#ژله_ویترینی
مواد لازم
ژله در طعم های مختلف ۴بسته (من از طعم 🍇 🍌 🍒 و بلوبری استفاده کردم.)
ژله الوورا ٣بسته
بستنی وانیلی به میزان لازم
طرز تهیه
برای درست کردن این ژله خوشگل ابتدا هر بسته ژله رو با ١/۵ پ آبجوش به روش بن ماری حل میکنیم, وقتی خنک شد به هر کدوم ۴ ق غ بستنی آب شده اضاف میکنیم و خوب هم میزنیم بعد هر رنگ رو داخل ظرف میریزیم و اجازه میدیم داخل یخچال بسته بشه.
ژله الوورا رو با ۵لیوان آبجوش به روش بن ماری حل میکنیم و کنار میذاریم, کمی که خنک شد ١پ ازش برمیداریم و بهش نصف پ بستنی آب شده اضافه میکنیم و خوب هم میزنیم تا یکدست و سفید بشه.
قسمت پاپیون قالب رو باهاش پر میکنیم و میذاریم یخچال, تو این فاصله اون ۴رنگی که بسته شده بود رو با کاتر مورد نظر قالب میزنیم.
وقتی قسمت پاپیون بسته شد قلبهای کاتر زده رو کنار هم در ۴ طرف قالب می چینیم تا قالب پر بشه بعد اروم ژله آلوورا رو روش میریزیم و چند ساعت داخل یخچال میذاریم تا خودش رو بگیره.
نوش جان
اللهم صلی علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم
🌺🍃﷽🌺🍃
#معجزه_شکرگزاری
📝یک تمرین جادویی 📝
تمام نعمت هایی که خداوند به شما عطا کرده را لیست کنید و به خاطر آنها شکرگزاری کنید .
از کوچکترین نعمت ها تا بزرگترین آنها ...
بنویسید که چرا برای آنها سپاسگزارید❓
و تاثیر شگفت انگیز این تمرین را در زندگیتان ببینید.
فضل خدای را که تواند شمار کرد؟ یا کیست آنکه شکر یکی از هزار کرد؟ (سعدی)
❤️🍃خداوندا تو را به خاطر همه ی تمام خوبی ها و مهربانی هایت شکر 🙏🏻
#شکر
💠 حدیث روز 💠
📿 عملی محبوبتر از هزار ركعت نماز
🔻امام صادق علیهالسلام:
تَسْبيحُ فاطِمَةَ عليهاالسلام فى كُلِّ يَوْمٍ فى دُبُرِ كُلِّ صَلاةٍ اَحَبُّ اِلَىَّ مِنْ صَلاةِ اَلْفِ رَكْعَةٍ فى كُلِّ يَوْمٍ
◽️تسبيحات فاطمه زهرا عليهاالسلام در هر روز پس از هر نماز، نزد من محبوب تر از هزار ركعت نماز در هر روز است.
كافى: ج ۳، ص ۳۴۳، ح ۱۵
💕💕💕
بیكاری و اشتغال
جوانی از بیکاری رفت باغ وحش پرسید: استخدام دارید؟
یارو گفت مدرک چی داری؟
گفت: دیپلم.
یارو گفت: یه کاری برات دارم، حقوقشم خوبه پسره قبول کرد.
یارو گفت: ما اینجا میمون نداریم میتونی تا میمون برامون میاد بری توی پوست میمون و تو قفس نقش میمون بازی كنی.
چند روزی گذشت. یه روز جمعه که شلوغ شده بود، پسره توی قفس پشتک وارو میزد. از میله ها بالا پایین می رفت. جوگیر شد زیادی رفت بالای درخت. از اون طرف افتاد تو قفس شیر.
داد زد کمک.
شیره دستشو گذاشت رو دهنش و گفت: آبرو ریزی نکن من لیسانس دارم.
💕💕💕
کانال
رمان دوم #دختر_شینا 5 🔹 چند روز از آن ماجرا گذشت... 🌅 صبحِ یک روزِ بهاری بود. توی حیاط ایستاده
رمان دوم
#دختر_شینا 6
🔶 وقتی دید به این راحتی نمی تواند من را به حرف درآورد، او هم دیگر حرفی نزد.
🔹 از فرصت استفاده کردم و به بهانه کمک به خدیجه رفتم و سفره را انداختم. غذا را هم من کشیدم. خدیجه اصرار می کرد: «تو برو پیشِ "صمد" بنشین با هم حرف بزنید تا من کارها را انجام بدهم»،
⭕️ امّا من زیرِ بار نرفتم، ایستادم و کارهای آشپزخانه را انجام دادم. "صمد" تنها مانده بود. سرِ سفره هم پیش خدیجه نشستم.
بعد از شام، ظرف ها را جمع کردم و به بهانه چای آوردن و تمیز کردن آشپزخانه، از دستش فرار کردم.
🌷 "صمد" به خدیجه گفته بود: «فکر کنم "قدم" از من خوشش نمی آید. اگر اوضاع این طوری پیش برود، ما نمی توانیم با هم زندگی کنیم.»
✳️ خدیجه دلداری اش داده بود و گفته بود: «ناراحت نباش. این مسائل طبیعی ست. کمی که بگذرد، به تو علاقه مند می شود. باید صبر داشته باشی و تحمل کنی.»
صمد بعد از اینکه چایش را خورد، رفت...
🔺به خدیجه گفتم: «از او خوشم نمی آید. کچل است.»
خدیجه خندید و گفت: «فقط مشکلت همین است. دیوانه؟! مثل اینکه سرباز است. چند ماه دیگر که سربازی اش تمام شود، کاکُلش در می آید.»☺️
🔹 بعد پرسید: «مشکل دوم؟!»
گفتم: «خیلی حرف می زند.»
🎗خدیجه باز خندید و گفت: «این هم چاره دارد. صبر کن تو که از لاکَت درآیی و رودربایستی را کنار بگذاری، بیچاره اش می کنی؛ دیگر اجازه حرف زدن ندارد.»😊
از حرفِ خدیجه خنده ام گرفت و این خنده سرِ حرف و شوخی را باز کرد و تا دیروقت بیدار ماندیم و گفتیم و خندیدیم.
🌺 چند روز بعد، مادرِ "صمد" خبر داد می خواهد به خانه ما بیاید.
عصر بود که آمد؛ خودش تنها، با یک بقچه لباس. مادرم تشکر کرد. بقچه را گرفت و گذاشت وسطِ اتاق و به من اشاره کرد بروم و بقچه را باز کنم.
🔸 با اکراه رفتم نشستم وسطِ اتاق و گرهِ بقچه را باز کردم. چندتایی بلوز و دامن و پارچه لباسی بود، که از هیچ کدامشان خوشم نیامد...!
🔴 بدون اینکه تشکر کنم، همان طور که بقچه را باز کرده بودم، لباس ها را تا کردم و توی بقچه گذاشتم و آن را گره زدم.❌
🔷 مادرِ صمد فهمید؛ امّا به روی خودش نیاورد. مادرم هی لب گزید و ابرو بالا انداخت و اشاره کرد تشکر کنم، بخندم و بگویم که قشنگ است و خوشم آمده، امّا من چیزی نگفتم. بُق کردم و گوشه اتاق نشستم.🚫
مادرِ "صمد" رفته بود و همه چیز را برای او تعریف کرده بود.
🌹 چند روز بعد، "صمد" آمد...
کلاه سرش گذاشته بود تا بی مویی اش پیدا نباشد.
یک ساک هم دستش بود👝
تا من را دید، مثل همیشه لبخند زد و ساک را داد دستم و گفت: «قابلی ندارد.»😊🎁
💢 بدون اینکه حرفی بزنم، ساک را گرفتم و دویدم طرفِ یکی از اتاق های زیرزمین.
💖 دنبالم آمد و صدایم کرد. ایستادم. دمِ درِ اتاق کاغذی از جیبش درآورد و گفت: «قدم! تو را به خدا از من فرار نکن... ببین این برگه مرخصی ام است. به خاطرِ تو از پایگاه مرخصی گرفتم. آمده ام فقط تو را ببینم....»❣
📄 به کاغذ نگاه کردم؛ اما چون سوادِ خواندن و نوشتن نداشتم، چیزی از آن سر درنیاوردم.
🌼 انگار "صمد" هم فهمیده بود، گفت: «مرخصی ام است. یک روز بود، ببین یک را کرده ام دو. تا یک روز بیشتر بمانم و تو را ببینم. خدا کند کسی نفهمد. اگر بفهمند برگه مرخصی ام را دست کاری کرده ام، پدرم را درمی آورند.»
😰 می ترسیدم در این فاصله کسی بیاید و ببیند ما داریم با هم حرف می زنیم. چیزی نگفتم و رفتم توی اتاق.
🔹 نمی دانم چرا نیامد تو. از همان جلوی در گفت: «پس لااقل تکلیفِ مرا مشخص کن. اگر دوستم نداری، بگو یک فکری به حالِ خودم بکنم....»😔
🍃 باز هم جوابی برای گفتن نداشتم. آن اتاق دری داشت که به اتاقی دیگر باز می شد. رفتم آن یکی اتاق. "صمد" هم بدون خداحافظی رفت... ساک دستم بود.