وقتیحتی
باسنگینترینروضههم
اشکتدرنیومدبروجلویِ
آینهازخودتبپرس؛
چیکارکردیباخُودت..؟!((:
چِشباییزجدایی
توهقهقکردم.
خستهامازهمهعالم؛
بطلبدقکردم💔
#امامحسینمن
بهقولرفیقمون،
مذهبیوغیرمذهبینداره!
آدمبایدبرایخودشارزشقائلباشہ.
هرچیزیرونبیه؛
هرچیزیروبهزبـوننیاره
هرچیزیروگوشندھ🤍((:
#تلنگر
اصلابیخیالاسلامودینومذهب
بهعنوانیکانسانچطورمیتونی
شیفتهومبهوت
شخصیتعلی(علیهالسلام)
نشی؟✨💛
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
الحمد للّه الذی جعل اعداءنا من الحمقی🤣
♥️【#مقام_معظم_دلبری】
-اسم پسرتو چی میذاری؟!
+علۍ
-پسر بعدیت؟!
+امیرعلۍ
- بعدیش؟!'
+محمدعلۍ
- چهارمیش چی؟!
+علۍاڪبر
- اۍبابا، بعدش؟!
+علۍاصغر
- یه چیز بذار علۍ نداشته باشه!!!
+حیدر( :
هدایت شده از °رَفیقـِRafighـچادُرے°
هرکس در روز غدیر به مؤمنی غذا بدهد، مانند کسی است که به تمام انبیا و صدیقین غذا داده باشد.(امام رضا علیه السلام)
امسال، انشاالله و به مدد مولا امیرالمومنین (ع) قصد طبخ و توزیع تعدادی غذا(شیرین پلو) در روز بزرگ عیدغدیر را داریم.
عزیزانی که قصد دارند همراه با ما در این عمل نورانی و زیبا شرکت کنند و از اجر و پاداش معنوی آن بهرهمند گردند، میتوانند از طریق شماره کارت
6219861905139431 (عسگری)
اقدام کنند.
(مبلغ مهم نیست، صرفا سهیم شدن در این عمل مد نظر است.)
(روی شماره کارت بزنید کپی میشود)
یاعلی مدد
°رَفیقـِRafighـچادُرے°
هرکس در روز غدیر به مؤمنی غذا بدهد، مانند کسی است که به تمام انبیا و صدیقین غذا داده باشد.(امام رضا
بعد از شریک شدن در این ثواب بزرگ،فیش واریزی را به
https://eitaa.com/Fahimeih
بفرستید♥️🌿
اجرتون با آقا امیرالمومنین
#رمان 🌸⃟🥑.⿻
🍃هُـ﷽ـوَ الرَّحْمٰــنْ🍃
#دختر_شینا
#قسمت_بیست_و_سوم
اما این را برای شوخی می گفتم. حاضر بودم از این بیشتر کار کنم؛ اما شوهرم پیشم باشد. گاهی که صمد برای کاری بیرون می رفت، مثل مرغ پرکنده از این طرف به آن طرف می رفتم تا برگردد. چشمم به در بود. می گفتم: «نمی شود این دو روز را خانه بمانی و جایی نروی.»
می گفت کار دارم. باید به کارهایم برسم.
دلم برایش تنگ می شد. می پرسید: «قدم! بگو چرا می خواهی پیشت بمانم.»
دوست داشت از زبانم بشنود که دوستش دارم و دلم برایش تنگ می شود.
سرم را پایین می انداختم و طفره می رفتم.
سعی می کرد بیشتر پیشم بماند. نمی توانست توی کارها کمکم کند. می گفت: «عیب است. خوبیت ندارد پیش پدر و مادرم به زنم کمک
کنم. قول می دهم خانة خودمان که رفتیم، همه کاری برایت انجام دهم.»
می نشست کنارم و می گفت: «تو کار کن و تعریف کن، من بهت نگاه می کنم.»
می گفتم: «تو حرف بزن.»
می گفت: «نه تو بگو. من دوست دارم تو حرف بزنی تا وقتی به پایگاه رفتم، به یاد تو و حرف هایت بیفتم و کمتر دلم برایت تنگ شود.»
صمد می رفت و می آمد و من به امید تمام شدن سربازی اش و سر و سامان گرفتن زندگی مان، سعی می کردم همه چیز را تحمل کنم.
دوقلوها کم کم بزرگ می شدند. هر وقت از خانه بیرون می رفتیم، یکی از دوقلوها سهم من بود. اغلب حمید را بغل می گرفتم. بیشتر به خاطر آن شبی که آن قدر حرصمان داد و تا
صبح گریه کرد، احساس و علاقة مادری نسبت به او داشتم. مردمی که ما را می دیدند، با خنده و از سر شوخی می گفتند: «مبارک است. کی بچه دار شدی ما نفهمیدیم؟!»
یک ماه بعد، مادرشوهرم دوباره به اوضاع اولش برگشت. صبح زود بلند می شد نان بپزد. وظیفة من این بود قبل از او بیدار بشوم و بروم تنور را روشن کنم تا هنگام نان پختن کمکش باشم. به همین خاطر دیگر سحرخیز شده بودم؛ اما بعضی وقت ها هم خواب می ماندم و مادرشوهرم زودتر از من بیدار می شد و خودش تنور را روشن می کرد و مشغول پختن نان می شد. در این مواقع جرئت رفتن به حیاط را نداشتم. به همین خاطر هر صبح، تا از خواب بیدار می شدم، قبل از هر چیز گوشة پردة اتاقم را کنار می زدم. اگر لوله ای که بعد از روشن شدن تنور روی دودکش تنور می گذاشتیم، پای دیوار بود، خوشحال می شدم و می فهمیدم هنوز مادرشوهرم بیدار نشده، اما اگر دودکش روی تنور بود، عزا می گرفتم. وامصیبتا بود.(پایان فصل هفتم)
╔╦══• •✠•❀ - ❀•✠ • •══╦╗
@zhfyni.↻💿⃟🌸.⸙
╚╩══• •✠•❀ - ❀•✠ • •══╩╝