#عطر_یاس
#قسمت_هفدهم
.پروندهها رو بهش تحویل دادم و رفت ولی من همچنان تو فکرش بودم .
با دیدن انگشترش سرم درد گرفته بود و بدنم سرد شده بود و همچنان خیره با چشمهام که الان ڪم ڪم داشت بارونی میشد بهش زل زده بودم و رفتنشو نگاه میڪردم.
با صدا زدن سمانه به خودم اومدم که گفت: ریحانه؟ چی شدی یهو؟!
-ها؟! هیچی هیچی !
: آقا سید چیزی گفت بهت؟!
- نه بنده خدا حرفی نزد!
: خب پس چی؟!
-هیچی، گیر نده سمی !
: تو هم که خلی به خدا 😐
خلاصه یکم تو بسیج موندم و بهتر که شدم آروم آروم سمت کلاسم رفتم و وقتی پامو گذاشتم تو، میشنیدم که همه دارن زمزمه می کنن
.😐 فهمیدم درباره منه ولی به روی خودم نیاوردم .😏
پسرا که اصلا همه دهنشون باز مونده بود.
اما امروز واقعا همه پسرها هم با احترام ڪنارم حرف میزدن و هر چیزی رو نمیگفتن و شوخی هاشون ڪمتر ☺️ شده بود .
نمیدونم شایدم میترسیدن ازم 😂😂 .
ولی برای من حس خوبی بود 😊 . خلاصه ولی زمزمه هاشونم میشنیدم😵
یکی میگفت: حتما میخواد جایی استخدام بشه 😐 .
- یکی میگفت: حتما باباش زورش ڪرده چادری بشه و خلاصه هرکی یه چی میگفت.
ولی من اصلا به روی خودم نمیآوردم 😏 . به مدت بههمین روال گذشت و من بیشتر به چادر و نماز خوندن و مدل جدیدم داشتم عادت میڪردم 😊 .
تو این مدت خیلی از دوستامو از دست داده بودم. و فقط مینا ڪنارم مونده بود. ولی اونم همیشه نیش و ڪنایه هاشو میزد .
تویه خونه هم که بابا ومامان 😐😐
.همچنین توی همین مدت احسان چند بار خواست باهام مستقیم حرف بزنه و نزدیک شد ولی من همش میزدم تو ذوقش و بهش اجازه نمیدادم زیاد دور و برم بیاد. راستیتش اصلا ازش خوشم نمیومد 😐
. یه پسر از خود راضي که حالمو بهم میزد ڪارهاش. 😤
.و فقط آقا سید تو ذهنم بود .😊 شاید چون اونو دیده بودم نمیتونستم احسان رو درڪ ڪنم.
تا اینکه یه روز صبح مامانم گفت: دخترم...عروس خانم. پاشو که بختت وا شد 😄 . با خواب الودگے یہ چشممو باز ڪردم و گفتم باز چیه اول صبحی؟
: پاشو پاشو که برات خواستگار میخواد بیاد 😊
-خواستگار؟! 😲 امشب؟؟؟ 😱😨
: چه قدرم هولی دخترم 😄😄 نه آخر هفته میان.
-من که گفتم قصد ازدواج ندارم 😒
: اگه به حرف باشه که هیچ دختری قصد ازدواج نداره 😃
- نه مامان اگه میشه بگین نیان .
: نمیشه 😡 باباش از رفیقای باباته 😐
-عهههه...شما هم که هیچوقت نظر من براتون مهم نیست .
: دختر خواستگاره دیگه. هیولا نیست که بخورتت تموم شی 😐
خوشت نیومد فوقش رد میکنیش.
🌸🍃
🌸🍃
🌸🍃🌸🍃😍🌿♥️🍃
{@zfzfzf
بھش گفتم:
- اۍ شھید ! خیلـے دوستت دارم♥️'
جواب داد:
+ مشتـے تو هنوز دنیـٰا نیومدھ بودۍ من فدات شدم🫀(:
#شھداۍدفاعمقدس🌿 '
🌹✋🏻^^....
.
.
.
.
چِہ اِنتِظٰارِ عَجیبے!
نَہ کوشِشے نَہ دُعایے!
نَہ جُنبشے نَہ بُکایے!
نَہ پُرسِشے کِہ کُجایے!
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
ڣقط نشستم و ڰۏيم
خڋا کند ڪہ بيٱيي 😔♡
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
#انتظار_فرج
⌈🌙 @zfzfzf ○°.⌋
چادر نشانه آنهایست که
میخواهند در قیام مهدوی امامشان را یاری کنند
چادر نشانه ای باشد برای کسانی که
دیگر فکر دیده شدن نیستند😊
#رفيق_چادرے
😍🌿♥️🍃
{@zfzfzf
#بیو
اما تو بهارم باش تو سختیای زندگی کنارم باش🍃
خودت قراره قلب بی قرارم باش💔
#رفيق_چادرے
😍🌿♥️🍃
{@zfzfzf
☘
🍃
🌱
دو روز از عید گذشتہ،
اما هنوز اون حسے ڪہ هر عید بہمون دست میده رو احساس نڪردیم:(
ولے از حق نگذریم، حرفاے #آقا تا حد زیادے آروممون ڪرد:)
انشاءاللہ ڪشورمون خودش رو بہ ساحل آرامش میرسونہ...
فقط همراهے و همدلے من و تو لازمہ!
#مامےتوانیم
یاعلے!
j๑ïท ➺°.•|@zfzfzf
✨📿
.
.
خـ✨ـدا عاشق بازگشت ماس
گناهات چقدربزرگه🤔
بزرگتراز کـ⛰ـوه ها واسمان هااره
بزرگترازبخشش خداکه نیس‼️
همین حالا برگرد♻️
بدون شک خدامیبخشتت👌
#اناللهیحبالتوابین😍
#منبر_مجازے
😍🌿♥️🍃
{@zfzfzf