#عطر_یاس
#قسمت_سیودوم
آرو آاروم رفتم و چند ردیف عقب تر نشستم و به حرفهاش گوش دادم 😔
دیدم با بغض داره درد دل میکنه 😢
-شهدا چی شد؟! 😔 مگه قرار نبود منم بیام پیشتون ؟! الان زنده موندم که چی بشه؟! 😢 که هر روز یه زخم زبون بشنوم؟! 😢... بی معرفتا چرا من رو یادتون رفت و شروع کرد گریه کردن گریه کردن 😭
دلم خیلی براش میسوخت 😢 ...منم گریم گرفته بود ولی نمیتونستم گریه کنم...آروم رفتم پشت سرش...
نمیدونستم چی بگم و چیکار کنم...
فقط آروم گفتم: سلام آقا سید 😶
آروم سرش رو برگردوند و سریع اشکاش رو با گوشه استینش پاک کرد و داد زد: زهراااا مگه نگفتم کسی اومد خبرم کن
- آقا سید حالا دیگه ما هرکسی هستیم ؟!
: خانم بین من و شما هیچ نسبتی نیست. نه ثبتی نه دینی و نه...
لااله الا الله
-قلبی چطور؟! اینقدر راحت جا زدید؟ من رو تا وسط میدون آاوردید و حالا میخواین که تنها بجنگم؟؟ 😔
یعنی حتی اون گفتن عشق دوم و اینا همه دروغ بود؟!
چون برای رسیدن به عشق اولتون اینقدر تلاش کردید ولی عشق به ظاهر دومتون چی؟! این شهدا اینطوری پای حرفاشون وایمیستادن؟! 😢
: من چیکار باید میکردم که نکردم؟؟
- دیشب جواب بابامو ندادید و از خودتون دفاع نکردید؟؟
: چه جوابی؟!چه دفاعی؟!مگه دروغ میگفت؟!من فلجم. 😢 .حتی خودمو نمیتونم نگه دارم چه برسه شما رو...کجای حرفهاش غلط بود؟!
- اون روز تو دفترتون گفتین این اتوبان دو طرفست... ولی الان با این حرفاتون دارم میفهمم نه ...این اتوبان همیشه یه طرفه بوده...شما فکر میکنید نظر من راجب شما عوض شده؟! حق هم دارید فکر کنید..چون عاشق نشدید تا حالا...و نمیدونید عشق یعنی چی...خداحافظ .
بلند شدم و به طرف در مزار رفتم که از پشت سر اروم گفت: ریحانه خانم 😶 )دومین بار بود که اسمم رو صدا میزد( این اتوبان همیشه دوطرفه بوده ولی وقتی کوه ریزش کنه دیگه راهی باقی نمینونه 😔
برگشتم و باز باهاش چشم تو چشم شدم و گفتم: اگه صدبار هم کوه ریزش کنه باید وایساد و جاده رو باز کرد
نه اینکه...
خداحافظ...
و از محوطه بیرون اومدم...
چند روز گذشت و از آقا سید هیچ خبری نداشتم... روزها برام تکراری و بیخود میگذشت 😔 .
فکر به اینکه آینده و سرنوشتم چجوریه دیوونم میکرد.. دلم میخواست یه کاری کنم ولی کاری از دستم بر نمیومد..هر بار درباره سید با بابا حرف میزدم بحث رو عوض میکرد 😐
تا اینکه یه شب نزدیک صبح دیدم صدای جیغ زدن های مامانم میاد. سریع خودمو رسوندم بالاسرش.
دیدم رو تخت نشسته داره گریه میکنه 😢 .
-چی شده مامان؟!
🌸🍃
🌸🍃
🌸🍃🌸🍃
😍🌿♥️🍃
{@zfzfzf
↻🌸'•°.
.
وَبــࢪخداتوڪلکُن..؛
وهَمیݩبَسکھخدانگهبانِتوست!🌱🧡
.
#اینشکوفههاهُنرِدستِخالقھهآ ^ــــ^
😍🌿♥️🍃
{@zfzfzf
خداوند به انسان دستور داد گندم نخورد، ولی خورد....
اولین سیلی خدا به او برهنه شدن بدنش بود.
این نشان می دهد که
رها کردن لباس سیلی خداست نه تمدن...❌
#اقای_قرائتی
#پوشش_اسلامی
#سیلی_خدا
😍🌿♥️🍃
{@zfzfzf
#ما_قوی_هستیم
📲 #تصویر_سازی| #علمدار_پدر
دلنوشته دختر #شهید_قاسم_سلیمانی با پدر
🌺به مناسبت ولادت علمدار کربلا حضرت اباالفضل العباس علیه السلام
🔻 حکمت انگشترتان این بود که از تن پارهپاره تان، دستی که مانده را راحتتر بشناسیم. دستی که سال ها به سوی معبودتان دراز کردید، دست جانبازیتان که دست تمنایتان شده بود. عقیق بر دست که نماد آرامش روح است و شما آن را به دست کردید چون می دانستید قرار است به آرامشی ابدی رهایی یابید. غم و غصههایتان، دردهایتان از وجود مبارکتان رهانیده می شوند. معنی عقیق همین است که شما به راستی می دانستید کجا به دست کنید. به همان دستی که ماند تا یاد علمدار کربلا را دوباره زنده کند. در سرزمین عراق بر روی زمین افتاد تا علم و علمدار روحی تازه کند در دلها...
شما علمدار بودید بابا؛ علمدار حرم و کرامت و انسانیت. بی سرو سامان و حیران و سرگردان به دنبال گوشهای از شما بودیم که عقیقت به روح و جانم رسید این تمام سهم ما از شما بود... اینکه چگونه انگشترتان را به دستم رساندید بماند بین من و شما ... قول میدم همانطور که خواستی علمدار خوبی برای علمت باشم حضرت پدر...
زینب سلیمانی (دختر سردار سلیمانی)
😍🌿♥️🍃
{@zfzfzf
.
#میلاد_ارباب_زاده😍✨
#سیدالساجدین؏📿
به دنیا آمدى تا مطلبى دیگر بیاموزم🍃
من از رفتار تو الله را اکبر بیاموزم🕊
کلاس درس شد سجاده ات، من روز میلادت🌸
نشستم تا جهان را پاى این منبر بیاموزم✨
بریزم دور این ناعلم هارا و منِ خود را🌹
بدون واسطه از ساقى کوثر بیاموزم💫
#شاهزاده_ارباب😍
#میلادمولودتمبارکشاهبانو💕
#عیدتون_مبارک💚
😍🌿♥️🍃
{@zfzfzf