eitaa logo
ایـده‌هـا و تـجـربـه‌هـای زنـدگـی
651 دنبال‌کننده
3.6هزار عکس
400 ویدیو
72 فایل
#تجربه #انگیزه #ایده #ایده_قری #ایده_شیطنت #ایده_معنوی #قابل_تأمل #زندگی_مشترک #دلبرری #آقایان_بدانند #سیاستهای_زنانه و...
مشاهده در ایتا
دانلود
💠 وقتی همسرتان با شما صحبت می‌کند اگر می‌توانید حتما به چشمانش نگاه کنید 💠 نگاه مستقیم و مهربانانه به او در ایجاد و مؤثر است. 💠 گاهی نیز در حین صحبتش 😊 بزنید و از کلماتی که نشانگر توجه خاص شما به اوست استفاده کنید مثل آهان، خب، عجب، چه جالب و... 💠 اگر هدفش خنداندن شماست حتما بخندید ولو صحبتش برایتان خیلی خنده‌ دار نباشد. ‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌eitaa.com/zendgizanashoyi
✅ طرز رفتار باشوهر بداخلاق 📍فراموش نکردن خوبی‌هایش 📍تذکر هنگام عصبانیت ممنوع 📍تلافی هرگز 📍ترک محل و بحث نکردن 📍بدگویی نکردن از پدر با فرزندان 📍تهدید به طلاق هرگز #همسرداری eitaa.com/zendgizanashoyi
📌 در هر رابطه ای که هستید قهرتان، بغضتان، دلخوریتان را عادی نکنید... 👈 نگذارید دلخوری ها و تلخی هایتان عادت شود.. که هر گاه بغض کردید طرف مقابل تلاشی برای خوب کردن حالتان نکند... و توجیهش بشود "تو کارت قهر کردنه" نگویید این فرق میکند... باور کنید همه ما شبیه همیم کمی بدتر شاید! باور کنید آدمها از چیزی که نشان میدهند رفتنی تر هستند 🔹 بهانه رفتن آدمها نشوید... eitaa.com/zendgizanashoyi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
صبح هجومِ چشم های توست💕 صبح را دوست دارم وقتی سرآغازش تـویی😍😍 🌸eitaa.com/zendgizanashoyi
نمیدانم چرا... وقتی به آغوش میگیرمَت دیگر به هیچ چیز فکر نمیکنم...💞💞 شاید آغوشِ تو؛ بُن بستِ تمام افکارم است...😊 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌸eitaa.com/zendgizanashoyi
ایـده‌هـا و تـجـربـه‌هـای زنـدگـی
#داستان_زندگی سلام داستانم یکم طولانیہ معذرت میخوام. اون زماناے قدیم جورے بود ک دخترو پسر ھمدیگرو ن
ولے نمیدونم چیشد چشم باز کردم دیدم دادگاہ پسرمو داد ب اونا گریہ و زارے التماس ھیچ کدومشون کارساز نبود مادرشوھرم میگفت اینا کار علیرضاس. ما دوست نداریم بچتو ازت دور کنیم ولے اون کینہ ایہ، زور ھیچ کسم بہش نمیرسید حتے پدرشوھرم. تقصیر من داشتم ک نگفتم اون روز چ بلایے سر من داشت میاورد. بچمو باخودشون بردن و من موندم یہ دنیا دلتنگے و عذاب توھمین مدتہا پدربزرگمم فوت شد غصہام خیلے زیاد بود مادرشوھرم یواشکے زنگ میزد با پسرم حرف میزدم ولے این درمون دل یہ مادر نیست بعد چند ماہ ب خودم اومدم این نمیشد زندگے ک رفتم دنبال کار سر بار داداشمم شدہ بودم توے بیمارستان کار پیدا کردم شروع کردم ب کار کردن ولے تو رفت و امدم متوجہ شدم داداشم خیلے دارہ کنترلم میکنہ یک دقیقہ دیر میکردم ھمہ جا باخبر میشدن اون ب من شک داشت فک میکرد زن مطلقہ خلافکارہ این افکار غلط مردامون بود حتے اجازہ ے زدن یہ ضد افتابم نداشتم چادرمو تا نوک بینیم میکشیدم جلو شاید بہم اعتماد کنن درست نشد ک نشد خونمو کردہ بود تو شیشہ زنداداشم ھرشب باھاش حرف میزد گناہ دارہ اینکارو نکن باھاش ولے کو گوش شنوا، یہ چند بارے بعد از طلاقم پسرمو مادرشوھرم اورد خونہ ے عمم دیدم بیخیال بچم نشدہ بودم ولے دنبال یہ زندگے جدید بدون مرد بودم از ھمہ مردا بدم میومد داداشمم شدہ بود نمک روے این زخم من. حاضر بود منو ب پیرمرد ۶۰ سالہ شوھر بدہ یہ دختر ۲۵ سال رو😢😔 ولے وقتے جلوش وایستادمو گفتم نمیخوام زن پیرمرد بشم تا سہ روز صورتم میسوخت با این کار قدرتشو ب من نشون میداد با این حال عمم جلوش وایستاد و نزاشت این کارو کنہ بشدت احساس خلا میکردم احساس کمبود محبت کسے نبود ک بہم محبت کنہ پسرمم ک ازم دور چندسال ک کار کردم برام خواستگار پیدا شد یہ مردہ ۴۰ سال با دوتا بچہ ک تو تصادف زنشو از دست دادہ بود تقریبا وضع مالے خوبے داشت و مجبور نبودم کار کنم با خودم فک کردم حداقل یہ تکیہ گاہ دارم یہ نفر ک بتونم بہش اعتماد کنمو کمبود محبتمو جبران کنہ برام خیلے اقا بود شوھرم یہ مہمونے سادہ گرفتیمو من عقد کردمو رفتم ب خونش دوتا بچہ دارہ ک یہ دختر ۷ سالہ یہ پسر ۱۴ سالہ با دخترش زود خوب شدیم ولے پسرش چون عقلش میرسید و مادرشو یادش بود سخت بود براش منو ب عنوان مادر انتخاب کنہ خودش منو ب اسم صدا میکرد و نمیزاشت خواھرش ب من بگہ مامان.(شوھر سابقم بخاطر دزدے و خلاف و حمل مواد چند سال زندانہ و بعد ک ازاد میشہ دنبال من میگردہ ک زندگیمو بہم بریزہ منم خودمو ازش پنہون کردم گاھے با پسرم تلفنے حرف میزنم گاھے ھم با مادرشوھرم میان قزوین ببینمش) بعد سہ سال زندگے ک خوب بود ھمہ چیز فقط شوھرم مردے بود ک بلد نبود محبت کنہ اون حس کمبود محبت داخل درون من ھمونجور موندہ بود بعد سہ سال حاملہ شدم و اینم پسر بود شوھرمم از زندگے راضے بود تا این ک وارد ماہ نہم باردارے شدم بخاطر سہل انگارے دکترم توماہ نہم کیسہ ابم پارہ شد و متوجہ نشدن بچمو از دست دادم دیگہ شدم ناشکر خدا تا اون روز ک نمازم قضا ھم نشدہ بود ھر چے سختے بود میگفتم خدا بندھاے خوبشو امتحان میکنہ ولے دیگہ با خدا قہر کردہ بودم میگفتم اخہ چرا من. من چ گناھے کردم ک ک سزاوار این ھمہ سختیم با کمک شوھرم باز زندہ شدم باز سرپا وایستادم ولے دیگہ دلم بچہ نمیخواست شروع کردم چادر کنار گذاشتن و ارایش کردن شوھرم اصلا دوست نداشت ولے دیگہ میخواستم تغییر کنم ارایش میکردمو بیرون میرفتم ولے خدا شاھد بود قصدم این بود دلمو زندہ نگہ دارم چون خیلے شکستہ بود ھر لحظہ ممکن بود از ھم بپاچہ. کم کم شاھدہ نگاہ ھاے مردا روے خودم شدم ولے دوست نداشتم یہ زن با مرد غریبہ صحبت کنہ ک اینم یہ زنے مثل من با یکم محبت از طرف مقابلش زود خام میشہ زن ھمسایہ رو ب روییمون باھم در حد ھمسایگے صحبت داشتیم ک یہ روز براے بردن پسرش و دخترم ب کلاس قران شمارمو ازم خواست منم شمارمو بہش دادم از این ماجرا گذشت دیدم یہ شمارہ دائما دارہ بہم زنگ میزنہ اولش میترسیدم ولے بعد این ک جوابشو دادم خودشو معرفے کرد ک شوھر ھمین ھمسایہ رو ب رویمونہ ھرچے ازش خواھش کردم ب من زنگ نزن میگفت من عاشقت شدم با زنم خیلے اختلاف داریم میخوام طلاقش بدمو توام طلاق بگیر باھم ازدواج کنیم من ک قبول نمیکردم ولے اینقد ب من محبت کرد منم ک گداے محبت بودم اونم اینو فہمیدہ بود و حسابے ب من علاقہ نشون میداد
عاشقش شدم چ اشتباہ بزرگے کردم ۱ سال باھم دوست بودیمو دوتامون عاشق ھم بیرون میرفتیم گردش میرفتیم ولے خداشاھدہ کار خلافے نکردیم حتے اجازہ نمیدادم بہم دست بزنہ فقط تشنہ ے محبتش بودم و بازم زندگے برام برگشت شوھرم ھمہ چیزو فہمید خیلے اقایے کرد من قسم خوردم التماسش کردم گریہ کردم قول دادم ب جون بابام قسم خوردم ک دیگہ اشتباہ نکنم اقاے ب تمام معناس منو بخشید کے باورش میشہ مردے بفہمہ زنش راھش کج شدہ و طلاقش ندہ ھیچ ببخشتش ولے اعتمادش از بین رفت دیگہ بہم اعتماد نداشت من خطمو عوض کردم دیگہ ب اون اقا ھیچ کارے نداشتم ولے اون دست از سرم برنمیداشت ھرچے بہش میگفتم شوھرم فہمیدہ میگفت بہتر طلاقت میدہ مال خودم میشے۔ من دوبارہ داشتم خام حرفاش و اون زبون چربش میشدم ک زنش عکساے منو تو گوشیش میبینہ‍♀ اومد سراغ من ازم پرسید اینا چیہ منم اونو قسم دادم ک ب کسے چیزے نگہ ابرومو نبرہ من از اون کوچہ میرم قبول کرد تا دوماہ کارے ب کارم نداشتہ باشہ تا من از اون کوچہ پاشم شوھرمو ب سختے راضے کردم ک خونہ ے خودمونو بدیم مستجر بریم یہ جا دیگہ مستجر بشینم بعد دوماہ ک از اونجا پاشدیم فہمیدم ابرومو توکوچہ بردہ و الان چ قد پشیمونم از این ک خدارو ول کردہ بودم یہ مدت الان باز چادرسرم میکنم خونمونو عوض کردیم دیگہ غلط بکنم بخوام یہ لحظہ پامو خلاف بزارم الان این زندگیمو بیشتر دوس دارم بیشتر ب شوھرم علاقہ مند شدم و براے بدنیا اوردن یہ بچہ ے دیگہ دارم تلاش میکنم امیدوارم خدا یہ گوشہ چشمی ب منم نگاہ کنہ دوستان تورو خدا برام دعا کنید 😔🙏 eitaa.com/zendgizanashoyi
عشق اینجوریه که: کارات ناراحتم میکنه 😔 ولی چون تویی عیبی نداره 😍😍😊 🌸eitaa.com/zendgizanashoyi
پیامبر اکرم(صلی الله علیه و آله): هرگاه خداوند براى خانواده اى خير بخواهد، آنان را در دين دانا مى كند، كوچك ترها بزرگ ترهايشان را احترام مى نمايند، مدارا در زندگى و ميانه روى در خرج روزيشان مى نمايد و به عيوبشان آگاهشان مى سازد تا آنها را برطرف كنند. نهج الفصاحه، ص ۱۸۱، ح ۱۴۷ 💝eitaa.com/zendgizanashoyi
سلام وقتتون بخیر امشب شب دوم از شب های قدره...ما رو از دعای خیرتون فراموش نکنین.... اگه مطالب کانال هم خوبه، خانواده، دوستان و... دعوت ب کانال کنین... از همتون ک عضو کانال شدین بسیار ممنونم و فقط ازتون میخام ک ایده ها و تجربه هاتونو بفرستین....
😁😍 سلام در مورد اشناییمون میخواستم بگم اقایی من وقتی ۱۷ سالشون بود منو دیده بودن تو راه مدرسه پدرشون نزدیک مدرسه ما سوپرمارکت داشت و من اون موقع کلاس پنجم بودم تعریف میکرد میگفت نه اینکه تو اون سن بخوام عاشق باشم و اینا ولی احساس میکردم به دلم میشینی و یه حس دوست داشتنی بهت داشتم ولی چون سن دوتامونم کم بود مگه جرات داشتم چیزی بگم تااینکه میرن سربازیو و برمیگرده و به مادرشون میگن یه دختری بود ۲ سال پیش خیلی دوسش داشتم ولی انگار تو اون مدرسه نیس هرچی نگا میکنم نیس 😔 من رفته بودم یه مدرسه دیگه و دوم راهنمایی بودم بطور خیلی خیلی ناگهانی همسرم منو دوباره میبینه تو راه مدرسه میگف وووااای بزرگ شده بودی قد بلند 😍😍 همونجا از یه اقایی پرسیده بود توروخدا بگو این دختر کیه شهرمام کوچیکه و تقریبا همه همدیگرو میشناسن خلاصه اون اقا معرفی کرده بوده همسرم میره به مادرش میگه قضیه رو مامانش میگه بشین سرجات اونو به تو نمیدن هوا برت نداره اعتماد بسقف بعدشم اون سنش کمه زشته بریم خواستگاری حالا چن سال دیگه که خونه خریدی یه کار مناسب هم داشتی شاید روم بشه برم بگم پسرم دخترتونو میخاد اولین خواستگاری که داشتم ۱۵ سالگیم بود و من هر موقع میفهمیدم خواستگار دارم گریه میکردم لج بازی قهر نمیدونم چرا اعصابم خورد میشه تا اینکه یه روز عصر تنها بودم خونه تلفن ما زنگ خورد جواب دادم مادرشوهر ایندم بودن گفتن سلام خوبی دخترم با مامان کار داشتم منم گفتم نیستن و بعدا زنگ بزنید یه حسی بهم گف این خواستگاری چیزی هس حتما و جالب این بود زدم زیر خنده و اصلا خبری از گریه و ناراحتی نبود شب دوباره زنگ زد با مامانم حرف زد مامانم قضیه رو پنهون کاری میکرد و تحقیقات دقیق انجام میداد در مورد خواستگار ولی من فهمیده بودم بعد ۱۰ روز با رضایت کامل من اجازه داد بیان خواستگاری با اینکه من اصلا ندیده بودمش ولی خوشحال بودم میان خواستگاری اومدنو جواب مثبت و عقد و اینا اون موقع همسرم ۲۴ و من ۱۸ سالم بود الان بعد از گذشت ۱۱ سال از اون موقع خوشبخترینیم و زندگی ما زبان زد فامیل هست و دوتا دختر ناز خدا بهمون داده eitaa.com/zendgizanashoyi