eitaa logo
‌°رَفیقـِRafighـچادُرے°
1.2هزار دنبال‌کننده
21.2هزار عکس
9.3هزار ویدیو
783 فایل
«بسم رب الحسین^^» 《نَسل مآ نَسلِ ظُهور اَست اگَر بَرخیزیم》 کپۍ؟!حلالت نظرتون↶ @Zvjfyid |♡| @ain_sh_g مقصد درحال طیـ » ¹.³k..✈️..» جهت تبادل↶ @o0o0o_lIlIlIlIl
مشاهده در ایتا
دانلود
بسم الله الرحمن الرحیم🌸 سلام علیڬ اومدم بھٺون کانالی معرفی کنم.. ڪہ فعالیٺ هاشون بہ صورٺ زیر شرح داده می باشد . !" ! ! کافییہ فقط در کانال زیر عضو بشید و از این طور فعالیٺ ها بهرمند شوید.. پس زودتر عضو بشید یاحیدر ورود آقایون و خواهران باذکر صلواٺ🌸🍓 بفرمایید لینڬ https://eitaa.com/joinchat/1797259423C006761541f 🤨🤨 چرا عضو نشدی 🧐 رد نشو عضو شو 😌😍 @bansirllmhdyiia_313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
کتاب 📗 🍃 کمی آن سو تر ، داخل یکی از اتاق های بخش ، یک نفر در مورد من با خدا حرف می زد ! من او را هم می دیدم . داخل بخش آقایان ، یک جانباز بود که روی یک تخت خواب خوابیده و برایم دعا می کرد . او را می شناختم . قبل از اینکه وارد اتاق عمل شوم با او خداحافظی کردم و گفتم که شاید برنگردم . این جانباز خالصانه می گفت : خدایا من را ببر ، اما او را شفا بده . او زن و بچه دارد ، اما من نه . یکباره احساس کردم که باطن تمام افراد را متوجه می شوم . نیّت ها و اعمال آنها را می بینم و ..... بار دیگرجوان خوش سیمابه من گفت :برویم ؟ خیلی زود فهمیدم منظور ایشان ، مرگ من و انتقال به آن جهان است . از وضعیت به وجود آمده و راحت شدن از درد و بیماری خوشحال بودم . فهمیدم که شرایط خیلی بهتر شده ، اما گفتم : نه ! مکثی کردم و به پسر عمه ام اشاره کردم . بعد گفتم : من آرزوی شهادت دارم . من سال ها به دنبال جهاد و شهادت بودم ، حالا اینجا و با این وضعیت بروم ؟! اما انگار اصرار های من بی فایده بود . باید می رفتم . همان لحظه دو جوان دیگر ظاهر شدند و در چپ و راست من قرار گرفتند و گفتند : برویم ؟ بی اختیار همراه با آنها حرکت کردم . لحظه ای بعد ، خود را همراه با این دو نفر در یک بیابان دیدم ! این را هم بگویم که زمان ، اصلاََ مانند اینجا نبود . من در یک لحظه صد ها موضوع را می فهمیدم و صد ها نفر را می دیدم ! آن زمان کاملاََ متوجه بودم که مرگ به سراغم آمده . اما احساس خیلی خوبی داشتم . از آن درد شدید چشم راحت شده بودم . پسر عمه و عمویم در کنارم حضور داشتند وشرایط خیلی عالی بود . من شنیده بودم که دو ملک از سوی خداوند همیشه با ما هستند ، حالا داشتم این دو ملک را می دیدم . چقدر چهره ی آن ها زیبا و دوست داشتنی بود . دوست داشتم همیشه با آنها باشم . ما با هم در وسط یک بیابان کویری و خشک و بی آب و علف حرکت می کردیم . کمی جلوتر چیزی را دیدم ! ادامه دارد .... : *╔═❖•ೋ° °ೋ•❖═╗ ‌¦₪¦ 🖤🖤🖤@zhfyni🖤╠¦₪ *╚═❖•ೋ° °ೋ•❖═╝
کتاب 📙 🍁 رو به روی ما یک میز قرار داشت که یک نفر پشت آن نشسته بود . آهسته آهسته به میز نزدیک شدیم ! به اطرافم نگاه کردم . سمت چپ من در دور دست ها ، چیزی شبیه سراب دیده می شد . اما آنچه می دیدم سراب نبود ، شعله های آتش بود ! حرارتش را از دور حس می کردم . به سمت راست خیره شدم . در دور دست ها یک باغ بزرگ و زیبا ، با چیزی شبیه جنگل های شمال ایران پیدا بود . نسیم خنکی از آن سو احساس می کردم . به شخص پشت میز سلام کردم . با ادب جواب داد . منتظر بودم . می خواستم ببینم چه کار دارد . این دو جوان که کنار من بودند ، هیچ عکس العملی نشان ندادند . حالا من بودم و همان دو جوان که در کنارم قرار داشتند . جوان پشت میز یک کتاب بزرگ و قطور را در مقابل من قرار داد ! ادامه دارد .... : *╔═❖•ೋ° °ೋ•❖═╗ ‌¦₪¦ 🖤🖤🖤@zhfyni🖤╠¦₪ *╚═❖•ೋ° °ೋ•❖═╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
من یک دخترم  از نوع چادریش  من خودم را و خدایم را قبول دارم و این برایم از تمام دنیا با ارزش تر است  توی خیابان که راه میروم:  نه نگران پاک شدن خَط خَطی های صورتم هستم  و نه نگران مورد قبول واقع نشدن  تنها دغدغه ام عقب نرفتن چادرم هست و بس 💖 : *╔═❖•ೋ° °ೋ•❖═╗ ‌¦₪¦ 🖤🖤🖤@zhfyni🖤╠¦₪ *╚═❖•ೋ° °ೋ•❖═╝
🦋📸 ••خبراز‌دل‌تنگم‌میدهـد، ••لرزش‌عڪس‌حرم ••درپیـش‌چشمانـم ••"حــسین"💔•• اللهم‌ارزقناحرم... 🌤|↫ 📸|↫ : *╔═❖•ೋ° °ೋ•❖═╗ ‌¦₪¦ 🖤🖤🖤@zhfyni🖤╠¦₪ *╚═❖•ೋ° °ೋ•❖═╝