eitaa logo
•●♡زیباݓریݩ؏ـشـــق♡●•
55 دنبال‌کننده
1.2هزار عکس
285 ویدیو
17 فایل
️یاصاحب الزمان عج دلم از فرط گنه سنگ شده کاری کن ک نفس های تو در سنگ اثر خواهد کرد(:♥️! کپی آزاداگه همی الان به یاد آقا ی صلوات بفرستی هم که دمت گرم =)🐣🌱 ارتباط با ادمین @montazerzhor84 📬لینک ناشناسمونه👇 https://abzarek.ir/service-p/msg/936995
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خروش مردم زنجان، همدان و مشهد و دیگر شهرها علیه آشوبگران👊🏻👊🏼👊🏽 در زنجان مهدی رسولی و در مشهد حاج امیرکرمانشاهی...🎤 🇮🇷
به به دشمن ببیند که نمی‌تواند هیچ جوری ما رو از پا دریاره‼️🖐🏻👊🏻
🇮🇷 ابتکار فوق العاده آقای هنگام سخنرانی در مقر سازمان ملل هنگام نام بردن از و درخواست قصاص قاتلین ایشان ✅ دمت گرم سید ، دل ما را شاد کردی!🙂💛 🖐🏻 🇮🇷 @zibatarin_Eshgh_2 🖤
اومدن تو ایران عکس حاج قاسم رو پایین بکشن♨️ تو نیویورک رفت بالا …✌️🏻🌱 🖐🏻 🇮🇷
حق... 🙂🤞🏻🌱
... 💔🥀 شهدا به شدتتتت شرمنده ایمممم🖐🏻😞😭🥀 🌱 @zibatarin_Eshgh_2 🖤
ظهور نزدیکه هااا رفقا🙂😍 شاید همین فردا باشه.. حواستونو جمع کنین‼️ @zibatarin_Eshgh_2🖤
در ادامه‌ی پست بالا☝️🙂 ظهور از رگ گردن به ما نزدیک تر است😌‼️ @zibatarin_Eshgh_2🖤
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شما هنوز هیچی نشده وسط اغتشاشات داری دختر مردمو آزار جسمی میدی!!😑💔 وای به حال روزی که همین نیم‌بند هم بره!💔 و چقدر ساده لوحن اون دخترایی که خیال میکنن اگر بی‌حجاب بشن، آزادتر و راحتتر تو جامعه رفت و آمد می‌کنن((:🙂 @zibatarin_Eshgh_2🖤
بی غیرتی تا کجا آخه..🙂💔
و باز هم مثل همیشه بسیجیان با قدرت وارد عرصه شدن☘ خداقوت بسیجیان دریادل امام حسینی... 🖐🏻🙂 اجرتون با خود خدا و چهارده معصوم ان شاء الله🌸🌱 🖐🏻 🇮🇷 @zibatarin_Eshgh_2 🖤
بِسمِ اللهِ الرَحمن‌ِ الرَحیم💚 📒|رمان 28 💢برای خوندن هر قسمت یک صلوات ضروریست برای فرج مولا!😌 سکوت عمیقی کل سالن رو پر کرده بود‌. چند لحظه مکث کردم: - یادم نمیاد برای اومدن به انگلستان و پذیرشم در اینجا به پای کسی افتاده باشم و التماس کرده باشم. شما از روز اول دیدید. من یه دختر مسلمان و محجبه ام و شما چنین آدمی رو دعوت کردید.🙃 حالا هم این مشکل شماست، نه من! و اگر نمی تونید این مشکل رو حل کنید، کسی که باید تحت فشار و توبیخ قرار بگیره ،من نیستم!!😌 و از جا بلند شدم. همه خشک شون زده بود. یه عده مبهوت. یه عده عصبانی . فقط اون وسط رئیس تیم جراحی عمومی خنده اش گرفته بود: به ساعتم نگاه کردم: - این جلسه خیلی طولانی شده حدودا نیم ساعت دیگه هم اذان ظهره هر وقت به نتیجه رسیدید لطفا بهم خبر بدید با کمال میل برمی گردم ایران!😌😅 نماینده دانشگاه، خیلی محکم صدام کرد: - دکتر حسینی! واقعا علی رغم تمام این امکانات که در اختیارتون قرار دادیم، با برگشت به ایران مشکلی ندارید و حاضرید از همه چیز صرف نظر کنید؟! -و من گفتم این چیزی بود که شما باید همون روز اول بهش فکر می کردید! جمله اش تا تموم شد، جوابش رو دادم. می ترسیدم با کوچک ترین مکثی، دوباره شیطان با همه فشار و وسوسه اش بهم حمله کنه..😫 این رو گفتم و از در سالن رفتم بیرون و در رو بستم. پاهام حس نداشت. از شدت فشار تپش قلبم رو توی شقیقه هام حس می کردم! وضو گرفتم و ایستادم به نماز. با یه وجود خسته و شکسته. اصلا نمی فهمیدم چرا پدرم این همه راه، من رو فرستاد اینجا!😩 خیلی چیزها یاد گرفته بودم. اما اگر مجبور می شدم توی ایران، همه چیز رو از اول شروع کنم، مثل این بود که تمام این مدت رو ریخته باشم دور.. توی حال و هوای خودم بودم که پرستار صدام کرد: - دکتر حسینی! لطفا تشریف ببرید اتاق رئیس تیم جراحی عمومی! در زدم و وارد شدم. با دیدن من، لبخند معناداری زد. از پشت میز بلند شد و نشست روی مبل جلویی: - شما با وجود سن تون، واقعا شخصیت خاصی دارید! - مطمئنا توی جلسه در مورد شخصیت من صحبت نمی کردید. خنده اش گرفت: - دانشگاه همچنان هزینه تحصیل شما رو پرداخت می کنه.اما کمک هزینه های زندگی تون کم میشه و خوب بالطبع، باید اون خونه رو هم به دانشگاه تحویل بدید. ناخودآگاه خنده ام گرفت: - اول با نشون دادن در باغ سبز، من رو تا اینجا آوردید تحویلم گرفتید؛ اما حالا که حاضر نیستم به درخواست زور و اشتباه تون جواب مثبت بدم هم نمی خواید من رو از دست بدید! و هم با سخت کردن شرایط، من رو تحت فشار قرار می دید، تا راضی به انجام خواسته تون بشم! چند لحظه مکث کردم: - لطف کنید از طرف من به ریاست دانشگاه بگید برعکس اینکه توی دنیا، انگلیسی ها به زیرک بودن شهرت دارن اصلا دزدهای زرنگی نیستن..🙂 و از جا بلند شدم! 🎤|به روایت همسر و دختر شهید ✏️|به قلم شهید طاها ایمانی @zibatarin_Eshgh_2🖤
بِسمِ اللهِ الرَحمنِ الرَّحیم💚 📒| رمان 29 💢یک صلوات جهت ظهور مولا برای خوندن هر قسمت اجباری‌ست!😌 این رو گفتم و از جا بلند شدم. با صدای بلند خندید: - دزد؟! از نظر شما رئیس دانشگاه دزده؟!🤨 - کسی که با فریفتن یه نفر، اون رو از ملتش جدا می کنه، چه اسمی میشه روش گذاشت؟! هر چند توی نگهداشتن چندان مهارت ندارن. بهشون بگید، هیچ کدوم از این شروط رو قبول نمی کنم. از جاش بلند شد: - تا الان با شخصی به استقامت شما برخورد نداشتن. هر چند، فکر نمی کنم کسی، شما رو برای اومدن به اینجا محبور کرده باشه! نفس عمیقی کشیدم: - چرا، من به اجبار اومدم. به اجبار پدرم!! و از اتاق خارج شدم..😩 برگشتم خونه. خسته تر از همیشه. دل تنگ مادر و خانواده. دل شکسته از شرایط و فشارها..😤😭 از ترس اینکه مادرم بفهمه این مدت چقدر بهم سخت گذشته، هر بار با یه بهانه ای تماس ها رو رد می کردم. سعی می کردم بهانه هام دروغ نباشه. اما بعد باز هم عذاب وجدان می گرفتم. به خاطر بهانه آوردن ها از خدا حجالت می کشیدم. از طرفی هم، نمی خواستم مادرم نگران بشه!☹️ حس غذا درست کردن یا خوردنش رو هم نداشتم. رفتم بالا توی اتاق و روی تخت ولو شدم: - بابامی دونی که من از تلاش کردن و مسیر سخت نمی ترسم. اما من.. یه نفره و تنها.. بی یار و یاور.. وسط این همه مکر و حیله و فشار.. می ترسم از پس این همه آزمون سخت برنیامم!🤯😫 کمکم کن تا آخرین لحظه زندگیم توی مسیر حق باشم. بین حق و باطل دو دل و سرگردان نشم.. همون طور که دراز کشیده بودم با پدرم حرف می زدم و بی اختیار، قطرات اشک از چشمم سرازیر می شد!😭 برعکس قبل، و برعکس بقیه دانشجوها شیفت های من، از همه طولانی تر شد. نه تنها طولانی، پشت سر هم و فشرده!! فشار درس و کار به شدت شدید شده بود گاهی اونقدر روی پاهام می ایستادم که دیگه حس شون نمی کردم! از ترس واریس، اونها رو محکم می بستم. به حدی خسته می شدم که نشسته خوابم می برد.. سخت تر از همه، رمضان از راه رسید. حتی یه بار، کل فاصله افطار تا سحر رو توی اتاق عمل بودم.عمل پشت عمل!! انگار زمین و آسمان، دست به دست هم داده بود تا من رو به زانو در بیاره. اما مبارزه و سرسختی توی ژن و خون من بود!😎😌 از روز قبل، فقط دو ساعت خوابیده بودم. کل شب بیدار. از شدت خستگی خوابم نمی برد. بعد از ظهر بود و هوا، ملایم و خنک. رفتم توی حیاط. هوای خنک، کمی حالم رو بهتر کرد! توی حال خودم بودم که یهو دکتر دایسون از پشت سر، صدام کرد و با لبخند بهم سلام کرد: - امشب هم شیفت هستید؟! - بله! - واقعا هوای دلپذیری شده.. با لبخند، بله دیگه ای گفتم. و ته دلم التماس می کردم به جای گفتن این حرف ها، زودتر بره. بیش از اندازه خسته بودم و اصلا حس صحبت کردن نداشتم. اون هم سر چنین موضوعاتی..🙄 به نشانه ادب، سرم رو خم کردم. اومدم برم که دوباره صدام کرد‌ - خانم حسینی! من به شما علاقه مند شدم و اگر از نظر شما اشکالی نداشته باشه. می خواستم بیشتر باهاتون آشنا بشم..😍🙂 🎤|به روایت همسر و دختر شهید ✏️|به قلم شهید طاها ایمانی @zibatarin_Eshgh_2🖤
دوپارت بعد خدمت شما رفقای گل😎😍♥️ از صلوات فراموش نکنین!
شهید سلیمانی هم در زمان زنده بودنش هم با شهادتش استکبار را شکست داد!!🙂😌♥️ @zibatarin_Eshgh_2🖤
حال ایران خوب نیس.. کجایی سردار؟! دلمان برایت تنگ شده(((:🙂♥️
بِســـــمِ الْرَبِّ الْمَهدے..💚! ختم صلوات به نیت.. 🔹سلامتی وتعجیل در فرج آقا امام زمان"عج" 🔹شفای همه بیماران 🔹ریشه کن شدن بیماری منحوس کرونا 🔹حاجت روایی شما عزیزان 🔹و هدیه میکنیم ثواب این ختم رو به امام حسین"ع"و یاران شهیدشون! @zibatarin_Eshgh_2🖤