سلام اعضاي جان🌱
اميدوارم كه حالتون خوب باشه☺️
سال نو هم پيشاپيش مبارڪ♥️
الان ميخوايم به عنوان اولين ڪسے ڪه بهتون عيدے ميده 🥰
بهتون ڪليييے پروفايل عيدے بدم😉
البته بجز پروفايل چيز هاے ديگه اے هم تو راهه ڪه نگم براتون😍
ايشالا ڪه دلتون خوش و تنتون سالم باشه💕✨
يادتون باشه ڪه ما رو به قصد ارزوے ديرينه مون {شهادت} دعا ڪنيد💔✨
{البته بعد از الهم عجل لوليڪ الفرج هاا}💚
#بمونيدبرامون💞✨
😍🌿♥️🍃
{@zfzfzf
{…💙…}
ایده برای سفرہ هفٺ سیݩ ممبر عزیزموݩ پیشنهاد دادن😍🌱
انشاالله ساݪ خوب و پر از خیر و برڪٺ براے همموݩ باشـه...♥️
😘🌿♥️🍃
{@zfzfzf
سردارم جمعه باشد عید باشد تولدتان باشد ، شما نباشید ؟؟🥀
پس ای کاش این ها خواب هم باشد🍃
😍🌿♥️🍃
{@zfzfzf
مداحی آنلاین - آغاز این سال است با «موسی بن جعفر» - میثم مطیعی.mp3
4.97M
⏯مداحی جدید حاج #میثم_مطیعی به مناسبت روز شهادت حضرت موسی بن جعفر (ع) و تحویل سال ۱۳۹۹
#رفـیق_چادرے
😍🌿♥️🍃
{@zfzfzf
چون حکمت انتظارمان امّید است
هر ساله نگاهمان به یک خورشید است
تکرار شعار سال بی حکمت نیست...
پیروزی ما در جهش تولید است...
⚙☄ #جهش_تولید
#پیام_رهبری
#سال_۹۹
😍🌿♥️🍃
{@zfzfzf
˼ رفیق چادرۍ !' ˹
♥️🍃♥️🍃 #عـطـر_یـاس #قـسـمت_دهم اقاسیدبهم گفت مطمئنیدشما؟!کارسختی هستا . توچشماش نگاه کردم و باحر
💚🍃💚🍃
#عـطـر_یـاس
#قـسـمـت_یازدهم
که دیدم همون انگشتری که زهرا خریده بود تو دستشه😢
.
نمیدونم چرا ولی بغضم گرفته بود😢
.
من اولش فقط دوست داشتم با اقا سید کل کل کنم ولی چرا الان ناراحتم؟!
.
نکنه جدی جدی عاشقش شدم؟!😞
.
تا آخر جلسه چیزی نفهمیدم و فقط تو فکر بودم
.
میگفتم شاید این انگشتره شبیهشه
.
ولی نه..جعبه انگشتر هم گوشه ی میز کنار سر رسیدش بود😔
.
بعد جلسه با سمانه رفتیم برای آخرین زیارت
.
دلم خیلییی شکسته بود😔
.
وقتی وارد صحن شدم و چشمم به گنبد خورد اشکهام همینطوری بی اختیار میومد.
.
به سمانه گفتم من باید برم جلو و زیارت کنم😣
.
سمانه گفت خیلی شلوغه ها ریحانه 😯
.
گفتم نه من حتما باید برم و ازش جدا شدم و وقتی وارد محوطه ضریح شدم احساس کردم یه دقیقه راه باز شد و تونستم جلو برم.فقط گریه میکردم. چیزی برای دعا یادم نمیومد اون لحظه .فقط میگفتم کمکم کن.
.
وقتی وارد صحن انقلاب شدیم سمانه گفت وایسا زیارت وداع بخونیم
.
تا اسم وداع اومد باز بی اختیار بغضم گرفت😢
.
یعنی دیگه امروز همه چیز تمومه 😔
.
دیگه نمیتونیم شبها تو حرم بمونیم 😕
.
سریع گفتم من میخوام بعدش باز دو رکعت نماز بخونم😕
.
-باشه ریحانه جان☺️
.
مهرم رو گذاشتم و اینبار گفتم نماز حاجت میخوانم قربتا الی الله
.
اینبار دیگه نه فکر آقا سید بودم نه هیچکس دیگه...فقط به حال بد خودم فکر میکردم😔
.
بعد نماز تو سجده با خدا حرف زدم و بازم بی اختیار گریه ام گرفت و اولین بار معنی سبک شدن تو نماز رو فهمیدم.
.
.
بعد نماز تو راه برگشت به حسینیه بودیم که پرسیدم:
.
-سمانه؟!😕
.
-جانم؟!☺️
.
-میخواستم بپرسم این اقا سید و زهرا باهم نسبتی هم دارن؟!😯
.
ادامه دارد ...
🍃 😍🌿♥️
{@zfzfzf
#عطر_یاس
#قسمت_دوازدهم🌱
- میخواستم بپرسم این آقا سید و زهرا باهم نسبتی هم دارن؟!
: آره دیگه...زهرا دختر خاله اقا سیده 😊
وقتی شنیدم سرم خیلی درد گرفت . آخه رابطشون خیلی صمیمیتر از یه پسر خاله و دختر خاله مذهبیه.
حتما خبریه که اینقدر بهم نزدیکن . ولی به سمانه چیزی نگفتم.
: چیزی شده ریحان؟!
- نه...چیزی نیست .
: آخه از ظهر تو فکری
- نه..چون آخرین روزه دلم گرفته.
خلاصه سفر ما تموم شد و تو راه بازگشت بودیم و با سمانه از گذشته ها وخاطرات هرکدوممون حرف میزدیم..که ازش پرسیدم:
-سمانه؟!
: جانم ؟!
- اگه یه پسری شبیه من بیاد خواستگاریت حاضری باهاش ازدواج کنی؟!
: کلک.. نکنه داداشتو میخوای بندازی به ما 😃😃
- نه بابا.من اصلا داداش ندارم که 😐 داشتمَم به توی خل و چل نمیدادم 😂😂 کلا میگم .
: اولا هرچی باشم از تو خل تر که نیستم 😂 ثانیا آخه من برای ازدواج یه سری معیارهایی دارم باید اونا رو چک کنم. الان منظورت چیه شبیه تو؟!
-مثلا مثل من نه زیاد مذهبی باشه نه زیاد غیر مذهبی. نماز خوندن تازه یاد گرفته باشه. و کلا شرایط من دیگه.
: روحت خیلی پاکه 😊 اینو جدی میگم. وقتی آدمی اینقدر راحت تو حرم گریش میگیره و بغضش میترکه یعنی قلبش پاکه و خدا بهش نگاه کرده 😊 .
-کاش اینطوری بود که میگفتی.
: حتما همینطوره..تو فقط یکم معلوماتت درباره دین کمه وگرنه به نظر من از ماها پاک تری..اگه پسری مثل تو بیاد و قول بده درجا نزنه تو مذهبش و هر روز کاملتر بشه چرا که نه 😊😊 حالا تو چی؟! یه خواستگار مثل من داشته باشی چی جوابشو میدی؟! 😉
-اصلا راهش نمیدادم تو خونه 😃😃
: واااا...بی مزه 😐😐 من به این آقایی 😃😃
-خدا نکشه تو رو دختر 😄
خلاصه حرف زدیم تا رسیدیم به شهرمون. یه مدت از برگشتمون گذشت و منم مشغول درس و جلسات آخر کلاسهای ترم بودم و کمی هم فکر آقا سید. دروغ چرا... من عاشق آقا سید شده بودم . عاشق مردونگی و غرورش. عاشقه... اصلا نمیدونم عاشق چیش شدم. فقط وقتی میدیدمش حالم بهتر میشد. احساس آرامش و امنیت داشتم، همین .
بعد از اومدن سعی میکردم نمازهامو بخونم ولی نمیشد. خیلیا رو یادم میرفت و نماز صبح ها رو هم اکثرا خواب میموندم . چادرم که اصلا تو خونه نمیتونستم حرفشو بزنم و چادر سمانه هم بهش پس داده بودم.
یه روز دلمو زدم به دریا و بعد کلاسم رفتم سمت دفتر آقا سید.
🌸🍃
🌸🍃
🌸🍃 🌸🍃
#عطر_یاس
#قسمت_سیزدهم
یه روز دلمو زدم به دریا و بعد کلاسم رفتم سمت دفتر آقا سید.
-تق تق
: بله. بفرمایید
-سلام آقا سید
-تا گفتم آقا سید یه برقی تو چشماش دیدم و اینکه سرشو پایین انداخت و گفت : سلام خواهر...بله؟! کاری داشتید؟! و بلند شد و به سمت در رفت و دررو باز گذاشت 😐 انگار جن دیده. نمیدونم چرا ولی حس میکردم از من بدش میاد. همش تا منو میدید سرشو پایین مینداخت...تا میرفتم تو اطاق اون بیرون میرفت و از این
کارها.
-کار خاصی که نه...میخواستم بپرسم چجوری عضو بشم؟
:شما باید تشریف ببرید پیش زهرا خانم ایشون راهنماییتون میکنن.
-چشممم...ممنونم 😐😐
دلم میخواست بیشتر تو اطاق بمونم ولی حس میکردم که باید برم و جام اونجا نیست. از اطاق سید که بیرون اومدم دوستم مینا رو دیدم
-سلام
: سلام...اینجا چیکار میکردی؟! یه پا بسیجی شدیا. از پایگاه مایگاه بیرون میای 😄 .
-سر به سرم نزار مینا..حالم خوب نیست .
: چرا ؟! چی شده مگه؟!
-هیچی بابا...ولش....ولی شاید بتونی کمکم کنی و بعدا بهت بگم..خوب دیگه چه خبر؟!
:هیچی. همه چیز اُکِیه. ولی ریحانه؟
-چی؟!
: خواهر احسان اومده بود و ازم خواست باهات حرف بزنم 😊 .
- ای بابا...اینا چرا دست بردار نیستن...مگه نگفته بودی بهشون؟! 😡
: چرا گفتم...ولی ریحان چرا باهاش حرف نمیزنی؟؟
- چون نمیخوامش...اصلاً فک کن دلم با یکی دیگست .
: اِاِاِاِ...مبارکه...نگفته بودی کلک، کی هست حالا این آقای خوشبخت؟! 😄
-گفتم فک کن، نگفتم که حتما هست.
در حال حرف زدن بودیم که آقا سید از دفتر بیرون اومد و سریع از جلوی ما رد شد و رفت و من چند دقیقه فقط به اون زل زدم و خشکم زد. این همه پسر خوشتیپ تو حیاط دانشگاه بود ولی من فقط اونو میدیدم.
: ریحانه؟!چی شد؟!
- ها ؟!؟...هیچی هیچی! 😞
: اما وقتی این پسره رو دیدی... ببینم...نکنه عاشق این ریشوعه شدی؟!
-هااا؟!...نه.
: ریحانه خر نشیا! اینا عشق و عاشقی حالیشون نیس که 😡 فقط زن میخوان که به قول خودشون به گناه نیوفتن. اصلا معلوم نیست تو مشهد چی به خوردت دادن اینطوری دیوونت کردن 😒 .
- چی میگی اصلا تو...این حرفها نیست...به کسی هم چیزی نگو.
: خدا شفات بده دختر 😐
-تو توی اولویت تری 😒
: ریحانه ازدواج شوخی نیستا !
- میناااا...میشه بری و تنهام بزاری؟! 😐
: نمیدونم تو فکرت چیه ولی عاقل باش و لگد به بختت نزن .
-بروووو 😡
مینا رفت و من موندم و کلی افکار پیچیده تو سرم...نمیدونستم از کجا باید شروع کنم ? .
🌸🍃
🌸🍃
🌸🍃
😍🌿♥️🍃
{@zfzfzf
#عطر_یاس
#قسمت_چهاردهم
رفتم سمت دفتر بسیج خواهران و دیدم بیرون پایگاه زهرا داره یه سری پرونده به آقا سید میده و باهم حرف هم میزنن.
اصلا وقتی زهرا رو میدیدم سرم سوت میکشید 😔 دلم میخواست خفش کنم 😠 .
وارد دفتر بسیج شدم و دیدم سمانه نشسته:
-سلام سمی
: اااا...سلام ریحان جان خودم...چه عجب یاد فقیر فقرا کردی خانوم 😊
- ممنون..راستیتش اومدم عضو بسیج بشم. چیا میخواد؟
: اول خلوص نیت 😂
- مزه نریز دختر...بگو کلی کار دارم 😐
: واااا...چه عصبانی..خوب پس اولیو نداری .
-اولی چیه؟!
: خلوص نیت دیگه 😄😄
-میزنمت ها 😐 !
: خوب بابا...باشه...تو فتوکپی شناسنامه و کارت ملی و کارت دانشجوییتو بیار بقیه با من .
خلاصه عضو بسیج شدم و یه مدتی تو برنامه ها شرکت کردم ولی خانوادم خبر نداشتن بسیجی شدم. چون همیشه مخالف این چیزها بودن.
یه روز سمانه صدام زد و بهم گفت: ریحانه
- بله؟!☺️
-دختره بود مسئول انسانی !
-خوب .
-اون داره فارغ التحصیل میشه.میگم تو میتونی بیای جاشا !
وقتی اینو گفت یه امیدی تو دلم روشن شد برای نزدیک شدن به آقا سید و بیشتر دیدنش و گفتم: نیست؟!
: چرا ولی من بیشتر کارها رو انجام میدم و توهم کنارم باش 😊
....ولی!
- ولی چی؟!
-باید با چادر بیای تو پایگاه و چادری بشی 😐 .
-وقتی گفت دلم هری ریخت و گفتم: تو که میدونی دوست دارم چادری بشم ولی خانوادمو چجوری راضی کنم؟!
-کار نداره که.. بگو انتخابته و اونا هم احتمالا برا انتخابت احترام قائل میشن.
-دلت خوشه ها. میگم کاملا مخالفن .
-دیگه باید از فن های دخترونت استفاده کنی دیگه 😉😉 .
توی مسیر خونه با سمانه به یه چادر فروشی رفتیم و یه چادر خریدم و رفتم خونه و دنبال یه موقعیت بودم تا موضوع رو به مامان و بابام بگم .
-مامان؟
: جانم
-من تو گرفتن تصمیمات زندگیم اختیار دارم یا نه؟! 😐
: آره که داری ولی ما هم خیر و صلاحتو میخوایم و باید باهامون مشورت کنی.
بابا: چی شده دخترم قضیه چیه؟!
-هیچی...چیز مهمی نیست .
مامان:چرا دیگه حتما چیزی هست که پرسیدی..با ما راحت باش عزیزم.
-نه فقط میخوام تو انتخاب پوششم اختیار داشته باشم.
بابا:هییی دخترم...ولی اینجا ایرانه و مجبوری به حجاب اجباری.بزار درسِت تموم بشه میفرستمت اونور هر جور خواستی بگرد.
🌸🍃
🌸🍃
🌸🍃
😍🌿♥️🍃
{@zfzfzf
#عطر_یاس
#قسمت_پانزدهم
بابا:هییی دخترم...ولی اینجا ایرانه و مجبوری به حجاب اجباری..بزار درست تموم بشه میفرستمت اونور هر جور خواستی بگرد..
- نه پدر جان...منظور این نبود 😐 .
مامان:پس چی؟!
-نمیدونم چه جوری بگم...راستش...راستش میخوام چادر سرم بزارم .
بابا: چی گفتی؟! درست شنیدم؟!چادر؟! 😨😨
مامان: این چه حرفیه دخترم.. تو الان باید فکر درس و تحصیلت باشی نه این چیزها .
بابا: معلوم نیست باز تو اون دانشگاه چی به خردشون دادن که مخشو پوچ کردن.
-هیچی به خدا...من خودم تصمیم گرفتم .
بابا: میخوای با آبروی چند ساله ی من بازی کنی؟!؟همین مونده از فردا بگن تنها دختر تهرانی چادری شده.
مامان: اصلا حرفشم نزن دخترم...دختر خاله هات چی میگن.
-مگه من برا اونا زندگی میکنم؟! 😒
: میگم حرفشو نزن 😠
با خودم گفتم اینجور که معلومه اینا کلا مخالف هستن و دیگه چیزی نگفتم . نمیدونستم چیکار کنم.کاملا گیج شده بودم و ناراحت . 😔 از یه طرف نمیتونستم تو روی پدر و مادر وایسم از یه طرف نمیخواستم حالا که میتونم به اقا سید نزدیک بشم این فرصتو از دست بدم. ولی آخه خانوادم رو نمیتونم راضی کنم 😞 .
یهو یه فکری به ذهنم زد. اصلا به بهانه همین میرم با آقا سید حرف میزنم .
شاید اجازه بده بدون چادر برم پایگاه. .
بالاخره فرمانده هست دیگه 😊 .
فردا که رفتم دانشگاه مستقیم رفتم سمت دفتر آقا سید:
تق تق
: بله بفرمایید
-سلام
-سلام...خواهرم شرمنده ولی اینجا دفتر برادرانه. گفته بودم که اگه کاری دارید با زهرا خانم هماهنگ کنید.
-نه آخه با خودتون کار دارم
-با من؟!؟ 😨
چه کاری؟! 😱
-راستیتش به من پیشنهاد شده که مسئول انسانی خواهران بشم ولی یه مشکلی دارم .
چه خوب.چه مشکلی؟!
-اینکه ، اینکه خانوادم اجازه نمیدن چادری بشم 😔 میشه اجازه بدین بدون چادر بیام پایگاه؟!
-راستیتش دست من نیست ولی یه سوال؟!شما فقط به خاطر پایگاه اومدن و این مسولیت میخواستین چادر بزارین؟!
-آره دیگه 😐
: خواهرم ،چادر خیلی حرمت داره ها...خیلی! چادر لباس فرم نیست که خواهر...بلکه لباس مادر ماست. میدونید چه قدر خون برای همین چادر ریخته شده؟؟چند تا جوون پرپر شدن؟! چادر گذاشتن عشق میخواد نه اجازه.
ولی همینکه شما تا اینجا تصمیم به گذاشتنش گرفتین خیلی خوبه، ولی به نظرم هنوز دلتون کامل باهاش نیست.
من قول میدم اون مسئولیت روبه کسی ندن و شما هم قول بدین و پوششتون رو با مطالعه و اطمینان قلبی انتخاب کنین نه به خاطرحرف مردم.
🌸🍃
🌸🍃
🌸🍃🌸
😍🌿♥️🍃
{@zfzfzf