eitaa logo
‌زندگی من
151 دنبال‌کننده
0 عکس
0 ویدیو
0 فایل
سرگذشتی بیش نیست! دارای مطالب مفید و غیر مفید است از مفید هایش استفاده کنید و بخاطر غیر مفید هایش ببخشید نوش نگاهتان ... حبیب.
مشاهده در ایتا
دانلود
آنگاه آخوند شدم .... در خانواده ای کوچک و نیمه مذهبی به دنیا آمدم😊 در ابتدای کودکی پدرمان صبح زود سر کار می‌رفت و ما هم به مهد کودک می‌رفتیم ... خانواده ام مرا از سه سال و سه ماهگی فرستادند پِی علم آموزی در مهد کودک ؛ این مهد کودک‌ ، مهد کودک عادی نبود ، بهش می‌گفتند جامعة القران ، بیشتر خانواده های مذهبی بچه هایشان را آنجا می فرستادند . پدرم به واسطه صاحب کارش مرا نیز آنجا ثبت نام کرد ، چون یکی از اقوام صاحب کار پدرم آنجا مدیر بود و به قول معروف پارتی خوبی بود. 👌 از زمانی که خاطراتم را به یاد می آورم، عشق و علاقه ای به شدت و به شدت زیاد به دین و خدا و پیغمبر و.... داشتم. تا جایی ک دوست داشتم روحانی شوم!🤓 خیلی امکانش کم بود که یک بچه ۴_۵ ساله بگوید میخواهم آخوند شوم ! اگر چه گاهی اوقات هم به فکرم میزد ک برم پلیس شم 🙄یا خلبان یا آتش نشان یا این شغل های با حال و کلیشه ای در فیلم ها. ولی خب ،علاقه ام به آخوندی به همه این شغل ها می چربید.😁 علاقه ام باعث شد ک در سن ۵ سالگی قسمت عمده ای از جزء سی را حفظ کنم ( اگر چ الان به سوره ی توحید و حمد و کوثر اکتفا دارم) روز و شب از پدرم که براش احترام زیادی قائلم، سوالاتی میپرسیدم که با کلافگی می‌فرمود : بسه دیگه! چقد سوال می‌کنی!؟🙁💔اما خب، بنده خدا به سوالاتم جواب میداد ممکن بود در طول روز حد اقل ۳۰ سوال از ایشان میپرسیدم ، سوال های از قبیل: با نردبام میشه به ماه رسید ؟🤔 با فشفشه میتونم برم فضا ؟ 🤔 چجوری میشه آدم معروف شد ؟🤔 قبر حضرت زهرا کجاست ؟🤔 و.... قس علی هذا ....😑 پدر ما هم به تک تک این سوالات جواب میداد . همین سوالات من و جواب های ایشان باعث شده بود که قبل از اینکه آخوند بشوم ، بعضی از طلبه ها از بنده مشورت می‌گرفتند و خیلی فواید دیگر ک مجال توضیح نیست. مهد کودک ما گذشت و به پیش دبستانی رفتیم . از قضای روزگار ، پیش دبستانی ما هم مذهبی بود و در کنار دروس پایه، معارف دینی روهم به ما آموزش میدادند . آن زمان که پیش دبستانی می رفتم ، عمه هایم معلمم نیز بودند 😁 و تا مسئله کوچکی پیش می آمد بچه ها میگفتند فلانی پارتی دارد و ...😑 به همین خاطر به دستور عمه های بزرگوار، ایشان را دیگر در پیش دبستانی عمه خطاب نکردیم که مسئله ای پیش نیاید.😕 در یکی از روزها قرار شد در مدرسه جشن نماز برگذار کنند که عمه به من گفت تصمیم گرفته شده که تو به عنوان امام جماعت در نماز ظهر اقامه نماز کنی.😃 آنجا بود ک لذت امام جماعت بودن و عبا پوشیدن را چشیدم و بسیار مشتاق تر از قبل برای رسیدن به خواسته قلبیم که همان آخوندی بود تلاش کردم ... . این داستان ان شاءلله ادامه دارد ... ✍
آنگاه آخوند شدم .... در پیش دبستانی هم دائم فکر و ذکرم مذهب و دین بود وجواب گرفتن واسه سوالام. در هر مراسم مذهبی که توی پیش دبستانی برگزار میشد یک مسئولیتی بهم محول میشد مثل مداحی رو که از همون دوران پیش دبستانی استارتشو زدم😁 پیش دبستانی رو با موفقیت طی کردم تقریبا شش سال و خورده ای بودم که وارد دبستان شدم. روز اول که وارد مدرسه شدم دیدم تعداد قابل توجهی از کلاس اولی ها گریه و زاری شون به راه بود ولی من برای اومدن به دبستان شوق داشتم و خنده از رو لبم کنار نمی رفت 😁 از طرفی هم تجربه دوری از والدین را داشتم ...سه سال قبل 👈( قریب به چهار سالم بود که فاصله خانه خودمان تا خانه عمه مان که قریب به ۵ کیلو متر میشد را تنهایی رفتم... در حال فرار از منزل و رفتن به خونه عمه ام بودم ک در نیم کیلومتری خانه مان یه موتوری کنارم توقف کردو بهم گفت : تو اینجا وسط خیابون چیکار می‌کنی ؟ من دیدمت ک از خونتون اومدی بیرون !! گم شدی ؟ من هم وحشت زده و هراسان گفتم نه😢!!!! اون خونه خاله ام بود میخام برم خونه خودمون😢 گفت بیا میرسونیمت ... علی رغم مخالفتم منو سوار موتور کردند😕 ... تو راه آدرس خونه عمه رو بهشون دادم ولی انگاربه حرفم توجهی نداشتند و به پلیس زنگ زدن😑منم تصمیم گرفتم از موتور سواری لذت ببرم😐😁 صدای آقاهه رو میشنیدم که داشت به پلیس می گفت: یه بچه پیدا کردیم تو خیابون بیاید ببریدش تا اینو شنیدم باز شروع کردم به زار زدن😭 که من از پلیس میترسم منو نبرید پیش پلیس. بعد از دقایقی آقای پلیس آمد و از کنارمون گذشت اما مارو ندید 😃 منم کلی ذوق زده شدم که منو به پلیس تحویل ندادن😑 به ناچار موتوری ها مرا بردند خانه عمه مان و عمه مان ما را تحویل گرفت و رفتیم خانه شان ، ظهر هم پدر گرامی آمد و ما را برد خانه🙁 ترسیده بودم، نکنه پدر دعوام کنه؟ اما منو دید چیزی بهم نگفت😃👏) این موضوع باعث شده بود از تنهایی و دوری از خانواده نترسم گرچه اون لحظه کلی ترسیده بودم😑. لذا روز اول مدرسه شاداب و خندان دنبال همکلاسی می‌گشتم.👀 یکی یکی همکلاسی هایمان خودشان را معرفی کردند : علیرضا شهروز زاده ، مهدی خرمی ، دانیال غلامی ، حسین سعیدی ! تا اسم سعیدی رو شنیدم حس کردم چقد آشناس نگاش کردم دیدم عه این که همکلاسی مهد کودکمه😃 { رفاقت ما بیش از ۱۳ سال است که هنوز هم ادامه داره} مدرسه فضای باحالی بود اما اکثر بچه ها خجالتی بودن بر خلاف من که بچه پر رویی بودم 😕. و همین پر رو بودن عامل موفقیت من در تمام ادوار تحصیلی و غیر تحصیلی شد 😂 به این دلیل که خجالت نمیکشیدم از اینکه حرف حقی را بزنم یا اگر سوالی داشتم و مطلبی رو نمیفهمیدم میپرسیدم ، یا اگر به نا حق تنبیه میشدم بدون ترس و واهمه و خجالت میگفتم ک کارتان اشتباه بود و مقصر من نبودم😕اگر چه سر همین پررویی زیاد باهام برخورد کردند ولی برام مهم نبود چون میدونستم حرفم حق بوده و من چیزی جز حقیقت نگفتم. کلاس اول کلی آتیش سوزوندم و شر به پا کردم 🙊 همه از دستم شاکی شده بودن و صدای معلم ها در اومده بود🙁مثلا یه روز زنگ کلاس خورده بود و با رفیقم داشتیم از خلوتی حیات صفا میکردیم ک ناظم آمد بالا سرمان 😱با عصبانیت گفت: اینجا چیکار می‌کنی ؟! مگه نشنیدی زنگ کلاس رو زدن!!!؟؟😠 منم گفتم ک میخواستم بیشتر بمونم ( با چهره ای خالی از مظلومیت و بسیار تخس) ناظم هم بی انصافی نکرد و گفت دستت را بیار جلو😬 ما هم اطاعت کردیم و دستمون رو بردیم جلو و اینجا بود که مزه چوب معلم رو چشیدم😁... وقتی رفتم سر کلاس با پرویی تمام طلبکار معلم شدم که چرا به مدیر گفتی ما نیومدیم ک ما رو بزنه ؟؟؟؟😭 معلمون هم با چهره ای متعجب به من نگاه میکرد و ترجیح داد سکوت کنه وبه ادامه درس بپردازه😐 .. ولی با همه اینها بچه مظلومی بودم🙄گاهی هم شری میکردم که کاملا عادی بود برای یه بچه دبستانی😁 این داستان ان شاء الله ادامه دارد .... ✍
آنگاه آخوند شدم .... کلاس اول شیطنت ها و شرارت هام باعث شده بود که توی مدرسه همه منو بشناسن از بچها گرفته تا معلم ها همه منو به عنوان یه پسر بچه شیطون میشناختن😁 ‌ یه همسایه داشتیم که سنش بالا بود و با دختر مجردش زندگی میکردن ((اسم دخترش مریم بود که خاله مریم صداش میزدم)).ارتباط مادرم با این خانم و دخترش زیاد بود تقریبا هر روز عصر مادرم بهشون سر میزد و منم گاهی بعد از کلی بازی کردن در کوچه با بچها به خونشون میرفتم. ارتباط مادرم با خاله مریم خیلی خوب بود حتی بیشتر از خاله های واقعیم باهاش صمیمی بود و کلی هوای همدیگه رو داشتن و دارن. یادمه هر وقت ک پیش خاله مریم میرفتم برای اینکه سرگرم باشم تعدادی سکه از زمان گذشته (زمان شاه ملعون و زمان انقلاب)بهم میداد تا تقریبا تعداد سکه هام نزدیک به چهل تا رسید. کلکسیونی بود واسه خودش.😁 در یکی از روزهای تابستونی که قرار بود به کلاس اول برم طبق معمول با مادرم رفتیم خونه خاله مریم که بهشون سر بزنیم. بعد از سلام و احوال پرسی نشستیم و خاله مریم و مادرم گرم صحبت شدن و بعد از چند دقیقه خاله مریم رو کرد بهم و گفت :توی مسجد محلمون جلسه قرآن هست. چرا نمیری ثبت نام کنی؟! من که علاقه زیادی به قران داشتم ازین خبر خاله مریم کلی ذوق زده شدم با شور و هیجان به سمت مسجد پرکشیدم🏃‍♂😁 وارد مسجد شدم از آقایی که داشت رد میشد پرسیدم:جلسه قرآن کجاست ؟🤔 گفت: از پله ها برو بالا اونجا برگزار میشه. با ذوق و شوق پله هارو بالا رفتم به محل برگزاری جلسه قران رسیدم یه خورده ترسیده بودم و استرس داشتم🤕 با ترس گفتم : سسسلام من شاگرد جدیدم😢. با این جمله من همه زدند زیر خنده😐 یکی از بچه ها گفت خب شاگرد جدیدی که جدیدی، پاشو برو قرآن بیار بشین. من هم باشه ای گفتم و رفتم عقب بچها نشستم. اوایل نمیتونستم از روی قران بخونم و این طبیعی بود.فقط سوره کوثر وتوحید و چند سوره کوچک رو از حفظ میخوندم و از روی قران نمیتونستم بخونم. معلم قرآن یا به عبارتی ( مسوول جلسه) کلمه به کلمه برایم میخواند و منم با او می‌خواندم و تکرار میکردم.رفته رفته با کمک مربی تونستم خودم رو جا بزنم و کمی پیشرفت کنم البته شیطنت هام هنوز سر جای خودش باقی بود🤓 اوایل راه مسجد رو بلد نبودم و یه بنده خدایی ک رفیقم شده بود و چهار سال ازم بزرگتر بود منو همراه خودش به مسجد میبرد، مامانم هم میدونست پسر خوبیه و شناخت کامل داشت ازش لذا نگران نبود. یادم میاد یک روز که زود تر از بقیه به مسجد رفته بودم و تنها نشسته بودم ومنتظر برگزاری کلاس بودم حوصله ام سر رفته بود درنتیجه قرآنی برداشتم، و شروع کردم به نگاه کردن آن. در حین تماشا کردن بودم ک مرد میانسالی از من سوال کرد: تو ک سواد نداری چرا قرآن گرفتی دستت؟ گفتم : از بابام شنیدم نگاه کردن به قرآن هم ثواب داره بخاطر این دارم نگا میکنم. آنجا بود ک آن مرد یه نگاه معنا داری بهم کرد و به شخص کناریش گفت: این بچه از یه آخوند بیشتر سرش میشه😂 حمل بر خودستایی نباشه 😑اما از همان زمان برای خودم حاج آقا کوچولویی بودیم ...😁 این داستان ان شاء الله ادامه دارد .... ✍
آنگاه آخوند شدم .... از همان ابتدای کودکی علاقه خاصی به کتاب خواندن داشتم. شاید علاقه ای بود ک پدرم در قلب من کاشته بود. کتاب خواندن را بلد نبودم، ولی دوست داشتم یاد بگیرم و مطالعه کنم. یادم می‌آید یک شب پدرم برایم مجموعه اشعار میرزاده عشقی را آورد و برایم خواند . من ک زیاد چیزی نمی‌فهمیدم اما به اون کتاب حس خوبی داشتم.با شیطنتی که توی چشمام موج میزد و فکری که تو سرم بود به پدرم گفتم کتاب رو میدی ببینمش😢 پدرم کتاب رو بهم داد که ببینمش اما من برش داشتم و اونو توی بغلم گرفتم و خوابیدم و دیگه هم بهش ندادم😁 و همینطور هر شب به یه بهانه ای کتاب پدرم رو میگرفتم و دیگه بهش نمیدادم😐، بعضی وقت ها پدرم متوجه مقصودم میشد و کتاب هایش را می‌برد😕 گاهی اوقات هم نه. در حال حاضر قریب به پانصد کتاب پدرم برای من است 😁😱 یادم است پدرم آن زمان می‌گفت : من ک چیزی ندارم برایت ارث بگذارم .... همین لپ تاپ و این کتاب هاست که به تو ارث میرسد. "وچه میراث گرانبهایی است" بهتر از پول هایی است ک میتواند انسان را به رذالت بکشد ... این کتب انسان را به فقاهت میرساند. ان شاءلله سایه پدرم بیش از ۱۳۰ سال مستدام باشد🤲🏻 یادم است خردسال بودم ک با کتاب های حافظ و فردوسی و رمان های کوتاه و حتی کتب دینی مثل نهج البلاغه یا عین الحیات علامه مجلسی آشنا شدم! و هر روز مشتاق تر به این مسائل میشدم. شاید یکی از دلایلی ک در مدرسه و دبیرستان و حوزه برخی مطالب را که هضمش برای بقیه سنگین تر بود را من می‌خواندم و می‌فهمیدم، همین کتاب هابود که برای من مثل یک پشتوانه قوی در بحث کتاب های سنگین بود. آن زمان گوشی موبایل نبود و اسباب بازی من همین کتب بودند. بعد از شش سالگی که توفیق زیارت حرم حضرت زینب سلام الله علیها را در سوریه داشتیم و پدرم برایم اسباب بازی خرید ، دیگر اسباب بازی برایم خریده نشد و سرگرمی من، رفقای خودم و کتاب های پدرم بودند. این کتاب خواندن به من کمک های زیادی کرد از جمله اینکه : در کلاسمان زود تر از همه خواندن را یاد گرفتم و از همه روان تر می‌خواندم / توانستم سال ها بعد در کلاس سوم شعر بگویم ، اگر چ قواعد رعایت نمیشد ، اما آهنگ و مفهوم های قشنگی ایجاد میشد / و اینکه از درس های سنگین خسته نمیشدم و مشتاق تر به خواندن آنان بودم تا بقیه و فواید دیگر ک مجال توضیح نیست. در سن هشت سالگی هم یکی از اعضای همیشگی مسجد بودم و پای ثابت اکثر مراسمات مسجد. کم کم روخوانی ام روان شده بود وگاهی اوقات در مسابقات قرائت قرآن که در شهرستانمان برگزار میشد شرکت می کردم. صدای خوشی هنگام قرائت قران داشتم و دو هفته بعد از مسابقه فهمیدم دومین مقام شهرستان رو آوردم🤓 این داستان ان شاء الله ادامه دارد .... ✍