فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴 به سراغتان خواهیم آمد...
🔹سوف نأتي اليكم...
🔹אנחנו נבוא אליך ...
🔹We will come to you ...
#اسماعیل_هنیه
#خونخواهی_هنیه_عزیز
#شهید_اسماعیل_هنیه
°رَفیقـِRafighـچادُرے°
#رمان ✨🩷 #دلدادگان #پارت_24 عقد هم افتاد برای هفته بعد. باید یواش یواش خرید میکردیم برا روز عقدم.
#رمان✨🩷
#دلدادگان
#پارت_26
مریم و سارا هم اومدن بالا. سارا گفت :
+مبارکت باشه زن داداش گلم خوشبخت بشی.
مریم هم بوسم کرد و گفت :
+خوشبخت بشی عزیز دلم.
مریم از سارا یه سال بزرگتر بود و هجده سالش بود و جدی تر بود.
خاله و زندایی و عمه ها و بقیه هم اومدن.
بعد از عقد رفتیم خونه، لباسامو عوض کردم و خسته و کوفته دراز کشیدم رو تخت. حامد در زد و اومد داخل.
+سلاااام بر آیناز خانم.
-سلام حامد بیا بشین پیشم.
دراز کشید کنارم.
-گفتم بشین نگفتم پررو شو!
خندید.
بغلم کرد. با لهن مظلومی گفت:
+دوشت دالم.
-زهر ماررررر
ترکیدم از خنده.
نفهمیدم چی شد که خوابم برد.
چشامو باز کردم. حامد پیشم خوابیده بود. دلم نیومد بیدارش کنم. خسته بود. خودمم دوباره خوابیدم پیشش(😂)...
ادامه دارد..
نویسنده :وآنیا🪷
✨💛✨💛✨💛✨💛✨💛✨💛
#رمان ✨🩷
#دلدادگان
#پارت_27
با صدای حامد از خواب بیدار شدم.
+عزیزم، آیناز من، بیدار شو. میخوایم بریم بیرون.
خسته و کوفته بیدار شدم.
___
تو جاده بودیم.
+حامد داریم کجا میریم؟
-نگران نباش عزیزم رسیدیم متوجه میشی.
دو ساعت تو راه بودیم. من ازخستگی تو ماشین خوابم برده بود.
+آیناز، بلند شو، رسيديم.
نگاه که کردم دیدم جلوی یه ویلا وایساده بودیم.
-حامد اینجا کجاست؟
+اینم از همون باغی که بهت گفته بودم. انشاءالله بعد از عروسی مون اینجا میشه خونمون. میخوای داخلشو نشونت بدم؟
با خوشحالی گفتم :
-بعلههه
وارد ویلا شدیم. رفتیم داخل. وای خدا این همه طبقه روووو. تک تک اتاق هارو چک کردم. همشون تخت و میز و کمد و.. داشتن! رفتم تو آشپزخونه. این بزگترین آشپزخونه ای بود که تو عمرم دیده بودم! تمام لوازم آشپزی و انواع گاز و فر و آبمیوه گیر و یخچال و.. رو داشت. از بقیه چیزهای خونه هم که نگم براتون. انگار قصر پادشاه بود. حامد با لبخند اومد سمتم:
+قشنگه؟
شگفت زده گفتم :
-قشنگه؟ بی نظیره حامد!!! درست همون چیزیه که آرزوشو داشتم.
+خوشحالم که تونستم چیزی رو که خواستی برات فراهم کنم.
ازخوشحالی بقلش کردم.
-خیلی دوستت دارم حامد.
+من بیشتر.
رفتم تو حیاط، یه استخر بزرگ داشت. ویلا به دریا هم راه داشت. دریا واقعا زیبا و آرامش بخش بود.
حامد اومد کنارم..
ادامه دارد..
نویسنده :وآنیا🪷
✨💛✨💛✨💛✨💛✨💛✨💛
#رمان ✨🩷
#دلدادگان
#پارت_28
حامد اومد کنارم. دستمو گرفت. گفت:
+امشب برگردیم؟؟ یا بمونیم؟؟
-نه زشته هنوز عروسی نکردیم نمیشه شب بمونیم.
+چشم. پس وسایلتو جمع کن بریم.
_
رسیدیم خونه. خیلی خسته بودم. در حیاط رو باز کردیم تا بریم داخل. از بیرون کاملا مشخص بود که لامپ ها خاموشه. رو به حامد گفتم :
حامد جان، فکر کنم برقا رفتن. بریم داخل چراغ قوه رو روشن کنم.
درب رو که باز کردم یهو لامپ ها روشن شد و همه جیغ هورا کردن و گفتن :
-تولدت مبارککککک.
خیلی خوشحال شده بودم. باورم نمیشد. تولد من رو همه یادشون بود. اما خودم نه!
بعد از جشن همه مهمانها رفتن.
____
دوماه گذشته بود و فردا میخواستیم بریم ماه عسل.
من و حامد رو تختم نشسته بودیم و حرف میزدیم.
+آیناز
-جانم
+واسه ماه عسل کجا بریم؟
-بنظرت؟
+هرجا که تو بگی میریم.
کمی فکر کردم و گفتم :
-مشهد!
خندید و گفت...
ادامه دارد..
نویسنده :وآنیا🪷
✨💛✨💛✨💛✨💛✨💛✨💛
#رمان ✨🩷
#دلدادگان
#پارت_29
خندید و گفت :
+فکر میکردم الان بگی کربلا یا حج!
-نه کربلا به وقتش!
+وقتش کِیه؟
-بعدا خودت میفهمی.
+خب پس چمدونتو ببند که فردا به امید خدا بریم مشهد الرضا انشاءالله.
-چشم.
چمدونمو باز کردم و چندتا لباس و مسواک و حوله و روسری و.. گذاشتم توش و گرفتم خوابیدم.
__
داشتم چادرمو سرم میکردم که حامد صدام زد:
+آیناز بدو بیا دیگه از پرواز جامیمونیم هاااا.
تند تند کفشامو پوشیدم و سوار تاکسی شدیم. رسیدیم فرودگاه.
سوار هواپیما شدیم. دستمان در دست هم بود.
تمام راه رو درمورد آینده و زندگیمون صحبت کردیم.
وقتی رسیدیم یه تاکسی گرفتیم تا حرم امام رضا (ع).
رسیدیم حرم. از خوشحالی گریه م گرفته بود...
ادامه دارد..
نویسنده :وآنیا🪷
✨💛✨💛✨💛✨💛✨💛✨💛
#رمان ✨🩷
#دلدادگان
#پارت_30
از خوشحالی گریه م گرفته بود. سلام کردم و رفتم پیش ضريح. کلی گریه و دعا کردم. واسه خودم و حامد، واسه خانوادم، واسه آیندم و....
____
یک سال گذشته بود و مثل همیشه داشتم واسه حامد شام درست میکردم قبل از اینکه از سر کار برگرده. نمیدونم چرا بازم امروز حالت تهوع داشتم.
از زبان حامد🧔🏻♂:
در رو باز کردم. بوی خوش غذا میومد. آیناز رو بغل کردم و گفتم :
+الحق که کد بانوی خودمی.
-ممنونم.
داشتیم غذا میخوردیم که رو به آیناز گفتم :
-راستی عزیزم نظرت چیه مامان اینا رو دعوت کنیم خونمون یکم دور هم باشیم.
+اومم نمیدونم اما...
یهو سرفه ش گرفت و دوید رفت سرویس. بنظرم بالا آورد!
صداش زدم.
+عزیزم حالت خوبه.
-آره خوبم چیزی نیست.
بعد از چند دقیقه اومد سر میز شام.
+آیناز چیزی شده؟
-راستش چندوقته حالت تهوع دارم و بالا میارم.نمیدونم چمه
کمی فکر کردم و با تعجب گفتم :
+نکنه خبراییه؟؟؟!
ابروهاشو کشید بالا و گفت:
-نمیدونم والا میخوای فردا برم آزمایش بدم؟
+بنظرم بهترین کاره.
-باشه.
بعد از خوردن شام رفتیم تو اتاق و خوابیدیم.
فردا صبح من کار نداشتم و موندم خونه.
آیناز رو رسوندم آزمایشگاه.
-عزیزم هروقت کارت تموم شد بهم زنگ بزن بیام دنبالت.
+چشم
-بی بلا
حدود یه ساعت بعد رفتم سراغ آیناز.
نشست تو ماشين.
+خب جواب چی بود؟
-راستش..
ادامه دارد..
نویسنده :وآنیا🪷
✨💛✨💛✨💛✨💛✨💛✨💛
#رمان ✨🩷
#دلدادگان
#پارت_31
-راستش اگه بگم باورت نمیشه!!!
+بگو
با ذوق و شوق گفت :
-جواب مثبت بوددددددد!!!!!
از شدت خوشحالی دستام میلرزید. نمیدونستم چی بگم. خیلی خوشحال شده بودم.
+مبارکهههههههههه
از ذوق هی بوق ماشین رو میزدم.
-عهه نکن الان فکر میکنن دیوونه شدیم.
+خب وقعا هم دیونه ایم.
-چی گفتیییییی؟؟؟؟
+آم هیچی
کنار یه بستنی فروشی وایسادم. رو به آیناز گفتم :
+همینجا وایسا الان میام.
از زبان آیناز 🧕🏻:
بعد از چند دقیقه با یه آب هویج بستنی و یه فالوده بستنی بزرگ اومد تو ماشين. فالوده رو داد به من و گفت :
-خدمت شما همسر گرامی. به مناسبت این روز شیرین، نوش جان نمایید.
+واییی ممنون تو از کجا میدونستی من فالوده دوست دارم؟
-مگه میشه یکی خانمشو نشناسه؟
+متشکرم همسر گرامی.شما هم لطفا نوش جان فرمایید.
خندید.
وقتی رسیدیم خونه حامد ایندفعه نرفت سرکار و اومد داخل.
-چی شده نرفتی سرکار؟
+امروز کار نداشتیم.
-اوهوم باشه.
به حرف هاش خیلی اعتماد داشتم.
وقتی لباسامو عوض کردم حامد اومد داخل.
-راستی آیناز نگفتی. مامان اینا رو دعوت کنیم واسه شام؟
+امشب؟؟
-آره مگه چیه منم کمکت میدم. اینطوری هم میتونیم این خبر رو بهشون بدیم...
ادامه دارد..
نویسنده :وآنیا🪷
✨💛✨💛✨💛✨💛✨💛✨💛
یہسلامبدیمبہ
آقامونصاحبالزمان🙂"!
روبہ قبلہ:
السَّلامُعلیڪَیابقیَّةَاللّٰہ
یااباصالحَالمَهدےیاخلیفةَالرَّحمن
ویاشریڪَالقرآن
ایُّهاالاِمامَالاِنسُوالجّانّسیِّدے
ومَولاےالاَمانالاَمان . . . 🍁🌱