~ تپش قلبهای زندگی را ببین ~
مهربانی قلبهای بیصدای زندگی را دیدهای؟
در اتاق نشسته ام و قلم بر دست دارم. سکوت به فرمانروایی اتاق منصوب شده است. لامپ نور نمکینش را آرام در فضای اتاق میریزد و گاهگاهی جیرجیرک با باد هم آوا میشود و صدایش به گوش میخورد و قلبم مثل همیشه وفادارانه میتپد برایم.
قلبم از همان کودکی بیوقفه در کنارم بوده مثلاً اگر در خیابان گم میشدم بیشتر برایم میتپید محکمتر ، تندتر، هی خودش را به قفسه سینهام میزد و تمام حرفش این بود که تو تنها نیستی به من توجه کن مگر نمیبینی این همه صدایت میکنم ؟!
یا اگر وقتی به کسی دروغ میگفتیم مادرانه به تپش در میآمد و با عصبانیت اما مهری خاص تلنگر میزد که مگر نمیبینی نه شبها برای تو خواب دارم و نه روزها استراحت ، راست بگو ،من و تمام سلولهای پرتلاشم هوای تو را داریم. راست بگو زیرا آن موقع هم حال من بهتر است هم حال تو .
چه وقتها که قلبم با من بود و تپید اما من ندیدم.
بعضی انسانهای اطرافمان قلبند برایمان آن هم بیوقفه و منظم و حتی گاه گاهی شب و روز هم ندارند ^^
کاش ببینیم ،قدر بدانیم و لذت ببریم از این زندگی که پر از قلبهای تپنده است...
پ.ن : شکر خدایی را که در تمام فراز و نشیبهای زندگی ام قلبی هایی تپنده داد)
'' زینب''
#نوشته_ای_از_جنس_عشق🌿❤️♾
°رَفیقـِRafighـچادُرے°
نقطه قوت ما در ایمان ماست ؛
و نقطه ضعف ِدشمن نیز در ایمان اوست
به این ترتیب عاقبت کار روشن است .
[ شهید آوینی ]
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اللهم صل علی محمد و آل محمد✨🌱
هدایت شده از دُخٺــࢪاݩفـٰاطـمـے❤️💫
📱عضو دفتر حفظ و نشر آثار رهبر انقلاب، سرودهای را که حضرت آیتالله خامنهای در آستانه عملیات وعده صادق خواندند، منتشر کرد
مهدی فضائلی عضو دفتر حفظ و نشر آثار رهبر انقلاب در صفحه توئیتر خود، غزلی را که حضرت آیتالله خامنهای یک بیت از آن را در آستانه عملیات وعده صادق در یک جلسه مرتبط خوانده بودند، منتشر کرد نوشت:
غزل زیر، سروده چندسال پیش رهبر انقلاب اسلامی است. معظم له این بیت از سروده را در آستانه عملیات وعده صادق در یکی از جلسات مرتبط خواندهاند:
تو رااست معجزه در کف زساحران مهراس
عصا بیفکن و از بیم اژدها مگریز
متن کامل این غزل با دستخط مبارکشان برای اولین بار منتشر می شود.
هدایت شده از دُخٺــࢪاݩفـٰاطـمـے❤️💫
#قسمت_صد_و_پنجاه_پنج
#ناحله🖤🌱
سخنرانی به آخراش رسیده بود
قرار بود محمد زیارت عاشورا بخونه.
رفتم روی یه کنده درخت نشستم و منتظر خیره شدم به رو به روم تا بیاد .
محمد شروع کرد به خوندن
هنوز چند دقیقه از شروعش نمیگذشت که صدای خنده ی چندتا دختر بچه توجه منو به خودش جلب کرد.
سرم رو برگردوندم ببینم کیه که با قیافه های ژولیده ی زهرا و زینب مواجه شدم .
با دمپایی دستشویی و بدون چادر جلوی در ورودی قسمت خانوم ها ایستاده بودن با هم یه چیزایی میگفتن و غش غش میخندیدن.
از جام پاشدم و رفتم سمتشون ببینم چه خبره..
با لبخند بهشون نزدیک شدم و گفتم
_هیسس بچه ها یواش تر .
چیشده؟
چرا اینجایین بدون چادر؟
زهرا اروم گفت:
+تقصیره این دلبر موخوشگله ی زینب جانه
زینب از بازوش یه نیشگون گرفت و با خنده گفت :
_عهه زهرا زشته
گیج سرم رو تکون دادم و گفتم
_متوجه نشدم.
زهرا گفت:
+عه!!همینی که داره میخونه دیگه.
گیج تر از قبل گفتم
_ها؟این چی؟
زهرا ادامه داد:
والا زینب خانوم وقتی صداشون رو شنیدن نزدیک بود مضطراه رو رو سرمون خراب کنن.
همینجوری با دمپایی دستشویی ما رو کشوند اینجا ببینتش.
با حرفش لبخند رو لبم ماسید.
چیزی نگفتم که ادامه داد:
+حالا نفهمیدیم زن داره یا نه .
پشت سرش زینب با لحن خنده داری گفت:
+د لامصب بگیر بالا دست چپتو
به حلقه ی تو دستم شک کردم.
داشتم تو انگشتم براندازش میکردم که گوشیم که تو دستم بود زنگ خورد و صفحش روشن شد
تماس خیلی کوتاه بود
تا اراده کردم جواب بدم قطع شد
عکس محمد که تصویر زمینه ی گوشیم بود رو صفحه نمایان شد
به عکسش خیره مونده بودم
میدونستم اگه الان بهشون بگم محمد همسر منه خجالت میکشن و شرمنده میشن.
برای همین با اینکه خیلی برام گرون تموم شد ترجیح دادم سکوت کنم و چیزی نگفتم...
اصلا دلم یه جوری شده بود.
به خودم هم شک کرده بودم
سرم رو اوردم بالا بحث رو عوض کنم که دیدم زهرا و زینب که به صفحه گوشیم خیره بودن باهم کلشونو اوردن بالا و بهم خیره شدن.
زهرا یه ببخشید گفت و دست زینب رو کشید و باهم دوییدن سمت اتاقشون...
با اینکه از حرف هاشون ناراحت شده بودم ولی از کارشون خندم گرفت.
اینو گذاشتم پای محمدو گفتم که به حسابش میرسم!!!