eitaa logo
کانال
6 دنبال‌کننده
972 عکس
228 ویدیو
42 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
کانال
🔹🌺🔸🌹 #دختر_شینا 10 🌺 کم کم حرفِ عقد و عروسی پیش آمد. شب ها بزرگ ترهای دو خانواده می نشستند و تصمیم
🔷🔶🌷🔹 11 💞 همان شب فکر کردم هیچ مردی در این روستا مثل صمد نیست. هیچ کس را سراغ نداشتم به زنش گفته باشد تکیه گاهم باش.😌❤️ 🌺 من گوش می دادم و گاهی هم چیزی می گفتم. ساعت ها برایم حرف زد؛ از خیلی چیزها، از خاطراتِ گذشته، از فرارهای من و دلتنگی های خودش، از اینکه به چه امید و آرزویی برای دیدنِ من می آمده و همیشه با کم توجهی من روبه رو می شده، 💕 امّا یک دفعه انگار چیزی یادش افتاده باشد، گفت: «مثل اینکه آمده بودی رختخواب ببری!» 🔷 راست می گفت. خندیدم و پتویی برداشتم و رفتم توی آن یکی اتاق، دیدم خدیجه بدون لحاف و تشک خوابش برده. زن برادرهای دیگرم هم توی حیاط بودند. کشیک می دادند مبادا برادرهایم سر برسند.😊 🌷 ساعت چهار صبح بود. صمد آمد توی حیاط و از زن برادرهایم تشکر کرد و گفت: «دست همه تان درد نکند. حالا خیالم راحت شد. با خیالِ آسوده می روم دنبال کارهای عقد و عروسی.»🎊🎉 وقتی خداحافظی کرد، تا جلوی در با او رفتم. این اولین باری بود بدرقه اش می کردم.... 💍 در روستا، پاییز که از راه می رسد، عروسی ها هم رونق می گیرند. مردم بعد از برداشتِ محصولاتشان آستین بالا می زنند و دنبال کارِ خیرِ جوان ها می روند. 🗓دوازدهم آذرماه 1356 بود. صبحِ زود آماده شدیم برای جاری کردنِ خطبه عقد به دمق برویم. آن وقت دمق مرکزِ بخش بود. 🔸صمد و پدرش به خانه ما آمدند. چادر سرکردم و به همراهِ پدرم به راه افتادم. مادرم تا جلوی در بدرقه ام کرد. مرا بوسید و بیخِ گوشم برایم دعا خواند. من تَرکِ موتورِ پدرم نشستم و صمد هم تَرکِ موتورِ پدرش. دمق یک محضرخانه بیشتر نداشت. صاحبِ محضرخانه پیرمردِ خوش رویی بود. شناسنامه من و صمد را گرفت. کمی سربه سر صمد گذاشت و گفت: «برو خدا را شکر کن شناسنامه عروس خانم عکس دار نیست و من نمی توانم برای تو عقدش کنم. از این موقعیت خوب بهره ببر و خودت را توی هَچَل نینداز.»😊 🔵 ما به این شوخی خندیدیم؛ امّا وقتی متوجه شدیم محضردار به هیچ عنوان با شناسنامه بدونِ عکس خطبه عقد را جاری نمی کند، اوّل ناراحت شدیم و بعد دست از پا درازتر سوارِ موتورها شدیم و برگشتیم قایش. ❇️ همه تعجب کرده بودند چطور به این زودی برگشته ایم. برایشان توضیح دادیم. 🚌 موتورها را گذاشتیم خانه. سوارِ مینی بوس شدیم و رفتیم همدان.عصر بود که رسیدیم. پدرِ صمد گفت: «بهتر است اوّل برویم عکس بگیریم.» 📸 🌳 همدان، میدانِ بزرگ و قشنگی داشت که بسیار زیبا و دیدنی بود. توی این میدان، پر از باغچه و سبزه و گل بود. ⛲️ وسطِ میدان حوض بزرگ و پرآبی قرار داشت. وسطِ این حوض هم روی پایه ای سنگی، مجسمه شاه، سوار بر اسب، ایستاده بود. عکاسِ دوره گردی توی میدان عکس می گرفت. 🔸 پدرِ صمد گفت: «بهتر است همین جا عکس بگیریم.» بعد رفت و با عکاس صحبت کرد. 🔷 عکاس به من اشاره کرد تا روی پیتِ هفده کیلویی روغنی، که کنارِ شمشادها بود، بنشینم. عکاس رفت پشتِ دوربینِ پایه دارش ایستاد. پارچه سیاهی را که به دوربین وصل بود، روی سرش انداخت و دستش را توی هوا نگه داشت و گفت: « اینجا را نگاه کن.» من نشستم و صاف و بی حرکت به دستِ عکاس خیره شدم. کمی بعد، عکاس از زیرِ پارچه سیاه بیرون آمد و گفت: «نیم ساعت دیگر عکس حاضر می شود.» کمی توی میدان گشتیم تا عکس ها آماده شد. پدرِ صمد عکس ها را گرفت و به من داد. خیلی زشت و بد افتاده بودم. به پدرم نگاه کردم و گفتم: «حاج آقا! یعنی من این شکلی ام؟!»⁉️😕 🔸پدرم اخم کرد و گفت: «آقا چرا این طوری عکس گرفتی. دخترِ من که این شکلی نیست.» ➖ عکاس چیزی نگفت. او داشت پولش را می شمرد؛ 🌺🌷 امّا پدرِ صمد گفت: «خیلی هم قشنگ و خوب است عروسِ من، هیچ عیبی ندارد.» عکس ها را توی کیفم گذاشتم و راه افتادیم طرفِ خانه دوستِ پدرِ صمد. شب را آنجا خوابیدیم.
12 🌅 صبح زود پدرم رفت و شناسنامه ام را عکس دار کرد و آمد دنبالِ ما تا برویم محضر. عاقد شناسنامه هایمان را گرفت و مبلغِ مهریه را از پدرم پرسید و بعد گفت: «خانم قدم خیر محمدی کنعان! وکیلم شما را با یک جلد کلام الله مجید و مبلغ ده هزار تومان پول به عقد آقای...» 🔹بقیه جمله عاقد را نشنیدم. دلم شور می زد... به پدرم نگاه کردم. لبخندی روی لب هایش نشسته بود. سرش را چند بار به علامتِ تأیید تکان داد. ✅✔️ گفتم: «با اجازه پدرم، بله.» 📝 محضردار دفترِ بزرگی را جلوی من و صمد گذاشت تا امضا کنیم. من که مدرسه نرفته بودم و سواد نداشتم، به جای امضا جاهایی را که محضردار نشانم می داد، انگشت می زدم. امّا صمد امضا می کرد. 💍 ⭕️ از محضر که بیرون آمدیم، حالِ دیگری داشتم. حس می کردم چیزی و کسی دارد من را از پدرم جدا می کند. به همین خاطر تمامِ مدت بغض کرده بودم و کنار پدرم ایستاده بودم و یک لحظه از او جدا نمی شدم.... 🔶ظهر بود و موقع ناهار. به قهوه خانه ای رفتیم و پدرِ صمد سفارشِ دیزی داد🍜 💖🌺 من و پدرم کنار هم نشستیم. صمد طوری که کسی متوجه نشود، اشاره کرد بروم پیش او بنشینم.خودم را به آن راه زدم که یعنی نفهمیدم. صمد روی پایش بند نبود. مدام از این طرف به آن طرف می رفت و می آمد کنارِ میز می ایستاد و می گفت: «چیزی کم و کسر ندارید.» 🔹عاقبت پدرش از دستش عصبانی شد و گفت: «چرا. بیا بنشین. تو را کم داریم.» 🍜 دیزی ها را که آوردند، مانده بودم چطور پیشِ صمد و پدرش غذا بخورم. از طرفی هم، خیلی گرسنه بودم. چاره ای نداشتم. وقتی همه مشغولِ غذا خوردن شدند، چادرم را روی صورتم کشیدم و بدون اینکه سرم را بالا بگیرم، غذا را تا آخر خوردم. آبگوشتِ خوشمزه ای بود.😋 🚌 بعد از ناهار سوارِ مینی بوس شدیم تا به روستا برگردیم. صمد به من اشاره کرد بروم کنارش بنشینم. آهسته به پدرم گفتم: «حاج آقا من می خواهم پیش شما بنشینم.» 🔵 رفتم کنارِ پنجره نشستم. پدرم هم کنارم نشست. می دانستم صمد از دستم ناراحت شده، به همین خاطر تا به روستا برسیم، یک بار هم برنگشتم به او، که هم ردیفِ ما نشسته بود، نگاه کنم...🚫 🌷 به قایش که رسیدیم، همه منتظرمان بودند. خواهرها، زن برادرها و فامیل به خانه ما آمده بودند. تا من را دیدند، به طرفم دویدند. تبریک می گفتند و دیده بوسی می کردند. 🔸صمد و پدرش تا جلوی درِ خانه با ما آمدند. از آنجا خداحافظی کردند و رفتند. 💞 با رفتنِ صمد، تازه فهمیدم در این یک روزی که با هم بودیم چقدر به او دل بسته ام. دوست داشتم بود و کنارم می ماند... تا شب چشمم به در بود. منتظر بودم تا هر لحظه در باز شود و او به خانه ما بیاید، امّا نیامد. 😥 فردا صبح موقع خوردن صبحانه، حس بدی داشتم. از پدرم خجالت می کشیدم. منی که از بچگی روی پای او یا کنارِ او نشسته و صبحانه خورده بودم، حالا حس می کردم فاصله ای عمیق بین من و او ایجاد شده.... پدرم توی فکر بود، سرش را پایین انداخته و بدون اینکه چیزی بگوید، مشغولِ خوردنِ صبحانه اش بود. کمی بعد پدرم از خانه بیرون رفت. ❇️ هنوز چند دقیقه ای نگذشته بود که صدای مادرم را شنیدم. از توی حیاط صدایم می کرد: «قدم! بیا آقا صمد آمده.» 💕 نفهمیدم چطور پله ها را دو تا یکی کردم و با دمپایی لنگه به لنگه خودم را به حیاط رساندم 😇 🌺 صمد لباسِ سربازی پوشیده بود. ساکش هم دستش بود. برای اولین بار زودتر از او سلام دادم. خنده اش گرفت. گفت: «خوبی؟!»⁉️😊 ➖ خوب نبودم. دلم به همین زودی برایش تنگ شده بود...😔❣ 🌹 گفت: «من دارم می روم پایگاه. مرخصی هایم تمام شده. فکر کنم تا عروسی دیگر همدیگر را نبینیم. مواظبِ خودت باش.» 🔹 گریه ام گرفته بود. وقتی که رفت، تازه متوجه دانه های اشکی شدم که بی اختیار سُر می خورد روی گونه هایم. صورتم خیس شده بود. بغض تهِ گلویم را چنگ می زد. دلم نمی خواست کسی من را با آن حال و روز ببیند...😭 🖋 ادامه دارد...
13 🌹خاطرات شهید حاج ستار ابراهیم هژبر دویدم توی باغچه🏃🌾🎋 زیر همان درختی 🌴که اولین بار بعد نامزدی👩‍❤️‍👩 دیده بودمش نشستم و گریه 😭کردم از فردای آن روز مراسم ویژه قبل از عروسی یکی پس دیگری شروع شد. مراسم رختبران👗👒👚،اصلاح عروس و جهازبران،پدرم🕵 جهیزیه ام راآماده کرده بود.. بنده خدا سنگ تمام گذاشته بود💼💥 سرویس6نفره چینی خریده بود 2دست رختخواب،فرش،چراغ خوراک پزی چرخ خیاطی ووسایل آشپزخانه.... یکروز فامیل👩‍👩‍👧‍👧👨‍👨‍👦👨‍👧‍👦 جمع شدندبا شادی😃 جهیزه ام رو بار وانت کردندن به خانه پدر شوهرم بردند. جهیزیه ام رو در یک اتاق چیدند آن اتاق شد اتاق منوصمد شبی🌚 که قرار بود فردایش جشن عروسی🌈 بر گزار شودصمد از پایگاه بر گشت تا نیمه های شب چندبار به بهانه های مختلف به خانه ما آمد. فردای آن روز برادرم ایمان سراغم آمد به تازه گی وانت قرمز رنگی خریده بود. منو سوار ماشینش کرد زن برادرم خدیچه کنارم نشست سرم را پایین انداخته بودم. اما از زیر چادرو تور قرمزی که روی صورتم انداخته بودند میتونستم بیرون رو ببینم..... 🖊ادامه دارد
🌹خاطرات شهیدحاج ستار ابراهیمی هژبر فصل دوم 💞بچه های روستا با داد و هوار و شادی به طرف ماشین می دویدند عده ای هم پشت ماشین سوار شده بودند. از صدای پاهای بچه ها و بالا و پایین پریدنشان، ماشین تکان تکان می خورد. انگار تمام بچه های روستا ریخته بودند آن پشت. برادرم دلش برای ماشین تازه اش می سوخت. می گفت: «الان کف ماشین پایین می آید.» خانه صمد چند کوچه با ما فاصله داشت. 🌸شیرین جان که متوجه نشده بود من کی سوار ماشین شده ام، سراسیمه دنبالم آمد. همان طور که قربان صدقه ام می رفت، از ماشین پیاده ام کرد و خودش با سلام و صلوات از زیر قرآن ردم کرد. از پدرم خبری نبود. هر چند توی روستا رسم نیست پدر عروس در مراسم عروسی دخترش شرکت کند، اما دلم می خواست در آن لحظاتِ آخر پدرم را ببینم. به کمک زن برادرم، خدیجه، سوار ماشین شدم. در حالی که من و شیرین جان یک ریز گریه می کردیم و نمی خواستیم از هم جدا شویم. خدیجه هم وقتی گریه های من و مادرم را دید، شروع کرد به گریه کردن. بالاخره ماشین راه افتاد و من شیرین جان از هم جدا شدیم. تا خانه صمد من گریه می کردم و خدیجه گریه می کرد. وقتی رسیدیم، فامیل های داماد که منتظرمان بودند، به طرف ماشین آمدند. در را باز کردند و دستم را گرفتند تا پیاده شوم. بوی دود اسپند کوچه را پر کرده بود. 💞مردم صلوات می فرستادند. یکی از مردهای فامیل، که صدای خوبی داشت، تصنیف های قشنگی درباره حضرت محمد(ص) می خواند و همه صلوات می فرستادند. صمد رفته بود روی پشت بام و به همراه ساقدوش هایش انار و قند و نبات توی کوچه پرت می کرد. هر لحظه منتظر بودم نبات یا اناری روی سرم بیفتد، اما صمد دلش نیامده بود به طرفم چیزی پرتاب کند. مراسم عروسی با ناهار دادن به مهمان ها ادامه پیدا کرد. عصر مهمان ها به خانه هایشان برگشتند. نزدیکان ماندند و مشغول تهیه شام شدند. دو روز اول، من و صمد از خجالت از اتاق بیرون نیامدیم. مادر صمد صبحانه و ناهار و شام را توی سینی می گذاشت. صمد را صدا می زد و می گفت: «غذا پشت در است.» ما کشیک می دادیم، وقتی مطمئن می شدیم کسی آن طرف ها نیست، سینی را برمی داشتیم و غذا را می خوردیم. رسم بود شب دوم، خانواده داماد به دیدن خانواده عروس می رفتند. از عصر آن روز آرام و قرار نداشتم. لباس هایم را پوشیده بودم و گوشه اتاق آماده نشسته بودم. می خواستم همه بدانند چقدر دلم برای پدر و مادرم تنگ شده و این قدر طولش ندهند. بالاخره شام را خوردیم و آماده رفتن شدیم. داشتم بال درمی آوردم. دلم می خواست تندترازهمه بدوم تازودتربرسم 💞به همین خاطر هی جلو می افتادم. صمد دنبالم می آمد و چادرم را می کشید. وقتی به خانه پدرم رسیدیم، سر پایم بند نبودم. پدرم را که دیدم، خودم را توی بغلش انداختم و مثل همیشه شروع کردم به بوسیدنش. اول چشم راست، بعد چشم چپ، گونه راست و چپش، نوک بینی اش، حتی گوش هایش را هم بوسیدم. شیرین جان گوشه ای ایستاده بود و اشک می ریخت و زیر لب می گفت: «الهی خدا امیدت را ناامید نکند، دختر قشنگم.» خانواده صمد با تعجب نگاهم می کردند. آخر توی قایش هیچ دختری روی این را نداشت این طور جلوی همه پدرش را ببوسد. چند ساعت که در خانه پدرم بودم، احساس دیگری داشتم. حس می کردم تازه به دنیا آمده ام. کمی پیشِ پدرم می نشستم. دست هایش را می گرفتم و آن ها را یا روی چشمم می گذاشتم، یا می بوسیدم. گاهی می رفتم و کنار شیرین جان می نشستم. او را بغل می کردم و قربان صدقه اش می رفتم. عاقبت وقت رفتن فرا رسید. دل کندن از پدر و مادرم خیلی سخت بود. تا جلوی در، ده بار رفتم و برگشتم. مرتب پدرم را می بوسیدم و به مادرم سفارشش را می کردم: «شیرین جان! مواظب حاج آقایم باش. حاج آقایم را به تو سپردم. اول خدا، بعد تو و حاج آقا.» توی راه برعکس موقع آمدن آهسته راه می رفتم. ریزریز قدم برمی داشتم و فاصله ام با بقیه زیاد شده بود. دور از چشم دیگران گریه می کردم ✍ ادامه دارد... نویسنده،
اللّهم عجّل لولیّک الفرج💔
103.mp3
زمان: حجم: 5.71M
💕مناجات أمیرالمؤمنین(عليه السلام) مولای یا مولای♥️... أنت العزیز و أنا الذليل... و هل يرحم الذليل إلّا العزيز؟؟؟...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
کانال
‍🌷💫🌷💫🌷💫🌷 #تمثیل ۱۲۰ مثل جنس پارچه!👘 🕖هر وقت خواستی پارچه اي بخري آن را در دست مچاله کن و بعد
‍ 🌷🌷💫🌷🌷💫🌷🌷 ۱۲۱ ⭕️مثل سنگریزه! •••یک سنگریزه اگر در جوراب یا کفشت باشد 👞👟 تو را از رفتن و از حرکت باز میدارد.🚶‍♂⛔️ بعضی چیزها ریز است ناچیز است. ❗️ 💠اما انسان 🔰 ⬅️را از حرکت در راه خدا و به سمت خوبیهاباز میدارد➡️ ⚠️ و یکی از آنها نامهربانی نسبت به پدر و مادر است،⚠️ 〽️ هر چند کم باشد و در حد گفتن اُف باشد. ❌🚫❌ Ⓜ️به همین خاطر در قرآن کریم آمده است:🔰 [ ولاتقل لهما اف ] ❌به پدر و مادر خود اُف هم نگو❌ ‍ 🏝🏖🏝🏖 ۱۲۲ مثل آب زلال!💧💧 💧آب، گوارا است و صداي آب هم آرامبخش است، ❄️اما آبی که زلال باشد، وگرنه آب گل آلود نه گوارایی دارد و نه آرامش میبخشد.❌ 👥 من و تو مثل آبیم؛ 💠 اگر صاف و صادق باشیم، 🔆دیگران در کنار ما به آرامش خیال میرسند و در کنار ما راحت و آسوده اند✅ و گرنه مایه ی رنج آنها خواهیم بود.❗️ Ⓜ️و چیزي که آدم را زلال و تصفیه میکند تقواست. ♻️ ♻️تقوا یعنی، نامردي نکن! ⛔️ بی انصاف نباش!⛔️ حرف کسی را پیش کسی نبر! ⛔️ قرآن📖 از ما همین را میخواهد:🔰🔰 ⬅️« اتَّقُوا الَله »➡️ ⬅️«باتقوا باشید»➡️ ‍ 🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀 ۱۲۳ 💫مثل خاك سبز! خاك چرا سبز میشود❓ زمین چرا مزرعه یا باغ میشود❓ ➖چون تسلیم است، تسلیم زارع یا باغبان. 🔹یعنی وقتی آن را شیار میزنند زیر بار میرود بر خلاف سنگ. 🔹یا وقتی میخواهند در دل آن بذر یا نهال بکارند تسلیم است ومیپذیرد، بر خلاف سنگ.☑️ 🔹یا وقتی آب و کود به آن میدهند میپذیرد و پس نمیزند، برخلاف سنگ. 💬مولانا همین ویژگی خاك را دیده بود که میگفت: خاك باش! یعنی مثل خاك تسلیم باش.✔️ 🔸چون خاك به خاطر همین تسلیم بودن است که در موسم بهار سبز و خرم میشود، و از دل آن انواع گلها و ریاحین سر میزند.🌷🌳 Ⓜ️و یادمان باشد آنچه دین از ما میخواهد همین خاك بودن است، یعنی خاکی بودن و تسلیم بودن است. 💠اساساً دین چیزي جز تسلیم نیست💠 🔅دین در نزد خداوند یعنی تسلیم بودن. 🛐تسلیم اولین تعلیم و درس نماز است. 🛐اینکه در ابتداي نماز دستها را بالا میبریم یعنی: خدایا! تسلیم توایم، اسیر توایم، گوش به فرمان توایم. ↩️« حکم آنچه تو فرمایی »↪️ ⬅️و فرمان خدا همان است که در قرآن کریم آمده است. 🔸پس کسی که دستها را بالا میبرد، باید پس از نماز، قرآن را باز کند و بخواند و طبق آن رفتار و زندگی کند.📖 ⚠️سرّ اینکه میگویند بعد از نماز قرآن بخوان! به خاطر این است که در ابتدای نماز دستها را بالا بردهاي و گفته اي: خدایا! تسلیم توام. ✅ 🔆پس باید بعد از نماز قرآن را باز کنی تا آنچه او گفته است بشنوي و به کار ببندي. Ⓜ️پس اگر قرآن را باز کردي و خواندي که قولا له قولاً لَیِّناً، ➡️ دیگر باید از آن پس با زن و بچه خود با دوست و رفیق خود حتی بادشمنان نادان خود به نرمی سخن بگویی.✔️ 🔘یعنی کسی که در نماز دستها را بالا میبرد، باید با دیگران نرم سخن بگوید، وگرنه دستها را بیخودي بالا برده است! 🔸و سخن اگر نرم باشد البته به دل خواهد نشست. و هم اینکه موجب میشود به دوستان خود بیفزایی. ♥️امیرالمؤمنین علی(ع) فرمود: درختها را ببین. آنکه چوبش نرمتر است (مثل بید مجنون) شاخ و برگ آن هم بیشتر خواهد بود. ♦️و دیگر آنکه سخن نرم موجب میشود از دشمنی دشمنان کاسته شود. چرا قصابها دائم کارد خود را تیز میکنند❓ 🔪چون به گوشت خورده و گوشت نرم است و این نرمی موجب کندي آن میشود. 🍖 👥کسانی هم که با آدم با تندي رفتار میکنند اگر با نرمی با ایشان رفتار کنیم ☺️در دشمنی خود کند خواهند شد و دیگر قدرت برش خود را از دست خواهند داد. بگذریم... ⭕️میبینی که لازمه بالا بردن دستها در نماز، نرمی گفتار و نرمش در رفتار آدمی است.✅ ‍ ‍ ‍ ☕️🍰☕️🍰☕️ ۱۲۴ مثل چاي تلخ!☕️ کنار چاي تلخ همیشه یا قند است یا شکر☕️ به همین خاطر هم هست که گوارا میشود. 😋😋 ⚠️یادت باشد بعضیها مثل چاي اند؛ یعنی تلخ اند.❗️ 🍬 پس با آنها شکر باش یعنی شیرین حرف بزن، ☑️ شیرین رفتار کن.☑️🍰 به قول سعدي🔰 🤓 شیرین حرکات باش 👈و این سفارش👇 خداست.❤️ Ⓜ️بديهاي دیگران را با خوبیهاي خود دفع کن. ⭕️یعنی اگر 🔰 💯 دیگران تلخ بودند، شیرین باش.💯 ☕️🍰☕️🍰☕️
🌷💫🌷💫🌷 ۱۲۵ مثل داماد! آقا دامادها را در شب خواستگاري ببین! ببین چه مؤدب اند! چه با وقار! چه سر به زیر! چه کم حرف! چه مرتب! 👤👥خانواده ها و همراهان گل میگویند، و گل میشنوند، همه شوخی و مزاح میکنند، ❗️اما داماد ساکت و سنگین و موقر و خاموش گوشه اي نشسته، و دلهره تمام وجودش را گرفته، و هرگز خودش را همراه و همرنگ با دیگران نمیکند. چرا❓ چرا داماد همرنگ نمیشود، چرا مثل دیگران راحت نیست❓ ⚠️چون پیش خود میگوید: آنکه زیر نظر است یا آنکه قرار است انتخاب شود منم، نه دیگران. 〽️یادمان باشد کسی که آن بالا نشسته، و به ما نظر دوخته قرار است انتخاب کند. ☑️ 🔴اگر این حقیقت را میدانستیم نگاهمان از دیگران گرفته میشد و از دیگران تأثیر نمیگرفتیم و همساز دیگران نمیشدیم و همیشه همان گونه بودیم که آقا دامادها! 🔘مولوي، شب خواستگاري پسرش گفت: پسرم! همیشه چنان باش که امشب.✔️ 🔘یعنی میبینم امشب خیلی سنگین و رنگین نشسته اي. میبینم حساب شده نگاه میکنی، حساب شده حرف میزنی.🔅 میبینم خائف وترسان هستی، پاك و تمیزي، با خود گل و شیرینی داري، و کام و دیگر را شیرین میکنی. ✅ میبینم که خودت را همرنگ جماعت نمیکنی. ❌ 💠پسرم! همیشه چنان باش.💠 ‍ ‍ 🌷🌷 ۱۲۶ مثل دارو!💊 ❓چراروی تمام داروها نوشته: «. مصرف طبق دستور پزشک » ❓ ➖چون دارو اثر دارد، به خصوص روي اطفال. به همین خاطر مینویسند: از دسترس کودکان دور نگه دارید.⛔️ ⚠️یادمان باشد سخن و حرف هم در نگاه قرآن کریم و اهل بیت(ع) چیزي شبیه داروست. ✔️💊 🔴یعنی مثل دارو اثرگذار است، به خصوص روي بچه ها.👫 ✳️این است که سخن گفتن هم باید طبق دستور طبیب باشد. ⬅️ و طبیب خداست.➡️ ✔️یکی از نامهاي خدا در جوشن کبیر طبیب است. پس، او باید بگوید چه چیزي بگو و چه چیزي نگو. 📖در قرآن کریم کم نداریم که خداوند میگوید: بگو، یا میگوید: نگو. 📌خیلی از انحرافاتی که امروز در فرزندان خود میبینیم، به خاطر حرفهایی است که در کودکی به خورد آنها داده ایم؛❌ یعنی متأسفانه روي حرفها دقت نکردیم. پدر یا مادر همیشه به فرزند خود میگفته: بچه خوشگلم! بچه قشنگم! غافل از اینکه این کلمات به او خودبینی وغروربیجامیدهد. ❎ ❗️عوارض و آثارش هم امروز پیداست. مثلًا دائم برابر آینه میایستد. چرا❓ چون خوشگلی و قشنگی در ذهنش شکل گرفته. وقت ازدواج هم که میشود آنچه برایش مهم است قشنگی و زیبایی طرف مقابل است.📛 هیچ چیز دیگر برایش مهم و ملاك نیست، چون از بچگی با او اینجوري حرف زده اند.❌ 💠اگر همان وقت میگفتند: بچه عاقلم! دیگر عقل و فهم در پیش او معنا پیدا میکرد و محور میشد. 🔆〽️و دیگر اینقدر به ظاهر خود توجه نمیکرد، و این قدر به ظاهر دیگران توجه نداشت و وقتی که میخواست ازدواج کند. تنها به قیافه طرف نگاه نمیکرد بلکه به فهم و عقل و درایت او هم التفات داشت. ببینید قرآن کریم به عیسی مسیح(ع) کلمه گفته است. میگوید او کلمه اي است از نزد ما چرا چنین میگوید⁉️ Ⓜ️چون میخواهد کلمه و سخن را معنا کند. میخواهد بگوید: من به چیزي کلمه میگویم که مثل عیسی مسیح(ع) پاك باشد، ✅ و مثل او حیاتبخش باشد، و مثل او مبارك، و مثل او پخته و مثل او شفابخش باشد.✅ Ⓜ️خلاصه، کلمه باید پیامبري کند، هدایت کند، و راهی را روشن کند، و خط و جهتی بدهد.⬅️⬅️ ⬅️حال به خود راست بگوییم، آیا تا کنون کلمه اي به زبان رانده ایم، آیا در میان آنچه گفته ایم، کلمه اي هم به چشم میخورد❓ ‍ ‍ 📍📌📍📌📍 ۱۲۷ 📍مثل دوکفه ترازو⚖ 📌یک مشت سوزن، سنجاق، تیغ، میخ، اگر توي یک نایلون بریزي غیر از این است که سوراخ سوراخ میشود❓❓ 📛باور کن حسادت مثل همان سوزن و تیغ است📌📍✂️ اول خودت را از پا در میآورد.✔️ ♥️به همین خاطر بود که امیرالمؤمنین(ع) فرمود:⬇️ ⬅️« صِحَّۀُ الجَسَدِ مِن قِلَّۀِ الحَسَدِ »➡️ «سلامتی تن در کم کردن حسادت است.» Ⓜ️هر چه حسادت کمتر تن هم سالمتر. ⚖مثل دو کفه ترازو؛ هر چه آن کفه پایینتر آن کفه دیگر بالاتر.✅ ‍ ‍ 🌳😍🌳😍🌳 ۱۲۸ 🌳مثل درخت! ♻️توي باغ هر چیز را میشود کاشت، ولی هر چیزي را نباید کاشت. ❌ 🌴چیزي باید کاشت که فایده داشته باشد و سرمایه باشد.💫 ❤️دل مثل باغ است. ⚠️توي باغ دل هم هر چیزي نباید کاشت و باید صفا و صمیمیت و یکدلی کاشت✅ نه کینه و دشمنی و عداوت.🚫 همان که حافظ میگوید:🔰 «درخت دوستی بنشان که کام دل به بار آرد » « نهال دشمنی برکن که رنج بیشمار آرد» 🔆البته این فقط حرف حافظ نیست، 🔆 حرف امام سجاد(ع) است:🔰 « اَغرِس فی اَفِئدَتِنا اَشجارَ مَحَبَّتِکَ » 😍خدایا! در دلهاي ما درخت دوستیت را بنشان.😍 ‍ ✂️📊✂️📊✂️ ۱۲۹ مثل قیچی!✂️ 👱‍♂بزازها دائم قیچی را تیز میکنند،. چرا❓ ❗️چون به پارچه خورده است و پارچه نرم است و نرمی پارچه آن را کُند میکند.✅ ⚠️یادت باشد بعض
یها مثل قیچی هستند؛ ✂️ 😬میخواهند تو را قیچی کنند، جدا کنند. 🤗 حال اگر با آنها نقش پارچه را، نقش ابریشم را 🔰 بازي کنی آنها هم کُند میشوند و دست برمیدارند. فرعون قیچی بود. ❤️ خدا به موسی گفت: 🌸ابریشم باش، یعنی با او نرم رفتار کن و نرم سخن بگو..... ‍ ☘🌳☘🌳☘🌳☘🌳 ۱۳۰ 🌿مثل برگی از درخت! 💧آب باید برود توي برگ تا سبز و شاداب باشد وگرنه روي برگ که فایده اي ندارد، ❌ بلکه بدتر آن را میپوساند. 🍁 میگویی نه⁉️ امتحان کن. 〽️ ☘از درخت توت یک برگ بچین و بگذار توي یک ظرف آب و چند روز بعد بیا و تماشا کن! 📖قرآن مثل آب است، آب حیات، و ما مثل همان برگ. پس اگر قرآن را فقط در شبهاي قدر روي سر بگذاریم که سبز نمیشویم،❎ حیات پیدا نمیکنیم، ❎ قرآن باید بیاید توي دل و توي ذهن ما.♥️ Ⓜ️ باید بیاید توي زندگی ما. و در یک کلمه ما باید هر چه قرآن میگوید بگوییم چشم! «اسم این کار را بندگی میگذارند.» و قرآن از ما همین را میخواهد.♥️ 🔺بندگی کن پروردگارت را.🔺 ☘🌳☘🌳☘🌳☘🌳
12.58M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎼 ترانهٔ Drink Some Water «کمی آب بنوش» 🔸 سومین ترانهٔ انگلیسی از گروه وتر با موضوع پیاده‌روی اربعین. 🌎 جهان را اربعینی کن!