🌷💫🌷💫🌷💫🌷
#تمثیل ۱۲۰
مثل جنس پارچه!👘
🕖هر وقت خواستی پارچه اي بخري آن را
در دست مچاله کن و بعد رهایش کن،
اگر چروك برنداشت جنس خوبی دارد.✔️
⚠️حال، آدمها همین طور هستند.
👥 آدمهایی که بر اثر فشارها و
مشکلات،شیوه و اخلاق و رفتارشان عوض
میشود و چروك برمیدارند اینها جنس خوبی ندارند.❌
😍ولی جنس پیامبر(ص) خوب بود.
💢 میفرمود: هیچ پیامبري به قدر من اذیت نشد و آزار ندید.😭
Ⓜ️ با این وجود پیامبر هیچ گاه خم به ابرونیاورد.
هیچ گاه شیوه و شخصیت او تغییر نکرد؛❎
🔆 چون شخصیت او با نخ آیات الهی
بافته شده بود در حقیقت اخلاق او اخلاق
قرآن بود یعنی او قرآنی زندگی میکرد.📖
♦️بیاییم پیامبر(ص) را اسوه ي خود قرار دهیم
🔺و ما هم همچون او بر اساس قرآن مشی و مشق کنیم.📖
🌷💫🌷💫🌷💫🌷
🌸۱۵ آیه بر #حجاب_وعفت تاکید کرده:
🌷۱.به نامحرم نگاه نکنید و خود را ازنامحرم بپوشانید،۳۰ و۳۱ نور و۵۹ احزاب
🌷۲.حضرت مریم عفیف بود.۹۱انبیا و۱۲تحریم
🌷۳.یوسف ع از گناه فرار کرد.۲۴یوسف
🌷۴.دوست نامحرم نگیرید.۵ مائده
🌷۵.باآنانکه عفیف نیستندیادوست نامحرم میگیرند،ازدواج نکنید۲۵ نساء،۳نور
🌷۶.به زنا نزدیک نشوید۳۲ اسراء
🌷۷.ازدواج کنید،خدا بی نیازتان میکند.۳۲ نور
🌷۸.زنی بگیرید که عفیف باشد،۳۴ نساء
🌷۹.ازاین درخت نخوریدکه لباس بهشتی تون میریزد.۱۹ اعراف
🌷۱۰.مواظب باشیدشیطان لباستان را نگیرد.۲۷ اعراف
🌷۱۱.به کارهای زشت نزدیک نشوید.۱۵۱انعام
🌷۱۲.خودنمایی نکنید.۳۳ احزاب
🌷۱۳.صدایتان راجلوی نامحرم زیبانکنید.۳۲احزاب
💕💕💕
☘مرد سرمایه داری در شهری زندگی میکرد؛
🌷اما به هیچکس ریالی کمک نمیکرد.
فرزندی هم نداشت. و تنها با همسرش زندگی میکرد.
☘ در عوض قصابی در آن شهر بود که به نیازمندان گوشت رایگان میداد.
روز به روز نفرت مردم از شخص سرمایه دار بیشتر میشد مردم هرچه او را نصیحت میکردند که این سرمایه را برای چه کسی میخواهی؟
در جواب میگفت نیاز شما ربطی به من ندارد.
بروید از قصاب بگیرید تا اینکه او مریض شد
احدی به عیادتش نرفت و در نهایت در تنهایی جان داد.
هیچ کس حاضر نشد به تشییع جنازه او برود...
همسرش به تنهایی او را دفن کرد
اما از فردای آن روز اتفاق عجیبی در شهر افتاد
دیگر قصاب به کسی گوشت رایگان نداد.
او گفت کسی که پول گوشت را پرداخت میکرد دیروز از دنیا رفت..!!
قضاوت کار ما نیست قاضی خداست
#روانشناسی
#نکتہ_هاے_ناب
🎯حمام خدا...
🛁 حمامهای کوچک ؛
با اثر تطهیرکنندگی فراوان!
👌خداوند یک سیستم پاک کننده روی دنیا نصب کرده
که هرچند یک بار گناهان بندگانش رو با اونها پاک می کنه تا سبکبار و طیب وارد عالم آخرت بشن..!
😭اگر نیمههای شب گریه بچه از خواب شیرین بیدارت کرد...،
❌اگر رنج و مشقت نگهداری از پدر و مادر پیر و ناتوانت به گردنت افتاد...!
یا سرماخوردگی و مریض شدی، سیستم خدا برات فعال شده و داری از گناهانت پاک میشی..!
#تلنگر
#خودسازی
کانال
🔹🌺🔹🌺🔹 #دختر_شینا 7 👝 ساک دستم بود. رفتم و گوشه ای نشستم و آن را باز کردم. چند تا بلوز و دامن و روسر
🔸🌺🔻🔹
#دختر_شینا 8
🗓 روزها پشت سر هم می آمدند و می رفتند. گاهی "صمد" تندتند به سراغم می آمد و گاهی هم ماه به ماه پیدایش نمی شد.
💥اوضاعِ مملکت به هم ریخته بود و تظاهرات ضد شاهنشاهی به روستاها هم کشیده شده بود✊
🔹 بهار تمام شد. پاییز هم آمد و رفت. زمستانِ سرد و یخبندان را هم پشت سر گذاشتیم.
در نبودِ صمد، گاهی او را به کلی فراموش می کردم؛ امّا همین که از راه می رسید، یادم می افتاد انگار قرار است بین من و او اتفاقی بیفتد و با این فکر نگران می شدم؛ 😥
🌷🌺 امّا توجهِ بیش از اندازه پدرم به من باعث دل خوشی ام می شد و زود همه چیز را از یاد می بردم.
❇️ چند روزی بیشتر به عید نمانده بود. مادرم شامِ مفصلی پخته و فامیل را دعوت کرده بود. همه روستا مادرم را به کدبانوگری می شناختند. دست پختش را کسی توی "قایش" نداشت. از محبتش هیچ کس سیر نمی شد.
به همین خاطر، همه صدایش می کردند «شیرین جان»💕
🔶 آن روز زن برادرها و خواهرهایم هم برای کمک به خانه ما آمده بودند.
مادرم خانواده "صمد" را هم دعوت کرده بود.
🌄 دمِ غروب، دیدیم عده ای روی پشت بامِ اتاقی که ما توی آن نشسته بودیم راه می روند، پا می کوبند و شعر می خوانند.👣
وسطِ سقف، دریچه ای بود که همه خانه های روستا شبیه آن را داشتند.
بچه ها آمدند و گفتند: «آقا صمد و دوستانش روی پشت بام هستند.»
🔷 همان طور که نشسته بودیم و به صداها گوش می دادیم، دیدیم بقچه ای، که به طنابی وصل شده بود، از داخلِ دریچه آویزان شد توی اتاق؛ درست بالای کرسی.
چند نفری از دوستانم هم به این مهمانی دعوت شده بودند. آن ها دست زدند و گفتند: «قدم! یاالله بقچه را بگیر.»👏
⭕️ هنوز باور نداشتم "صمد" همان آقای داماد است و این برنامه هم طبقِ رسم و رسومی که داشتیم برای من که عروس بودم، گرفته شده است. به همین خاطر، از جایم تکان نخوردم و گفتم: «شما بروید بگیرید.»
🌱 یکی از دوستانم دستم را گرفت و به زور هُلَم داد روی کرسی و گفت: «زود باش.»
چاره ای نبود، رفتم روی کرسی بقچه را بگیرم. "صمد" انگار شوخی اش گرفته بود. طناب را بالا کشید. مجبور شدم روی پنجه پاهایم بایستم؛ امّا "صمد" باز هم طناب را بالاتر کشید. صدای خنده هایش را از توی دریچه می شنیدم.
با خودم گفتم: «الان نشانت می دهم.» خم شدم و طوری که "صمد" فکر کند می خواهم از کرسی پایین بیایم، یک پایم را روی زمین گذاشتم.
🔶 "صمد" که فکر کرده بود من از این کارش بدم آمده و نمی خواهم بقچه را بگیرم.طناب را شُل کرد؛ آن قدر که تا بالای سرم رسید. به یک چشم بر هم زدن، برگشتم و بقچه را توی هوا گرفتم. 😌
🌷 "صمد"، که بازی را باخته بود، طناب را شُل تر کرد. 😊
👏مهمان ها برایم دست زدند. جلو آمدند و با شادی طناب را از بقچه جدا کردند و آن را بردند وسطِ اتاق و بازش کردند.
💝 "صمد" باز هم سنگِ تمام گذاشته بود؛ بلوز و شلوار و دامن و روسری هایی که آخرین مدلِ روز بود و پارچه های گران قیمت و شیکی که همه را به تعجب انداخت.
🎁 مادرم هم برای "صمد" چیزهایی خریده بود. آن ها را آورد و توی همان بقچه گذاشت. کفش و لباس زیر و جوراب، با یک پیراهن و پارچه شلواری و صابون و نبات. 👞👕
بقچه را گره زد و طناب را که از سقف آویزان بود به بقچه وصل کرد و گفت: «قدم جان! بگو آقا صمد طناب را بکشد.»
🔵 رفتم روی کرسی؛ امّا مانده بودم چطور صدایش کنم. این اولین باری بود که می خواستم اسمش را صدا کنم...😍
اوّل طناب را چند بار کشیدم، امّا انگار کسی حواسش به طناب نبود. روی پشت بام می خواندند و می رقصیدند.🎊🎉
مادرم پشت سر هم می گفت: «قدم! زود باش. صدایش کن.»
❤️ به ناچار صدازدم: «آقا... آقا... آقا...»
خودم لرزشِ صدایم را می شنیدم. از خجالت تمام بدنم یخ کرده بود....
جوابی نشنیدم. ناچار دوباره طناب را کشیدم و فریاد زدم: «آقا... آقا... آقا صمد!»
🖋 ادامه دارد...
نویسنده؛#بهناز_ضرابی_زاده