🌻||• #رمان °•🌨️🍓•
💖🌸💖🌸💖
🌸💖🌸💖
💖🌸💖
🌸💖
💖
#قصه_دلبری
#قسمت_هفتادوششم
دست کشیدم داخل موهایش🙂
همان موهایی که تازه کاشته بود!
همان موهایی که وقتی با امیرحسین بازی می کرد ، می خندید :
« نکش! میدونی بابت هر تار اینا پونصد هزار تومن پول دادم!» 😂
یک سال هم نشد..
مشمای دور بدن را باز کرده بودند.. بازتر کردم .
دوست داشتم با همان لباس رزم ببینمش .. کفن شده بود .
از من پرسیدند :
« کربلا ومکه که رفتید ، لباس آخرت نخریدید ؟ »
گفتم :
« اتفاقأ من چند بار گفتم ، ولی قبول نکرد!»
می گفت :
« من که شهید می شم ، شهید هم که نه غسل داره نه کفن!»
ناراحت بودم که چرا با لباس رزم دفنش نکردند😐☹️
می خواستم بدنش را خوب ببینم!
سالم سالم بود ، فقط بالای گوشش یک تیر خورده بود..
وقتش رسیده بود ..
همه کارهایی را که دوست داشت ، انجام دادم .
همان وصیت هایی که هنگام بازی هایمان می گفت ..
راحت کنارش زانوزدم ، امیرحسین را نشاندم روی سینه اش😭
درست همان طور که خودش می خواست .
بچه دست انداخت به ریش های بلندش :
« یا زینب ، چیزی جز زیبایی نمی بینم! »
گفته بود :
« اگه جنازه ای بود و من رو دیدی ، اول از همه بگونوش جونت!»
بلند بلند می گفتم :
« نوش جونت! نوش جونت!»
می بوسیدمش ، می بوسیدمش ، می بوسیدمش ..😭
این نیم ساعت را فقط بوسیدمش . بهش گفتم :
« بی بی زینب علیهاالسلام هم بدن امام را وقتی از میان نیزه ها پیدا کرد ، در اولین لحظه بوسیدش ... سلام منو به ارباب برسون! »
به شانه هایش دست کشیدم ..
شانه های همیشه گرمش ، سرد سرد شده بود .
چشمش باز شد!
حاج آقا که آمد ، فکر کرد دستم خورده یا وقت بوسیدن و دولا راست شدن باز شده ...
آن قدر غرق بوسیدنش بودم که متوجه چشم بازکردنش نشدم ..
حاج آقا دست کشید روی چشمش ، اما کامل بسته نشد..!
آمدند که
« باید تابوت رو ببریم داخل حسینیه!»
نمی توانستم دل بکنم . بعد از 99 روز دوری ، نیم ساعت که چیزی نبود😭
باز دوباره گفتند :
« پیکر باید فریز بشه! »
داشتم دیوانه میشدم هی که می گفتند فریز ، فریز ، فریز ...
بلند شدن از بالای سر شهید ، قوت زانو می خواست که نداشتم!
حریف نشدم😣
تابوت را بردند داخل حسینیه که رفقا و حاج خانم با او وداع کنند..
زیر لب گفتم :
یا زینب ، باز خداروشکر که جنازه رومیبرن نه من رو!
بعد از معراج ، تا خاکسپاری فقط تابوتش را دیدم .
موقع تشييع خیلی سریع حرکت می کردند .
پشت تابوتش که راه می رفتم ، زمزمه می کردم :
« ای کاروان آهسته ران ، آرام جانم می رود!»😭
این تک مصراع را تکرار می کردم و نمی توانستم به پای جمعیت برسم..💔🚶🏻♀
*╔═══❖•ೋ°♥️°ೋ•❖═══╗*
•||" هم عشق حسیݩ ، معنے زندگے اسـٺ
هم گریہ بࢪ او ڪمال سازندگے اسـٺ🌱🥀••||⿻
╭┈┈┈⋆┈┈────────────
╰┈➤ @zhfyni
🌻||• #رمان °•🌨️🍓•
💖🌸💖🌸💖
🌸💖🌸💖
💖🌸💖
🌸💖
💖
#قصه_دلبری
#قسمت_هفتادوهفتم
فردا صبح ، در شهرک شهید محلاتی از مسجد نزدیک خانه مان تا مقبرة الشهدا تشییع شد .
همان جا کنار شهدا نمازش را خواندند .
یادشب عروسی افتادم ، قبل از اینکه از تالار برویم خانه ، رفتیم زیارت شهدای گمنام شهرک😢
مداح داشت روضه حضرت علی اصغر علیه السلام می خواند .
نمیدانستم آنجا چه خبر است ، شروع کرد به لالایی خواندن .
بعد هم گفت :همین دفعه آخر که داشت میرفت ، به من گفت :
« من دارم میرم و دیگه برنمیگردم! توی مراسمم برای بچه ام لالایی بخون!»😭
محمد حسین ، نوحه ی :
« رسیدی به کرب وبلا خیره شو / به گنبد به گلدسته ها خیره شو
اگه قطره اشکی چکید از چشات / به بارون این قطره ها خیره شو»
را خیلی می خواند و دوست داشت ...
نمیدانم کسی به گوش مداح رسانده بود یا خودش انتخاب کرده بود که آن را بخواند!
یکی از رفقای محمد حسین که جزو مدافعان هم بود ، آمد که
« اگه میخواین ، بیاین با آمبولانس همراه تابوت برین بهشت زهرا! »
خواهر و مادر محمدحسین هم بودند ، موقع سوارشدن به من گفت :
« محمدحسین خیلی سفارش شما رو پیش من کرده . اونجا باهم عهد کردیم هرکدوم زودتر شهید شد ، اون یکی هوای زن و بچه اش رو داشته باشه!»
گفتم :
« میتونین کاری کنین برم توی قبر؟؟»
خیلی همراهی و راهنمایی ام کرد ..
آبان ماه بود و خیلی سرد . باران هم نم نم میبارید .
وقتی رفتم پایین قبر ، تمام تنم مورمور شد و بدنم به لرزه افتاد ..
همه روضه هایی را که برایم خوانده بود ، زمزمه کردم .
خاک قبر خیس بود و سرد . گفته بود :
« داخل قبر برام روضه بخون ، زیارت عاشورا بخون ، اشک گریه بر امام حسین رو بریز توی قبر ، تاحدی که یه خرده از خاکش گل بشه!»
برایش خواندم . همان شعری که همیشه آخر هیئت گودال قتلگاه می خواندند ، خیلی دوستش داشت :
« دل من بسته به روضه هات
جونم فدات میمیرم برات
پدر و مادر من فدات
جونم فدات میمیرم برات
سر جدا بيام پایین پات
جونم فدات میمیرم برات »
*╔═══❖•ೋ°♥️°ೋ•❖═══╗*
•||" هم عشق حسیݩ ، معنے زندگے اسـٺ
هم گریہ بࢪ او ڪمال سازندگے اسـٺ🌱🥀••||⿻
╭┈┈┈⋆┈┈────────────
╰┈➤ @zhfyni
🌻||• #رمان °•🌨️🍓•
💖🌸💖🌸💖
🌸💖🌸💖
💖🌸💖
🌸💖
💖
#قصه_دلبری
#قسمت_آخر
صدای
« این گل پرپر از کجا آمده » نزدیک تر می شد ...
سعی کردم احساساتم را کنترل کنم .
می خواستم واقعا آن اشکی که داخل قبر میریزم ، اشک بر روضه امام حسین علیه السلام باشد نه اشک از دست دادن محمدحسین!
هرچه روضه به ذهنم می رسید ، می خواندم و گریه می کردم ..
دست و پاهایم کرخت شده بود و نمی توانستم تکان بخورم 😣
یاد روز خواستگاری افتادم که پاهایم خواب رفته بود و به من می گفت :
« شما زودتر برو بیرون! »
نگاهی به قبر انداختم ، باید میرفتم .
فقط صداهای درهم و برهمی می شنیدم که از من می خواستند بروم بالا اما نمی توانستم ..
تازه داشت گرم میشد ، دایی ام آمد و به زور من را برد بیرون!😭
مو به مو همه وصیت هایش را انجام داده بودم ..
درست مثل همان بازی ها.
سخت بود در آن همه شلوغی و گریه زاری با کسی صحبت کنم ..
اقایی رفت پایین قبر ..
در تابوت را باز کردند . وداع برایم سخت بود ، ولی دل کندن سخت تر😭😭
چشم هایش کامل بسته نمیشد .
می بستند ، دوباره باز می شد!
وقتی بدن را فرستادند در سراشیبی قبر ، پاهایم بی حس شد😭
کنار قبر زانو زدم ، همه جانم را آوردم در دهانم که به آن آقا حالی کنم که با او کار دارم ...
از داخل کیفم لباس مشکی اش را بیرون آوردم ، همان که محرم ها می پوشید . چفیه مشکی هم بود . صدایم می لرزید ، به آن آقا گفتم :
« این لباس و این چفیه رو قشنگ بکشید روی بدنش! »
خدا خیرش بدهد ، در آن قیامت ، با وسواس پیراهن را کشید روی تنش وچفیه را انداخت دور گردنش...
فقط مانده بود یک کار دیگر ..
به آن آقا گفتم :
« شهید می خواست براش سينه بزنم . شما میتونید ؟ »
بغضش ترکید . دست و پایش را گم کرده بود ، نمی توانست حرف بزند .
چند دفعه زد روی سینه اش ...
بهش گفتم :
« نوحه هم بخونید!»
برگشت نگاهم کرد ، صورتش خیس خیس بود ..
نمیدانم اشک بود یا آب باران . پرسید :
« چی بخونم؟! »
گفتم :
« هرچی به زبونتون اومد!»
گفت :
« خودت بگو!»
نفسم بالا نمی آمد .
انگار یکی دست انداخته بود و گلویم را فشار میداد😣
خیلی زور زدم تا نفس عمیق بکشم ، گفتم :
« از حرم تا قتلگه زینب صدامیزد حسین / دست و پا میزد حسین
زينب صدا میزد حسین!»
سینه میزد برای محمد حسین و شانه هایش تکان می خورد .
برگشت . با اشاره به من فهماند که: « همه را انجام دادم ! »
خیالم راحت شد که پیش پای ارباب ، تازه سینه زده بود ..
#پایان
به_پایان_آمد_این_دفتر_حکایت_همچنان_باقیست
#رمان_شهید_محمد_خانی
•||" هم عشق حسیݩ ، معنے زندگے اسـٺ
هم گریہ بࢪ او ڪمال سازندگے اسـٺ🌱🥀••||⿻
╭┈┈┈⋆┈┈────────────
╰┈➤ @zhfyni
میون گریه هاتون ما رو فراموش نکنید💔😭
من نابود میشم با اخرین قسمت این رمان ها😭🚶♀💔
رفقا هرکس عضو شد @hwioskwk تشریف بیاره پیوی چن تا جایزه ناقابل تقدیمش کنم✨ @Dfjjjnd313 دوستان جایزه به درخواست خودتونه هرچی خودتون دستور بدید تقدیمتون میشه💕 رفقای امام حسینی عضو شن🌾
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⚠️آنان که پای "ولیّ فقیه" نمیایستند، قطعا پای "امام زمان" هم نمیایستند!
تاریخ این رو ثابت کرده!
#یا_صاحب_الزمان_ادرکنی
#ظهورنزدیک_است #العجل_العجل_يامولاي_ياصاحب_الزمان
#لبیک_یا_خامنه_ای
#ولایت_فقیه
°رَفیقـِRafighـچادُرے°
⚠️آنان که پای "ولیّ فقیه" نمیایستند، قطعا پای "امام زمان" هم نمیایستند! تاریخ این رو ثابت کرده!
بعضی وقتا وقتی فامیلهاتون راجب رهبری حرف میزنن
تو زیر سیبیلی رد میکنی و دهان مبارک رو باز نمیکنی و حرف حساب نمیزنی
داری بیعت شکنی با [مسلم امام زمان] میکنی
...حالیت هست؟؟؟ #تلنگر #رهبری #سید_علی #ساندیس_خور_آسیدعلی🕶🧃
میشه لطفا ازم حمایت کنی یکم خواهش میکنم به حمایتت نیاز دارم شرایط تبلیغات ندارم وگرنه مزاحمت نمیشدم لطفا اگه میشه یکمی ازم حمایت کن لطفا ممنونمممممم https://eitaa.com/joinchat/196674016Cce1d02a6a3
..
#حمایت
حمایت میکنین؟🌱💚 روزمرگی های یه طلبه دهه هشتادی @talabehdahe80i
..
#حمایت
سلام چرا اینقدر دیر به دیر رمان میزاری؟
..
واقعا سرم شلوغ بود و مدتی بیرون بودم
سلام حالت چطوری؟ ببخشید به بقیه ادمین ها و مدیر بَر نخوره و فک کنم شما دیگه کانال رو اداره میکنید 😅مدیر عزیز خیلی شانس داره که ادمینی مثل شما دارن😂♥️😘
..
😍🥺
الهی
واسه من افتخاره که مدیری همچون ایشون رو دارم تاج سرمن من خوش شانسم که ممبر هایی مثل شما رو دارم مدیری مثل اون
تنهایی که اداره نمیکنم
:)
ایشون هم هست☺️🧡
واقعا دلیلت رو برای نذاشتن رمان میشه بگی🥺💔
..
منم کار و زندگی دارم
حفظ
انجام تکلیف
فعالیت
رفتن به حوزه
.
و....
خدارو شکر که رمان هم تموم شد🥵
میشه یکم زودتر جواب ناشناس هارو بدی
..
چشم ببخشید فقط این دفعه رو نتونستم جواب بدم
ناشناسمونه
میشنوم
https://harfeto.timefriend.net/16915015184130
سلام قشنگم کانالت عالیهههه دخترم نگران نباش🤪😂♥️
..
میسی خوشگلممممممم♥️♥️🌱🌱💖💖🌸🌸😉
سلام مدتیه که نیستی؟جواب ناشناس هارو نمدده ؟مشکلی واست پیش اومده؟
..
نه فقط سرم شلوغ بوده چند روزیه زیاد میرم حوزه
بهترین دوستم که خیلی دوسش دارم رفته تولد یکی از دوستاش یه پیک ***ده بعد اومده بهم پیام میده میگه خوردم جو گرفتم همه داشتن میخوردن خواستم امتحان کنم حال یه بار خوردم اشکال نداره خیلی ساده ازش گذشت منم خیلی عصبی شدم از دستش آخه تو محرم؟تولد و عرق قلبم شکست بخدا از انتخاب دوستی باهاش پشیمون شدم انگار...نمیدونم چی بگم بهش یا چیکار کنم؟
..
ببین اصلا به این فکر نمیکنی که بهترین دوستمه باهاش بزرگ شدم
دوسش دارم...)
نه به این چیزا فکر نمیکنی😑
اون که نتونسته پای عقاید و خداش وایسه چجوری میتونه فردا مای تو وایسه و پشتت باشه 🤔🙄
رفیق واقعی اونیه که به عهدی که با امام زمانش بسته با عهدی که با خداش بسته
وفا کنه
اونیکه به خدا وفا نکرده به تو چجوری میتونه وفا کنه
اونم تو ماه صفر...🤭💔
واقعا برای این افرادی که زودی عوض میشن وقتی تویه جمعی قرار میگیرن متاسفم😐
تو باید همون لحظه که این حرف رو شنیدی باهاش تموم میکردی و باهاش اتمام حجت میکردی😑
اصلا میدونه خدا چه چیزایی رو حرام کرده؟؟
اون چیزایی که برای بدن انسان ضرر داره
باعث از بین رفتنش میشه
حالا اگه قابل درست شدنه باهاش حرف بزن و این چیزایی که بهت گفتم رو بهش بگو بعد ازش جدا شو
این بهترین کاریه برای ادم شدنش🙃
°رَفیقـِRafighـچادُرے°
بهترین دوستم که خیلی دوسش دارم رفته تولد یکی از دوستاش یه پیک ***ده بعد اومده بهم پیام میده میگه خور
حالا میتونی از خواهر یا برادر بزرگترت مشاوره بگیری
یا با مامان بابات حرف بزن
یا یه بزرگ تری
یا هر چیزه دیگه ای که بتونه راهنماییت کنه
خلاصه که این رابطه رو تموم کن