🦋 تیکه ای از رمان مریم🦋
به حیاط رفتم و با دیدن امیر علی که مشغول پخش نذری بود به مامان گفتم
میشه منم نذری پخش کنم؟؟
_ گفت اره دخترم چرا که نمیشه
پس یه سینی اماده برداشتمو امیر علی بهم گفت
مریم تو خونه روبه رویی و ببر
گفتم باشه و به اونجا رفتم درب همسایه رو زدم
چند ثانیه بعد در باز شد و پسری جوون یه کاسه اش ازم گرفتو گفت قبول باشه سعی کردم بهش نگاه نکنم و نگاهمو به زمین بدوزم اما نیم نگاهیم به صورتش رفت و گفتم قبول حق
در و بست و رفت ولی من همچنان تو خودم بودم فکر کنم فهمیدم چی شد اما دقیق نه...
میدونم که الان کنجکاو ادامه اش شدی😇 درسته؟؟😉
بیا و اینجا ادامه اشو بخون👇
💙@Mazhaby4💙