eitaa logo
♥️تاظهوردولت عشق و تاابد مولایم عاشقت میمانم♥️
5.3هزار دنبال‌کننده
29.6هزار عکس
7.7هزار ویدیو
558 فایل
فعالیت کانال نشانه های ظهور اشعار مهـدویت حوادث آخرالزمان #رمان های مذهبی و شهدایی 👇👇 @Malake_at مدیر @Yahosin31 مدیر تلگرام ,ایتا,سروش eitaa.com/zohoreshgh eitaa.com/NedayQran sapp.ir/zohoreshgh #کپی_مطالب_آزاد_با_ذکر_صلوات
مشاهده در ایتا
دانلود
🤚🕗 غرق عصیانم ولے پاےتو گیرم لااقل روے تو اے ماه منیرم لااقل تا مسیر عاشقے سمٺ خراسان شماسٺ من هم از آوارگان این مسیرم لااقل 🌺 😍✋ اللهّمَ صَلّ عَلے عَلے بنْ موسَے الرّضا المرتَضے الامامِ التّقے النّقے و حُجّّتڪَ عَلے مَنْ فَوقَ الارْضَ و مَن تَحتَ الثرے الصّدّیق الشَّهید صَلَوةَ ڪثیرَةً تامَةً زاڪیَةً مُتَواصِلةً مُتَواتِرَةً مُتَرادِفَـہ ڪافْضَلِ ما صَلّیَتَ عَلے اَحَدٍ مِنْ اوْلیائِڪَ ع👇 https://eitaa.com/Monajatodoa/132 💌💌💌💌💌💌💌 @zohoreshgh ♥️تاظهوردولت عشق و تاابد مولایم عاشقت میمانم♥️
درڪعبهءروےتوهرآنڪس‌ڪہ‌بیاید ازقبلـهءاَبروےتـودرعینِ‌نمـازست اےمجلسیا‌ن‌سوزِدلِ‌حافظِ‌مسڪین ازشمع‌بپرسیـدڪہ‌درسوزوگُدازست "حافظ‌شیرازے" 🌹 🌹 تعجیل در ظهور و سلامتی مولاعج پنج 💚اَلَّلهُمـّ؏جِّل‌لِوَلیِڪَ‌الفَرَج💚 "بحق فاطمه(س) " به رسم وفای هر شب بخوانیم 😍 متن دعا و طریقه خواندن نماز عج 👇 https://eitaa.com/Monajatodoa/102 @zohoreshgh ♥️تاظهوردولت عشق و تاابد مولایم عاشقت میمانم♥️
مواظب باشیم دلمان جایی نرود که اگر رفت؛ بازگرداندنش کار سخت و گاهی محال است!! اگر برگردد؛ معلول، مجروح و سرخورده باز می‌گردد!! مراقب باشیم دل آرام سربه هوا و عاشق پیشه است و خیلی سریع اُنس می‌گیرد!! اگر غفلت کنیم می‌رود و خودش را به چیزهای بی ارزش وابسته می‌کند!! نگهبان‌ دلمان باشیم تا به غیر از مهدی فاطمه به کسی دل نبندد... هم دل و هم قرار من امام عصر علیه السلام @zohoreshgh ♥️تاظهوردولت عشق و تاابد مولایم عاشقت میمانم♥️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎬 «جهنمتو خاموش کن» 👤 استاد 📜 روایت عجیب و قابل تأمل سید بن طاووس... 🔺 امام زمان برای ما دعا میکنن و برای گناهان شیعیان آمرزش می‌طلبن. @zohoreshgh ♥️تاظهوردولت عشق و تاابد مولایم عاشقت میمانم♥️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
این هر شب تکرار می‌شود یک فاتحه و سه توحید ، نثار ارواح مقدس امام حسن عسکری (علیه السلام) و حضرت نرجس خاتون (سلام الله علیها) ، پدر و مادر گرامی امام عصر (ارواحنا فداه) ای مولای ما ، ای امام ما ، یا بقیه الله فی ارضه به رسم ادب ، برای پدر و مادر بزرگوارتان ، هدیه ای فرستادیم ، شما هم ما را به هدیه ای مهمان کن ، همانا خدا صدقه دهندگان را دوست دارد ...: 🌼🍀🌼قرار هر شبمان یک ختم قرآن👇🏻 ( 3سوره توحید) به نیت سلامتی وتعجیل در فرج مولایمان صاحب الزمان عج 🌼🍀 💚دائم سوره قل‌هو الله‌احد را بخوانید و ثوابش را هدیه کنید به 💔این کار عمر شما را با برکت می‌کند و 💔 مورد توجه خاص حضرت قرار می‌گیرید• رحمه الله علیه⚘ ❤️✨هروقت‌میری‌رختخوابٺ یه‌سلامۍ‌هم‌به‌امام‌زمانٺ‌بده ۵دقیقه‌باهاش‌‌حرف‌بزن چه‌میشودیه‌شبی‌به‌یاد‌کسی‌باشیم‌که هرشب‌به‌یادمان‌هست... 🌺سلامتی عج و تعجیل در ظهورش 🌺
🌹 🌹 👈هر روز یک صفحه از قران کریم براے سلامتے امام زمان(عج)،هدیه به روح پدران ومادران آسمانی.ارواح مومنین.و شهدا، فقها،دانشمندان، آمرزش گناهان و شفاے مریضان سوره مبارکه و و @zohoreshgh @NedayQran 📕نــداے قــرآن و دعــا📕
سوره مبارکه و و نوشته استاد انصاریان - منبع: پایگاه (https://erfan.ir) @zohoreshgh @NedayQran 📕نــداے قــرآن و دعــا📕
255-raad-ebrahim-fa-ansarian.mp3
4.48M
سوره مبارکه و و منبع: پایگاه قرآن ایران صدا - ترجمه استاد حسین انصاریان @zohoreshgh @NedayQran 📕نــداے قــرآن و دعــا📕
سوره مبارکه و و از کتاب تفسیر یک جلدی مبین @zohoreshgh @NedayQran 📕نــداے قــرآن و دعــا📕
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊 @NedayQran ❣﷽❣ 🌺 🌺 ✨السَّلامُ عَلَيْكَ يا اَبا عَبْدِاللهِ وَعَلَى الاَْرْواحِ الَّتي حَلَّتْ بِفِنائِكَ عَلَيْكَ مِنّي سَلامُ اللهِ اَبَداً ما بَقيتُ وَبَقِيَ اللَّيْلُ وَالنَّهارُ وَلا جَعَلَهُ اللهُ آخِرَ الْعَهْدِ مِنّي لِزِيارَتِكُمْ، اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَيْنِ وَعَلى عَلِيِّ بْنِ الْحُسَيْنِ وَعَلى اَوْلادِ الْحُسَيْنِ وَعَلى اَصْحابِ الْحُسَيْن✨ 🌺 🌺 ✨"اللَّهُمَّ کُنْ لِوَلِیِّکَ الحُجَهِ بنِ الحَسَن، صَلَواتُکَ علَیهِ و عَلی آبائِهِ، فِی هَذِهِ السَّاعَهِ وَ فِی کُلِّ سَاعَهٍ، وَلِیّاً وَ حَافِظاً وَ قَائِداً وَ نَاصِراً وَ دَلِیلًا وَ عَیْناً، حَتَّی تُسْکِنَهُ اَرْضَکَ طَوْعاً وَ تُمَتعَهُ فِیهَا طَوِیلا"✨ 🌺 🌺 ✨ اَللّهُمَّ عَرِّفْنى نَفْسَكَ فَاِنَّكَ اِنْ لَمْ تُعَرِّفْنى نَفْسَكَ لَمْ اَعْرِف نَبِيَّكَ اَللّهُمَّ عَرِّفْنى رَسُولَكَ فَاِنَّكَ اِنْ لَمْ تُعَرِّفْنى رَسُولَكَ لَمْ اَعْرِفْ حُجَّتَكَ اَللّهُمَّ عَرِّفْنى حُجَّتَكَ فَاِنَّكَ اِنْ لَمْ تُعَرِّفْنى حُجَّتَكَ ضَلَلْتُ عَنْ دينى✨ ❤️ ❤️ ✨ﺍﻟﻠَّﻬُﻢَّ ﺻَﻞِّ ﻋَﻠَﻰ ﻋَﻠِﻲِّ ﺑْﻦِ ﻣُﻮﺳَﻰ ﺍﻟﺮِّﺿَﺎ ﺍﻟْﻤُﺮْﺗَﻀَﻰ ﺍﻟْﺈِﻣَﺎﻡِ ﺍﻟﺘَّﻘِﻲِّ ﺍﻟﻨَّﻘِﻲِّ ﻭَ ﺣُﺠَّﺘِﻚَ ﻋَﻠَﻰ ﻣَﻦْ ﻓَﻮْﻕَ ﺍﻟْﺄَﺭْﺽِ ﻭَ ﻣَﻦْ ﺗَﺤْﺖَ ﺍﻟﺜَّﺮَﻯ ﺍﻟﺼِّﺪِّﻳﻖِ ﺍﻟﺸَّﻬِﻴﺪِ ﺻَﻠَﺎﺓً ﻛَﺜِﻴﺮَﺓً ﺗَﺎﻣَّﺔً ﺯَﺍﻛِﻴَﺔً ﻣُﺘَﻮَﺍﺻِﻠَﺔً ﻣُﺘَﻮَﺍﺗِﺮَﺓً ﻣُﺘَﺮَﺍﺩِﻓَﺔً ﻛَﺄَﻓْﻀَﻞِ ﻣَﺎ ﺻَﻠَّﻴْﺖَ ﻋَﻠَﻰ ﺃَﺣَﺪٍ ﻣِﻦْ ﺃَﻭْﻟِﻴَﺎﺋِﻚَ✨ 🌺 ✨« یا الله یا رحمن یا رحیم، یا مقلّب القلوب، ثبت قلبی علی دینک» (ای تغییردهنده‌ی قلب‌ها، قلب مرا بر دین خودت تثبیت کن.)✨ 💎 اَللّهُمَّ نَوِّر قُلُوبَنا بِالْقُرآن اَللّهُمَّ زَیِّن اَخْلاقَنا بِزینَةِ الْقُرآن اَللّهُمَّ ارْزُقنا شَفاعَةَ الْقُرآن خدایا منور کن قلبهایمان را به نور قرآن و مزین کن اخلاق مارا به زینت قرآن خدایا روزیمان کن شفاعت قرآن💎 🌹🕊🌹🕊🌹 🌤 أللَّھُمَ عـجِـلْ لِوَلیِڪْ ألْفَرَج 🌤 @zohoreshgh @NedayQran 📕نــداے قــرآن و دعــا📕 🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📣 تا که می‌خوانم تو را، هر دیده می‌بارد تو را از خدا دیگر چه خواهد هر کسی دارد تو را ع 💚< >💚 😍✋ @zohoreshgh ♥️تاظهوردولت عشق و تاابد مولایم عاشقت میمانم♥️
😍✋ دلم گرفتہ ز دوران چرا نمے‌آیی امان ز غصہ هجران چرا نمے‌آیی دلم ز غیبتت آقا ڪویر خشڪے شد ڪجایـے ابر بهاران چرا نمے‌آیی ... 🌹 🌹 تعجیل در ظهور و سلامتی مولاعج پنج 💚اَلَّلهُمـّ؏جِّل‌لِوَلیِڪَ‌الفَرَج💚 "بحق فاطمه(س) " @zohoreshgh ♥️تاظهوردولت عشق و تاابد مولایم عاشقت میمانم♥️
🌹🍃 به اَخمت خستـگے دَر مےرود.. لبخنــد لازم نیسـتـــ...✋ کنارِ سیــنےِ چاےِ اصلا قنـــد لازمـ نیستــ😊 ❤️🍃 @zohoreshgh ♥️تاظهوردولت عشق و تاابد مولایم عاشقت میمانم♥️
لطافت دختـ🌸ـرانہ ام را زیࢪ چادࢪ مشڪے پنهان میڪنم تا مبادا به دنیاے صـ🎀ـوࢪتے ام خدشہ واࢪد شود... آخࢪ میدانے دنیاے صورتے دخترانہ حساسـ😌 استـ . @zohoreshgh ♥️تاظهوردولت عشق و تاابد مولایم عاشقت میمانم♥️
ها، 🥀دلتنگی جور دیگری است ✨دلتنگ کسانی می شوی؛ 🥀که نبودنشان عمیق تر ✨از بودن خیلی هاست... ✨باید بنشبنی گوشه ای 🥀و با نداشته هایت خلوت کنی، ✨و بین اشک و لبخندهایت 🥀جای خالی آنها را ✨به آغوش بکشی... ✨به یاد عزیزان آسمانیمان 🥀بخوانیم و =====🍃🌺🍃==== 💚 💚 @zohoreshgh ♥️تاظهوردولت عشق و تاابد مولایم عاشقت میمانم♥️
♥️تاظهوردولت عشق و تاابد مولایم عاشقت میمانم♥️
🍄رمان جذاب #رهایی_ازشب 🍄 قسمت ۱۴۶ این سفر نورانی هم با همه ی زیباییهاش به پایان رسید. من در این س
🍄رمان جذاب 🍄 قسمت ۱۴۷ روضه و سینه زنی تموم شد و چراغها رو روشن کردند. من هنوز بیم آن را داشتم که نسیم نزدیکم بشه.ولی نسیم گوشه ای ایستاده بود وتکیه به دیوار با صورتی اشکبار نگاهم میکرد.سرم رو به طرفی دیگه چرخوندم تا او رو نبینم.برام حالتهای او عجیب بود چرا او اینجا بود؟ چرا نزدیکم نمیشد؟!خودم رو مشغول پذیرایی از عزاداران کردم .دستهام میلرزید. فاطمه متوجه حالم شد.سینی چای رو ازم گرفت و با نگاهی نگران پرسید: _چرا با این حالت پذیرایی میکنی؟برو بشین. مچش رو گرفتم و با اشاره ی چشم و ابرو بهش اشاره کردم گوشه ای از مسجد منتظرشم.فاطمه سینی رو به کسی دیگه داد و دنبالم راه افتاد.پرسید: _چیشده؟؟ هنوز رعشه بر جانم بود. گفتم: _فاطمه ..نسیم…نسیم اینجاست فاطمه چشمهاش گرد شد.دستش رو مقابل دهانش گذاشت. _اینجا؟؟؟؟؟ اینجا چیکار میکنه؟ از استرس توان حرف زدن نداشتم.سرم رو تکون دادم و نفسم رو بیرون دادم. او دستم رو با دل گرمی فشار داد و گفت: _نگران نباش.زود مسجد رو ترک کن تا نزدیکت نشده.اینطوری بهتره. 🍃🌹🍃 من سریع چادر نمازم رو داخل کیفم گذاشتم و چادر مشکی سرم کردم و با عجله از مسجد بیرون رفتم.اونقدر وحشت زده بودم که به حاج کمیل اطلاعی ندادم.تمام راه رو با قدمهای بلند تا خانه طی کردم. 🍃🌹🍃 وقتی رسیدم به خونه پشت در نفس زنان زار زدم.پس آرامش واقعی کی نصیبم میشد؟؟وقتی حاج کمیل برگشت من هنوز مضطرب و گریون بودم. او با دیدن حال و روزم کنارم نشست و دستهامو گرفت: _کی برگشتید خونه؟چیشده رقیه سادات خانوم؟ نمیدونستم باید به او درباره ی امشب حرفی بزنم یا نه.ولی اون نگاه نگران و مهربان اجازه نمیداد چیزی رو ازش پنهون کنم. براش تعریف کردم که چه اتفاقی افتاده.او ابروهاش به هم گره خورد و گفت: _خیره.. همان موقع فاطمه زنگ زد.پرسیدم نسیم بعد از رفتن من در مسجد بود یا نه.او با صدایی که در اون سوال و تعجب موج میزد گفت: _راستش ..چی بگم.؟ من برام یک کمی رفتاراتش عجیب بود.اون همونجا نشسته بود و گریه میکرد.وقتی هم منو دید سریع به احترامم بلند شد وسلام کرد.اصلا‌ شبیه اون چیزی نبود که قبلا ازش تعریف میکردی با تعجب پرسیدم: _اونوقت تو چیکار کردی؟ گفت: _هیچی منم جواب سلامشو دادم.بعد اون خودش اومد جلو با گریه گفت برام دعا کن خدا منو ببخشه. فاطمه مکثی کرد و گفت: _رقیه سادات نمیدونم…بنظرم خیلی داغووون بود. من باورم نمیشد هیچ وقت به نسیم اعتماد نداشتم.پوزخندی زدم: _اصلن باورم نمیشه. اون حتما نقشه ای داره.. فاطمه گفت:_آخه چه نقشه ای؟ گفتم: _لابد میخواسته آدرسمو ازت بگیره.یک وقت بهش نداده باشی؟! فاطمه خندید: _نه بابااا معلومه که نمیدم.بنظرم اصلا فکرتو مشغول اون نکن.سعی کن آرامش خودتو حفظ کنی.این استرس برات سمه. 🍃🌹🍃 بعد از تموم شدن مکالمه م با فاطمه، نگاهم افتاد به صورت درهم رفته ی حاج کمیل .نزدیکش رفتم وبا شرمندگی نگاهش کردم.او سرش رو بالا آورد و پرسید: _شام کی آماده میشه؟! این یعنی اینکه در این باره حرفی نزن.من هم حرفی نزدم و به آشپزخونه رفتم. 👈 .... ✍ نویسنده ؛ « » 🌟اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدوَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم🌟 ╔═.🌼🍃🌼.═══════╗ 👇 @zohoreshgh ♥️تاظهوردولت عشق و تاابد مولایم عاشقت میمانم♥️ ╚═══════🌼.🍃🌼═╝
♥️تاظهوردولت عشق و تاابد مولایم عاشقت میمانم♥️
🍄رمان جذاب #رهایی_ازشب 🍄 قسمت ۱۴۷ روضه و سینه زنی تموم شد و چراغها رو روشن کردند. من هنوز بیم آن
🍄رمان جذاب 🍄 قسمت ۱۴۸ شب بعد هم به مسجد رفتم و نسیم رو با چادر گوشه ای دیدم که در صف نماز ایستاده.دیدن او در این حالت و این مسجد عجیب بود.ولی اینبار به اندازه ی دیشب نمیترسیدم.نماز را که سلام دادم کنارم نشست دوباره‌ قلبم درد گرفت.آهسته گفت: _میدونم خیلی بهت بد کردم.خودمم از خودم حالم به هم میخوره.من واقعا خیلی بدم خیلی.. وشروع کرد به گریه کردن.توجه همه به او معطوف شد.من واقعا نمیدونستم باید چه کار کنم.از اونجا بلند شدم و به گوشه ای دیگه رفتم.او دنبالم اومد. خدایا خودت بخیر کن.مقابلم نشست و سرش رو روی زانوهام گذاشت وبلند بلند زار زد: _رقیه سادات منو ببخش..تو روخدا منو ببخش. سرم خورده به سنگ..تازه دارم میفهمم قبلن چی میگفتی.میخوام آدم بشم.تو روخدا کمکم کن.کمکم کن جبران کنم. اگه اون تا صبح هم ضجه میزد من باز باورش نمیکردم.ولی رفتارهای او توجه همه رو جلب کرده بود واگر من بی تفاوت به او میبودم صورت خوبی نداشت.او را بلند کردم و بی آنکه نگاهش کنم آهسته گفتم: _زشته..بلند شو مردم دارن نگاهت میکنن. او آب دماغش رو بالا کشید و با هق هق گفت: _برام مهم نیست.من داغون تر از این حرفهام که حرف مردم برام مهم باشه.من فقط احتیاج به آرامش دارم. 🍃🌹🍃 نگاهی به فاطمه انداختم که کمی دورتر ایستاده بود ونگاهمون میکرد.او بهم اشاره کرد آروم باشم.او در بدترین وحساس ترین شرایط هم باز نگران حال من بود. 🍃🌹🍃 مسجد که خالی شد. نسیم گوشه ای کنار من کز کرده بود و با افسردگی به نقطه ای نگاه میکرد. بلند شدم وچادرم رو مرتب کردم تا به او بفهمونم وقت رفتنه.او بی توجه به من با بی حالی گفت: _چیکار کنم عسل؟؟! نگاهی به فاطمه کردم.فاطمه کنار او نشست وبا مهربونی گفت: _باید مسجدو تحویل خدام بدیم.بلندشو عزیزم. نسیم با درماندگی نگاش کرد و با گریه گفت: _کجا برم آخه؟ من جایی رو ندارم. میخوام تو خونه ی خدا باشم.فقط خداست که میتونه کمکم کنه. 🍃🌹🍃 فاطمه او را در آغوشش فشرد.چقدر او مهربان و خوش بین بود؟! چطور میتونست به او اعتماد کنه؟؟ناگهان دلم لرزید!!!فاطمه به من هم اعتماد کرده بود. اگر او هم توبه ی منو باور نمیکرد و من به مسجد رفت وآمد نمیکردم ممکن بود هنوز در گذشته باقی بمونم. معنی این اتفاق چی بود.؟ خدا ازطریق نسیم چه چیزی رو میخواست بهم یاد آوری کنه؟ نکنه داشتم درموقعیت فاطمه قرار میگرفتم تا امتحان بشم؟!نگاهی به نسیم انداختم که مثل مادرمرده ها گریه میکرد. نسیم عادت نداشت که گریه کنه مگر برای موضوعاتی که خیلی براش مهم باشه.با خودم گفتم یک درصد..فقط یک درصد تصور کن که او واقعا پشیمون باشه.من هم خم شدم و دستش رو گرفتم تا بلند بشه.نسیم بغلم کرد و با گریه گفت: _تنهام نزار عسل خیلی داغونم خیلی.. با اکراه سرش رو نوازش کردم و آهسته گفتم: _توکل به خدا..آروم باش و بگو چیشده؟ نسیم اشکشو پاک کرد و گفت: _چی میخواستی بشه؟! مامانم مریضه. داره میمیره.وقتی رفتم ملاقاتش میگفت از دست تو به این روز افتادم.دلم میخواد این روزای آخر عمرش اونجور که اون میخواد باشم.تو رو خدا کمکم کن. من وفاطمه نگاهی به هم انداختیم.تو دلم گفتم به فرض که اون بخواد بخاطر مادرش تغییر کنه این تغییر چه ارزشی داره؟دوباره به خودم نهیب زدم تو هم اولا بخاطر یکی دیگه خوب شده بودی .. بین احساس ومنطقم گیر افتاده بودم. برای اینکه حرفی زده باشم گفتم: _ان شالله خدا شفاش میده. فاطمه گفت: _برای تغییر هیچ وقت دیر نیست. او با لبخندی کج رو به من گفت: _اگه تو تونستی عوض بشی منم میتونم! از لحنش خوشم نیومد ولی جواب دادم:_آره..تو هم میتونی اگه بخوای.. فضا برام سنگین بود. به فاطمه گفتم: _بریم دیگه حاج اقا حتما تا به الان بیرون منتظر واستادن. فاطمه منظورم رو فهمید.کیفش رو برداشت و رو به هردومون گفت: _بریم نسیم نگاه حسرت آمیزی بهم کرد: _خوش بحالت..بالاخره به عشقت رسیدی.. دلم شور افتاد.گفتم: _ممنون. گفت: _رفتم دم خونتون..از صابخونه ی جدید پرسیدم کجایی گفت عروسی کردی..اونم با یه آخوند. همون موقع شستم خبردار شد اون آخوند کیه.. خوشم نمیومد از اینکه به حاج کمیل من میگفت آخوند..دلم میخواست با احترام بگه روحانی..طلبه..یا هرچیز دیگه ای.. گفتن آخوند اونم با این لحن خوشایندم نبود.دم در حاج کمیل و حامد ایستاده بودند.از اقبال خوشم آقارضا و پدر شوهرم هم بودند.نسیم انگار قصد جدا شدن از ما رو نداشت.او چادر سرش بود ولی آرایش غلیظی داشت و چهره اش حیا نداشت.موهای بولوندش هم از زیر روسری بیرون ریخته بود.از خجالت نمیتونستم نزدیک اونها بشم.حاج کمیل با دیدن من نگاهش خندید.از او مطمئن بودم. چون او همیشه فقط منو میدید..نه هیچ کس دیگری رو. ولی میدیدم که پدرشوهرم حواسش به هر سه نفر ماست. 👈 .... ✍ نویسنده ؛ « »