[ إلهى هَبْ لى
ڪمالَ الْانقِطاعِ إلَیْڪَ🍃 ]
خدايا
دنیا شلوغه ،
ما را از هر چه حُبِ دنیاست،
ردِ #صلاحيت کن
اما از بندگی نه :)!
#بندگیکنیم
#نسأل_الله_منازل_الشهدا🌱♥️
😍🌿♥️🍃
{@zfzfzf
•• #جُویایِآࢪامش ^^🌱
- دُعاڪن؛
ارتباطباخداوندعلاوهبرکسبِمعرفتبرایِتو
موجبِایجادِ احساساتِ آرامشبخش و تسکیندهنده در درونتھ ♡✨
😍🌿♥️🍃
{@zfzfzf
میدونۍ•خدا•بهبندههاشچیمیگه؟!
میگهبنده#من!
دلتنگ°اسم°خودممبا
صداے#طُ!♥️
#بَندَتفَداےِمِهرَبونیتشِہ😍
#آخداےمن😌
😍🌿♥️🍃
{@zfzfzf
#طنز جبهه
اگر بدی دیده اند حقشان بوده😂😂
شب عملیات موقع حلالیت طلبیدن، یکی از فرماندهان آمده بود وداع کند. خیلی جدی به بچه ها می گفت😜
: «خوب، برادرا! اگر در این مدت از ما بدی دیده اند (بعد از مکثی) حقشان بوده و اگر خوبی دیده اند، حتماً اشتباهی رخ داده است.»😁😁 بعضی ها هم می گفتند: «اگر ما را ندیدید عینک بزنید.»😂😂😂
کتاب فرهنگ جبهه (شوخی طبعی ها)جلد 1، صفحه:59
😍🌿♥️🍃
{@zfzfzf
🍷🍷🍷🍷🍷🍷🍷🍷
🍷🍷🍷🍷🍷🍷
🍷🍷🍷🍷
🍷🍷
♦️♦️ خاطرات سفیر 3 ♦️♦️
🔸🔸 معمای چهار دست مردد 🔸🔸
🔹🔹 قسمت اول 🔹🔹:
و اما اولین روز دانشگاه! 👩🎓خانوم فراندون، منشی لابراتور، که یه خانوم فرانسوی سبزه با چشم و ابروی سیاه و موهای کوتاه و سیخ سیخی بود و قبلاً اومده بود توی ایستگاه قطار دنبالم، تصمیم گرفته بود من رو به بقیه معرفی کنه. 👩🏫 توی راه پله ها همه ش به این فکر می کردم که چند تا مرد اینجاست و لابد میخوان با من دست بدن🤝 و من باید چطور رفتار کنم که نه اونا کنف بشن و ناراحت بشن و بهشون بر بخوره نه من حرامی انجام داده باشم......🤔 خانوم فراندون درباره طبقات و دپارتمان ها برام توضیح میداد و من، همون طور که سرم رو براش تکون میدادم، بدون اینکه بفهمم چی داره میگه،🤨 پیش خودم جملات رو برای توضیح دادن درباره نوع رفتار مردم با آقایون پایین و بالا می کردم.
اول رفتیم اتاق رئیس لابراتوار، سیمن غیشیغ {Simon Richir}، که مدیر تز من هم بود.👨💼 خانوم فراندون اول وارد اتاق شد.
_ سیمن، این هم دانشجوی ایرانی مون!👩🎓
آقای غیشیغ اومد جلو. سلام کردم. سلام کرد. دستش رو آورد جلو که دست بده. کل کل دو تا پاراگرافی رو که آماده کرده بودم به صورت یک دکلمه تحویلش دادم: «ببخشید... خیلی عذر می خوام! من مسلمون و با آقایون نمیتونم دست بدم. اصلاً قصدم بی احترامی نیست. این یه دستور دینیه. من نمیتونم تغییرش بدم. باز هم ازتون عذر می خوام.»☺️ این جور مواقع خودم بیشتر از همه وضعیت طرف مقابل رو درک می کنم. خدایی ش واسه خود آدم هم سخته. تصور کنید، توی یه جمع یه آدم محترم دستش رو میاره جلو که با شما دست بده و شما عذرخواهی می کنید و طرف دستش رو توی همون محوری که آورده جلو، با سرعتی دو برابر، میکشه عقب، دستش رو مشت میکنه، و بعد نمیدونه باید باهاش چه کار کنه!😔 و شما، در ذهن اطرافیان، کم کم شبیه یه انسان َبَدَوی میشید با یه گرز توی دست که اصول جهانی شدن و فرهنگ و تمدن جهانی رو نمی دونه.😔
آقای غیشیغ، بعد از اینکه باهام آشناتر شد، ازم خواست وقتی با بقیه هم آشنا شدن برگردم پیشش تا با هم آشنا ترتر بشیم.😁 راه افتادیم به سمت طبقه سوم.
_ میریم کجا خانوم فراندون؟
_ میریم اتاق استاد راهنمای تزت. دوتا استاد دیگه هم اونجا هستند که باید باهاشون آشنا بشی؛ بعد هم بقیه دانشجوهای دکترا.😨
واویلا .... خودش بود؛ قتلگاه من!😰 قلبم سر جاش بالا و پایین می پرید.😬 بعد، یهو تپشش رو توی زانوی پای چپم و بعد توی پاشنه پای راستم حس کردم. اونقدر موضوع مهم برای فکر کردن داشتم که این یکی خیلی هم مهم نباشه.😩
ادامه دارد ........
#نیلوفر_شادمهری
#خاطرات_سفیر
🍷🍷🍷🍷🍷🍷🍷🍷
🍷🍷🍷🍷🍷🍷
🍷🍷🍷🍷
🍷🍷
😍🌿♥️🍃
{@zfzfzf