eitaa logo
♥️تاظهوردولت عشق و تاابد مولایم عاشقت میمانم♥️
5.3هزار دنبال‌کننده
29.6هزار عکس
7.7هزار ویدیو
557 فایل
فعالیت کانال نشانه های ظهور اشعار مهـدویت حوادث آخرالزمان #رمان های مذهبی و شهدایی 👇👇 @Malake_at مدیر @Yahosin31 مدیر تلگرام ,ایتا,سروش eitaa.com/zohoreshgh eitaa.com/NedayQran sapp.ir/zohoreshgh #کپی_مطالب_آزاد_با_ذکر_صلوات
مشاهده در ایتا
دانلود
سوره مبارکه نوشته استاد انصاریان - منبع: پایگاه (https://erfan.ir) @zohoreshgh @NedayQran 📕نــداے قــرآن و دعــا📕
176-araf-fa-ansarian.mp3
5.05M
سوره مبارکه منبع: پایگاه قرآن ایران صدا - ترجمه استاد حسین انصاریان @zohoreshgh @NedayQran 📕نــداے قــرآن و دعــا📕
سوره مبارکه از کتاب تفسیر یک جلدی مبین @zohoreshgh @NedayQran 📕نــداے قــرآن و دعــا📕
176-araf-ta-1.mp3
6.54M
سوره مبارکه بخش اول مفسر: استاد قرائتی @zohoreshgh @NedayQran 📕نــداے قــرآن و دعــا📕
176-araf-ta-2.mp3
6.08M
سوره مبارکه بخش دوم مفسر: استاد قرائتی @zohoreshgh @NedayQran 📕نــداے قــرآن و دعــا📕
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊 @NedayQran ❣﷽❣ 🌺 🌺 ✨السَّلامُ عَلَيْكَ يا اَبا عَبْدِاللهِ وَعَلَى الاَْرْواحِ الَّتي حَلَّتْ بِفِنائِكَ عَلَيْكَ مِنّي سَلامُ اللهِ اَبَداً ما بَقيتُ وَبَقِيَ اللَّيْلُ وَالنَّهارُ وَلا جَعَلَهُ اللهُ آخِرَ الْعَهْدِ مِنّي لِزِيارَتِكُمْ، اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَيْنِ وَعَلى عَلِيِّ بْنِ الْحُسَيْنِ وَعَلى اَوْلادِ الْحُسَيْنِ وَعَلى اَصْحابِ الْحُسَيْن✨ 🌺 🌺 ✨"اللَّهُمَّ کُنْ لِوَلِیِّکَ الحُجَهِ بنِ الحَسَن، صَلَواتُکَ علَیهِ و عَلی آبائِهِ، فِی هَذِهِ السَّاعَهِ وَ فِی کُلِّ سَاعَهٍ، وَلِیّاً وَ حَافِظاً وَ قَائِداً وَ نَاصِراً وَ دَلِیلًا وَ عَیْناً، حَتَّی تُسْکِنَهُ اَرْضَکَ طَوْعاً وَ تُمَتعَهُ فِیهَا طَوِیلا"✨ 🌺 🌺 ✨ اَللّهُمَّ عَرِّفْنى نَفْسَكَ فَاِنَّكَ اِنْ لَمْ تُعَرِّفْنى نَفْسَكَ لَمْ اَعْرِف نَبِيَّكَ اَللّهُمَّ عَرِّفْنى رَسُولَكَ فَاِنَّكَ اِنْ لَمْ تُعَرِّفْنى رَسُولَكَ لَمْ اَعْرِفْ حُجَّتَكَ اَللّهُمَّ عَرِّفْنى حُجَّتَكَ فَاِنَّكَ اِنْ لَمْ تُعَرِّفْنى حُجَّتَكَ ضَلَلْتُ عَنْ دينى✨ ❤️ ❤️ ✨ﺍﻟﻠَّﻬُﻢَّ ﺻَﻞِّ ﻋَﻠَﻰ ﻋَﻠِﻲِّ ﺑْﻦِ ﻣُﻮﺳَﻰ ﺍﻟﺮِّﺿَﺎ ﺍﻟْﻤُﺮْﺗَﻀَﻰ ﺍﻟْﺈِﻣَﺎﻡِ ﺍﻟﺘَّﻘِﻲِّ ﺍﻟﻨَّﻘِﻲِّ ﻭَ ﺣُﺠَّﺘِﻚَ ﻋَﻠَﻰ ﻣَﻦْ ﻓَﻮْﻕَ ﺍﻟْﺄَﺭْﺽِ ﻭَ ﻣَﻦْ ﺗَﺤْﺖَ ﺍﻟﺜَّﺮَﻯ ﺍﻟﺼِّﺪِّﻳﻖِ ﺍﻟﺸَّﻬِﻴﺪِ ﺻَﻠَﺎﺓً ﻛَﺜِﻴﺮَﺓً ﺗَﺎﻣَّﺔً ﺯَﺍﻛِﻴَﺔً ﻣُﺘَﻮَﺍﺻِﻠَﺔً ﻣُﺘَﻮَﺍﺗِﺮَﺓً ﻣُﺘَﺮَﺍﺩِﻓَﺔً ﻛَﺄَﻓْﻀَﻞِ ﻣَﺎ ﺻَﻠَّﻴْﺖَ ﻋَﻠَﻰ ﺃَﺣَﺪٍ ﻣِﻦْ ﺃَﻭْﻟِﻴَﺎﺋِﻚَ✨ 🌺 ✨« یا الله یا رحمن یا رحیم، یا مقلّب القلوب، ثبت قلبی علی دینک» (ای تغییردهنده‌ی قلب‌ها، قلب مرا بر دین خودت تثبیت کن.)✨ 💎 اَللّهُمَّ نَوِّر قُلُوبَنا بِالْقُرآن اَللّهُمَّ زَیِّن اَخْلاقَنا بِزینَةِ الْقُرآن اَللّهُمَّ ارْزُقنا شَفاعَةَ الْقُرآن خدایا منور کن قلبهایمان را به نور قرآن و مزین کن اخلاق مارا به زینت قرآن خدایا روزیمان کن شفاعت قرآن💎 🌹🕊🌹🕊🌹 🌤 أللَّھُمَ عـجِـلْ لِوَلیِڪْ ألْفَرَج 🌤 @zohoreshgh @NedayQran 📕نــداے قــرآن و دعــا📕 🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💠اَزهَمان‌روزی‌که‌ِصَحن‌اَت‌را‌ نِشانَم‌داده‌ای تارمیبینَم‌جَهان‌را‌گَرچه‌ِچِشمَم‌سالِم‌اَست...💔 💚< >💚 😍✋ 🪧 🇮🇷🇮🇶 🪧🇮🇷🇮🇶 ع @zohoreshgh ♥️تاظهوردولت عشق و تاابد مولایم عاشقت میمانم♥️
😍✋ عشق آن دارم که تا آید نفس از جمال دلبرم گویم فقط حق پرستم، مقتدایم مهدی است تا ابد از سرورم گویم فقط عج 🌹 🌹 تعجیل در ظهور و سلامتی مولاعج پنج 💚اَلَّلهُمـّ؏جِّل‌لِوَلیِڪَ‌الفَرَج💚 "بحق فاطمه(س) " @zohoreshgh ♥️تاظهوردولت عشق و تاابد مولایم عاشقت میمانم♥️
دلبـری دارم نجیب و پاک سرشت وصف رویش گویمت حور بهشت بهـر ناطق می کند او دلبــری چیـزها باید که در وصفش نوشت @zohoreshgh ♥️تاظهوردولت عشق و تاابد مولایم عاشقت میمانم♥️
☝️🏼اگر بہ تو گفـــتند: لباستــ گـــشاد استــ ❌و براے مناسبــ نمےباشــد...↯ 👌🏼↫تو هم بـــگو لبـــاس شما تنـــگ استــ ❌و براے مناسبـــ نیستــ... @zohoreshgh ♥️تاظهوردولت عشق و تاابد مولایم عاشقت میمانم♥️
❤️ عَلَمٺ فوقِ عَلَم هاسٺ اباعبداللّه پرچَمَٺ بالاے بالاسٺ اِذن شش گوشہ و دسٺِ خواهرٺ زینب‌ڪبرے اسٺ 💚 تا 🥀 @zohoreshgh ♥️تاظهوردولت عشق و تاابد مولایم عاشقت میمانم♥️
مداحی آنلاین - کربلایی شدن به کربلا رفتن نیست - امیر کرمانشاهی.mp3
5.59M
🍃کربلایی شدن به کربلا رفتن نیست 🍃کربلایی شدن فقط سفر با تن نیست 🎤 👌 @zohoreshgh ♥️تاظهوردولت عشق و تاابد مولایم عاشقت میمانم♥️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
♥️تاظهوردولت عشق و تاابد مولایم عاشقت میمانم♥️
#دست_تقدیر ۶۵ #قسمت_شصت_پنجم🎬: عمه خانم که خوب این برادرزادهٔ حریص و زیرکش را میشناخت گفت: خوب چی م
۶۶ 🎬: بیش از یک ماه از آغاز جنگ تحمیلی گذشته بود، محیا مانند پرستاری ماهر و گاهی دکتری تجربی، داخل بیمارستان فعالیت می کرد، او در این روزها هر نوع مجروحی را دیده بود، از نوزاد گرفته تا پیرمرد و پیرزن، حالا که شهر تقریبا تخلیه شده بود، مجروحین اکثرا رزمندگان و نوجوانان و جوانان خرمشهر بودند که سینه سپر کرده بودند برای دفاع از سرزمینشان، آنها با دست خالی و اعتقادی محکم با چنگ و دندان شهرشان را گرفته بودند و رها نمی کردند، اما ارتش تا دندان مسلح بعثی که تمام قدرت های دنیا او را حمایت می کردند، سرانجام وارد شهر شدند. در این مدت چندین بار به محیا گفته شده بود که به عقب برگردد، اما محیا نمی خواست و نمی توانست هموطنانش را تنها بگذارد، هموطنان مادری اش که مظلومانه شربت شهادت می نوشیدند، محیا می بایست باشد تا مرهمی هر چند کوچک بر زخم تن نوجوانانی بگذارد، که هنوز پشت لبشان سبز نشده، مردی پیل افکن شده بودند. محیا باند را روی زخم پای رحیم، نوجوانی چهارده ساله بست، حالا دیگر انگار ویار محیا که با بوی خون شدت میگرفت، از بین رفته بود، شاید هم اینقدر خون و خون ریزی دیده بود که اصلا ویارش یادش رفته بود. محیا لبخندی زد و گفت: رحیم، چوبی که برایت آوردم را مثل یک عصا زیر بغل بگیر و فرار کن، برو روی حیاط بیمارستان، با هر ماشینی شد برو، این بعثی های نامرد از دیشب بدجور شهر را میزنن به نظرم شهر سقوط... رحیم با بغضی در گلو وسط حرف محیا دوید و گفت: خانم دکتر این حرفا را نزنید، خرمشهر سقوط نمی کنه و بعد از روی تخت نیم خیز شد و گفت: یعنی مگه ما مردیم که شهرمون را بدیم دست دشمن... در همین حین خمپاره ای روی ساختمان بیمارستان افتاد، هیاهوی بیرون بیشتر شد و مردی فریاد زد: شهر دست عراقی ها افتاده، همه به سمت پل حرکت کنید، سریع و این حرف تند تند و دهان به دهان چرخید. محیا بسته ای که جزء آخرین باندهای دست ساز زنان شهر بود را برداشت و همانطور که کمک میکرد تا رحیم از جا بلند شود به سمت در اتاق که هنوز گرد و خاک و دود از آنجا بلند بود حرکت کرد، حالا دیگر بیمارستان هم خالی از افراد زنده شده بود و هر که بود شربت شهادت نوشیده بود. محیا به سرعت حرکت می کرد که متوجه مجروحی روی تخت داخل راهرو شد. جلو رفت و فریاد زد، این زنده است، کمک کنید ببریمش بیرون.. با زدن این حرف چند مرد دیگه که هر کدام در تب و تاب کاری بودند با لباسهای مملو از خاک جلو آمدند و تخت چرخدار را به جلو هل دادند. وارد حیاط بیمارستان شدند و انگار اینجا قیامت کبری بر پا شده بود. محیا، پرستاران دیگر را می دید که مانند او مشغول خدمت رسانی بودند، پرستارانی که اولویتشان نجات مجروحان بود، اما انگشت شمار بودند. چند آمبولانس روی حیاط بود که مملو از مجروح شدند. آخرین آمبولانس جلو آمد، چندین مجروح را روی هم سوار کردند و آخر کار یکی از مجروحان با صدای ضعیفی به محیا گفت: خانم دکتر، یه ذره جا هست، شما بیا بنشین تا حرکت کنیم. محیا به اطراف نگاه کرد، تعداد زیاد بود و ماشین کم او می بایست خود را نجات دهد، در این مدت هر خدمتی که از دستش برمی آمد انجام داده بود، حالا وقت رفتن بود. محیا دستش را به کمینهٔ آمبولانس گرفت و می خواست خودش را بالا بکشد که صدایی آشنا از پشت سر گفت: بزار من کمکت کنم خانم دکتر... محیا به عقب برگشت و رحیم را دید، لبخند کمرنگی زد و گفت: آخه گل پسر! چقدر بهت بگم من دکتر نیستم، حالا خودت برو سوار شو من دوتا پای سالم دارم می تونم از مهلکه فرار کنم. از رحیم اصرار و از محیا انکار، وقت بگو مگو نبود و هیچ کس هم نمی توانست حریف محیا شود،پس رحیم سوار شد و آمبولانس حرکت کرد کمی جلوتر جلوی چشم محیا خمپاره ای به آخرین آمبولانس خورد و انجا دنیای محیا دوباره رنگ باخت و همانطور که بغضش را میشکست زیر لب گفت: رحیم.... 👈 .... ✍ نویسنده ؛ « ط _ حسینی » 🌟اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدوَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم🌟 ╔═.🥀🍃🥀.═══════╗ 👇 @zohoreshgh ♥️تاظهوردولت عشق و تاابد مولایم عاشقت میمانم♥️ ╚═══════🥀.🍃🥀.═╝
♥️تاظهوردولت عشق و تاابد مولایم عاشقت میمانم♥️
#دست_تقدیر ۶۶ #قسمت_شصت_ششم 🎬: بیش از یک ماه از آغاز جنگ تحمیلی گذشته بود، محیا مانند پرستاری ماهر
۶۷ 🎬: همه جا گرد و خاک و دود و آتش برهوا بود، مردی فریاد زد: اینجا نمونید سربازهای عراقی دارن میرسن، به سمت پل حرکت کنید، زود باشید. محیا بستهٔ دستش را در آغوش مردی زخمی که سوار بر موتور بود انداخت و خودش از محوطهٔ بیمارستان خارج شد. انگار همه جا مه گرفته بود، مهی از جنس خون و خاک و آتش.. ساختمان های اطراف با خاک یکسان شده بود. محیا پشت سر مردی که جلوتر با سرعت حرکت می کرد، می دوید، خودش نمی دانست کدام راه به پل میرسد، مرد داخل کوچه ای دیگر شد، محیا سعی می کرد چشم از او برندارد. وارد کوچه شد و متوجه پیرزنی شد که به او اشاره می کند، جلوتر رفت و می خواست از کوچه خارج شود که دست پیرزن روپوش محیا را چسپید و او را داخل خانه ای نیمه خراب کشاند. محیا تکیه به دیوار کرد، از بس که دویده بود با هر نفسی که می کشید، دردی در ریه هایش می پیچید. محیا محکم نفسش را بیرون داد و آهسته گفت: تو اینجا چه میکنی؟! گفتند به سمت پل حرکت کنید، شهر در دست عراقی هاست. پیرزن به اتاقی کنار درخت نخل اشاره کرد و گفت: شوهرم! شوهرم فلج است و آنجا افتاده، بیا کمک کن او را هم ببریم، در ضمن تو متوجه نبودی، یک سرباز عراقی پشت سرت بود اما قبل از اینکه متوجه تو بشه، من کشیدمت داخل.. محیا تک سرفه ای کرد و به سمت اتاقی که پیرزن اشاره کرده بود رفت. سرکی کشید، مردی آفتاب سوخته با جسمی تکیده و چشمهای به خون نشسته، به او خیره شده بود و در کنارش فرغونی رنگ و رو رفته وجود داشت. پیرزن جلو آمد و گفت: فقط اگر...اگر کمک کنی آقا حاتم را داخل فرغون بزارم، خیلی دعات می کنم، فقط مرد من را داخل فرغون بزار،بردنش باخودم... محیا سری تکان داد و گفت: باشه مادر، بیا کمک بده... محیا و پیرزن با کمک یکدیگر بالاخره پیرمرد را سوار کردند، پیرزن که انگار به آرزویش رسیده بود، لبخندی شیرین زد، از محیا تشکر کرد و بوسه ای از سر تاس پیرمرد گرفت و گفت: آقا حاتم! به امید خدا نجاتت میدم و با زدن این حرف، دسته های فرغون را گرفت و با تمام قوایش می خواست آن را از اتاق بیرون آورد. محیا جلو فرغون را گرفت و پیرزن دسته هایش را و با کمک هم به در ورودی خانه رسیدند. محیا سرش را داخل کوچه برد و هر دو طرف را نگاه کرد و صدای تیر اندازی بلند بود اما کسی داخل کوچه نبود. محیا رو به پیرزن گفت: باید بریم سمت پل، تو می‌دانی از کدام طرف باید رفت؟! پیرزن سرش را تکان داد و‌گفت: ها که می دونم، از این کوچه که رد بشیم به یه خیابون میرسیم از اون خیابون وارد کوچه روبه رو میشیم و انتهای کوچه روبه رو به پل می خوره..‌ محیا لبخندی زد و گفت: پس راهی نمونده، اما با وجود سربازای بعثی گذشتن از همین یک کوچه هم مثل گذشتن از هفت خوان رستم هست و با زدن این حرف، دسته های فرغون را گرفت و گفت: تا وقتی من خسته نشدم برات میارمش، تو فقط سعی کن دنبال من تند تند حرکت کنی.. پیرزن میخواست چیزی بگوید، اما وقت حرف و تعارف نبود، محیا بسم اللهی زیر لب گفت و فرغون را هل داد داخل کوچه و به سرعت به همان طرفی که پیرزن گفته بود حرکت کرد. صدای تیر اندازی که مشخص بود در همان حوالی است در گوششان می پیچید، اما محیا بی توجه به وضعیت خودش و باری که در شکم داشت، پیرمرد را هل می داد، بالاخره از خیابان گذشتند و وارد کوچه آخر که به پل می رسید شدند، در همین حین صدای مردی که با عربی عراقی صحبت می کرد بلند شد: بایستید! بایستید وگرنه می کشمتان... محیا سرش را به عقب برگرداند و سربازی را دید که با تفنگش او را نشانه رفته محیا به پیرزن اشاره کرد تا خود و همسرش را از مهلکه نجات دهد و خودش دستهایش را به نشانه تسلیم بالا برد. پیرزن مانند قرقی، فرغون را به دست گرفت و حرکت کرد، سرباز که انگار این صحنه را نمی بیند و فقط و فقط محیا برایش اهمیت دارد، پیش آمد. نزدیک او رسید، یک دور دایره وار دور محیا گشت و همانطور که سراپای او را نگاه می کرد گفت: فرمانده من به یک پزشک احتیاج دارد...حرکت کن. محیا نفسش را آرام بیرون داد و همانطور که دست هایش بالای سرش بود به سمتی که سرباز عراقی می گفت حرکت کرد و قبل از رفتن، سرش را برگرداند و پیرزن را دید که از کوچه گذشت، لبخندی زد و زیر لب خدا را شکر کرد. 👈 .... ✍ نویسنده ؛ « ط _ حسینی » 🌟اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدوَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم🌟 ╔═.🥀🍃🥀.═══════╗ 👇 @zohoreshgh ♥️تاظهوردولت عشق و تاابد مولایم عاشقت میمانم♥️ ╚═══════🥀.🍃🥀.═╝
♥️تاظهوردولت عشق و تاابد مولایم عاشقت میمانم♥️
#دست_تقدیر ۶۷ #قسمت_شصت_هفتم 🎬: همه جا گرد و خاک و دود و آتش برهوا بود، مردی فریاد زد: اینجا نمونید
۶۸ 🎬: محیا درحالیکه دلش مانند گنجشککی هراسان در قفس تن، خود را بالا و پایین میزد، با اشارات سرباز بعثی به پیش میرفت. سرباز کوچه پس کوچه های شهری خرم را که الان جای جای آن با خون مردم مظلوم رنگ گرفته بود می پیمود، تا اینکه جلوی خانه ای توقف کرد. از ظاهر خانه برمی آمد که خانه متعلق به یکی از متمولین خرمشهر بوده و از آسیب جنگ و درگیری هم کمی مصون مانده، دری با میله های قطور که رو به فضای سبز و‌چمنکاری شده باز میشد و آن طرف خیابان درست روبه روی آن خانه، وضعیت فرق می کرد و خانه ها با خاک یکسان شده بودند و هر کجا را که چشم می انداختند، تانک و ماشین جنگی به چشم می خورد، انگار این خانه مقر فرماندهی آن فوج جنگی محسوب میشد. محیا درحالیکه هنوز دستهایش بالای سرش بود وارد شد و از چمن هایی که انگار آنها هم غمی در دل داشتند گذشت و از پله ها بالا رفت، سربازی کنار در بود که جلوی راه آنها را سد کرد. سرباز پشت سر، صدایش را بالا برد و با زبان عربی گفت: نمی بینی دکتر آوردم؟! حال فرمانده عزت الباردی خوب نیست، خودش دستور داد که کسی را برای مداوایش پیدا کنیم. سرباز نگاهی به سرتا پای محیا انداخت و با اکراه راه را باز کرد و وارد خانه شدند. خانه ای که پوشیده شده بود از فرش های زیبای ایرانی، فرش هایی که اینک با چکمه های سربازان بعثی لگد کوب میشدند. داخل هال بزرگ خانه تک و توک سربازی به چشم میخورد و آنها مستقیم به طرف در اول سمت راست رفتند. سرباز تقی به در زد و بعد از بلند شدن صدای خسته و کشدار مردی از داخل اتاق، در را باز کردند و وارد شدند. اتاقی نیمه تاریک که با قالیچه ای لاکی رنگ و زیبا فرش شده بود و کنار دیوار تخت یک نفره ای به چشم می خورد و چند صندلی آهنی و یک میز بزرگ در وسط که همخوانی با این اتاق نداشت به چشم می خورد. روی میز وسط اتاق مملو بود از داروهای رنگ و وارنگ و در کنارشان اسلحه ای وجود داشت. سرباز گلویی صاف کرد و گفت: قربان! همانطور که امر کردید یک دکتر براتون پیدا کردم. مرد بازویش را از روی چشمهایش برداشت و همانطور که سعی می کرد یکی از پاهایش که روی متکا قرار داده بود، تکان نخورد گفت: یک زن!! و بعد با اشاره به پای متورم و زخمی اش که بوی بدی میداد گفت: پزشکان مرد، نتوانستند برای این زخم کاری کنند حالا این ضعیفه چطور میتونه؟! و بعد انگار دردی در جانش پیچیده بود گفت: بیاریش جلوتر تا زخم پام را ببینه، یک جوری که بفهمه براش توضیح بده چه اتفاقی افتاده و بعد فریاد زد: آخه من با این وضعیت چرا باید اینجا باشم؟!! محیا که خوب میفهمید چه چیزی گفته شده، بدون اینکه به او چیزی بگویند جلو رفت و همانطور که زخم پای مرد را نگاه می کرد، ناخوداگاه به خاطر بوی تعفنی که از زخم پا، بلند بود،اخم هایش را درهم کشید، انگار تمام دل و روده اش را بهم ریخته بودند، ناخوداگاه دستش را روی دهان و بینی اش قرار داد. فرمانده بعثی که انگار این حرکت محیا برایش سنگین بود، نیم خیز شد و همانطور که ناله می کرد اسلحه کمری اش را کشید و با لولهٔ آن محکم روی دست محیا که جلوی دهانش گرفته بود زد و گفت: ضعیفهٔ احمق، من بو می دهم؟! درد و سوزشی در دست محیا پیچید و ناخوداگاه با زبان عربی شروع به صحبت کرد: این زخم عفونت کرده، اثر تیر و ترکش نیست، چی باعث شده مچ پایتان اینطوری بشه؟! فرمانده که با شنیدن حرفهای محیا متوجه شد او عربی می داند، روی تخت نشست و همانطور که نیشخندی میزد گفت: پس عربی هم میدانی! یادم رفته بود اینجا منطقه عرب نشین ایران است، اما لهجه تو .... 👈 .... ✍ نویسنده ؛ « ط _ حسینی » 🌟اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدوَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم🌟 ╔═.🥀🍃🥀.═══════╗ 👇 @zohoreshgh ♥️تاظهوردولت عشق و تاابد مولایم عاشقت میمانم♥️ ╚═══════🥀.🍃🥀.═╝
♥️تاظهوردولت عشق و تاابد مولایم عاشقت میمانم♥️
〰🍃🌺✨〰 〰✨🌺🍃〰           @zohoreshgh ❣﷽❣ 🌷 #مهدی_شناسی ۸۶۵🌷 🌿شرح قرآنی د
〰🍃🌺✨〰 〰✨🌺🍃〰           @zohoreshgh ❣﷽❣ 🌷 ۸۶۶🌷 🌿شرح قرآنی دعای ندبه🌿 🔶‌فراز چهل و پنجم 💔بِنَفْسِی أَنْتَ مِنْ مُغَیَّبٍ لَمْ یَخْلُ مِنَّا بِنَفْسِی أَنْتَ مِنْ نَازِحٍ مَا نَزَحَ عَنَّا بِنَفْسِی أَنْتَ أُمْنِیَّةُ شَائِقٍ یَتَمَنَّی مِنْ مُؤْمِنٍ وَ مُؤْمِنَةٍ ذَکَرَا فَحَنَّا بِنَفْسِی أَنْتَ مِنْ عَقِیدِ عِزٍّ لا یُسَامَی، بِنَفْسِی أَنْتَ مِنْ أَثِیلِ مَجْدٍ لا یُجَارَی بِنَفْسِی أَنْتَ مِنْ تِلادِ نِعَمٍ لا تُضَاهَی بِنَفْسِی أَنْتَ مِنْ نَصِیفِ شَرَفٍ لا یُسَاوَی؛ جانم فدایت، تو پنهان شده ای هستی که از میان ما بیرون نیستی، جانم فدایت، تو دوری هستی که از ما دور نیست، جانم فدایت، تو آرزوی هر مشتاقی که آرزو کند، از مردان و زنان مؤمن که تو را یاد کرده، از فراقت ناله کنند، جانم فدایت، تو قرین عزّتی، که کسی بر او برتری نگیرد، جانم فدایت، تو درخت ریشه دار مجدی که هم طرازی نپذیرد، جانم فدایت، تو نعمت دیرینه ای که او را مانندی نیست، جانم فدایت، تو قرین شرفی که وی را برابری نیست.💔 💠این فرازهای دعا با وجود آنکه ندبه ی عاشقانه با امام زمان است، غم فراق حضرت یعقوب نسبت به حضرت یوسف را نیز بیان می‌کند که فرمود: «وَ تَوَلَّی عَنْهُمْ وَ قالَ یا أَسَفی عَلی یُوسُفَ وَ ابْیَضَّتْ عَیْناهُ مِنَ الْحُزْنِ فَهُوَ کَظِیمٌ * قالُوا تَاللَّهِ تَفْتَؤُا تَذْکُرُ یُوسُفَ حَتَّی تَکُونَ حَرَضاً أَوْ تَکُونَ مِنَ الْهالِکِینَ* قالَ إِنَّما أَشْکُوا بَثِّی وَ حُزْنِی إِلَی اللَّهِ وَ أَعْلَمُ مِنَ اللَّهِ ما لا تَعْلَمُونَ * یا بَنِیَّ اذْهَبُوا فَتَحَسَّسُوا مِنْ یُوسُفَ وَ أَخِیهِ وَ لا تَیْأَسُوا مِنْ رَوْحِ اللَّهِ إِنَّهُ لا یَیْأَسُ مِنْ رَوْحِ اللَّهِ إِلَّا الْقَوْمُ الْکافِرُونَ؛ یعقوب از فرزندان روی گرداند و گفت: ای دریغا بر یوسف، پس اندوه خود را فرو می‌خورد (تا آنکه) دو چشمش از اندوه سفید (و نابینا) شد. (فرزندان یعقوب به پدرشان) گفتند: به خدا سوگند تو پیوسته یوسف را یاد می‌کنی، تا آنکه بیمار و لاغر شوی و (یا مشرف به مرگ و) از بین بروی. (یعقوب) گفت: من ناله (آشکار) وحزن (پنهان) خود را فقط به خدا شکایت می‌برم و از (عنایت و لطف) خداوند چیزی را می‌دانم که شما نمی دانید. ای پسرانم! (بار دیگر به مصر) بروید و از یوسف و برادرش جستجو کنید و از رحمت خداوند مأیوس نشوید، حقّ این است که جز گروه کافران، از رحمت خداوندی مأیوس نمی شوند». 💠در این آیات شریفه و شباهت حضرت مهدی علیه السلام با حضرت یوسف علیه السلام نکات قابل طرحی وجود دارد. کلمه «نزح» به معنی دور بودن، «امنیه» به معنی آرزو، «حنی» به معنی مهربانی، «عقد» به معنی قرین و سرشت، «یسامی از سمو» به معنی برتری، «اثیل» به معنی درخت ریشه دار و «لا یجاری» به معنی همجوار است. عبارت «تلاد نعم لا تضاهی» یعنی تو نعمتی هستی که رشد مشابهی ندارد و جمله ی «من نصیف شرف لا یساوی» یعنی تو از آن خاندان عدالت و شرفی هستی که احدی با شما برابری نتواند کرد. ✅نکته‌ها 🔺۱. بنابر روایات موجود بسیاری از امور امام زمان علیه السلام در قرآن دربارة انبیا نیز آمده است، برای نمونه: درباره حضرت موسی علیه السلام می‌خوانیم «فخرج منها خائفا یترقب» یعنی حضرت از شهر خارج شد، درحالی که نگران و ترسان بود. (موسی علیه السلام به خاطر فرار از دستگیری و اعدام که در دربار فرعون طراحی شده بود) و در انتظار سرنوشت خود بود، حضرت مهدی علیه السلام نیز اینگونه است. همچنین برادران حضرت یوسف علیه السلام با یوسف علیه السلام گفتگو کردند و از او گندم درخواست کردند؛ ولی او را نشناختند. حضرت مهدی علیه السلام نیز اینگونه است؛ با اینکه در غیبت به سر می‌برد، در جامعه حضور دارد، او مردم را می‌شناسد؛ ولی مردم او را نمی شناسند؛ همانگونه که درباره برادران حضرت یوسف خواندیم: «فعرفهم و هم له منکرون». 🔺۲. ندبه، گریه، سوز و عشق به شناخت نیاز دارد (یعقوب آشنا به یوسف است که از سوز دوری او نابینا می‌شود). 🔺۳. اهمیّت مصائب، بر محور شخصیّت افراد است. (ظلم به یوسف با ظلم به دیگران تفاوت دارد، یعقوب نام یوسف را می‌برد نه دو برادر دیگر را). 🔺۴. گریه، غم و اندوه در فراق عزیزان جایز است: «وَ ابْیَضَّتْ عَیْناهُ مِنَ الْحُزْنِ». 🔺۵. تحمّل انسان اندازه دارد و روزی لبریز می‌شود: «وَ ابْیَضَّتْ عَیْناهُ مِنَ الْحُزْنِ». 🔺۶. فرو بردن خشم، از صفات مردان الهی و کاری شایسته است: «فَهُوَ کَظِیمٌ». 🔺۷. گریه و غم با کظم غیظ و صبر منافاتی ندارد: «فَصَبْرٌ جَمِیلٌ، یا أَسَفی، فَهُوَ کَظِیمٌ». عج 👈 .... 🌤اللّهُمَّ عَجِّل لِوَلیِّکَ الفَرَج🌤 @zohoreshgh ♥️تاظهوردولت عشق و تاابد مولایم عاشقت میمانم♥️
1_12849276945.mp3
12.59M
📌گوش دادن بر همه واجبه دقیقه ی ۲۸ تا ثانیه ی آخر رو درباره ۴ قدمی آخرالزمان و حمله ی جنیان گوش بدید دیگه تکرار نکنیم برید گوش بدید برید ببینید تو اغتشاشات که اینا رو دستگیر کردن تو مجالس شیطان پرستی چی بهشون یاد میدادن ۳ تا چهلم موسیقی و مشروب و زنا و خون خوردن و زنده خوری برید گوش بدید نرید دنبال جادو و سرکتاب نرید جنیان میریزن تو خونه ها ۳ ساله جنیان ریختن تو جهان 🔴عرض تسلیت شهادت جناب اسماعیل هنیه سرداربرومندحماس قسمت1️⃣ ⛔مراقب ترورتفکرت باش دلاور شیعه ⛔اختلاف افکنی در ایران نداریم ⛔متهم کردن نیروهای دلسوز اطلاعاتی و نظامی نداریم ⛔جلوتر از رهبری حرکت کردن نداریم 10 مرداد 1403 25 محرم 1446 ✅نشر واجب @zohoreshgh ♥️تاظهوردولت عشق و تاابد مولایم عاشقت میمانم♥️
Gharahi2.mp3
9.75M
📌صوت کامل عجیب آیت الله قرهی با موضوع نزدیکی : منتظران ظهور حتما گوش کنید ظهور خیلی خیلی نزدیکه @zohoreshgh ♥️تاظهوردولت عشق و تاابد مولایم عاشقت میمانم♥️
حرف خاص (3).mp3
25.32M
| √ استغاثه برای ظهور واقعاً فایده داره؟ چطور اینهمه سال دعا، فایده نداشت! @zohoreshgh ♥️تاظهوردولت عشق و تاابد مولایم عاشقت میمانم♥️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⚠️ گِلِه‌ی امام حسین علیه‌السلام در خواب از یک زائر اربعینی! | @zohoreshgh ♥️تاظهوردولت عشق و تاابد مولایم عاشقت میمانم♥️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بسم الله الرحمن الرحیم 🔺امام حسین رو از مردم نگیرید! (قسمت چهارم) ❗️چه کسایی دارن امام حسین رو از مردم می‌گیرن؟! ‼️ هرکی حق داره هرجور می‌خواد زندگی کنه! تو زندگی مردم دخالت نکن! سرت به کار خودت باشه! 📹 برشی از جلسه سخنرانی سجاد رستمعلی (مسئول اندیشکده علوم و فناوری‌های نرم انقلاب اسلامی) در محرم الحرام سال ۱۴۰۲ 🎞 مشاهده فیلم کامل جلسه سخنرانی در کانال آپارات اندیشکدهادامه دارد... إن‌شاءالله. @zohoreshgh ♥️تاظهوردولت عشق و تاابد مولایم عاشقت میمانم♥️
15_Goriz_Az_Rajim_1401_05_31_Moharram_1444_aminikhaah.ir.mp3
28.21M
⭕️سلسله مباحث « » ✅جلسه پانزدهم 🛑علت خواب های آشفته 🛑 شیطان با چه کسانی همنشین است؟ 🛑ملکوت انسان را چه می‌سازد ؟ 🛑 چگونه یک ابلیس درجه یک می‌شویم ؟ @zohoreshgh ♥️تاظهوردولت عشق و تاابد مولایم عاشقت میمانم♥️