eitaa logo
زندگی نامه شهیدان
785 دنبال‌کننده
7هزار عکس
1.3هزار ویدیو
93 فایل
بِســـمِ الله الرّحمــنِ الرّحیــم أُوْلَئِکَ الَّذِینَ امْتَحَنَ اللَّهُ قُلُوبَهـمْ لِلتَّقـوَی آن‌ها کسانی‌اندکه خدا قلب‌هاشان را برای تقـوا امتحان کرده. @fendreck @KhademAllah7 @Maghadam1234 ✅🌷حمایت شمادلگرمی ماست🌷🇮🇷
مشاهده در ایتا
دانلود
✅️روایت زندگی و شهادت علی آقا ماهانی از زبان مادر بزرگوار💔 ایشان را مرور می کنیم: 💟علی آقا از نوجوانی، با همه بچّه‌های هم سن و سال خودش فرق می‌کرد. ما نفهمیدیم او چه وقت قرآن را یاد گرفت. فقط روزی دیدم چند نفر از بچه‌های محله را جمع کرده و به خانه آورده .گفتم: علی آقا، با این بچّه‌ها چه کار داری؟ گفت: می‌خواهم به این‌ها قرآن یاد بدهم. 🌷 ╭═━⊰🍃🕊🌷🍃⊱━═╮ @zendgy_namy_shahidan ╰═━⊰🍃🕊🌷🍃⊱━═╯
زندگی نامه شهیدان
💌با التماس سرم را می‌بوسید و می‌گفت: مادر، پنج دفعه؛ به حق پنج تن، از ته دل دعا کن که وقتی گمنام شهی
💟از همان بچّگی،‌ از این که می دید بچّه‌ها بیهوده میان کوچه و بازار راه افتاده‌اند، ناراحت می‌شد. عده‌ای هم از این که می‌دیدند علی آقا بچّه‌ها را به نماز و روزه دعوت می‌کند، ناراحت می‌شدند. علی آقا، تا روزی که به شهادت رسید، بزرگتر از سن و سال خودش فکر می‌کرد. یادم می‌آید در همان دوران کودکی که بچه‌ها را به خواندن قرآن دعوت می‌کرد،‌ بعد از کلاس، چند نفر از کسانی که نمی‌خواستند علی آقا بچّه‌ها را تعلیم بدهد، در حالی که با چوب به پیت می‌کوبیدند، می‌گفتند: شیخ علی آمد… شیخ علی آمد…. 🌷 ╭═━⊰🍃🕊🌷🍃⊱━═╮ @zendgy_namy_shahidan ╰═━⊰🍃🕊🌷🍃⊱━═╯
⬅️ادامه آنها نمی دانستند که آرزوی قلبی این جوان این بود که روزی شیخ شود. ما به جز مهر و محبت از او چیزی ندیدیم؟ خدا شاهد است نه به خاطر این که بچّۀ من است، اما باید بگویم او نمونۀ واقعی شیعه‌ی علی بود. یک بار هم ندیدم که این جوان، حرمت موی سفید ما را بشکند،‌ بی سوادی ما را به رخ بکشد، حرف تلخ بزند یا حقیرمان کند. از در اتاق که وارد می‌شدم،‌ از جا نیم خیز می‌شد. اگر بیست بار هم می‌رفتم و می‌آمدم، همین کار را می‌کرد .می‌گفتم: علی جان، مگر من غریبه هستم؟ چرا به خودت زحمت می‌دی؟ می‌گفت: این دستور خداست. 🌷 ╭═━⊰🍃🕊🌷🍃⊱━═╮ @zendgy_namy_shahidan ╰═━⊰🍃🕊🌷🍃⊱━═╯
زندگی نامه شهیدان
⬅️ادامه آنها نمی دانستند که آرزوی قلبی این جوان این بود که روزی شیخ شود. ما به جز مهر و محبت از او چ
💟روزی که خانه نبودم و او از جبهه آمده و لباس‌های شسته نشده‌ای را در گوشه حیاط دیده بود، تشت و آب آورده و با همان لباس ساده‌ی بسیجی و دست مجروح و فلج، لباس‌ها را شسته بود. وقتی رسیدم، دیدم دارد لباس‌ها را روی طناب پهن می‌کند. چقـــدر هم تمیز شسته بود! گفتم: الهی بمیرم مادر. تو با یک دست چطوری این همه لباس را شستی؟ گفت: اگر دو دست هم نداشتم، باز هم وجدانم قبول نمی‌کرد من این جا باشم و تو در زحمت باشی! ❇️یعنی اهل کمال بود. همه چیز را می‌فهمید. اوایل دشمنان انقلاب خیلی تلاش کردند با ضربه زدن به روحیۀ خانوادۀ این بچّه‌های پاک، مسیر انقلاب را عوض کنند،‌ اما دیدیم به لطف خدا نتوانستند. 🌷 ╭═━⊰🍃🕊🌷🍃⊱━═╮ @zendgy_namy_shahidan ╰═━⊰🍃🕊🌷🍃⊱━═╯
زندگی نامه شهیدان
💟روزی که خانه نبودم و او از جبهه آمده و لباس‌های شسته نشده‌ای را در گوشه حیاط دیده بود، تشت و آب آور
این انقلاب و بچّه‌های انقلابی، از همان روزهای اول دشمنانی داشتند که خدا لعنت کند آنها را. اینها، یک مشت خان و خان زاده بودند و اجنبی، یا کسانی که دستاویز آنها شده بودند. علی آقا، از همان روزهای اول هم به این‌ها امان نداد. زندگی خودش را وقف این کرده بود که نگذارد انقلابی که با خون به ثمر نشسته است، دستاویز غافلان بشود. یادم می‌آید زمانی که جنگ شروع شد. همین کسانی که از انقلاب ضربه خورده بودند، شایع کردند علی آقا تیر خورده، خیلی نگران شدم؛ چون تازه فکّش خوب شده بود. رفتم و از (شهید) اکبر شجره پرسیدم: علی آقا مجروح شده؟ چرا راستش را به من نمی‌گویید؟ گفت: مادر، این شایعۀ دشمن است تا روحیه‌ی شما را خراب کنند. چند روز بعد که این خبر به منطقه رسیده بود، تلفنی تماس گرفت و گفت: مادر، اگر گفتند علی آقا تیر خورده، بگو، آره، خورده، اما خوب می‌شود. بگو: شما هم اگر مرد هستید و راست می‌گویید، بروید لااقل برای خاک مملکت، با دشمن بجنگید تا فردا به خفت و خواری نیفتید…او بزرگ فکر می‌کرد. و این روحیه از همان دوران نوجوانی در او بود. حق و باطل را خیلی خوب تشخیص می‌داد. ده – دوازه ساله بود که یکی از اقوام به منزل ما آمد و گفت قرار است شاه به کرمان بیاید. وقتی رفت، دیدم علی آقا با غضب به او نگاه می‌کند. گفتم: علی آقا، چرا ناراحت هستی؟ مگر حرفی به تو زد؟ گفت: نه گفتم: پس چرا ناراحتی؟ گفت: این همه راه آمده که بگوید شاه می‌خواهد به کرمان بیاید؟ چه فرقی به حال ما می‌کند؟ شاه الان می‌داند وضع ما و این مردم چطوری است؟ 🌷 ╭═━⊰🍃🕊🌷🍃⊱━═╮ @zendgy_namy_shahidan ╰═━⊰🍃🕊🌷🍃⊱━═╯
زندگی نامه شهیدان
این انقلاب و بچّه‌های انقلابی، از همان روزهای اول دشمنانی داشتند که خدا لعنت کند آنها را. اینها، یک
🌷گفت: مادر، این شایعۀ دشمن است تا روحیه‌ی شما را خراب کنند. چند روز بعد که این خبر به منطقه رسیده بود، تلفنی تماس گرفت و گفت: مادر، اگر گفتند علی آقا تیر خورده، بگو، آره، خورده، اما خوب می‌شود. بگو: شما هم اگر مرد هستید و راست می‌گویید، بروید لااقل برای خاک مملکت، با دشمن بجنگید تا فردا به خفت و خواری نیفتید…او بزرگ فکر می‌کرد. 🌱و این روحیه از همان دوران نوجوانی در او بود. حق و باطل را خیلی خوب تشخیص می‌داد. ده – دوازه ساله بود که یکی از اقوام به منزل ما آمد و گفت قرار است شاه به کرمان بیاید. وقتی رفت، دیدم علی آقا با غضب به او نگاه می‌کند. گفتم: علی آقا، چرا ناراحت هستی؟ مگر حرفی به تو زد؟ گفت: نه گفتم: پس چرا ناراحتی؟ گفت: این همه راه آمده که بگوید شاه می‌خواهد به کرمان بیاید؟ چه فرقی به حال ما می‌کند؟ شاه الان می‌داند وضع ما و این مردم چطوری است؟ بعد دندان‌هایش را به هم فشرد و گفت: به خدا اگر زورم می رسید، گردنش را می گرفتم و آن قدر فشار می‌دادم تا خفه بشود. این قدر از ظلم و ظالم نفرت داشت. بچّه‌های جبهه می‌گفتند علی آقا به حدّی ارتباطش با خدا نزدیک است که از بعضی کارها و چیزهایی که با چشم هم نمی‌بیند، مطلع می‌شود. یک بار در گلبافت کرمان زلزله شد. خبر زلزله به منطقه هم رسیده بود؛‌ چون خیلی از رزمنده‌ها برای اطلاع از سلامتی خانواده و آشنایان و اقوام به مرخصی آمدند، اما علی آقا یک ماه بعد پیدایش شد. گفتم: مادر، ما برای تو این قدر بی اهمّیت هستیم که نخواستی از حال ما با خبر باشی؟ همه از دور و نزدیک ریختند توی شهر تا از سلامت اقوام خودشان مطلع بشوند، آن وقت تو احوالی از این پیرمرد و پیرزن نپرسیدی؟ خلاصه خیلی گله کردم. علی آقا با آن قیافه‌ی مظلوم، صورتم را بوسید و گفت: مادر جان، احتیاجی نبود که بیایم؛‌ چون خبر سلامت شما و اقوام را پرسیده بودم. نفهمیدم چه گفت: اما حرفش به دلم نشست. بغلش کردم و اشکم با لباس بسیجی‌اش پاک شد. 🌷 ╭═━⊰🍃🕊🌷🍃⊱━═╮ @zendgy_namy_shahidan ╰═━⊰🍃🕊🌷🍃⊱━═╯
زندگی نامه شهیدان
🌷گفت: مادر، این شایعۀ دشمن است تا روحیه‌ی شما را خراب کنند. چند روز بعد که این خبر به منطقه رسیده ب
❇️بعد دندان‌هایش را به هم فشرد و گفت: به خدا اگر زورم می رسید، گردنش را می گرفتم و آن قدر فشار می‌دادم تا خفه بشود. این قدر از ظلم و ظالم نفرت داشت. بچّه‌های جبهه می‌گفتند علی آقا به حدّی ارتباطش با خدا نزدیک است که از بعضی کارها و چیزهایی که با چشم هم نمی‌بیند، مطلع می‌شود. یک بار در گلبافت کرمان زلزله شد. خبر زلزله به منطقه هم رسیده بود؛‌ چون خیلی از رزمنده‌ها برای اطلاع از سلامتی خانواده و آشنایان و اقوام به مرخصی آمدند، اما علی آقا یک ماه بعد پیدایش شد. ✅️گفتم: مادر، ما برای تو این قدر بی اهمّیت هستیم که نخواستی از حال ما با خبر باشی؟ همه از دور و نزدیک ریختند توی شهر تا از سلامت اقوام خودشان مطلع بشوند، آن وقت تو احوالی از این پیرمرد و پیرزن نپرسیدی؟ خلاصه خیلی گله کردم. علی آقا با آن قیافه‌ی مظلوم، صورتم را بوسید و گفت: مادر جان، احتیاجی نبود که بیایم؛‌ چون خبر سلامت شما و اقوام را پرسیده بودم. نفهمیدم چه گفت: اما حرفش به دلم نشست. بغلش کردم و اشکم با لباس بسیجی‌اش پاک شد.🥀 🌷 ╭═━⊰🍃🕊🌷🍃⊱━═╮ @zendgy_namy_shahidan ╰═━⊰🍃🕊🌷🍃⊱━═╯
زندگی نامه شهیدان
❇️بعد دندان‌هایش را به هم فشرد و گفت: به خدا اگر زورم می رسید، گردنش را می گرفتم و آن قدر فشار می‌دا
💟یک روز، در یک تنگ غروب که با علی نشسته بودیم و حرف می‌زدیم، نمی‌دانم چی شد که گفتم: مادر کاش زودتر ازدواج می‌کردی و تا من نمردم لباس دامادی را به تنت می‌دیدم،‌ آخر تو کی داماد می‌شوی؟ مجرد که باشی خدا غضبش می‌گیرد. البته چند بار گفته بودم. اوایل جواب نمی‌داد؛ اما وقتی فهمید این آرزوی قلبی یک مادر است، به خاطر این که دل من خوش باشد، گفت: مادر می‌خواهم ازدواج کنم. گفتم: الهی شکر، بگو چه کسی را می خواهی تا به خواستگاری بروم. می‌دانستم به خاطر رضایتِ دل ما می‌خواهد این کار را بکند. اما وقتی چند بار در جبهه زخمی شد و فهمید که باید همین روزها به جمع شهدا برود، می‌خندید و به مزاح می گفت: مادر، دیگر فرصتی برای من نیست. ان شاالله در آن دنیا، یک حوری بهشتی را عقد می کنم. آخر هم رفت و به عروس دنیا پشت کرد. خب چکار باید می‌کرد؟ باید جای او می‌بودی، تا درد دلش را می‌فهمیدی. سخت است، برای کسی که میان بیابانی، دور از کاروان مانده باشد. او همه‌ی آرزویش شهادت بود و من از کجای دنیا با او حرف می زدم. حق هم داشت. وقتی می‌دید که همه دوستان و هم رزمانش به فیض شهادت رسیده‌اند، دلگیر می‌شد. می‌گفت: مادر، تو بزرگواری، خداوند خیلی برای پدر و مادرها ارزش قائل است! چرا دعا نمی‌کنی که عاقبت به خیر شوم. بهشت حتی رو به روی ما نیست؛ اما زیر پای شماست. چرا دست به دعا بر نمی‌داری تا این پیکر ذلیل، غرق به خون شود، تا شاید گناهانش بخشیده شود.🌷❣️🕊
زندگی نامه شهیدان
🕊 نوحه خوانی شهید سید مجتبی علمدار🌷🕊 🌷
🕊 تشنه ی آب فراتم ای عجل مهلت بده...🌱 تابگیرم در بغل قبر شهید کربلا...❤️ کربلا یا کربلا،یا کربلا،یا کربلا... 😭😭😭😭😭 🌷