#تمثیل ۱۳۶
مثل نقشه قالی 🎴
♦️کسانی که قالی میبافند یک نگاه به
نقشه دارند و یک نگاه به قالی،
و بر اساس آن، قالی آویخته ي خود را
میبافند.📈📉
Ⓜ️ ما نیز باید 🔰
چشم به نقشه قرآن داشته 📖
و بر اساس آن تار و پود زندگی خود را
ببافیم.✅
این است که قرآن کریم میفرماید:🔰
«کتاب را بگیر، یعنی بی نقشه نباش.»
🌳🌳🌳🌳🌳
#تمثیل ۱۳۷
🌳مثل درخت!
☘به سراغ درخت اگر بروی،هیچ وقت دست خالی برنمی گردی،
بلکه اگر میوه ای داشته باشد، باآن کام شما را شیرین کرده و گرسنگی شما را رفع می کند، 🍎🍑🍇
و اگر هم میوه ای نداشته باشد می توانی در زیر سایه اش استراحت کنی و از
سرسبزی و شادابی و نشاطش روح خود را طراوت و حیات ببخشی.🌳☘
❤️پیامبر صلی الله علیه وآله و سلم فرمود:
«اَنا الشّجره»
من چیزی شبیه به درختم، حقیقتا هم چنین بود.✅
♻️اگر کسی به سراغ او می رفت و حاجتی داشت، اگر می توانست حاجت او را رفع می کرد،
♻️ و اگر هم نمی توانست با سخنان خود دل او را گرم می نمود.
🔅از ســــخـــــنــان نرم او آب شوند سنگ ها
«مَن سئلهَ حاجة لم یَرجع الّا بها او بمَیسور من القول»
🌷☘🌷☘🌷
#تمثیل ۱۳۸
مثل دندان❗️
🤕کسی که دندانش درد میکند
〽️ اگر تنها روي درد دندان خود تمرکز و
تأمل کند،
بی شک درد او بیشتر و بیشتر احساس
میشود.✅
💠حال اگر در همان حال فکرش را بر
امور دیگري متمرکز سازد🔰
بی شک یا درد را فراموش میکند و یا آن
درد کاهش مییابد.✔️🌷
Ⓜ️حال یادمان باشد تمرکز روي
⬅️ مشکلات، کمبودها و نقصها ➡️
درست مثل تمرکز روي دندانی است که
درد دارد.💯
🌷🌿🌷🌿🌷
#تمثیل ۱۳۹
مثل فرش❗️
🔆ظاهر فرشها را ببین چه نرم و لطیف و
خوش نقش و نگارند،
〽️اما باطن و پشت شان را هم ببین که
چه زمخت و خشک و خشن وبیرنگ و روهستند.❗️
⚠️بعضی آدمها هم درست مثل فرش میمانند.
‼️ یعنی ظاهرشان نرم، آرام اما
باطنشان چیزي دیگر است.
🔸یا مثلًا به ظاهر وانمود میکنند آرام و خوش اند، اما نیستند. ❌
🌀سرنوشت این جماعت چیزي شبیه همان فرشهاست.
Ⓜ️ یعنی بالأخره زیردست و پا رفته و
لگدکوب این و آن میشوند.🙃
🌷🌿🌷🌿🌷
☕️🍰☕️🍰☕️
#تمثیل ۱۴۰
مثل چای!☕️
☕️خود شما وقتی یک چای تلخ مقابلتان
میگذارند چه میکنید❓
👌 با یکی دو حبه قند آن را شیرین
میکنید و نوشیدنش را بر خود
گوارا میسازید.😋
♨️سختیهای زندگی مثل همان چای تلخ
است ✔️
👈و نعمتهای الهی درست شبیه همان
حبه های قند،
⭕️ و از آنجا که زندگی انسان بیرنج
و مرارت نمیتواند باشد، ❎
❤️خداوند توصیه میکند نعمت های مرا
به یادآورید.✅
☕️🍰☕️🍰☕️
کانال
#داستان #دختر_شینا 🌹خاطرات شهیدحاج ستارابراهیمی هژبر #قسمت_بیست_وپنجم 💞روز عروسی صمد خودش را رسان
#داستان
#دختر_شینا
🌹خاطرات شهیدحاج ستارابراهمی هژبر
#قسمت_بیست_وششم
💞ظهر شده بود. دیدم دیگر نمی توانم تحمل کنم. با چه حال زاری رفتم سراغ خدیجه. او یکی از بچه هایش را فرستاد دنبال قابله و با من آمد خانه ما.
از درد هوار می کشیدم. خدیجه تند و تند آب گرم و نبات برایم درست می کرد و زعفران دم کرده به خوردم می داد.
کمی بعد، شیرین جان و خواهرهایم هم آمدند. عصر بود. نزدیک اذان مغرب بچه به دنیا آمد. آن شب را هیچ وقت فراموش نمی کنم. تا صدایی می آمد، با آن حال زار توی رختخواب نیم خیز می شدم. دلم می خواست در باز شود و صمد بیاید. هر چند تا صبح به خاطر گریه بچه خوابم نبرد؛ اما تا چشمم گرم می شد، خواب صمد را می دیدم و به هول از خواب می پریدم.
یک هفته از به دنیا آمدن بچه می گذشت. او را خوابانده بودم توی گهواره که صدای در آمد. شیرین جان توی اتاق بود و به من و بچه می رسید. قبل از اینکه صمد بیاید تو، مادرم رفت.
صمد آمد و نشست کنار رختخوابم. سرش را پایین انداخته بود. آهسته سلام داد. زیر لب جوابش را دادم. دستم را گرفت و احوالم را پرسید. سرسنگین جوابش را دادم. گفت: «قهری؟!» جواب ندادم.
دستم را فشار داد و گفت: «حق داری.»
💞گفتم: «یک هفته است بچه ات به دنیا آمده. حالا هم نمی آمدی. مگر نگفتم نرو. گفتی خودم را می رسانم. ناسلامتی اولین بچه مان است. نباید پیشم می ماندی؟!»
چیزی نگفت. بلند شد و رفت طرف ساکش. زیپ آن را باز کرد و گفت: «هر چه بگویی قبول. اما ببین برایت چه آورده ام. نمی دانی با چه سختی پیدایش کردم. ببین همین است.»
پتوی کاموایی را گرفت توی هوا و جلوی چشم هایم تکان تکانش داد. صورتی نبود؛ آبی بود، با ریشه های سفید. همان بود که می خواستم. چهارگوش بود و روی یکی از گوشه هایش گلدوزی شده بود، با کاموای سرمه ای و آبی و سفید.
پتو را گرفتم و گذاشتم کنار گهواره. با شوق و ذوق گفت: «نمی دانی با چه سختی این پتو را خریدیم. با دو تا از دوست هایم رفتیم. آن ها را نشاندم ترک موتور و راه گرفتیم توی خیابان ها. یکی این طرف خیابان را نگاه می کرد و آن یکی آن طرف را. آخر سر هم خودم پیدایش کردم. پشت ویترین یک مغازه آویزان شده بود.»
آهسته گفتم: «دستت درد نکند.»
دستم را دوباره گرفت و فشار داد و گفت: «دست تو درد نکند. می دانم خیلی درد کشیدی. کاش بودم. من را ببخش. قدم! من گناهکارم می دانم. اگر مرا نبخشی، چه کار کنم!»
بعد خم شد و دستم را بوسید و آن را گذاشت روی چشمش. دستم خیس شد.
💞گفت: «دخترم را بده ببینم.»
گفتم: «من حالم خوب نیست. خودت بردار.»
گفت: «نه.. اگر زحمتی نیست، خودت بگذارش بغلم. بچه را از تو بگیرم، یک لذت دیگری دارد.»
هنوز شکم و کمرم درد می کرد، با این حال به سختی خم شدم و بچه را از توی گهواره برداشتم و گذاشتم توی بغلش.
بچه را بوسید و گفت: «خدایا صد هزار مرتبه شکر. چه بچه خوشگل و نازی.»
همان شب صمد مهمانی گرفت و پدرم اسم اولین بچه مان را گذاشت، خدیجه.
بعد از مهمانی، که آب ها از آسیاب افتاد، پرسیدم: «چند روز می مانی؟!»
گفت: «تا دلت بخواهد، ده پانزده روز.»
گفتم: «پس کارت چی؟!»
گفت: «ساختمان را تحویل دادیم. تمام شد. دو سه هفته دیگر می روم دنبال کار جدید.»
اسمش این بود که آمده بود پیش ما. نبود، یا همدان بود یا رزن، یا دمق. من سرم به بچه داری و خانه داری گرم بود. یک شب سفره را انداخته بودم، داشتم بشقاب ها را توی سفره می چیدم. صمد هم مثل همیشه رادیویش را روشن کرده بود و چسبانده بود به گوشش.
ادامه دارد....👇🏻👇🏻
🌹خاطرات شهیدحاج ستارابراهیمی هژبر
#قسمت_بیست_وهفتم
💞قابلمه غذا را آوردم. گفتم: «آن را ولش کن بیا شام بخوریم، خیلی گرسنه ام.»
نیامد. نشستم و نگاهش کردم. دیدم یک دفعه رادیو را گذاشت زمین و بلند شد. بشکنی توی هوا زد و دور اتاق چرخید. بعد رفت سراغ خدیجه او را از توی گهواره برداشت. بغلش کرد و بوسید. و روی یک دست بلندش کرد.
به هول از جا بلند شدم و بچه را گرفتم و گفتم: «صمد چه خبر شده. بچه را چه کار داری. این بچه هنوز یک ماهش هم نشده. چلّه گی دارد. دیوانه اش می کنی!»
می خندید و می چرخید و می گفت: «خدایا شکرت. خدایا شکرت!»
خدیجه را توی گهواره گذاشتم. آمد و شانه هایم را گرفت و تکانم داد. بعد سرم را بوسید و گفت: «قدم! امام دارد می آید. امام دارد می آید. الهی قربان تو و بچه ات بروم که این قدر خوش قدمید.» بعد کتش را از روی جالباسی برداشت.
ماتم برده بود. گفتم: «کجا؟!»
گفت: «می روم بچه ها را خبر کنم. امام دارد می آید!»
این ها را با خنده می گفت و روی پایش بند نبود. خدیجه از سر و صدای صمد خواب زده شده بود. گفتم: «پس شام چی؟! من گرسنه ام.»
برگشت و تیز نگاهم کرد و گفت: «امام دارد می آید. آن وقت تو گرسنه ای. به جان خودم من اشتهایم کور شد. سیر سیرم.»
💞مات و مبهوت نگاهش کردم. گفتم: «من شام نمی خورم تا بیایی.»
خیلی گذشت. نیامد. دیدم دلم بدجوری قار و قور می کند. غذایم را کشیدم و خوردم. سفره را تا کردم که خدیجه بیدار شد. بچه گرسنه اش بود. شیرش را دادم. جایش را عوض کردم وخواباندمش توی گهواره. نشستم و چشم دوختم به سیاهی شب که از پشت پنجره پیدا بود. همانطوری خوابم برد.
خیلی از شب گذشته بود که با صدای در از خواب پریدم. صمد بود. آهسته گفت: « چرا اینجا خوابیدی؟!»
رختخوابم را انداخت و دستم را گرفت و سر جایم خواباندم. خواب از سرم پریده بود. گفتم: «شام خوردی؟!» نشست کنار سفره و گفت: «الان می خورم.»
خدیجه از خواب بیدار شده بود. لحاف را کنار زدم. خواستم بلند شوم. گفت: «تو بگیر بخواب، خسته ای.»
نیم خیز شد و همان طور که داشت شام می خورد، گهواره را تکان داد.
خدیجه آرام آرام خوابش برد.
بلند شد و چراغ را خاموش کرد. گفتم: « پس شامت؟!» گفت: « خوردم.»
صبح زود که برای نماز بلند شدم، دیدم دارد ساکش را می بندد. بغض گلویم را گرفت. گفتم: «کجا؟!»
💞گفت: «با بچه های مسجد قرار گذاشتیم بعد از اذان راه بیفتیم. گفتم که، امام دارد می آید.»
یک دفعه اشک هایم سرازیر شد. گفتم: «از آن وقت که اسمت روی من افتاد، یا سرباز بودی، یا دنبال کار. حالا هم که این طور. گناه من چیست؟! از روز عروسی تا حالا، یک هفته پیشم نبودی. رفتی تهران پی کار، گفتی خانه مان را بسازیم، می آیم و توی قایش کاری دست و پا می کنم. نیامدی. من که می دانم تهران بهانه است. افتاده ای توی خط تظاهرات و اعلامیه پخش کردن و از این جور حرف ها. تو که سرت توی این حرف ها بود، چرا زن گرفتی؟! چرا مرا از حاج آقایم جدا کردی. زن گرفتی که این طور عذابم بدهی. من چه گناهی کرده ام. شوهر کردم که خوشبخت شوم. نمی دانستم باید روز و شب زانوی غم بغل کنم و بروم توی فکر خیال که امشب شوهرم می آید، فردا شب می آید...»
خدیجه با صدای گریه من از خواب بیدار شده بود و گریه می کرد. صمد رفت گهواره را تکان داد و گفت: «راست می گویی. هر چه تو بگویی قبول دارم. ولی به جان قدم، این دفعه دیگر دفعه آخر است. بگذار بروم امامم را ببینم و بیایم. اگر از کنارت جم خوردم، هر چه دلت خواست بگو.»
خدیجه اتاق را روی سرش گذاشته بود. بندهای گهواره را باز کردم و بچه را بغل گرفتم. گرسنه اش بود. آمد، نشست کنارم. خدیجه داشت قورت قورت شیر می خورد.
✍ادامه دارد....
روز خواستگاری دختره گفت:
بلدنیستم غذا درست کنم
کارای خونه هم طول میکشه یادبگیرم
بچه داری هم زیادبلدنیستم
از ظرف شستن هم بدم میاد
پسر گفت:
روزه بلدی بگیری؟؟؟
نماز بلدی بخونی؟؟؟
قرآن خوندن را دوست داری؟؟؟
دختر گفت:آره
پسر گفت:همین بسته
من میخوام نصف دین و زندگیم بشی نه کنیزم
پسره گفت:
پس اندازم کمه
حقوقم آب باریکه است
خونه و ماشینم زیادی مدل بالا نیست
دختره گفت:
خدا را میشناسی؟؟؟
غیرت داری؟؟؟
چشمات پاکه؟؟؟
اخلاقت خوبه؟؟؟
ایمانت قوی هست؟؟؟
پسره گفت:آره
دختر گفت:
همین بسته،بقیه را خودمون میسازیم
باهمدیگه میریم جلو،مهم اینه...
پر پرواز همدیگه بشیم سمت خدا...
#نشر_حداکثری
به یاد رفیق شهیدم
#حمید_سیاه_کالی_مرادی
#رفیق_شهید
#احادیث_فاطمی
✨امام صادق (ع) فرمودند:
«به راستی اگر امیرالمؤمنین (ع) فاطمه (س) را به ازدواج خود در نیاورده بود، تا روز قیامت بر روی زمین از آدم تا پس از آدم برای فاطمه (س) همتایی نبود.»✨
#السلام_علیک_یا_فاطمه_الزهرا_س
#آجرک_الله_یا_صاحب_الزمان_عج
#سلام_امام_زمانم 💚
در تمنای نگاهت بی قرارم تا بیایی
من ظهور لحظهها را میشمارم تا بیایی
خاک لایق نیست تا به رویش پا گذاری
در مسیرت جانفشانم گلبکارم تا بیایی
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴 پاسخ مؤدبانه به کسانیکه میگویند؛ «اگر با آمریکا آرامتر رفتار کنیم، نتیجه بهتری میگیریم»:
🔴علامه مصباح یزدی:
🔻متأسفیم که شما با اینکه به آمریکا رفته و آنجا درس خواندهاید، یا سالها در #انگلیس بوده و آنجا دکترا گرفتهاید، با اینکه با آنها هم پیاله بودهاید و اکنون نیز ارتباطاتی با آنها دارید، باز #آمریکا را #نشناختهاید! ۹۸/۱۰/۲۵