eitaa logo
‌°رَفیقـِRafighـچادُرے°
1.2هزار دنبال‌کننده
21.2هزار عکس
9.3هزار ویدیو
783 فایل
«بسم رب الحسین^^» 《نَسل مآ نَسلِ ظُهور اَست اگَر بَرخیزیم》 کپۍ؟!حلالت نظرتون↶ @Zvjfyid |♡| @ain_sh_g مقصد درحال طیـ » ¹.³k..✈️..» جهت تبادل↶ @o0o0o_lIlIlIlIl
مشاهده در ایتا
دانلود
پروف💕💫 ⛥ (\(\ („• ֊ •„) ♡ ┏━∪∪━━━━━━┓ ♡♡♡ @zhfyni♡♡♡ ┗━━━━━━━━━┛
سلام دوستان 💖💫 احتیاج داریم به یه ادمین فعال 😊💕 اگه کسی میخواد بیاد پیوی👇🏻👇🏻 https://eitaa.com/Zvjfyid این پیوی مدیر کانال هستش هرکی خواست درخدمتم☺❤☝️☝️
دخترش زار زار گریه میکرد...💔 ازش پرسیدن چی میخوای ؟! گفت : میخوام صورت پدرمو بوس کنم 😔💔 جیغ و دادش دل همه را کباب کرده بود 🥀 یکی رفت و به سرباز روی سر تابوت گفت : خب بگذارید صورت پدرش را ببیند دخترش است چه می‌شود مگر !!؟😔 سرباز اشکش جاری شد 💔 گفت : آخ که من برایش بمیرم پدرش سر ندارد 😭 ⛥ (\(\ („• ֊ •„) ♡ ┏━∪∪━━━━━━┓ ♡♡♡ @zhfyni♡♡♡ ┗━━━━━━━━━┛
⁦💗🌸 ⁦‼️⁩ ⁦☘️⁩خواهر گلم⁦☘️⁩ :مخفف چادر میدونی چیه؟ چهــــره آسمانـــــی دختـــــر رسول الله (ص) خواهرم...⁦🗣️⁩ آره با توام!👉 جنگ هنوز ادامه داره . . .⁦⛓️⁩⁦⁦ فقط اینبار تویی ک خط‌مقدم‌جبهه ای⁦🖇️⁩ یه وقت🌅 شرمنده‌ی‌حاج‌قاسم‌وداداش‌محسن‌و همت‌هاوباکری‌ها‌و‌ابراهیم‌هادی‌هانشی 😞🥀 نمیخواد خون بدی! نمیخواد جون بدی!⁦♥️ چادرت رو سفت بچسب!!✊ همین! ⛥ (\(\ („• ֊ •„) ♡ ┏━∪∪━━━━━━┓ ♡♡♡ @zhfyni♡♡♡ ┗━━━━━━━━━┛
گفتنـد شهیــد گمنامہ💔 پــلاڪ هـم نـداشت😔 اصـلا هیـچ نشونہ اي نـداشت 😢 امیـدوار بـودم روے زیـرپیرهنیــش اسمش رو نوشتہ باشہ…💔 نوشتہ بود :) “اگـر براے خـ💕ـداست ، بـگذار گمنــام بمانــم”🧡✨ :] @zhfyni
🌱🌼🧕 حیف که زبان عربی"چ"ندارد...😢 . . وگرنه سوره ای داشتیم... به نام"چادر"باسجده واجـب...♥️😍 گمنام @zhfyni
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هدایت شده از حساب کاربری حذف شده
📚 کتاب 🗒 روز بعد از صبح دنبالِ كارِ سفر مشهد بودم. همه سوار اتوبوس ها بودند كه متوجه شدم رفقای من، حكم سفر را از سپاهِ شهرستان نگرفته اند. سريع موتورِ پايگاه را روشن كردم و با سرعت به سمت سپاه رفتم. در مسيرِ برگشت، سرِ يک چهار راه، راننده پيكان بدون توجه به چراغ قرمز، جلو آمد و از سمت چپ با من برخورد كرد. آنقدر حادثه شديد بود كه من پرت شدم روی كاپوت و سقف ماشين و پشتِ پيكان روی زمين افتادم. نيمه چپ بدنم به شدت درد ميكرد. راننده پيكان پياده شد و بدنش مثل بيد ميلرزيد. فكر كرد من حتماً مرده ام. يک لحظه با خودم گفتم: پس جناب عزرائيل به سراغ ما هم آمد! آنقدر تصادف شديد بود كه فكر كردم الان روح از بدنم خارج ميشود. به ساعت مچی روی دستم نگاه كردم. ساعت دقيقاً ۱۲ ظهر بود. نيمه چپ بدنم خيلی درد ميكرد! يكباره يادِ خواب ديشب افتادم. با خودم گفتم:« اين تعبير خواب ديشب من است. من سالم ميمانم. حضرت عزرائيل گفت كه وقت رفتنم نرسيده. زائران امام رضا ع منتظرند. بايد سريع بروم.» از جا بلند شدم. راننده پيكان گفت: شما سالمی! گفتم: بله. موتور را از جلوی پيكان بلند كردم و روشنش كردم. با اينكه خيلی درد داشتم به سمت مسجد حركت كردم. راننده پيكان داد زد: آهای، مطمئنی سالمی؟؟ بعد با ماشين دنبال من آمد. او فكر ميكرد هر لحظه ممكن است كه من زمين بخورم. كاروان زائران مشهد حركت كردند. درد آن تصادف و كوفتگی عضلاتِ من تا دو هفته ادامه داشت. بعد از آن فهميدم كه تا در دنيا فرصت هست بايد برای رضای خدا كار انجام دهم و ديگر حرفی از مرگ نزنم. هر زمان صلاح باشد خودشان به سراغ ما خواهند آمد، اما هميشه دعا ميكردم كه مرگ ما با شهادت باشد.😇🌸 ادامه دارد.. : *╔═❖•ೋ° °ೋ•❖═╗ ‌¦₪¦ 🖤🖤🖤@zhfyni🖤╠¦₪ *╚═❖•ೋ° °ೋ•❖═╝
‌°رَفیقـِRafighـچادُرے°
📚 کتاب #سه_دقیقه_در_قیامت 🗒 #قـسمت‌_سوم روز بعد از صبح دنبالِ كارِ سفر مشهد بودم. همه سوار اتوبوس ه
📚 کتاب 🗒 در آن ايام ، تلاش بسياری كردم تا مانند برخی رفقايم، وارد تشكيلات سپاه پاسداران شوم. اعتقاد داشتم كه لباسِ سبزِ سپاه، همان لباس يارانِ آخر الزمانی امامِ غایب از نظر است. تلاش های من بعد از مدتی محقق شد و پس از گذراندنِ دوره های آموزشی، در اوايل دهه هفتاد وارد مجموعه سپاه پاسداران شدم. اين را هم بايد اضافه كنم كه ؛ من از نظر دوستان و همكارانم، يک شخصيتِ شوخ، ولی پركار دارم. يعنی سعي ميكنم، كاری كه به من واگذار شده را درست انجام دهم، اما همهٔ رفقا ميدانند كه حسابی اهل شوخی و بگو بخند و سركار گذاشتن و... هستم. رفقا ميگفتند كه هيچكس از همنشينی با من خسته نميشود. در مانور های عملياتی و در اردوهای آموزشی، هميشه صدای خنده از چادر ما به گوش ميرسيد. مدتی بعد، ازدواج كردم و مشغول فعاليت روزمره شدم. خلاصه اينكه روزگار ما، مثل خيلی از مردم، به روزمرگی دچار شد و طی ميشد. روزها محل كار بودم و معمولا شب‌ها با خانواده. برخی شب‌ها نيز در مسجد و يا هيئتِ محل حضور داشتيم. سالها از حضور من در ميان اعضای سپاه گذشت. يک روز اعلام شد كه برای يک مأموريتِ جنگی آماده شويد. سال ۱۳۹۰ بود و مزدوران و تروريست‌های وابسته به آمريكا، در شمالِ غربِ كشور و در حوالی پيرانشهر، مردمِ مظلومِ منطقه را به خاک و خون كشيده بودند. آنها چند ارتفاعِ مهم منطقه را تصرف كرده و از آنجا به خودروهای عبوری و نيروهای نظامی حمله ميكردند، هر بار كه سپاه و نيروهای نظامی برای مقابله آماده ميشدند، نيرو‌های اين گروهک تروريستی به شمالِ عراق فرار ميكردند. شهريورِ همان سال و به دنبال شهادت سردار جان‌نثاری و جمعی از پرسنل توپخانهِ سپاه، نيروهای ويژه به منطقه آمده و عمليات بزرگي را برای پاكسازی كُل منطقه تدارک ديدند.🚔🌿 ادامه دارد.. : *╔═❖•ೋ° °ೋ•❖═╗ ‌¦₪¦ 🖤🖤🖤@zhfyni🖤╠¦₪ *╚═❖•ೋ° °ೋ•❖═╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا