🦋گشت ارشاد در آمریکا
👀واکنش پلیس به ورود با شلوارک کوتاه به پارک
🌸به گزارش نیویورک پست، ماموران پارکی در کلورادو به زنی که شلوارک کوتاه داشت به دلیل نقض قواعد حاکم بر خانوادگی_بودن_محیط_پارک تذکر دادند.
او ابتدا در برابر مداخله مامور پلیس مقاومت کرده و از تغییر و اصلاح پوشش خود امتناع می ورزد، اما در نهایت #این_زن_به_مدت_پنج_سال_از_پارک_آمدن_محروم_شد.🚫
بدانیم در همه جای دنیا قانون پوشش وجود دارد 🌱
#حجاب #گشت_ارشادامریکایی
#ایران_من #حاج_قاسم
@zibatarin_Eshgh_2 🖤
بِسمِ اللهِ الرَحمنِ الرَحیم💚
📒| رمان #بدون_تو_هرگز 32
💢برای خواندن هر قسمت از رمان یک صلوات به نیت فرج مولا ضروریست!😌
برنامه جدید رو که اعلام کردن، برق از سرم پرید. شده بودم دستیار دایسون. انگار یه سطل آب یخ ریختن روی سرم. باورم نمی شد..
کم مشکل داشتم که به لطف ایشون، هر لحظه داشت بیشتر می شد. دلم می خواست رسما گریه کنم..😑
برای اولین عمل آماده شده بودیم. داشت دست هاش رو می شست. همین که چشمش بهم افتاد با حالت خاصی لبخند زد.
ولی سریع لبخندش رو جمع کرد:
- من موقع کار آدم جدی و دقیقی هستم و با افرادی کار می کنم که ریزبین، دقیق و سریع هستن و..
داشتم از خجالت نگاه ها و حالت های بقیه آب می شدم. زیرچشمی بهم نگاه می کردن و بعضی ها لبخندهای معناداری روی صورت شون بود..
چند قدم رفتم سمتش و خیلی آروم گفتم:
- اگر این خصوصیاتی که گفتید در مورد شما صدق می کرد، می دونستید که نباید قبل از عمل با اعصاب جراح بازی کنید؟!
حتی اگر دستیار باشه..
خندید. سرش رو آورد جلو:
- مشکلی نیست. انجام این عمل برای من مثل آب خوردنه. اگر بخوای، می تونی بایستی و فقط نگاه کنی..🙂
برای اولین بار توی عمرم، دلم می خواست از صمیم قلب بزنم یه نفر رو له کنم..
با برنامه جدید، مجبور بودم توی هر عملی که جراحش، دکتر دایسون بود حاضر بشم.
البته تمرین خوبی هم برای صبر و کنترل اعصاب بود. چون هر بار قبل از هر عمل، چند جمله ای در مورد شخصیتش نطق می کرد و من چاره ای جز گوش کردن به اونها رو نداشتم..🙄😣
توی بیمارستان سوژه همه شده بودیم.
به نوبت جراحی های ما می گفتن:
جراحی عاشقانه!!😑😬
یکی از بچه ها موقع خوردن نهار رسما من رو خطاب قرار داد:
- واقعا نمی فهمم چرا اینقدر برای دکتر دایسون ناز می کنی. اون یه مرد جذاب و نابغه است و با وجود این سنی که داره تونسته رئیس تیم جراحی بشه..
همین طور از دکتر دایسون تعریف می کرد و من فقط نگاه می کردم!!
واقعا نمی دونستم چی باید بگم. یا دیگه به چی فکر کنم. برنامه فشرده و سنگین بیمارستان. فشار دو برابر عمل های جراحی. تحمل رفتار دکتر دایسون که واقعا نمی تونست سختی و فشار زندگی رو روی من درک کنه، حالا هم که..😫💔
چند لحظه بهش نگاه کردم. با دیدن نگاه خسته من ساکت شد. از جا بلند شدم و بدون اینکه چیزی بگم از سالن رفتم بیرون. خسته تر از اون بودم که حتی بخوام چیزی بگم..🙁
سرمای سختی خورده بودم. با بیمارستان تماس گرفتم و خواستم برنامه ام رو عوض کنن..
تب بالا، سر درد و سرگیجه.
حالم خیلی خراب بود.
توی تخت دراز کشیده بودم که گوشیم زنگ زد.
چشم هام می سوخت و به سختی باز شد. پرده اشک جلوی چشمم نگذاشت اسم رو درست ببینم. فکر کردم شاید از بیمارستانه.
اما دایسون بود. تا گوشی رو برداشتم بدون مقدمه شروع کرد به حرف زدن:
- چه اتفاقی افتاده؟!
گفتن حالتون اصلا خوب نیست
گریه ام گرفت.
حس کردم دیگه واقعا الان میمیرم.
با اون حال حالا باید..
حالم خراب تر از این بود که قدرتی برای کنترل خودم داشته باشم:
- حتی اگر در حال مرگ هم باشم اصلا به شما مربوط نیست😓
و تلفن رو قطع کردم.
به زحمت صدام در می اومد.
صورتم گر گرفته بود و چشمم از شدت سوزش، خیس از اشک شده بود!
🎤|به روایت همسر و دختر شهید
✏️|به قلم شهید طاها ایمانی
#ادامه_دارد
@zibatarin_Eshgh_2🖤
بِسمِ اللهِ الرَحمنِ الرَحیم💚
📒| رمان #بدون_تو_هرگز 33
💢برای خواندن هر قسمت از رمان یک صلوات به نیت فرج مولا ضروریست!😌
پشت سر هم زنگ می زد. توان جواب دادن نداشتم. اونقدر حالم بد بود که اصلا مغزم کار نمی کرد که می تونستم خیلی راحت صدای گوشی رو ببندم یا خاموشش کنم.
توی حال خودم نبودم. دایسون هم پشت سر هم زنگ می زد:
- چرا دست از سرم برنمی داری؟!
برو پی کارت..😭
- در رو باز کن زینب!!
من پشت در خونه ات هستم.
تو تنهایی و یک نفر باید توی این شرایط ازت مراقبت کنه..
- دارو خوردم. اگر به مراقبت نیاز پیدا کنم میرم بیمارستان..
یهو گریه ام گرفت. لحظاتی بود که با تمام وجود به مادرم احتیاج داشتم.
حتی بدون اینکه کاری بکنه وجودش برام رامش بخش بود.
تب، تنهایی، غربت..
دیگه نمی تونستم بغضم رو کنترل کنم!!
- دست از سرم بردار.
چرا دست از سرم برنمی داری؟!
اصلا کی بهت اجازه داده، من رو با اسم کوچیک صدا کنی؟!😡😤
اشک می ریختم و سرش داد می زدم:
- واقعا داری گریه می کنی؟!
من واقعا بهت علاقه دارم.
توی این شرایط هم دست از سرسختی برنمی داری؟!
پریدم توی حرفش:
- باشه..واقعا بهم علاقه داری؟!
با پدرم حرف بزن. این رسم ماست. رضایت پدرم رو بگیری قبولت می کنم!
چند لحظه ساکت شد.
حسابی جا خورده بود..
- توی این شرایط هم باید از پدرت اجازه بگیرم؟!
آخرین ذره های انرژیم رو هم از دست داده بودم. دیگه توان حرف زدن نداشت.
- باشه..
شماره پدرت رو بده!
پدرت می تونه انگلیسی صحبت کنه؟!
من فارسی بلد نیستم..
- پدرم شهید شده. تو هم که به خدا و این چیزها اعتقاد نداری.
به زحمت، دوباره تمام قدرتم رو جمع کردم:
- از اینجا برو..برو!!
و دیگه نفهمیدم چی شد.
از حال رفتم.
نزدیک نیمه شب بود که به حال اومدم. سرگیجه ام قطع شده بود. تبم هم خیلی پایین اومده بود. اما هنوز به شدت بی حس و جون بودم..
از جا بلند شدم تا برم طبقه پایین و برای خودم یه سوپ ساده درست کنم.
بلند که شدم.دیدم تلفنم روی زمین افتاده.
باورم نمی شد.
46 تماس بی پاسخ از دکتر دایسون!!
با همون بی حس و حالی. رفتم سمت پریز و چراغ رو روشن کردم. تا چراغ رو روشن کردم صدای زنگ در بلند شد!
پتوی سبکی رو که روی شونه هام بود، مثل چادر کشیدم روی سرم و از پله ها رفتم پایین. از حال گذشتم و تا به در ورودی رسیدم. انگار نصف جونم پریده بود..
در رو باز کردم. باورم نمی شدیان دایسون پشت در بود. در حالی که ناراحتی توی صورتش موج می زد.
با حالت خاصی بهم نگاه کرد.
اومد جلو و یه پلاستیک بزرگ رو گذاشت جلوی پام..
- با پدرت حرف زدم. گفت از صبح چیزی نخوردی. مطمئن شو تا آخرش رو می خوری..
این رو گفت و بی معطلی رفت!!
خم شدم از روی زمین برش داشتم و برگشتم داخل. توش رو که نگاه کردم.چند تا ظرف غذا بود.
با یه کاغذ. روش نوشته بود:
- از یه رستوران اسلامی گرفتم.
کلی گشتم تا پیداش کردم.
دیگه هیچ بهانه ای برای نخوردنش نداری!!😌🙄😅
نشستم روی مبل.
ناخودآگاه خنده ام گرفت..😅
🎤|به روایت همسر و دختر شهید
✏️|به قلم شهید طاها ایمانی
#ادامه_دارد
@zibatarin_Eshgh_2🖤
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
پشت پرده ماجرای مهسا امینی
و اغتشاشات اخیر!!😑💔
🔹فوت مهسا امینی با برنامه قبلی؟!
🔹افشای اسپانسر های علی کریمی در…
🔹رد پای تجزیه طلب ها در...
#اربعین
#امام_رضا
#حجاب
@zibatarin_Eshgh_2🖤
گفت چرا هر کی توی ایران اعتراض کنه اسمشو میذارن اغتشاش 😐!؟
گفتم... :) 💔
##اغتشاش #شهدا #امام_زمان
@zibatarin_Eshgh_2 🖤
#صلوات_خاصه
اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَى عَلِیِّ بْنِ مُوسَى الرِّضَا.. الْمُرْتَضَى الْإِمَامِ التَّقِیِّ النَّقِیِ..
وَ حُجَّتِکَ عَلَى مَنْ فَوْقَ الْأَرْضِ!
وَ مَنْ تَحْتَ الثَّرَى الصِّدِّیقِ الشَّهِید..
صَلاَةً کَثِیرَةً تَامَّةً زَاکِیَةً مُتَوَاصِلَةً مُتَوَاتِرَةً مُتَرَادِفَةً! کَأَفْضَلِ مَا صَلَّیْتَ عَلَى أَحَدٍ مِنْ أَوْلِیَائِکَ!
#امام_رضا
#چهل_هشتم
#حجاب
#ایران_قوی
التمــــاس دعـا💚✨
@zibatarin_Eshgh_2🖤
میگم عا
خدا جون میگه که محبوب ترین شما نزد من!
-با تقوا ترین شماست!
-نه پـُر فالور ترینتان:/📲🕸
#تأملانه🕶💣
#تلنگرانه
@zibatarin_Eshgh_2 🖤
صلوات بفرستین!🙂💕
"اَللهُـــمَ صَلِ عَلیٰ مُحَمَّدْ و آلِ مُحَمَّد
ْ و عجِّــــــلْ فَرَجَهُــــــمْ"💛
تقدیــم بہ آقا امام زمان'عج'🙂🌱
#صلوات
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
@zibatarin_Eshgh_2🖤
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
کی میشه بازم
پیش تو بیام..
حتی یه نفس واسه یه سلام(((:🙂💔
#کربلا
#شب_های_دلتنگی
#حجاب
@zibatatin_Eshgh_2🖤
سلام امام مهربانم🖐💛
شنیده ام از ما دلتنگ تری برای آمدنت..
شنیده ام دل نگران ِ مایی🙂
شنیده ام گریه می کنی برایِ ما
کی تمام می شود این دوری؟!💔
#امام_زمان
@zibatarin_Eshgh_2
یک روز جدید برایت خلق شده..
که در آن می توانی آن چه دیروز انجام ندادی را انجام دهی!😌✨
و فرصت خلق فرداهای بهتر را داری😍
روز بخیر جانا(:♥️
#یه_حال_خوب🙂🥤
#انگیزشی
@zibatarin_Eshgh_2
دوباره آمده فصل بهار ِ ناب ِ خوش عهدی😍
ربیعُ الاوّل و عالَم
همه به ذکر یا مهدی😌🌱
شور و شعف از عطای حضرت حق بر همه دلها مبارک((:🙂😍♥️
#ربیع_الاول
#امام_زمان
@zibatarin_Eshgh_2
خدایا🙂🤲
تو را به مناسبتهای عزیز این ماه گرامی قسم می دهیم..
این ماه را بر تمام شیعیان جهان،
مبارک و پر خیر و برکت قرار بده!!😌
و در ظهور ارباب و مولای ما
امام زمان"عج" تعجیل بفرما!!🙃🦋
#ربیع_الاول
#امام_زمان
@zibatarin_Eshgh_2🖤
خب رفقا عزاداری هاتون قبول باشه🙂🌼
و ورودمون به ماه ربیع الاول،
ماه شادی و جشن اهل بیت رو تبریک میگیم😍😌
انشاالله که بتونیم از این ماه زیبا استفادهی کافی رو ببریم!🙃💛
-بین حرم امامحسین و حضرتعباس
صحن جدیدی قراره احداث بشه..
به وسعت صحن جامع رضوی
و به نامِ آقایِ غریبمون ، امامِ حسن علیه السلام(:🙂😍💚
#اربعین
#حجاب
#امام_حسن
@zibatarin_Eshgh_2