eitaa logo
‌°رَفیقـِRafighـچادُرے°
1.2هزار دنبال‌کننده
21.2هزار عکس
9.3هزار ویدیو
783 فایل
«بسم رب الحسین^^» 《نَسل مآ نَسلِ ظُهور اَست اگَر بَرخیزیم》 کپۍ؟!حلالت نظرتون↶ @Zvjfyid |♡| @ain_sh_g مقصد درحال طیـ » ¹.³k..✈️..» جهت تبادل↶ @o0o0o_lIlIlIlIl
مشاهده در ایتا
دانلود
●پایان ناشناس●
🔻توییت اکانت ایران به عربی: همه چیز آماده است!
‌°رَفیقـِRafighـچادُرے°
#رمان ✨🩷 #دلدادگان #پارت_24 عقد هم افتاد برای هفته بعد. باید یواش یواش خرید میکردیم برا روز عقدم.
✨🩷 مریم و سارا هم اومدن بالا. سارا گفت : +مبارکت باشه زن داداش گلم خوشبخت بشی. مریم هم بوسم کرد و گفت : +خوشبخت بشی عزیز دلم. مریم از سارا یه سال بزرگتر بود و هجده سالش بود و جدی تر بود. خاله و زندایی و عمه ها و بقیه هم اومدن. بعد از عقد رفتیم خونه، لباسامو عوض کردم و خسته و کوفته دراز کشیدم رو تخت. حامد در زد و اومد داخل. +سلاااام بر آیناز خانم. -سلام حامد بیا بشین پیشم. دراز کشید کنارم. -گفتم بشین نگفتم پررو شو! خندید. بغلم کرد. با لهن مظلومی گفت: +دوشت دالم. -زهر ماررررر ترکیدم از خنده. نفهمیدم چی شد که خوابم برد. چشامو باز کردم. حامد پیشم خوابیده بود. دلم نیومد بیدارش کنم. خسته بود. خودمم دوباره خوابیدم پیشش(😂)... ادامه دارد.. نویسنده :وآنیا🪷 ✨💛✨💛✨💛✨💛✨💛✨💛
✨🩷 با صدای حامد از خواب بیدار شدم. +عزیزم، آیناز من، بیدار شو. میخوایم بریم بیرون. خسته و کوفته بیدار شدم. ___ تو جاده بودیم. +حامد داریم کجا میریم؟ -نگران نباش عزیزم رسیدیم متوجه میشی. دو ساعت تو راه بودیم. من ازخستگی تو ماشین خوابم برده بود. +آیناز، بلند شو، رسيديم. نگاه که کردم دیدم جلوی یه ویلا وایساده بودیم. -حامد اینجا کجاست؟ +اینم از همون باغی که بهت گفته بودم. انشاءالله بعد از عروسی مون اینجا میشه خونمون. میخوای داخلشو نشونت بدم؟ با خوشحالی گفتم : -بعلههه وارد ویلا شدیم. رفتیم داخل. وای خدا این همه طبقه روووو. تک تک اتاق هارو چک کردم. همشون تخت و میز و کمد و.. داشتن! رفتم تو آشپزخونه. این بزگترین آشپزخونه ای بود که تو عمرم دیده بودم! تمام لوازم آشپزی و انواع گاز و فر و آبمیوه گیر و یخچال و.. رو داشت. از بقیه چیزهای خونه هم که نگم براتون. انگار قصر پادشاه بود. حامد با لبخند اومد سمتم: +قشنگه؟ شگفت زده گفتم : -قشنگه؟ بی نظیره حامد!!! درست همون چیزیه که آرزوشو داشتم. +خوشحالم که تونستم چیزی رو که خواستی برات فراهم کنم. ازخوشحالی بقلش کردم. -خیلی دوستت دارم حامد. +من بیشتر. رفتم تو حیاط، یه استخر بزرگ داشت. ویلا به دریا هم راه داشت. دریا واقعا زیبا و آرامش بخش بود. حامد اومد کنارم.. ادامه دارد.. نویسنده :وآنیا🪷 ✨💛✨💛✨💛✨💛✨💛✨💛
✨🩷 حامد اومد کنارم. دستمو گرفت. گفت: +امشب برگردیم؟؟ یا بمونیم؟؟ -نه زشته هنوز عروسی نکردیم نمیشه شب بمونیم. +چشم. پس وسایلتو جمع کن بریم. _ رسیدیم خونه. خیلی خسته بودم. در حیاط رو باز کردیم تا بریم داخل. از بیرون کاملا مشخص بود که لامپ ها خاموشه. رو به حامد گفتم : حامد جان، فکر کنم برقا رفتن. بریم داخل چراغ قوه رو روشن کنم. درب رو که باز کردم یهو لامپ ها روشن شد و همه جیغ هورا کردن و گفتن : -تولدت مبارککککک. خیلی خوشحال شده بودم. باورم نمیشد. تولد من رو همه یادشون بود. اما خودم نه! بعد از جشن همه مهمان‌ها رفتن. ____ دوماه گذشته بود و فردا می‌خواستیم بریم ماه عسل. من و حامد رو تختم نشسته بودیم و حرف میزدیم. +آیناز -جانم +واسه ماه عسل کجا بریم؟ -بنظرت؟ +هرجا که تو بگی میریم. کمی فکر کردم و گفتم : -مشهد! خندید و گفت... ادامه دارد.. نویسنده :وآنیا🪷 ✨💛✨💛✨💛✨💛✨💛✨💛
✨🩷 خندید و گفت : +فکر میکردم الان بگی کربلا یا حج! -نه کربلا به وقتش! +وقتش کِیه؟ -بعدا خودت میفهمی. +خب پس چمدونتو ببند که فردا به امید خدا بریم مشهد الرضا انشاءالله. -چشم. چمدونمو باز کردم و چندتا لباس و مسواک و حوله و روسری و.. گذاشتم توش و گرفتم خوابیدم. __ داشتم چادرمو سرم میکردم که حامد صدام زد: +آیناز بدو بیا دیگه از پرواز جامیمونیم هاااا. تند تند کفشامو پوشیدم و سوار تاکسی شدیم. رسیدیم فرودگاه. سوار هواپیما شدیم. دستمان در دست هم بود. تمام راه رو درمورد آینده و زندگیمون صحبت کردیم. وقتی رسیدیم یه تاکسی گرفتیم تا حرم امام رضا (ع). رسیدیم حرم. از خوشحالی گریه م گرفته بود... ادامه دارد.. نویسنده :وآنیا🪷 ✨💛✨💛✨💛✨💛✨💛✨💛
✨🩷 از خوشحالی گریه م گرفته بود. سلام کردم و رفتم پیش ضريح. کلی گریه و دعا کردم. واسه خودم و حامد، واسه خانوادم، واسه آیندم و.... ____ یک سال گذشته بود و مثل همیشه داشتم واسه حامد شام درست میکردم قبل از اینکه از سر کار برگرده. نمیدونم چرا بازم امروز حالت تهوع داشتم. از زبان حامد🧔🏻‍♂: در رو باز کردم. بوی خوش غذا میومد. آیناز رو بغل کردم و گفتم : +الحق که کد بانوی خودمی. -ممنونم. داشتیم غذا می‌خوردیم که رو به آیناز گفتم : -راستی عزیزم نظرت چیه مامان اینا رو دعوت کنیم خونمون یکم دور هم باشیم. +اومم نمیدونم اما... یهو سرفه ش گرفت و دوید رفت سرویس. بنظرم بالا آورد! صداش زدم. +عزیزم حالت خوبه. -آره خوبم چیزی نیست. بعد از چند دقیقه اومد سر میز شام. +آیناز چیزی شده؟ -راستش چندوقته حالت تهوع دارم و بالا میارم.نمیدونم چمه کمی فکر کردم و با تعجب گفتم : +نکنه خبراییه؟؟؟! ابروهاشو کشید بالا و گفت: -نمیدونم والا میخوای فردا برم آزمایش بدم؟ +بنظرم بهترین کاره. -باشه. بعد از خوردن شام رفتیم تو اتاق و خوابیدیم. فردا صبح من کار نداشتم و موندم خونه. آیناز رو رسوندم آزمایشگاه. -عزیزم هروقت کارت تموم شد بهم زنگ بزن بیام دنبالت. +چشم -بی بلا حدود یه ساعت بعد رفتم سراغ آیناز. نشست تو ماشين. +خب جواب چی بود؟ -راستش.. ادامه دارد.. نویسنده :وآنیا🪷 ✨💛✨💛✨💛✨💛✨💛✨💛
✨🩷 -راستش اگه بگم باورت نمیشه!!! +بگو با ذوق و شوق گفت : -جواب مثبت بوددددددد!!!!! از شدت خوشحالی دستام می‌لرزید. نمیدونستم چی بگم. خیلی خوشحال شده بودم. +مبارکهههههههههه از ذوق هی بوق ماشین رو میزدم. -عهه نکن الان فکر میکنن دیوونه شدیم. +خب وقعا هم دیونه ایم. -چی گفتیییییی؟؟؟؟ +آم هیچی کنار یه بستنی فروشی وایسادم. رو به آیناز گفتم : +همینجا وایسا الان میام. از زبان آیناز 🧕🏻: بعد از چند دقیقه با یه آب هویج بستنی و یه فالوده بستنی بزرگ اومد تو ماشين. فالوده رو داد به من و گفت : -خدمت شما همسر گرامی. به مناسبت این روز شیرین، نوش جان نمایید. +واییی ممنون تو از کجا میدونستی من فالوده دوست دارم؟ -مگه میشه یکی خانمشو نشناسه؟ +متشکرم همسر گرامی.شما هم لطفا نوش جان فرمایید. خندید. وقتی رسیدیم خونه حامد ایندفعه نرفت سرکار و اومد داخل. -چی شده نرفتی سرکار؟ +امروز کار نداشتیم. -اوهوم باشه. به حرف هاش خیلی اعتماد داشتم. وقتی لباسامو عوض کردم حامد اومد داخل. -راستی آیناز نگفتی. مامان اینا رو دعوت کنیم واسه شام؟ +امشب؟؟ -آره مگه چیه منم کمکت میدم. اینطوری هم میتونیم این خبر رو بهشون بدیم... ادامه دارد.. نویسنده :وآنیا🪷 ✨💛✨💛✨💛✨💛✨💛✨💛
شبتون خوش...
بِسمِ رَِبِّ الحُسین...✋🏻🌱 | |
یہ‌سلام‌بدیم‌بہ‌ آقامون‌صاحب‌الزمان🙂"! روبہ قبلہ: السَّلامُ‌علیڪَ‌یابقیَّةَ‌اللّٰہ یااباصالحَ‌المَهدے‌یاخلیفةَالرَّحمن ویاشریڪَ‌القرآن ایُّهاالاِمامَ‌الاِنسُ‌والجّانّ‌سیِّدے ومَولاےالاَمان‌الاَمان . . . 🍁🌱