eitaa logo
کانال
5 دنبال‌کننده
972 عکس
228 ویدیو
42 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
کانال
🌹خاطرات شهیدحاج ستارابراهیمی هژبر #قسمت_بیست_وهفتم 💞قابلمه غذا را آوردم. گفتم: «آن را ولش کن بیا ش
ردار شده بود، پرسیده بود: «چه خبر! قدم راحت شد؟»خدیجه گفته بود بچه به دنیا آمده، اما از دختر یا پسر بودنش چیزی نگفته بود. حوری توی اتاق بود. از پشت پنجره صمد را دید. رو کرد به من و با خنده گفت: «قدم! چشمت روشن، شوهرت آمد.» و قبل از اینکه صمد به اتاق بیاید، رفت بیرون. بالای کرسی خوابیده بودم. صمد تا وارد شد، خندید و گفت: «به به، سلام قدم خانم. قدم نو رسیده مبارک. کو این دختر قشنگ من!»از دستش ناراحت بودم. خودش هم می دانست. با این حال پرسیدم: «کی به تو گفت؟! خدیجه؟!» نشست کنارم. بچه را خوابانده بودم پیش خودم. خم شد و پیشانی بچه را بوسید و گفت: «خودم فهمیدم! چه دختر نازی. قدم به جان خودم از خوشگلی به تو برده. ببین چه چشم و ابروی مشکی ای دارد. نکند به خاطر اینکه توی ماه محرم به دنیا آمده این طور چشم و ابرو مشکی شده.»بعد برگشت و به من نگاه کرد و گفت: «می خواستم به زن داداشت مژدگانی خوبی بدهم. 💞حیف که نگفت بچه دختر است. فکر کرد من ناراحت می شوم.»بلند شد و رفت بالای سر خدیجه که پایین کرسی خوابیده بود. گفت: «خدیجه من حالش چطور است؟!» گفتم: «کمی سرما خورده. دارویش را دادم. تازه خوابیده.» صمد نشست بالای سر خدیجه و یک ربعِ تمام، موهای خدیجه را نوازش کرد و آرام آرام برایش لالایی خواند. فردا صبح زود صمد از خواب بیدار شد و گفت: «می خواهم امروز برای دخترم مهمانی بگیرم.»خودش رفت و پدر و مادر، خواهرها و برادرها، و چند تا از فامیل های نزدیک را دعوت کرد. بعد آمد و آستین ها را بالا زد. وسط حیاط اجاقی به پا کرد. مادر و خواهرها و زن برادرهایم به کمکش رفتند. هر چند، یک وقت می آمد توی اتاق تا سری به من بزند می گفت: «قدم! کاش حالت خوب بود و می آمدی کنار دستم می ایستادی. بدون تو آشپزی صفایی ندارد.» هوا سرد بود. دورتادور حیاط کوچکمان پر از برف شده بود. پارو را برداشت و برف ها را پارو کرد یک گوشه. برف ها کومه شد کنار دستشویی، گوشه حیاط. به بهانه اینکه سردش شده بود آمد توی اتاق. زیر کرسی نشست. دستش را گذاشت زیر لحاف تا گرم شود. کمی بعد گرمِ تعریف شد. از کارش گفت، از دوستانش، از اتفاقاتی که توی هفته برایش افتاده بود. خدیجه را خوابانده بودم سمت راستم، و بچه هم طرف دیگرم بود. گاهی به این شیر می دادم و گاهی دستمال خیس روی پیشانی خدیجه می گذاشتم. یک دفعه ساکت شد و رفت توی فکر و گفت: «خیلی اذیتت کردم. من را حلال کن. از وقتی با من ازدواج کردی، یک آب خوش از گلویت پایین نرفته. اگر مرا نبخشی، آن دنیا جواب خدا را چطور بدهم.» اشک توی چشم هایم جمع شد. گفتم: «چه حرف ها می زنی!» گفت: «اگر تو مرا نبخشی، فردای قیامت روسیاهِ روسیاهم.» گفتم: «چرا نبخشم؟!»دستش را از زیر لحاف دراز کرد و دستم را گرفت. دست هایش هنوز سرد بود. گفت: «تو الان به کمک من احتیاج داری. اما می بینی نمی توانم پیشت باشم. انقلاب تازه پیروز شده. اوضاع مملکت درست و حسابی سر و سامان نگرفته. کلی کار هست که باید انجام بدهیم. اگر بمانم پیش تو، کسی نیست کارها را به سرانجام برساند. اگر هم بروم، دلم پیش تو می ماند.» 💞گفتم: «ناراحت من نباش. اینجا کلی دوست و آشنا، و خواهر و برادر دارم که کمکم کنند. خدا شیرین جان را از ما نگیرد. اگر او نبود، خیلی وقت پیش از پا درآمده بودم. تو آن طور که دوست داری به کارت برس و خدمت کن.» دستم را فشار داد. سرش را که بالا گرفت، دیدم چشم هایش سرخ شده. هر وقت خیلی ناراحت می شد، چشم هایش این طور می شد. هر چند این حالتش را دوست داشتم، اما هیچ دلم نمی خواست ناراحتی اش را ببینم. من هم دستش را فشار دادم و گفتم: «دیگر خوب نیست. بلند شو برو. الان همه فکر می کنند با هم دعوایمان شده.»خواهرم پشت پنجره ایستاده بود. به شیشه اتاق زد. صمد هول شد. زود دستم را رها کرد. خجالت کشید. سرخ شد. خواهرم هم خجالت کشید، سرش را پایین انداخت و گفت: «آقا صمد شیرین جان می خواهد برنج دم کند. می آیید سر دیگ را بگیریم؟»بلند شد برود. جلوی در که رسید، برگشت و نگاهم کرد و گفت: «حرف هایت از صمیم دل بود؟» خندیدم و گفتم: «آره، خیالت راحت.» ظهر شده بود. اتاق کوچک مان پر از مهمان بود. یکی سفره می انداخت و آن یکی نان و ماست و ترشی وسط سفره می گذاشت. 💞صمد داشت استکان ها را از جلوی مهمان ها جمع می کرد. دو تا استکان توی هم رفته بود و جدا نمی شد. همان طور که سعی می کرد استکان ها را از داخل هم دربیاورد، یکی از آن ها شکست و دستش را برید. شیرین جان دوید و دستمال آورد و دستش را بست. توی این هیر و ویری شوهرخواهرم سراسیمه توی اتاق آمد و گفت: «گرجی بدجوری خون دماغ شده. نیم ساعت است خونِ دماغش بند نمی آید.» چند وقتی بود صمد ژیان خریده بود. سوییچ را از روی طاقچه برداشت و گفت: «برو آماده اش کن، ببریمش دکتر.» بعد رو به من کرد و گفت: «شما ناهارتان را بخورید.»سفره را که انداختند و ناهار را آوردند، یک دفعه بغضم ترکید.
کانال
🌹خاطرات شهیدحاج ستارابراهیمی هژبر #قسمت_بیست_وهفتم 💞قابلمه غذا را آوردم. گفتم: «آن را ولش کن بیا ش
سرم را زیر لحاف بردم و دور از چشم همه زدم زیر گریه. دلم می خواست صمد خودش پیش مهمان هایش بود و از آن ها پذیرایی می کرد. با خودم فکر کردم چرا باید همه چیز دست به دست هم بدهد تا صمد از مهمانی دخترش جا بماند. وقتی ناهار را کشیدند و همه مشغول غذا خوردن شدند و صدای قاشق ها که به بشقاب های چینی می خورد، بلند شد، دختر خواهرم توی اتاق آمد و کنارم نشست و در گوشم گفت: «خاله! آقا صمد با مامان و بابایم رفتند رزن. گفت به شما بگویم نگران نشوید.» 💞مهمان ها ناهارشان را خوردند. چای بعد از ناهار را هم آوردند. خواهرها و زن داداش هایم رفتند و ظرف ها را شستند. اما صمد نیامد. عصر شد. مهمان ها میوه و شیرینی شان را هم خوردند. باز هم صمد نیامد. حاج آقایم بچه را بغل گرفت. اذان و اقامه را در گوشش گفت. اسمش را گذاشت، معصومه و توی هر دو گوشش اسمش را صدا زد. هوا کم کم داشت تاریک می شد، مهمان ها بلند شدند، خداحافظی کردند و رفتند. شب شد. همه رفته بودند. شیرین جان و خدیجه پیشم ماندند. شیرین جان شام مرا آماده کرد. خدیجه سفره را انداخته بود که در باز شد و شوهرخواهر و خواهرم آمدند. صمد با آن ها نبود. با نگرانی پرسیدم: «پس صمد کو؟!» خواهرم کنارم نشست. حالش خوب شده بود. شوهرخواهرم گفت: «ظهر از اینجا رفتیم رزن. دکتر نبود. آقا صمد خیلی به زحمت افتاد. ما را برد بیمارستان همدان. دکتر با چند تا آمپول و قرص خونِ دماغِ گرجی را بند آورد. عصر شده بود. خواستیم برگردیم، آقا صمد گفت: ‘شما ماشین را بردارید و بروید. من که باید فردا صبح برگردم. این چه کاری است این همه راه را بکوبم و تا قایش بیایم. به قدم بگویید پنج شنبه هفته بعد برمی گردم.’» پیش خواهر و شوهرخواهرم چیزی نگفتم، اما از غصه داشتم می ترکیدم. 💞بعد از شام همه رفتند. شیرین جان می خواست بماند. به زور فرستادمش برود. گفتم: «حاج آقا تنهاست. شام نخورده. راضی نیستم به خاطر من تنهایش بگذاری.» وقتی همه رفتند، بلند شدم چراغ ها را خاموش کردم و توی تاریکی زارزار گریه کردم. حالا دو تا دختر داشتم و کلی کار. صبح که از خواب بیدار می شدم، یا کارهای خانه بود یا شست وشو و رُفت و روب و آشپزی یا کارهای بچه ها. زن داداشم نعمت بزرگی بود. هیچ وقت مرا دست تنها نمی گذاشت. یا او خانه ما بود، یا من خانه آن ها. خیلی روزها هم می رفتم خانه حاج آقایم می ماندم. اما پنج شنبه ها حسابش با بقیه روزها فرق می کرد. صبح زود که از خواب بیدار می شدم، روی پایم بند نبودم. اصلاً چهارشنبه شب ها زود می خوابیدم تا زودتر پنج شنبه شود. از صبح زود می رُفتم و می شستم و همه جا را برق می انداختم. بچه ها را تر و تمیز می کردم. همه چیز را دستمال می کشیدم. هر کس می دید، فکر می کرد مهمان عزیزی دارم. صمد مهمان عزیزم بود. غذای مورد علاقه اش را بار می گذاشتم. آن قدر به آن غذا می رسیدم که خودم حوصله ام سر می رفت. گاهی عصر که می شد، زن داداشم می آمد و بچه ها را با خودش می برد و می گفت: «کمی به سر و وضع خودت برس.» این طوری روزها و هفته ها را می گذراندیم. تا عید هم از راه رسید. 💞پنجم عید بود و بیشتر دید و بازدیدهایمان را رفته بودیم. صبح که از خواب بیدار شدیم، صمد گفت: «می خواهم امروز بروم.» بهانه آوردم: «چه خبر است به این زودی! باید بمانی. بعد از سیزده برو.» گفت: «نه قدم، مجبورم نکن. باید بروم. خیلی کار دارم.» گفتم: «من دست تنهام. اگر مهمان سرزده برسد، با این دو تا بچه کوچک و دستگیر چه کار کنم؟» گفت: «تو هم بیا برویم.» جا خوردم. گفتم: «شب خانه کی برویم؟ مگر جایی داری؟!» گفت: «یک خانه کوچک برای خودم اجاره کرده ام. بد نیست. بیا ببین خوشت می آید.» گفتم: «برای همیشه؟» خندید و با خونسردی گفت: «آره. این طوری برای من هم بهتر است. روز به روز کارم سخت تر می شود، و آمد و رفت هم مشکل تر. بیا جمع کنیم برویم همدان.» باورم نمی شد به این سادگی از حاج آقایم، زن داداشم، شیرین جان و خانه و زندگی ام دل بکنم. گفتم: «من نمی توانم طاقت بیاورم. دلم تنگ می شود. ✍ادامه دارد...
💌 اگر کسی غفلت از خدا نداشته باشد در مادیات سر کیف نمی آید ... سرِ کیف بودن ما کشف از غفلت ماست. 💕💕💕
در زمان حضرت موسے (ع) پسر مغروری بود که دختر ثروتمندی گرفتہ بود عروس مخالف مادر شوهـر خود بود... پسر به اصرار عروس مجبور شد مادر پیر خود را بر ڪول گرفتہ بالای کوهـے ببرد تا مادر را گرگ بخورد... مادر پیر خود را بالای ڪوہ رساند چشم در چشم مادر ڪرد و اشڪ چشم مادر را دید و سریع برگشت به موسے (ع) ندا آمد برو در فلان ڪوہ مهـر مادر را نگاہ ڪن... مادر با چشمانی اشڪ ‌بار و دستانے لرزان دست بہ دعا برداشت و می‌گفت: خدایا...! ای خالق هـستے...! من عمر خود را کرده ام و برای مرگ حاضرم فرزندم جوان است و تازه داماد تو را بہ بزرگی‌ات قسم می‌دهـم... پسرم را در مسیر برگشت بہ خانه اش از شر گرگ در امان دار ڪہ او تنهـاست... ندا آمد: ای موسے(ع)...! مهـر مادر را می‌بینے...؟ با این‌که جفا دیدہ ولے وفا می‌کند... بدان من نسبت به بندگانم از این پیر‌زن نسبت به پسرش مهـربان‌ترم...!!! 💕💕💕
⛱سختی‌ها را جدی نگیر! 😳 ❤️اصلا بگذار از این همه خونسردی‌ات تعجب کند. بگذار بداند تو بیدی نیستی که با این بادها بلرزی! ❌اصلا تا بوده این چنین بوده، سختی‌ها همین را می‌خواهند؛ می‌خواهند جدی بگیریشان، آن‌وقت دست بگذارند بیخ گلویت و نگذارند آب خوش از گلویت پایین برود! 👈اما تو مثل همیشه آرام باش، مثل همیشه بخند، سخت باش، اما سخت نگیر. بگذار سختی با تمام وجودش احساس کند، که هنوز هم کسی در این گوشه از دنیا، سخت تر از خودش پیدا می شود. 💪تو قوی باش فقط همين!🌹 ✅برای قوی شدن باید به منبع قدرت وصل بشی...
🔵 مــهــــم 💜پیـــامبــرخـدا(ص): بـدتـرين امـور آن است كـه باشـــد. بدانيـد؛ هــر بـدعـتـــى؛ اســت. بدانيد كه هـر گمـراهى، فرجامش، است. 💜میزان الحکمه، ۲۱۹ 🔥 بـدعـــت؛ آوردن چیز یا روش جدیدی در دین اسلام و قرآن و راه، رسم، سنت و دستورات پیامبر(ص) است.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
کانال
#تمثیل ۱۳۶ مثل نقشه قالی 🎴 ♦️کسانی که قالی میبافند یک نگاه به نقشه دارند و یک نگاه به قالی،
۱۴۱ مثل عکس!🃏 ♦️بعضی عکسها تا کوچک اند کیفیت دارند، اما همین که بزرگ میشوند از کیفیت افتاده و کاملًا شطرنجی میشوند. ⚠️بعضی آدمها هم همینطورند. ❗️ تا بزرگ نشده و جایگاه و منزلت اجتماعی چندانی پیدا نکرده اند، 🚹 مثلًا بخشدار یک بخش اند، آدم خوبی هستند، 😊 〽️اما همین که منصب و موقعیتی بالاتر پیدا میکنند عوض میشوند.‼️ ‍ 🔨🔩🔨🔩🔨🔩 ۱۴۲ 🔩مثل میخ! ♦️یک میخ اگر کج باشد آن را به دیوار میکوبی❓ و یا اگر بکوبی پیش میرود⁉️ هرگز❌ ♻️به همین خاطر اول آن را با چکش یا قطعه سنگی صاف میکنی، آنگاه به دیوار میکوبی و البته جلو هم خواهد رفت.✅ ⚠️حال، حرف هم همینطور است اگر میخواهی حقیقتاً در گوش کسی فرو برود👂👂🔰 Ⓜ️باید راست باشد وگرنه حرف دروغ پیش نمیرود❌ ⚠️خود ما هم همینطوریم. اگر بخواهیم پیش برویم باید صداقت و راستی را پیشه کنیم💯 ‍ 🌷💫🌷💫🌷 ۱۴۳ 🗑 مثل زباله❗️ شما وقتی میخواهی یک جایی را جارو کنی از کجا شروع میکنی. ❓❓ از پیش پاي خود یا چند قدم آن طرفتر⁉️ ⚠️یادمان باشد صفات و اوصاف نادرست ما زباله هاي زندگی اند 🗑 و باید جارو شوند. ✅ Ⓜ️و البته هر کسی باید از خود شروع کند و پیش 🔰 برود تا بتواند دیگران را هم پاك و اصلاح سازد. 💯 ⛔️نه اینکه مثل ما که همیشه میخواهیم اول دیگران را پاك و زلال سازیم و بعد به خود باز گردیم📛 و پیوسته به یکدیگرمیگوییم: 🔰 🚫تو خوب باش تا من هم خوب باشم.❌ 🌷💫🌷💫🌷 ۱۴۴ 💢مثل مرمر! ⭕️سنگهاي ته جوي یا کف رودخانه را ببین که بعضی چقدر صاف و لطیف اند، انگار که سنگ مرمر. ‼️ چرا⁉️ ✔️چون بر اثر جریان آب حرکت کرده و بر روي یکدیگر غلتیده و لغزیده اند و در نتیجه صیقل خورده و صفایی یافته اند.⚪️🔘 🔸حال اگر این سنگها در گوشه اي انزوا داشتند و با هم آمد و شد نمیکردند،⛔️ همچنان زمخت و خشن میماندند.📛 👥ماجراي ما انسانها هم از همین قرار است 🔸 یعنی با ارتباط و روابط انسانی است که شکل یافته و شخصیت لازم را پیدا میکنیم. ✅ و ازاین رو ست که قرآن کریم فرمان با هم بودن میدهد 👥 و نیز سیر و حرکت را توصیه میکند، 🚶‍♂🚶‍♂ Ⓜ️چرا که تنها راه صیقل خوردن همین است. ‍ ‍ 📳📴📳📴 ۱۴۵ مثل دستگاه!📲 🖥دستگاههاي صوتی و تصویري را دیده اید ⁉️ که هر چه پیشرفته تر میشوند،🔰 هم ظریفتر و کوچکتر میشوند و هم کارآیی آنهابیشتر میشود.✅ 👥ما آدمها هم همینطوریم. 👈یعنی هر چه در زمینه معنویات پیش رفته و بیشتر رشد کنیم، دست از کبر و بزرگی کشیده و خشوع وتواضع و افتادگی و کوچکی را پیشه میکنیم🙇‍♂🙇‍♀ و طبیعتاً ظرفیتها و استعدادهاي فراوانی نصیب برده و خریداران و مشتریان ما به گونه اي چشمگیر افزون و افزوده خواهند شد.✔️✔️ ⬅️ یعنی درست برخلاف وقتی که در سر باد تکبر و غرور داریم.➡️ 🌐💠🌐💠🌐
۱۴۶ 💠مثل استخر چسب‼️ آیا در استخر پر از چسب میشود شنا کرد⁉️❓ 🌀شک و دودلی درست مثل استخر چسب است که در آن قدم از قدم نمیتوان برداشت.♨️🚷 📖قرآن آمده است تا ما را از ورطه تردیدها، دودلی ها و شکها بیرون بکشد،⬆️ دست ما را بگیرد و به جایی برد که در آنجا هرگز تیغ تردید نمیروید.⬆️💫✨ ♥️ ذلک الکتاب لا ریب فیه هدی للمتقین♥️ 👈یعنی در این کتاب جایی براي تردید و دودلی نخواهد بود. Ⓜ️بنابراین هر کس میخواهد دودل و مردد نباشد، ♻️به این وادي وارد شده و اهل قرآن باشد.💯🔆 💉💉💉💉💉💉 ۱۴۷ مثل آمپول!💉 دندان دختربچه ام درد میکرد، 🤕 او را پیش دندانپزشک بردم. 👨‍⚕ دکتر گفت: 👇 باید عصب‌کشی شود. بعد هم یک آمپول بی‌حسی به او زد. 💉 همینطور که داشت آمپول را تزریق میکرد پرسیدم وقتی آمپول بی‌حسی میزنید چه اتفاقی میافتد که لثه بیحس میشود و آن موقع هر کاري که بخواهید با دندان میکنید بی آن که حتی بیمار ذره اي احساس درد و رنج داشته باشد.⁉️ گفت: داروي بی‌حسی اول کاري که میکند این است که به طور موقت رابطه لثه را با مغز قطع میکند و اینجاست که ما هر کاري بخواهیم میتوانیم با لثه انجام دهیم.😊 ♨️ ولی البته این قطع رابطه مقطعی و موقت است و دیر یا زود رابطه لثه با مغز برقرار میشود واینجاست که دردها و زجرها شروع میشود!😩 👤من همین جا به شوخی به آقاي دکتر گفتم: کار شما هم بی شباهت با کار شیطان نیست!😈 😃خندید و پرسید: چطور❓ ➖گفتم: شیطان سعی میکند رابطه انسان را با مغزعالَم که خداست قطع کند📛 و آنگاه هر کاري که دلش خواست با ما انجام دهد. در این صورت است که او ⛔️ میتواند از ما یک انسان بی رحم و سنگدل و یا پلید و ناموزون بسازد، بی آن که ذره اي احساس درد و ناراحتی در دل و وجدان داشته باشیم.‼️ Ⓜ️اما البته این ارتباط با خداوند براي همیشه قطع نخواهد بود بلکه لاجرم روزي به او باز میگردیم و آنجاست که دردها و رنجها وعذابها شروع میشود.😩 ‍ 💞💚💞💚💞 ۱۴۸ مثل شعله پخش کن!♨️ 👩‍🍳خانمها را ندیده اي وقتی دیگ را روي اجاق گاز میگذارند شعله را پایین میکشند و ملایم میکنند و بعد هم بین دیگ و اجاق یک شعله پخش کن میگذارند تا شعله مستقیم به دیگ نرسد. به همین خاطر غذا خوب و یکدست پخته میشود و هیچ هم نمیسوزد.✅ 🔆حال در نصیحت‌گویی هم باید همین دو اصل را رعایت کرد. 〽️یعنی اولًا نرم و ملایم سخن گفته شود و دوم آنکه مستقیم نباشد.❎ Ⓜ️و راستی اگر این اصول را در خانه ها و خانواده ها به کار می بستیم، چه میشد.👌👏 👈 اگر همسري که میخواهد نسبت به خانم خود ابرازمحبت کند به جاي آنکه مستقیم به همسرش بگوید دوستت دارم به دوستان و همکاران خود میگفت که همسرش را دوست دارد، طبعاً آنها نیز به همسران خود میگفتند و همسران آنان نیز سرانجام این سخن را به گوش همسر او میرساندند و آنگاه این👇 ابراز علاقه ي غیر مستقیم چه تأثیري با خود داشت. 👈یا اگر خانمها به جاي آنکه مستقیم اظهار عشق و علاقه به همسر خود کنند، سعی میکردند بچه ها را نسبت به همسر خود مؤدب سازند🙇‍♀🙇‍♂ و هرگاه کمترین کم لطفی از آنها نسبت به همسران خود میدیدند موضع گرفته و برخورد میکردند،⚠️❌ 😍اینجا بود که چه عشق و علاقه اي در دل و جان همسران پدید میآمد. 🔻البته شاید پاره اي با مطرح کردن روایتی بر من خرده بگیرند و بگویند در 💢روایات آمده است که مرد نسبت به همسر خود اظهارعلاقه کرده و بگوید: «دوستت دارم،» ولی در جواب باید گفت: گفتن، صورتهاي گوناگونی دارد: 🔰 مستقیم و غیر مستقیم، و هر دو تأثیرگذار است. 💯 💠اما تأثیر بیشتر گفتار غیر مستقیم را نمیشود انکار کرد.❎ 🔻 از این گذشته پاره اي به جهت کمرویی یا عادت و یا هر خصلت دیگري عنوان کردن و بیان کردن واژه هایی همچون دوستت دارم برایشان دشوار و سنگین است، 😨 😊اما تصدیق میکنید که در شیوه غیرمستقیم این عذر نیز به چشم نمیآید و براي همگان قابل اجرا ست.✅ 🌴🌴🌴🌴🌴🌴 ۱۴۹ مثل برگهاي نخل!🏝 👥👥بسیاري از انسانها، اگر نعمتی در اختیار انسان میگذارند نه به خاطر آن است که بخواهند او را بالا ببرند، بلکه تا حدي بالا میبرند⬆️ و نه بیشتر؛ ➖ ↩️ آنگاه اجازه ي بالاتر رفتن را هم نمیدهند. و سپس در پی آنند که از ناحیه ي آنها سود و بهره اي نصیب برند.☑️ 🔸درست مثل مزرعه داري که در صحرا چوبهایی بلند در چهارگوشه علم میکند و آنگاه سقفی زده و برگهاي نخل را بالا میبرد و بر آن سقف چوبی قرار میدهد. ‍♂او برگها را بالا میبرد، اما نه به خاطر اینکه دوست دارد برگها بالا باشند، ❎ بلکه میخواهد برگها صبح تا غروب زیر تابش گرم آفتاب بسوزند و خشک شوند،🍂🍁🍂 اما خود در زیر سایه آنها به خنکایی دست یابد.⛱🏖 ⚠️البته در این میان تعدادي انگشت شمار هم هستند که مردان خدایند
و رفتارشان رنگ خدایی دارد.🔆 ♥️ آنها مثل خداوند، دیگران را بالا میبرند، آن هم بیمزد و بی منت؛ همان که حافظ میگفت:⬇️ « بیمزد بود و منت هر خدمتی که کردم » Ⓜ️این گونه افراد درست مثل آدمهاي معطري هستند که هم خود خوشبو هستند و هم دوست دارند که دیگران نیز معطر باشند وبویی خوش داشته باشند. ‍ 🌈💧🌈💧🌈💧 ۱۵۰ مثل آب💧 🔹آب هر چند آلوده باشد، حتی لجن هم شده باشد، 🔰 ⚜اگر به دریا برگردد صاف و زلال و پاك میشود.🌊 ⚠️یادت باشد خدا دریاي رحمت است 👥 و ما چون آب آلوده که اگر به آغوش رحمت او بازگردیم کار تمام است و پاك و پاکیزه میشویم.💧💧 «به بندگانم خبر کن که من آمرزنده و مهربانم.» 🌈💧🌈💧🌈💧
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا