eitaa logo
کانال
6 دنبال‌کننده
972 عکس
228 ویدیو
42 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
✨﷽✨ 💗 ای دیدنت بهانه ترین خواهش دلمـ❤️ فڪری بڪن برای من و آتش🔥 دلم دست ادب به سینه ی بی‌تاب می‌زنم صبحت بخیر حضرت آرامش دلمـ🍃 ✨الّلهُــمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَــ الْفَــرَج✨
4.77M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📹صحبت‌های زیبای استاد پناهیان درباره امام زمان(عج) آقا احتمالش را میدین که امام زمان(عج) منتظر ما باشه... ✨سهم شما پنج صلوات به نیت سلامتی و تعجیل در فرج امام زمان(عج).
╭━═━⊰🍃🌼🍃⊱━═━╮ #حدیث_نور ✨ امام حسین علیه‌السلام فرمودند: کسی در قیامت در امان نیست مگر کسی که در دنیا ترس از خدا در دل داشت.✨
┄┅─✵💝✵─┅┄ #بسم_الله_الرحمن_الرحیم آغاز سخن یاد خدا باید کرد خود را به امید او رها باید کرد ای با تو شروع کارها زیباتر آغاز سخن تو را صدا باید کرد الهی به امید تو💚
صبح بوی طراوت بوی دوباره نوشدن بوی دوست داشتن وبوی عشق میدهد الهی زندگیتون مثل صبح پرازطراوت وعشق باشد سلام دوستان خوبم✋ صبحتون پر از عشق الهی🌸
19.9K حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
سلام امام مهربانم✋🌸 مهدیا منتظرانت همه در تاب و تبند همه ی اهل جهان جمله گرفتار شبند چو بیایی غم و ظلمت برود از عالم شاد گردد دل آنان که گرفتار غمند ..
🌸۳ چیز گناهان راازبین میبرد: 🌷۱.حسنات وکارهای خوب، کارهای بدراازبین میبرد.۱۱۴هود 🌷۲.استغفار و توبه....۳۳انفال 🌷۳.کافری که مؤمن شود،خداوند بدیهاش را به خوبی وثواب تبدیل میکند.۷۰فرقان 💕💕💕
خلق و خوى بد مثل چرخ پنچر ميمونه. تا عوضش نكنى نميتونى باهاش جايى برى.
ضرب المثلى زيبا👌 مردی از راه فروش روغن ثروتی کلان اندوخته بود و به خاطر حرصی که داشت همیشه به غلام خود می‌گفت در وقت خرید روغن، هر دو انگشت سبابه را به دور پیمانه بگذارد تا روغن بیشتری برداشته شود و برعکس در وقت فروختن، آن دو انگشت را درون پیمانه بگذارد تا روغن کمتری داده شود. هر چه غلام او را از این کار بر حذر می‌داشت مرد توجه نمی‌کرد تا این که روزی هزار خیک روغن خرید و برای فروش آنها را بار کشتی کرد تا در شهر دیگری بفروشد. وقتی کشتی به میان دریا رسید، دریا توفانی شد. ناخدا فرمان داد تمام بارها را به دریا بریزند تا کشتی سبک شود و مسافران از خطر غرق شدن برهند. آن مرد از ترس جان، خیک‌ها را یکی یکی به دریا می‌انداخت. در این حال غلام گفت: ارباب انگشت انگشت مبر تا خیک خیک نریزی. 💕💕💕
🔷#قلیه_ماهی سبزی گشنیزخردشده۳۰۰گرم...شنبلیله خرد شده۱ق غ...پیاز رنده شده دو عدد متوسط...سیر رنده شده شش حبه...تمر هندی نصف بسته...آرد یک ق غ..رب گوجه یک ق غ سرخالی...نمک و فلفل و زردچوبه ماهی(شیر،حلوا.قباد) ابتدا پیاز و سیر رنده شده رو سرخ میکنیم...و زردچوبه و رب گوجه رو اضافه و کمی تفت میدیم،سپس سبزی(گشنیز و شنبلیله)رو که از قبل خوب سرخ کردیم به غذامون اضافه میکنیم،و سه لیوان آب اضافه کرده تا سبزی ها پخته و نرم بشند،سپس تمر هندی رو با آب حل کرده و از صافی رد کرده و آرد رو هم با آب سرد حل کرده و اضافه میکنیم،و حدود نیم ساعت اجازه میدیم تا به روغن بیفته و غلیظ بشه،سپس ماهی رو آغشته به ترکیب(آرد و نمک و فلفل و زردچوبه)کرده و داخل روغن داغ سرخ کرده و سپس ماهی سرخ شده رو داخل غذامون قرار میدیم و اجازه میدیم نیم ساعت بپزه تا عطر و طعم سبزی و تمر به داخل ماهی نفوذ کنه،اگر ترشی غذا کم بود میتونید دوباره تمر هندی اضافه کنید پ ن:زیاد استفاده کردن از شنبلیله باعث تلخ شدن غذاتون میشه پ ن:طعم غذا باید ترش و تند باشه پ ن:میتونید از تُن ماهی هم برای درست کردن قلیه استفاده کنید 🔱
کانال
🔹🌺🔸🌹 #دختر_شینا 10 🌺 کم کم حرفِ عقد و عروسی پیش آمد. شب ها بزرگ ترهای دو خانواده می نشستند و تصمیم
🔷🔶🌷🔹 11 💞 همان شب فکر کردم هیچ مردی در این روستا مثل صمد نیست. هیچ کس را سراغ نداشتم به زنش گفته باشد تکیه گاهم باش.😌❤️ 🌺 من گوش می دادم و گاهی هم چیزی می گفتم. ساعت ها برایم حرف زد؛ از خیلی چیزها، از خاطراتِ گذشته، از فرارهای من و دلتنگی های خودش، از اینکه به چه امید و آرزویی برای دیدنِ من می آمده و همیشه با کم توجهی من روبه رو می شده، 💕 امّا یک دفعه انگار چیزی یادش افتاده باشد، گفت: «مثل اینکه آمده بودی رختخواب ببری!» 🔷 راست می گفت. خندیدم و پتویی برداشتم و رفتم توی آن یکی اتاق، دیدم خدیجه بدون لحاف و تشک خوابش برده. زن برادرهای دیگرم هم توی حیاط بودند. کشیک می دادند مبادا برادرهایم سر برسند.😊 🌷 ساعت چهار صبح بود. صمد آمد توی حیاط و از زن برادرهایم تشکر کرد و گفت: «دست همه تان درد نکند. حالا خیالم راحت شد. با خیالِ آسوده می روم دنبال کارهای عقد و عروسی.»🎊🎉 وقتی خداحافظی کرد، تا جلوی در با او رفتم. این اولین باری بود بدرقه اش می کردم.... 💍 در روستا، پاییز که از راه می رسد، عروسی ها هم رونق می گیرند. مردم بعد از برداشتِ محصولاتشان آستین بالا می زنند و دنبال کارِ خیرِ جوان ها می روند. 🗓دوازدهم آذرماه 1356 بود. صبحِ زود آماده شدیم برای جاری کردنِ خطبه عقد به دمق برویم. آن وقت دمق مرکزِ بخش بود. 🔸صمد و پدرش به خانه ما آمدند. چادر سرکردم و به همراهِ پدرم به راه افتادم. مادرم تا جلوی در بدرقه ام کرد. مرا بوسید و بیخِ گوشم برایم دعا خواند. من تَرکِ موتورِ پدرم نشستم و صمد هم تَرکِ موتورِ پدرش. دمق یک محضرخانه بیشتر نداشت. صاحبِ محضرخانه پیرمردِ خوش رویی بود. شناسنامه من و صمد را گرفت. کمی سربه سر صمد گذاشت و گفت: «برو خدا را شکر کن شناسنامه عروس خانم عکس دار نیست و من نمی توانم برای تو عقدش کنم. از این موقعیت خوب بهره ببر و خودت را توی هَچَل نینداز.»😊 🔵 ما به این شوخی خندیدیم؛ امّا وقتی متوجه شدیم محضردار به هیچ عنوان با شناسنامه بدونِ عکس خطبه عقد را جاری نمی کند، اوّل ناراحت شدیم و بعد دست از پا درازتر سوارِ موتورها شدیم و برگشتیم قایش. ❇️ همه تعجب کرده بودند چطور به این زودی برگشته ایم. برایشان توضیح دادیم. 🚌 موتورها را گذاشتیم خانه. سوارِ مینی بوس شدیم و رفتیم همدان.عصر بود که رسیدیم. پدرِ صمد گفت: «بهتر است اوّل برویم عکس بگیریم.» 📸 🌳 همدان، میدانِ بزرگ و قشنگی داشت که بسیار زیبا و دیدنی بود. توی این میدان، پر از باغچه و سبزه و گل بود. ⛲️ وسطِ میدان حوض بزرگ و پرآبی قرار داشت. وسطِ این حوض هم روی پایه ای سنگی، مجسمه شاه، سوار بر اسب، ایستاده بود. عکاسِ دوره گردی توی میدان عکس می گرفت. 🔸 پدرِ صمد گفت: «بهتر است همین جا عکس بگیریم.» بعد رفت و با عکاس صحبت کرد. 🔷 عکاس به من اشاره کرد تا روی پیتِ هفده کیلویی روغنی، که کنارِ شمشادها بود، بنشینم. عکاس رفت پشتِ دوربینِ پایه دارش ایستاد. پارچه سیاهی را که به دوربین وصل بود، روی سرش انداخت و دستش را توی هوا نگه داشت و گفت: « اینجا را نگاه کن.» من نشستم و صاف و بی حرکت به دستِ عکاس خیره شدم. کمی بعد، عکاس از زیرِ پارچه سیاه بیرون آمد و گفت: «نیم ساعت دیگر عکس حاضر می شود.» کمی توی میدان گشتیم تا عکس ها آماده شد. پدرِ صمد عکس ها را گرفت و به من داد. خیلی زشت و بد افتاده بودم. به پدرم نگاه کردم و گفتم: «حاج آقا! یعنی من این شکلی ام؟!»⁉️😕 🔸پدرم اخم کرد و گفت: «آقا چرا این طوری عکس گرفتی. دخترِ من که این شکلی نیست.» ➖ عکاس چیزی نگفت. او داشت پولش را می شمرد؛ 🌺🌷 امّا پدرِ صمد گفت: «خیلی هم قشنگ و خوب است عروسِ من، هیچ عیبی ندارد.» عکس ها را توی کیفم گذاشتم و راه افتادیم طرفِ خانه دوستِ پدرِ صمد. شب را آنجا خوابیدیم.