#پارت67
خانه مان حسابی شلوغ بود و همه از تهران به اهواز امده بودند. هم برای دیدن محمد حسین و هم برای دیدن امیرعباس.
عده ای دور محمد و عده ای هم دور امیر عباس جمع شده بودند و با او ور میرفتند.
دو خبر خوب را یک جا باهم شنیده بودند و از خوشحالی زیاد همه شوکه شده بودند.
خاله مریم که نمیدانست سمت پسرش برود یا نوه اش، کمی قربان صدقه ی محمد میرفت و اشک میریخت و بعد سراغ امیرعباس میرفت.
مامان و خانم جون هم در حال برسی بچه بودند:
_اینا همه بخاطر اینه که به لیلی گفتم دوران حاملگیش خیلی قران بخونه مخصوصا سوره یوسف و ....
اینجا فقط جای اقارضا و مرجان خالی بود.
زینب و شیدا هم کنار من نشسته بودند و باهم حرف میزدیم:
_لیلی تو خیلی صبرت بالاست! من اگه جای تو بودم طاقت نمیاوردم.
شیدا هم حرف زینب را تایید کرد و گفت:
_لیلی همه جا همینجوری بوده! یادته لیلی؟ هر جا کم میاوردم تو بهم امید میدادی! باورکن اگه انقدر امید نداشتی محمد حسین برنمیگشت!
لبخندی زدم و گفتم:
_پای عشق که درمیون باشه صبورترین ادم دنیا میشی! چاره ای جز امیدواری نداشتم... ولی خب یه جاهایی نزدیک بود کم بیارم.
صدای بلند علی مارا به سمتش برگرداند:
_یااااحسین! بخدا هرچه قدر فکر میکنم باورم نمیشه ما گفتیم دیگه نمیبینمت! حیف اون همه اشکی که من برا تو ریختم محمدحسین! حیف...
محمد خندید گفت:
_پشیمونی برگردم؟
عباس اقا که سخت در فکر بود گفت:
_محمد برمیگردی تهران! بدون هیچ اما و اگری..
محمد حسین سرش را پایین انداخت و حرفی نزد که بابا هم به عباس اقا اضافه شدو گفت:
_اره اینجوری خیال ما هم راحت میشه...
محمدحسین نگاهش به سمت من کشیده شد. لحظه ای چشم در چشم شدیم و بعد گفت:
_چشم. برمیگردیم.
دو روزی میشد که همه به تهران برگشتند.
مامان اصرار داشت کنارم بماند ولی اجازه ندادم. میدانستم بابا طاقت دوری مامان آن هم برای یک هفته را اصلااااا نداشت.
من در عمرم بچه ای که همیشه کنارم باشد ندیده بودم و همیشه از بغل گرفتن نوزاد ترس داشتم. خدا میدانست وقتی امیر عباس را بغل میگرفتم چه استرس و اضطرابی به جانم میفتاد.
موقعی که لباس هایش را عوض میکردم آنقدر با احتیاط عمل میکردم که نیم ساعت صرف تعویض لباس میشد.
شستنش هم که دردسری بود...
و حمام بردنش را هم به نرگس میسپاردم.
واقعا که مادر بی دست و پایی بودم!
تنها کاری که بسیار خوب انجام میدادم عکس گرفتن از او بود!
محمدحسین هم که انگار تمام روزش را با فکر امیرعباس میگذراند تا به خانه برگرددو او را ببیند.
من هم که کشک بودم!
ادامه دارد...
#رمان
#عـشـق_واحـد
#پارت68
هر کاری میکردم ساکت نمیشد!
نه کار خرابی کرده بود نه گشنه اش بود نه تب داشت نه چیزی...
جوری گریه میکرد و اشک میریخت که صدایش درکل ساختمان پیچیده بود!
از شانس بد من نرگس هم خانه نبود.
کلافه شده بودم!
همانطور که در خانه راه میرفتم و سعی در ساکت کردنش را داشتم به مامان زنگ میزدم. او هم جواب نمیداد!
_اخه فداتشم من چته؟ بسه دیگه...
از ترس این که شاید چیزیش شده باشد اشک در چشمانم جمع شده بود و هر آن ممکن بود با او گریه کنم!
ای خدا من که انقدر دل نازک نبودم این بچه با من چه کرده...
روی مبل نشستم. به سینه ام چسباندمش و سوره ای را در کنار گوشش خواندم.
کم کم داشت ارام میشد که ناگهان در با شدت باز شد! انگار کسی با لگد بازش کرد!
با دیدن محمدحسین که با چشمانی نگران داخل شد خیالم راحت شد.
مارا که دید نفسش را با صدا بیرون داد و همانطور که دست روی زانو هایش گذاشته بود و خم شده بود گفت:
_قلبم اومد تو دهنم لیلی چرا درو باز نمیکنی!
متعجب نگاهش کردم و گفتم:
_مگه در زدی؟
_در زدم؟ خودم و کشتم پشت در! گفتم خدایی نکرده چیزیتون شده...
_باور کن انقدر درگیر بچه بودم که اصلا نشنیدم...
خندیدو همانطور که به سمتم میامد گفت:
_اصلا از وقتی بچه اومده تو هم فراموشکار شدی هم حواس پرت!
امروز شیشه شیر بچرو گذاشته بودی تو ظرف غذای من!
متعجب نگاهش کردم به پیشانیم زدم و گفتم:
_شوخی میکنی!
کنارم نشست و گفت:
_چیشده پسر بابا چرا گریه میکنه؟
همانطور که بچه را به او میدادم با لحن ناراحتی گفتم:
_دیگه نمیدونم چیکارش کنم! خسته شدم از صبح تا حالا داره گریه میکنه...
با ارامش تمام خندید و گفت:
_تو برای چی گریه میکنی؟
خودم هم متوجه اشک هایم نشده بودم
با لحن شاکی گفتم:
_بچتم مثل خودته! فقط بلدین منو اذیت کنید... این بچه که من میبینم دوسال دیگه دیوار راست و میره بالا! انگار بلندگو قورت داده صداش هنوز تو گوشمه!
از جا بلند شدم و به سمت اشپزخانه رفتم.
_بعله! مامان شدن این سختیارم داره...
به سمتش برگشتم و با عصبانیت گفتم:
_اصلااا نگاه کن! فقط میخواد منوووو دق بده! چرا ساکت شد تو بغل تو؟
_لیلی یکم دیگه بگزره میای امیرعباسو از پنجره پرت میکنی پایین! اصلا تو برو یکم استراحت کن بچه با من.
همانطور که حسابی عصبانی و کلافه بودم گفتم:
_نه! قربونش برم من جونم واس این نق نقو در میره! ولی خب اذیتم نکنه دیگه.
خندید رو به امیرعباس گفت:
_ببین پسر! یک باره دیگه ببینم مامانتو اذیت میکنی از پاهات اویزونت میکنم.
صورتش را بوسید و روبه من با خنده گفت:
_بیا خوب شد لیلی خانم؟
ادامه دارد...
#پارت69
بلاخره به تهران بازگشتیم. به همان خانه ای که کلید آغاز زندگیمان را در انجا زدیم.
دلم برای اهواز و هوای گرمش و مردمان خوبی که بوی سادگی میدادند تنگ میشد.
دوست داشتم دوباره کار کنم. دلم برای میکروفون دست گرفتن تنگ شده بود.
آن همه هیجان و خطر...
آن همه جنب و جوش دویدن..
اما دلم نمیامد امیرعباس را پیش کسی بگزارم. طاقت دوری او را نداشتم.
به هر حال مادر بودم و به شدت وابسته و نگران بچه ام.
فکر میکردم اگر به تهران برگردیم، محمد حسین کم کار میشود و بیشتر کنار ما میماند اما نه! تنها خیالی بیش نبود...
همچنان پر مشغله و خستگی ناپذیر!
گاهی به او غبطه میخوردم.
او حتی یک روز از زندگیش را بیهوده نگزرانده، همیشه در حال کار بوده و وقتیم به خانه امده تمام سعیش را کرده تا نبودش را جبران کند!
گاهی دلم میخواست غر بزنم و شاکی باشم، با او دعوا کنم و بچه بغل و قهر کرده از خانه بیرون بزنم اما همین که محمدحسین کنارم مینشست و حرف میزد، محبت همانا و لال شدن زبان من همانا...
گفتم که از همان اولش هم او ادمی معمولی نبود. تمام رفتارهایش، نگاهش، حرف هایش، همه و همه فرق داشت با تمام کسانی که در طول زندگیم با انها روبه رو شدم.
امروز هم از همان روز ها بود که تمام کارهایم نیمه تمام مانده بود و امیرعباس هم زده بود روی دکمه ی شیطنت!
حالا که ۲ سالش شده بود هم بسیار بازیگوش شده بود و هم زیادی حرف میزد!
بی شک، زبان درازش به من رفته بود.
عصبانی و کلافه بودم! منتظر بودم محمدحسین به خانه برگردد و همه چیز را بر سر او خالی کنم!
همانطور که از گاز، دورش میکردم روی دستش زدم و با حالت تهدیدامیزی به لپ های درشت و گوشتیش خیره شدم و گفتم:
_امیرعباس یک بار دیگه بیای تو اشپزخونه بهت غذا نمیدما! به به نمیدم فهمیدی؟
با چشم های طوسیش که از محمدحسین به ارث برده بود کاملا بی تفاوت خیره به من ماند. بعد لپم را کشیدو گفت:
_مامانی بد! بابا خوبه...
بچه ی پرو! چشم هایم از شدت عصبانیت از حدقه بیرون زده بود. خندید و شروع کرد به دویدن دور اتاق!
_مگه دستم بهت نرسه! اون زبون درازتو کوتاه میکنم! بچه ی بی..
در همین حال که من امیرعباس را تهدید میکردم در باز شد و بعد لحظه ای محمدحسین داخل شد و سلام بلندی داد.
امیر تا پدرش را دید به سرعت به سمتش دوید و از سرو کولش بالا رفت.
محمد هم که انگار به شدت خسته بود سعی داشت با امیرعباس بازی کند:
_بابایی بزار برم لباسمو عوض کنم بیام.
_بابا مامان منو ژد! محچم ژد. بیین...
لپش را به سمت محمد گرفته بود و نشان میداد.
متعجب نگاهش کردم! عجب مارمولکی بود با آن لپ های اویزانش...
محمدحسین هم همانطور که به سمت اتاق میرفت خندید و گفت:
_باز مامانو اذیت کردی؟
نیم نگاهی به من که در حال جمع کردن کثیف کاری های امیر بودم کرد و ادامه داد:
_خانمم چطوره؟
همانطور که به سمتش میرفتم بسیار شاکی گفتم...
ادامه دارد...
#پارت70
همانطور که به سمتش میرفتم بسیار شاکی گفتم:
_صبر کن اقا محمد!
در جایش دقیقا جلوی در اتاق ایستاد. به سمتم برگشت و گفت:
_جان محمد؟
دست به سینه با اخمی روی پیشانی نگاهش کردم و گفتم:
_دیگه دارم خسته میشم! معلومه چیکار میکنی؟ نه به اینکه یه بار انقدر زود میای خونه. نه اینکه میزاری دو روز بعد میای! بسه هر چه قدر سکوت میکنم و هیچی نمیگم.
در چشم هایم خیره شد و گفت:
_خب خانم بستگی به کارم داره! دست من که نیست.
_پس چی دست توعه؟
_لیلی میدونم الان خسته ای، کلافه ای، بزار برم بیام بشینیم باهم حرف بزنیم.
با ناراحتی نگاهش کردم و گفتم:
_بخدا تو اون کارتو، اون لباست، اون اصلحتو بیشتر از منو امیرعباس دوست داری!
نگاهش تغییر کرد. اخمی به پیشانی نشاند و با جزبه ی خاص خودش گفت:
_عه! لیلی هر چی بگی دم نمیزنم تا صبحم بشینی تو گوشم شکایت کنی گوش میکنم ولی این حرفتو نمیتونم تحمل کنم. اصلا اگه تو بخوای من بس میشینم کنارت. به جون پسرمون من تموم روز و تموم سختیارو به امید دیدن شماها میگذرونم! اول شما، بعد کارم...
سرم را پایین انداختم. با حرف هایش خجالت کشیدم از حرفی که زدم.
ناگهان نگاهم روی دست راستش ایستاد. از زیر استین لباسش خون روی مچ دستش سر میخورد.
لحظه ای رنگ از رخم پرید و ترسیدم. پس بگو چرا مدام سعی داشت داخل اتاق شود.
با لحن نگرانی پرسیدم:
_م...محمد. دستت چیشده؟
دستش را پشتش پنهان کرد و گفت:
_چیزی نشده ال...
فورا دستش را در دست گرفتم و بالا اوردم.
_یاااحسین تیر خوردی؟
_اههه! لیلی چرا شلوغش میکنی چیزی نیست که. به این میگی تیر؟
در همان حین صدای امیرعباس به گوش خورد:
_مامان جیش دارم...جییییش!
محمد در کمال ارامش در چشم هایم خیره شد. خندید و گفت:
_برو! برو تا دوباره اینجا یه سره نکنه!
همانطور که دستش را پانسمان میکردم مراقب بودم امیرعباس به کمک های اولیه دست نزند. بچه نبود که زلزله بود!
الان وقتش بود گندی که زدم را جمع کنم.
ارام گفتم:
_من اگه شکایت میکنم و غر میزنم واس این نیست که از این زندگی خسته شدم. برای اینه که هرچی میگزره تحمل دوریت برام سخت تر میشه! دلم بیشتر برات تنگ میشه. اصلا من از این نگرانیا خسته شدم. و اِلا خودت میدونی من با تمام وجودم این زندگیو انتخاب کردم وپاش وایمیستم. پس از دستم ناراحت نشو.
اول نگاهم کرد و بعد خندید. خیلی ریز میخندید.
هنگ نگاهش کردم و گفتم:
_کجای حرفام خنده دار بود؟
_تیکه ی اخر حرفت! اخه تو هر چی بگی حق داری! چرا فکر میکنی من از حرفات ناراحت میشم؟
زمانی که مجرد بودم مدام از زیر ازدواج و انتخابای مامان در میرفتم. چرا؟ بخاطر اینکه هیچوقت دلم نمیخواست چشمی، دلی گیر و منتظر من باشه. اذیت میشدم اگه کسی که دوستش دارم تو سختی باشه. زمانیم که با تو ازدواج کردم تمام سعیمو کردم که کوچیکترین ازاری نبینی.
ولی خب نشد!
خدا میدونست من تحمل ندارم ببینم سختی کشیدن خانوادمو واس همین یه فرشته گذاشت تو زندگیم که بهم بفهمونه میشه یه همدم داشته باشی تا سختیارو احساس نکنی! تا لحظه به لحظه زندگیو برات قشنگ کنه.
چرا نمیخوای باور کنی که بعد از خدا تو تنها عشق منی.
اره من عاشق لباس و اسلحمم ولی نه به اندازه ی تو.
تواگه هر چی از دهنت دربیاد به من بگی هم من ناراحت نمیشم. چون بیشتر از اینا مدیونتم لیلی خانم. پس تا میتونی سرم غر بزن. کنار اومدنت با این وضعیت اذیتم میکنه... این حق من نیست...
فقط خیره به چشمانش ماندم.
دهانم بسته شده بود حرفی برای گفتن نداشتم.
باز هم او بود و زبان همه چیز بلدش...
ادامه دارد...
اگر نظری، انتقادی،حرفی بود در خدمتم😁❤️
https://harfeto.timefriend.net/16546798824138
#انگیزشےجات☁️💕
ڪاش تمامِ آدمهاۍ غمگین و تنهاۍِ
جهان را در آغوش کشید . . برایشان
چای ریخت و با چند کلامِ ساده، بھ
لحظاتشان ، رنگِ آرامش پاشید وَ
حالشان را خوب ڪرد🌝🌼! . .
↬"❄️🌨|@zhfyni⇢ࢪفیـق چـادرے
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎙#سخنرانیحاجآقادانشمند
موضوع: چرا گریه میکنیم؟
••🌿🕊••
بچهها !
مادریکدورهیخاصیازتاریــخهستیم؛
هرکدومتونبریددنبــالاینکهبفهمید
مأموریتخاصتوندردورانقبلازظهورچیه؟!
شماالانوسطمعرکهاید،
وسطمیدونمینهستید؛
ازهمیننوجوانیخودتونوبرای
حضرتمهدیعجلاللهآمادهکنید🙂🚶♂!..
-حاجحسینیکتا🌱
.
"❄️🌨|@zhfyni⇢ࢪفیـق چـادرے
014-Aboozar-Rouhi-www.ziaossalehin.ir-Farmandeh-Shahidam-AF01.mp3
17.63M
●━━━━━━─────── ⇆ㅤㅤ
ㅤㅤ◁ㅤㅤ❚❚ㅤㅤ▷ㅤㅤㅤㅤ↻
کار جدید گروه سلام فرمانده😍
به دعات محتاجم ؛ مثل قطرھای کہ آرزوۍ دریا رو داره💔!
رفیق شهیدم
چقدر دوست دارم :)))))♥️
خوشبحالت پیش حاج قـاسـم هستی براۍ عاقبت بخیرۍ منم دعا کن🥀"
. . .
- حاجابوذرروحـے
• بسیارآرامشدهندھ
"🌿👑|@zhfyni⇢ࢪفیـق چـادرے
#کلامشھید💌
دنیاراهمہمےتوانندتصاحبڪنند
اماآخرترافقطبااعمالنیڪ
مےتوانتصاحبڪرد.☁️🌿!
#شہیداحمدمشلب
↬"❄️🌨|@zhfyni⇢ࢪفیـق چـادرے
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
••🌸🍃••
#پایدرساحکام
🛐رکعتدومهنگامخواندنتشهدشککردم
کهیکسجدهانجامدادهامیادوسجده
تکلیفمنچیست ⁉️
🔰پاسخرادرویدیو #ببینید
🎙حجتالاسلامذاکریجو
.
"❄️🌨|@zhfyni⇢ࢪفیـق چـادرے
30_ahd_01.mp3
1.82M
-دعـاۍعھـد . .♥️!
"❄️🌨|@zhfyni⇢ࢪفیـق چـادرے
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
••🦋🌱••
کاشتوهموندوران
دردلسادگیهاجاموندهبودیم:)😇
."❄️🌨|@zhfyni⇢ࢪفیـق چـادرے
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
کربلا
.
.
📱بہ ما بپیوندید...😉
"❄️🌨|@zhfyni⇢ࢪفیـق چـادرے