eitaa logo
💖زوجهای بهشتی💖
14.8هزار دنبال‌کننده
17.5هزار عکس
3.4هزار ویدیو
421 فایل
ادمین سوالات احکام 👈 @Fatemeh6249 مدیر👈 @fakhri62 تبادلات👈 @Fatemeh6249 چالش👈 @Fatemeh6249 کپی ازهر پست کانال بافرستادن سه صلوات آزاداست ✔ ❌کپی ازاسم کانال وآیدی کانال درشبکه های مجازی و سایت های مختلف ممنوع است❌
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از ٠
صبح .... بهانه کوچکیست برای بودن ...! وقتی بر من طلوع کنی ...!🌸 💋 ❤️کانال زوجهای بهشتی❤️ ╔ ✾ ✾ ✾ ════╗ @zoje_beheshti ╚════ ✾ ✾ ✾ ╝
هدایت شده از ٠
🌸شروعـ یہ روزِ خوبـــــــــ❣ــــــــ بآ یہ بـــــــــ💋ــــوسـِ توپـــــــ⚽️ــــــــــ🌸🍃 ❤️کانال زوجهای بهشتی❤️ ╔ ✾ ✾ ✾ ════╗ @zoje_beheshti ╚════ ✾ ✾ ✾ ╝
هدایت شده از ٠
👦-خانوووممم😋 👧-جانم عاقایی؟😍 👦-زنگ‌بزنم بهت؟؟😞دلم واسه صدات تنگ شده☹️ 👧-الان؟؟😯 👦-آره خو🙁 👧-الان که نصفه شبه من نمیتونم بحرفم😄 👦- دو سه مین فقط😉 👧-از دسته تو عاقا😍😄اوکی بزنگ📱 📲 دینگ دینگ... 👧-شلام خلوسم😃 👦-سلام عزیزدلم😍خوبی کوتوله؟😜😋😄 👧-جیییییغ🗣کوتوله عمته درازه بدقواره😼😤 👦-دیوونه جیغ نکش الان مامانت میاد😂💕 👧-خو عاقایی من کوتوله نیستم تو زیادی درازی😕 👦-حالا کوتوله هستی یانیستی که هستی😂🙈مهم اینکه این دراز برات میمیره😍👌💕 👧-اوخ اوخ😉من اوبونه این دلازم بلم که😍😋❣ 👦-خدانکنه خانومم😍 👧-خررروس🗣چجوری شد یهویی اینموقع زنگ زدی؟🤔 👦-خو هم اینکه دلم هوای صدای خانومموکرد هم اینکه قبل خواب گفتم صداتو بشنوم که بافکرت خوابم ببره😇😴 👧-ژووون ژووون💦😍من که آخه میمیرم برا تو همسری❤️😍 👦-من بیشتر عشق جان💕❣برو بخاب خانومم😘شبت بخیر😘😍💋کلی عاشقتم💕 👧-من بیشتر عاقایی جونم😍خابه منو ببینی😉❤️کانال زوجهای بهشتی❤️ ╔ ✾ ✾ ✾ ════╗ @zoje_beheshti ╚════ ✾ ✾ ✾ ╝
هدایت شده از ٠
از وقتي با هميم روزها گذشته چه تلخ و چه شيرين معبود را شاكرم كه در تلخي ها كنارم بودی و شادی ها را به كامم شيرين تر كردی؛ عزيز لحظه هاي بيقراريم سالگرد ازدواجمان مبارك برای دیدن بقیه ایده های جذابمون کلیک کنید ❤️کانال زوجهای بهشتی❤️ ╔ ✾ ✾ ✾ ════╗ @zoje_beheshti ╚════ ✾ ✾ ✾ ╝
هدایت شده از ٠
چه عددی در جای خالی قرار میگیرد؟ پاسخ امشب در 👇 ❤️کانال زوجهای بهشتی❤️ ╔ ✾ ✾ ✾ ════╗ @zoje_beheshti ╚════ ✾ ✾ ✾ ╝
هدایت شده از ٠
7 مهر یادآور شجاعت و بی باکی مردانی است که در برابر آتش خم به ابرو نیاورده و همچون سیاوش از درون آن به سلامت بیرون می آیند . این روز بر تک تک آتش نشانان کشورمان مبارک باد . 🌹🌹🌹🌹🌹 @zoje_beheshti
هدایت شده از ٠
❌چطور بدون هزینه زیبا تر شويم❓ خانوم گل ☺️ اول به پوستت برس: 😌 کل صورت رو پوست فرا گرفته و توی زیبایی خیلی تاثیر داره. پوستی بدون جوش و مو و صد البته نرم و درخشان 😍 بعد به دندان ها: زیبایی دندان ها سفیدی و مرتب بودن آنها تو زیبایی نقش بسزایی داره پس همیشه مسواک بزنید.❌ مرتب بودن ابرو ها هم خيلي مهمه❌ سعی کنید همیشه لبهای نرم و براقی داشته باشید💋 حتی شده با یه ویتامین که به لبها می زنید.لبهای خشک و پوسته پوسته جذابیتی نداره 😐 ❤️کانال زوجهای بهشتی❤️ ╔ ✾ ✾ ✾ ════╗ @zoje_beheshti ╚════ ✾ ✾ ✾ ╝
هدایت شده از ٠
#نکته وقتی کشمکش آشکار شد زن و شوهر باید راهی براز حل و فصل #درست آن پیدا کنند و ضمن این جریان به یکدیگر #احترام بگذارند. @zoje_beheshti
هدایت شده از آرشیو
رمان کارتش را از شیشه ماشین به نگهبان نشان داد و حرکت کرد. من و بچه ها با تعجب به تانک هایی که توی پادگان بودند، به پاسدارهایی که همه یک جور و یک شکل به نظر می رسیدند، نگاه می کردیم. پرسید: «می ترسی؟!» شانه بالا انداختم و گفتم: «نه.» گفت: «اینجا برای من مثل قایش می مانَد. وقتی اینجا هستم، همان احساسی را دارم که در دهات خودمان دارم.» ماشین را جلوی یک ساختمان چندطبقه پارک کرد. پیاده شد و مهدی را بغل کرد و گفت: «رسیدیم.» از پله های ساختمان بالا رفتیم. روی دیوارها و راه پله هایش پر از دست نوشته های جورواجور بود. گفت: «این ها یادگاری هایی است که بچه ها نوشته اند.» توی راهروی طبقه اول پر از اتاق بود؛ اتاق هایی کنار هم با درهایی آهنی و یک جور. به طبقه دوم که رسیدیم، صمد به سمت چپ پیچید و ما هم دنبالش. جلوی اتاقی ایستاد و گفت: «این اتاق ماست.»
هدایت شده از آرشیو
۲ در اتاق را باز کرد. کف اتاق موکت طوسی رنگی انداخته بودند. صمد مهدی را روی موکت گذاشت و بیرون رفت و کمی بعد با تلویزیون برگشت. گوشه اتاق چند تا پتوی ارتشی و چند تا بالش روی هم چیده شده بود. اتاق پنجره بزرگی هم داشت که توی حیاط پادگان باز می شد. صمد رفت و یکی از پتوها را برداشت و گفت: «فعلاً این پتو را می زنیم پشت پنجره تا بعداً قدم خانم؛ با سلیقه خودش پرده اش را درست کند.» بچه ها با تعجب به در و دیوار اتاق نگاه می کردند. ساک های لباس را وسط اتاق گذاشتم. صمد بچه ها را برد دستشویی و حمام و آشپزخانه را به آن ها نشان دهد. کمی بعد آمد. دست و صورت بچه ها را شسته بود. یک پارچ آب و یک لیوان هم دستش بود. آن ها را گذاشت وسط اتاق و گفت: «می روم دنبال شام. زود برمی گردم.» روزهای اول صمد برای ناهار پیشمان می آمد. چند روز بعد فرماندهان دیگر هم با خانواده هایشان از راه رسیدند و هر کدام در اتاقی مستقر شدند. اتاق کناری ما یکی از فرماندهان با خانمش زندگی می کرد که اتفاقاً آن خانم دوماهه باردار بود. صبح های زود با صدای عقِّ او از خواب بیدار می شدیم. شوهرش ناهارها پیشش نمی آمد. یک روز صمد گفت: «من هم از امروز ناهار نمی آیم. تو هم برو پیش آن خانم با هم ناهار بخورید تا آن بنده خدا هم احساس تنهایی نکند.
هدایت شده از آرشیو
۳ زندگی در پادگان ابوذر با تمام سختی هایش لذت بخش بود. روزی نبود صدای انفجاری از دور یا نزدیک به گوش نرسد. یا هواپیمایی آن اطراف را بمباران نکند. ما که در همدان وقتی وضعیت قرمز می شد، با ترس و لرز به پناهگاه می دویدیم، حالا در اینجا این صداها برایمان عادی شده بود. یک بار نیمه های شب با صدای ضد هوایی ها و پدافند پادگان از خواب پریدم. صدا آن قدر بلند و وحشتناک بود که سمیه از خواب بیدار شد و به گریه افتاد. از صدای گریه او خدیجه و معصومه و مهدی هم بیدار شدند. شب ها پتوی پشت پنجره را کنار می زدیم. یک دفعه در آسمان و در مسافتی پایین هواپیمایی را دیدم. ترس تمام وجودم را گرفت. سمیه را بغل کردم و دویدم گوشه اتاق و گفتم: «صمد! بچه ها را بگیر. بیایید اینجا، هواپیما! الان بمباران می کند.» صمد پشت پنجره رفت و به خنده گفت: «کو هواپیما! چرا شلوغش می کنی هیچ خبری نیست.» هواپیما هنوز وسط آسمان بود. حتی صدای موتورش را می شد به راحتی شنید. صمد افتاده بود به دنده شوخی و سربه سرم می گذاشت. از شوخی هایش کلافه شده بودم و از ترس می لرزیدم.