eitaa logo
ایـده‌هـا و تـجـربـه‌هـای زنـدگـی
651 دنبال‌کننده
3.6هزار عکس
400 ویدیو
72 فایل
#تجربه #انگیزه #ایده #ایده_قری #ایده_شیطنت #ایده_معنوی #قابل_تأمل #زندگی_مشترک #دلبرری #آقایان_بدانند #سیاستهای_زنانه و...
مشاهده در ایتا
دانلود
خلاصه اینکه رسیدیم. درو باز کردم پشت در هال توقف کردم اون حس خاصی که بالاتر بهتون گفتم اینقدر شدید شد که افتادم زمین و پخش زمین شدم خودمم نفهمیدم چرا ولی اون حسه اون جمله هه که با خودم تکرار میکردم همش دور سرم میچرخید. خیلی برام عجیب بود! خواهرام از زیر بغلم منو گرفتن و بردن توی اتاقم یکی اب قند میداد و اون یکی میزد به صورتم مامانمم ازین طرف میگفت زودتر بیا تا بیش تر ازین ضایع نشده 😄 من اون شب از اتاقم در نیومدم یه حسی کل وجودمو گرفته بود شوهر خواهرم از طرفم معذرت خواهی کرد و از طرف من جواب رد داد و اون ها هم بلند شدن. صدای خواستگار سمجم رو شنیدم که از پدرم عذرخواهی میکرد اونا که رفتن زدم زیر گریه و همه هاج و واج نگاهم میکردن. البته باید بگم بعد اون همه ماجراهای غم انگیزی که داشتم خیلی شکننده شده بودم. دیگه تا دو هفته خبری از خواستگار سمج نبود و باید بگم هممون یه جورایی به تماس های مکررشون عادت کرده بودیم و احساس خلاء میکردیم 😄 نزدیک ۱۳ رجب بود دوباره خواستگار سمج زنگ زد و گفت پسرم از طرف دانشگاه داره میره حج توروخدا برای بار اخر به دخترتون بگید فکراشو بکنه پسر من خیلی صبوری کرده چندساله دلباخته دخترتونه و نه روز داره نه شب غذا هم نمیخوره... بعد از شنیدن این ها تا چند روز انگار روی هوا بودم.. خواستگار سمج هم مثل من چهار سال عاشق بود عاشق من... چهار سالی که عاشق کسی بودم اون به من فکر میکرده با یاد من میخوابیده به خاطر من درسش رو ادامه داده... اصلا برام هضم شدنی نبود این تطابق دادن ها... انگار خدا منو وارد یه بازی پیچیده کرده بود و تماشام میکرد... دنیا توی دیدم خیلی کوچیک شد... اون حس خاصه خیلی توی وجودم عمیق شده بود... مامانم خیلی باهام حرف زد که فکرامو بکنم و پدرم هم... خواستگار سمج رفته بود مکه و من هم نیت کردم برم اعتکاف که دمی تازه کنم و اینکه خوب فکر کنم و به یه جواب برسم! از اعتکاف برگشتم خیلی اروم شده بودم ته دلم شاد بودم. دلم راضی شد که بگم بله! بعد یه هفته خواستگار سمج زنگ زد و اجازه خواست و اجازه دادم. وقتی وارد شد خیس عرق بود یه مرد چهارشونه و خوش بر رو که ازش نور می بارید.. دلم اروم شد. رفتیم توی اتاق که صحبت کنیم گفت اصلا باورم نمیشه که تونستم اجازه شما رو بگیرم و هرچی میخواستم بگم یادم نیست... اون موقع من ۲۱ ساله بودم و ایشون ۲۳ ساله. من تمام حرفا و شرایطم رو گفتم و ایشون هم همینطور. ما نیمه شعبان عقد کردیم خیلی زود مهر ایشون افتاد توی دلم و همه اتفاقاتی که برام افتاده بود از ذهنم پاک شد و اونجا بود که فهمیدم چرا همیشه نمیتونستم از عشقی که داشتم به کسی چیزی بگم چون خدا منتظر یه اتفاق ناب و بزرگ برام بوده! همیشه به همسرم میگم تو مثل نور اومدی تو زندگیم و روشنش کردی. بعدها بهم گفت همکلاسی پسر همسایه دیوار به دیوارمون بوده و چندبار منو دیده و همونجا پسندیده در حالی که من توی حال خودم بودم و کاملا بی اعتنا... شب اولی که پیش هم بودیم دستش تا صبح روی قلبش بود و میگفت الانه که از شدت خوشحالی بایسته 😄 الان که دارم براتون مینویسم هفت ساله که باهم زندگی خوب و شیرینی داریم هر روز به هم عاشق تریم. البته من شیطون ترم و همسری همیشه میگن من تسلیم کودک درون شمام. همیشه واسه شاد بودنمون دنبال ایده های جدید بودم و هستم چون ایشون بود که شادی رو به من هدیه داد. ما یه پسر کوچولو داریم که اسمش رو پدرش همون موقع ها که رفته مکه و روز ۱۳ رجب نیت کرده علی گذاشتیم. با وجود علی کوچولو نگذاشتم بینمون فاصله ای بیافته... هنوزم که هنوزه وجود ایشون مایه ارامش منه و خوشحالم که خدا بهترین رو برام فرستاد 😍 پستی و بلندی توی زندگیمون بوده و هست و همسری همیشه میگن رسیدن به تو بلندترین قله زندگیم بوده 😄. البته بگم اون اقایی که یه زمانی میخواستمش دو ماه بعد از من ازدواج کرد. من با پشتیبانی های همسرم در حالی که باردار بودم کارشناسی ارشد با رتبه عالی قبول شدم و با وجود کوچولومون و سختی های راهی که پیش رو داشتم با موفیقت تموم کردم و شهریور ماه دفاعیه دارم. همسرم همیشه پشتیبان من بوده حتی خیلی وقت ها که حامی نداشتم ایشون همیشه بودن💛هدفم از گفتن قصه زندگیم این بود که هیچوقت از معجزه هایی که برامون اتفاق میافته غافل نباشیم معجزه ها واسه همه رخ میدن فقط باید چشمهارو باز کرد... خدا وقتایی که اصلا فکرش رو نمیکنی به دادت میرسه و مسلما بهترین برنامه ریز واسه ما خداوند هست پس همه چیز رو بسپریم دست خودش... ببخشید که وقتتون رو گرفتم... 🌷با آرزوی موفقیت و خوشبختی برای همگی شما دوستان🌷 eitaa.com/zendgizanashoyi
🌹💫🌹💫🌹💫🌹💫🌹💫🌹 همسر سلام منم اسم همسرمو تو گوشیم حضرت یار ذخیره کردم توخونه هم اکثرا ب اسمشون یا با عزیزم و اینا صداشون میکنم خودشونم اسممو ریحانتی ذخیره کرده که معناش میشه گل من☺️😍 ❤️eitaa.com/zendgizanashoyi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
#عاشقانه_ها عطر آغوشت زیباترین انقلابی است که هرشب در میان جانم عاشقانه کودتا می کند! ❤️eitaa.com/zendgizanashoyi
#عاشقانه_ها من به اضافه ی تو قشنگترین معادله ی ریاضی جهانیم! ❤️eitaa.com/zendgizanashoyi
سلام اینو دیشب برای آقامون درست کردم و فرستادم ☺️ خیلی خوششون اومد😍 eitaa.com/zendgizanashoyi
🌹💫🌹💫🌹💫🌹💫🌹💫 اگر چشم و دلم غیر تو بیند در آن دم چشم‌ها را کور خواهم ❤️eitaa.com/zendgizanashoyi
🔴 💠 گاهی مرد باید ساعتی با تمام، همسرش را هنگام ، کار در آشپزخانه و یا بچّه‌داری زیر بگیرد تا ببیند چه ریزه‌کاریها و ظرایفی را هنرمندانه انجام داده و چه زحماتی را متحمّل می‌شود. 💠 این کار می‌تواند در از زن و داشتن توقّعات منصفانه از وی و نیز او کمک شایانی به مرد کند. 💠 لذا در از او اعلام کنید که گاهی با ، کارهای تو را زیر نظر دارم و متوجه می‌شوم که واقعاً زیادی در منزل می‌کشی. 💠 این روش، زن را بسیار کرده و برای آینده و سختیهای زندگی به او انرژی داده و به تلاش خود در ساختن زندگی ادامه می‌دهد. 🍃❤️eitaa.com/zendgizanashoyi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎙فوائد #تشکر‌ از همسر حتی در امور جزئی 🔴 #استاد_عباسی 🍃❤️eitaa.com/zendgizanashoyi
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕 . ... . صیغه ی عقد که جاری شد...💕 رفتیم که با هم صحبت کنیم... دیدم پی چیزی میگرده... پرسید... "اینجا یه مهر پیدا میشه...؟" پرسیدم…"مهر برا چی...؟! مگه نماز نخوندی…؟!" گفت: "حالا شما یه مهر بدههه...❤" گفتم: "تا نگی واسه چی میخوااای...نمیدم...❤" میخواست نماز شکر بخونه... از اینکه خدای مهربون... روز میلاد حضرت رسول صَلَّ اللّهُ عَلَيْهِ وَ آلِهِ وَ سَلَّم... بهش همسری عطا کرده...💕 دوتایی باهم...💕 ایستادیم به نماز شکر خوندن... هیچ وقت ازم نخواست که برا شهادتش دعا کنم... میگفت... "لزومی نداره آدم به همسرش از این حرفا بزنه…" نمیخواست حرفی بزنه که باعث ناراحتی همسرش بشه... گفتم... "میدونم که واسه شهادتت خییییلی دعا میکنی... اگه منو دوست داری...💕 . …💕 . "دعا کن که با هم شهید شیم...💕 از شما که چیزی کم نمیشه..." گفت…"دنیا حالا حالاها با تو کار داره…" گفتم..."بعد تو سخت میگذره..." . ... . گفت: "دنیا زندون مؤمنه..." روزای آخر حملم بود و نزدیک تولد بچه... گفت: "ناراحت میشی که برم جبهه...؟" گفتم… "آره...ولی نمیخوام مزاحمت بشم..." رفت و دو روز بعد بچه به دنیا اومد... وقتی برگشت... بچه رو بوسید و اسمشو گذاشت...❤"هادی"❤ پرسیدم: "دوسش داری…؟" گفت… " 💕...مادرشو بیشتر دوست دارم...💕" حضرت زهرا(س) و روضه هاشو خیلی دوس داشت... ترکش که خورد، بردنش بیمارستان... تا روز شهادت حضرت زهرا(س) نفس میکشید... روز شهادت مادرش... پر کشید و آسمونی شد... (همسر شهید عبدالله میثمی) eitaa.com/zendgizanashoyi
🙊 هیچ وقت از یک مرد نخواید که کار یا سرگرمی شو کنار بزاره تا وقت زیادی رو با شما بگذرونه.❤️ یک زن باهوش میدونه که چنین تقاضایی باعث ناراحتی مرد میشه زیرا زندگی او مثل آدم های دیگه از ترکیب عناصر کوچکتری ساخته شده. این درخواست شما فراتر از عشقش به شماست.❤️ eitaa.com/zendgizanashoyi
🔵 در دنیای امروزی خیلی از راه به جایی نمیبرد و دیر یا زود از هم می‌پاشد یا با تمام سپری میشود!❤️ 🔵 اینکه من خانواده‌ام برایم مهم هستند، پدر و مادرم ‌برایم مهم هستند و یا خواهر یا برادرم، اینکه کارم برایم مهمه، اینکه درسم برایم مهمه وغیره همه‌ی اینها در همان " برام مهمه" هستند!❤️ 🔵 وقتی که ازدواج می‌کنید باید صد در صد عشق شما، وجود شما و شما به باشد و با ازدواج اگر مرد هستید تمام زن‌های دنیا و اگر زن هستید تمام مردهای دنیا برای شما تمام شده‌اند!❤️ eitaa.com/zendgizanashoyi