#سلام_امام_زمانم
🌹اگر چه روز من و روزگار می گذرد❣
🌹دلم خوش است که با یاد یار می گذرد❣
🌹چقدر خاطره انگیز و شاد و رویایی است❣
🌹قطار عمر که در انتظار می گذرد❣
🌹یابن الحسن کجایی؟ من آمدم گدایی...❣
#صبحتون_مهدوی
#بهترین_کلامها_در_مورد_امام_زمان_عج
"رمان #از_روزی_که_رفتی
#قسمت_سیزدهم
_ناهار با خانواده!
-خانم مرادی؟!
صدای دکتر مشفق بود. یکی از همکاران و البته استاد روانپزشکیاش!
_بله؟
_من سه شنبه نمیتونم بیام، شما میتونید به جای من بیاید؟
_فکر نمیکنم، میدونید که شرایطش رو ندارم!
صدای منشی مرکز بلند شد:
_دکتر مرادی یه آقایی اومدن با شما کار دارن.
مریم را دید که به مردی اشاره میکند:
_اونجا هستن!
بعد رو به رها ادامه داد:
_بهشون گفتم ساعت کاریتون تموم شده، میگن کارشون شخصیه!
رها نگاهی به مرد انداخت. چهرهاش آشنا نبود: _بفرمایید آقا!
-اومدم دنبالت که بریم خونه؛ البته قبلش دوست دارم محل کارتو ببینم!
رنگ رها پرید. صدا را میشناخت... این صدای آشنا و این تصویر غریبه
کسی نبود جز همسرش!
تمام رهایی که بود، شکست؛ دیگر دکتر مرادی نبود، خدمتکار خانهی زند
بود... خون بس بود. جان از پاهایش رفت، زبان در دهانش سنگین شد...
سرش به دوران افتاد، آبرویش رفت.
_رها معرفی نمیکنی؟
دکتر صدر از رفتار رها تعجب کرد و گفت:
_صدر هستم، مسئول کلینیک، ایشون هم دکتر مشفق از همکاران.
_صدرا زند هستم، همسر رها؛ رها گفته بود تا ساعت 2 سرکاره، منم کارم
تموم شد گفتم بیام دنبالش که هم با هم بریم خونه و هم محل کارشو
ببینم.
دکتر صدر نگاه موشکافانهای به رها انداخت
تبریک میگم، چه بیخبر!
_ یهکم عجلهای شد؛ بهخاطر فوت برادرم مراسم نداشتیم.
_تسلیت میگم جناب زند؛ خانم مرادی، نمیخواید کلینیک رو به
همسرتون نشون بدید؟
رها لکنت گرفت:
_ب... ب... ل... ه
_فردا اول وقت هم بیا اتاقم؛ من برم به کارهام برسم.
رها فقط سر تکان داد. دکتر صدر هم احسان را میشناخت و جواب
میخواست... همه از او جواب میخواهند!
رها قصد رفتن کرد که دکتر مشفق گفت:
_پس خانم دکتر سه شنبه نمیتونید جای من بیایید؟
بهجای رها، صدرا جواب داد:
_قضیهی سه شنبه چیه؟
دکتر مشفق به چهرهی مرد جوان نگاه کرد. مردی که رها را به این حال
ترس انداخته:
_من سه شنبه برای کاری باید برم دانشگاه! از دکتر مرادی خواستم بهجای
من بیان، من مسئول طبقهی بالا هستم... بخش بستری.
_رها که سه شنبهها تعطیله!
_منم بهخاطر همین ازشون خواهش کردم. این روزا بهخاطر مرخصی یکی
از همکارامون یهکم کارا بههم ریخته.
رها میان حرف دکتر مشفق رفت:
_گفتم که دکتر، شرایطش رو ندارم.
صدرا رو به رها کرد:
_اگه دوست داری بیای بیا، از نظر من اشکالی نداره؛ اما از پسش برمیای؟!
مشفق جواب صدرا را داد:
_ایشون بهترین دانشجوی من بودن، بهتر از شما میشناسمشون!
صدرا ابرو در هم کشید. مشفق بیتفاوت گذشت.
صدرا با همان اخم:
_میخوام محل کارتو ببینم.
رها به سمت اتاقش رفت. در را باز کرد و منتظر ورود صدرا ایستاد. بعد از او وارد اتاق شد و در را بست. صدرا قدم میزد و به گوشه کنار اتاق نگاه میکرد.
_اینجا چیکار میکنی؟
_مشاوره میدم!
_از خودت بگو، تو کی هستی؟
با دقت به چهرهی رها نگاه کرد. این دختر با چادر مشکیاش برایش عجیب بود.
_چی بگم؟
_دکتری؟
رها اصالح کرد:
_دکترا دارم.
_دکترای چی؟
_روانشناسی بالینی؛ البته ارشدم روانشناسی کودک بود.
_پس دکتری!
_بله.
_چرا به من نگفتی؟
_نپرسیده بودید.
_میخواستم یکی رو بهم معرفی کنی که بهم دربارهی رویا و این شرایط
کمک کنه.
رها: آیه خوبه، دکتر صدر هم خوبه؛ دکتر...
_خودت چی؟ نمیتونی کمکم کنی؟
_من خودم یک طرف این معادلهام، نمیتونم کمکت کنم.
_به چهرهی مراجعیت که خوب نگاه میکنی، همکاراتم همینطور،
مشکلت با من و خانوادهم چیه؟ برادر تو قاتله!
رها سکوت کرد... حرفی نداشت؛ اماصدرا عصبانی شده بود. از نگاه
گریزان رها، از بهانهگیریهای رویا، از نگاه همکاران رها!
صدرا صدایش را بالا برد:
_از روزی که دیدمت اینجوریای، نه به قیافهی خانوادهم نگاه کردی نه
من... تو حتی به رویا هم نگاه نکردی! معنی این رفتارت چیه؟
-معنیش اینه که قهره! معنیش اینه که دلش شکسته، معنیش اینه که
دیدن شما قلبشو میشکنه... بازم بگم جناب زند؟
صدای دکتر صدر بود:
_صداتون رو انداختین رو سرتون که چی بشه؟ این نه در شان شماست
نه همسرتون.
_معذرت میخوام.
دکتر صدر به سمت صندلی رها رفت و پشت میز نشست:
_بشینید!
صدرا و رها روی صندلیهای مقابل دکتر صدر نشستند.
_میخواستم فردا باهات صحبت کنم؛ اما انگار همسرت عجله داره! ناهار
با خانواده باید منتظر بمونه، تعریف کن!
_مشکلی نیست دکتر. من خودم فردا میام خدمتتون.
_من از لحظه اولی که دیدمت متوجه حالت شدم. منتظر بودم خودت
بیای که خودش اومد.
به صدرا نگاه کرد. صدرا فهمید نوبت اوست که حرف بزند.
_مجبور شدیم ازدواج کنیم.
_این که معلومه، رها نامزد داشت؛ حالا که شما به این سرعت در کنارشون قرار گفتین معلومه که جریانی هست.
ادامه دارد...
نویسنده: #سنیه_منصوری
═══✵☆✵═══
آرامش_14.mp3
8.92M
#آرامش ۱۴
پیامبر رحمت ص؛
اَلْمُؤْمِنُ بَيْنَ خَمْسِ شَدَائِد
مومن، بین پنج دسته سختی قرار گرفته.
چرا مگه مومن ها آدم نیستن؟
این همه سختی عدالته؟
پس کجای زندگیمون باید آسایش و آرامش داشته باشیم؟😞
#سبک_زندگی_همسرداری
بدگویی نه نه نه!
💠 اگر دیگران در غیاب همسرتان از او بدگویی میکنند به آنها میدان ندهید که با فراغ بال از همسرتان بدگویی کنند.
💠 شنیدن بدگویی از همسر علاوه بر آنکه غیبت و گناه است، موجب میشود به تدریج رفتار شما نیز نسبت به همسرتان تغییر کند و نسبت به زندگی خود دلسرد و بیانگیزه شوید.
💠 برای اینکه طرف مقابل ناراحت نشود حتی شده به شوخی و خنده، از همسرتان دفاع کنید. یقیناً این کار شما هم ثواب دارد و هم عامل محبوبیّت شما در نزد همسرتان خواهد شد.
⛔️ انقلاب #توقف ندارد
🔺 [هفت توصیه رهبر معظم انقلاب اسلامی در ارتباط تصویری با مردم آذربایجان شرقی ۲۹ بهمن ۹۹]
1️⃣ نترسید؛
2️⃣ خسته نشوید؛
3️⃣ ناامید نشوید؛
4️⃣ تنبلی نکنید؛
5️⃣ ناخواسته وارد نقشه دشمن نشوید؛
6️⃣ وارد میدان شوید؛
7️⃣ فداکاری کنید.
#روشنگری
کارگاه انصاف_20.mp3
11.69M
#کارگاه_انصاف ۲۰
▪️نمیتوان به صفت #انصاف مجهز شد؛
اما اهلِ جوشش و خروجی نبود!
▫️هر چه خروجی انسان در تمام قوای نَفْس بیشتر باشد؛
قدرت او در کسبِ کمال انصاف، بیشتر خواهد بود.
#استاد_شجاعی 🎤
#ماه_رجب
@zohornzdikhst