هدایت شده از ٠
#آقایان_بدانند
🍃 گاهی به همسرتان سفارش کنید هوای مادرش را بیشتر داشته باشد و بیشتر از قبل جویای حال و احوالشان باشد.
👈 این کارتان هم همسرتان را به شما دل گرم میکند هم مادر همسرتان که از طریق دخترش از این سفارش شما مطلع شده برایتان احترام و محبتی بیش از قبل قائل خواهد بود.
❤️کانال زوجهای بهشتی❤️
╔ ✾ ✾ ✾ ════╗
@zoje_beheshti
╚════ ✾ ✾ ✾ ╝
هدایت شده از ٠
#خانمها_بدانند
🍃 مردها، موجودات قدرتمندی هستند. هر چقدر محکم در آغوش بگیریشان اذیت یا تمام نمیشوند. زورشان به در کنسروها، وزنههای سنگین و غُرغرهای زنانه خوب میرسد. تازه پارک دوبلشان هم از ما بهتر است..!
👈 مردها، پسربچههای قویاند، اما نه آنقدر قوی که بیتوجهی را تاب بیاورند! نه آنقدر قوی که بدون دوستت دارمهای زنی شب راحت بخوابند! نه آنقدر قوی که خیال فردای بچهها از پای درشان نیاورد! نه آنقدر قوی که زحمت نان پیرشان نکند!
👈 مردها، پسر بچههای قویاند، که اگر در آغوششان نگیری و ساعتها پای پرحرفیهای پسرکوچولوی درونشان ننشینی، تَرَک میخورند. و آنقدر مغرورند که اگر این تَرَک هزار بار هم تمامشان کند، آخ نگویند، فقط بمیرند! آن هم طوری که آب از آب تکان نخورد و مثل همیشه از سرکار برگردند و شام بخورند.
👈 فقط پسر کوچولوی سربه هوای درونشان را میبرند گوشهای از وجودشان دفن میکنند و باقی عمر را جلوی تلویزیون، پشت میز اداره یا دخل مغازه، در حسرتش مینشینند.
👈 هوای "پسر کوچولوهای ریشدار" زندگیمان را داشته باشیم، آنها راه زیادی را از پسر بچگی شان آمدهاند، تا مرد رویاهای ما باشند!
👈 دنیا بدون "دوستت دارم" با صدایی مردانه جای ناامن و ترسناکیست. دنیا بدون صاحبان کفشهای ۴۲ و بزرگتر ردپای خوشبختی را کم دارد...!
❤️کانال زوجهای بهشتی❤️
╔ ✾ ✾ ✾ ════╗
@zoje_beheshti
╚════ ✾ ✾ ✾ ╝
هدایت شده از ٠
#هر_دو_بدانیم
"چه زمانى ازدواج، به کابوس تبدیل میشود؟!!!"
🍃 وقتی که مرد یا زن به همسرش میگوید؛ "تو حال من را خراب میکنی...!"
👈 این نگاه که ازدواج قرار است حال شما را خوب کند؛ خیلی کودکانه است. اصولا هر چیزی که این قدرت را داشته باشد که حال شما را خیلی خوب کند؛ این استعداد را دارد که حال شما را خیلی خراب هم کند...
👈 ازدواج تصمیمی است که خیلی از امنیتهای دوران مجردی را از آدم میگیرد تا او را رشد دهد و به دلیل همین عدم آمادگی روانی است که خیلیها هم سقوط میکنند.
👈 برای تشبیه میتوان از تفاوت دبیرستان و دانشگاه صحبت کرد؛ حتما که دوران دبیرستان از دانشگاه آسان است اما میرویم به دانشگاه که چهار تا سختی بکشیم ولی رشد کنید...
❤️کانال زوجهای بهشتی❤️
╔ ✾ ✾ ✾ ════╗
@zoje_beheshti
╚════ ✾ ✾ ✾ ╝
هدایت شده از ٠
#ایده_متن
لبخنــــــد💋
تــــــــو😍
تعادل شهـــــرٌ بهم میریزه🏡🏠
تو بخـــــند😊
من شهرٌ دوباره میسازم🔅🔆 ❤️
❤️کانال زوجهای بهشتی❤️
╔ ✾ ✾ ✾ ════╗
@zoje_beheshti
╚════ ✾ ✾ ✾ ╝
هدایت شده از ٠
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#کلیپ
چطور میتوان از روزمرگی ها رها شد؟
دو سوالی که ما را در مسیر رسیدن به آرزو هایمان قرار می دهد
شهرام #اسلامی
@zoje_beheshti
#رمان
#دختر_شینا
#قسمت_سی_چهارم
بعد رو به خدیجه و معصومه کرد و گفت: «بابا جان! بلند شوید، برویم مدرسه.»
همین که صمد بچه ها را برد، پدرش از حمام بیرون آمد تا صبحانه اش را بخورد و آماده شود. صمد برگشت. گفتم: «اگر می خواهی بروی، تا بچه ها خواب اند برو. الان بچه ها بلند می شوند و بهانه می گیرند.»
صمد مشغول بستن ساکش بود که مهدی بیدار شد، بعد هم سمیه و زهرا. صمد کمی با بچه ها بازی کرد. بعد خداحافظی کرد. اما مهدی پشت سرش دوید. آن قدر به در زد و گریه کرد که صمد دوباره برگشت. مهدی را بوسید. بردش آن اتاق. اسباب بازی هایش را ریخت جلویش. همین که سرگرم شد، بلند شد که برود. این بار سمیه بهانه کرد و دنبالش دوید. پدرشوهرم توی کوچه بود. صمد گفت: «برو بابا را صدا کن، بیاید تو.»
پدرشوهرم آمد و روی پله ها نشست. حوصله اش سر رفته بود. کلافه بود. هی غر می زد و صمد را صدا می کرد.
صمد چهارپایه ای آورد. گفت: «کم مانده بود یادم برود. قدم! چند تا پتو بیاور بزنم پشت این پنجره ها، دیشب خیلی سرد بود. برای رعایت خاموشی و وضعیت قرمز هم خوب است.»
سمیه و زهرا و مهدی سرگرم بازی شده بودند. انگار خیالشان راحت شده بود بابایشان دیگر نمی رود. صمد، طوری که بچه ها نفهمند، به بهانه بردن چهارپایه به زیر راه پله، خداحافظی کرد و رفت.
چند دقیقه بعد دوباره صدای در آمد. با خودم فکر کردم این صمد امروز چه اش شده.
در را که باز کردم، دیدم پشت در است. پرسیدم: «چی شده؟!»
گفت: «دسته کلیدم را جا گذاشتم.»
رفتم برایش آوردم. توی راه پله یک لحظه تنها ماندیم. صورتش را جلو آورد وپیشانی ام را بوسید و گفت: «قدم! حلالم کن. این چند سال جز زحمت چیزی برایت نداشتم.»
تا آمدم چیزی بگویم، دیدم رفته. نشستم روی پله ها و رفتم توی فکر.
دلم گرفته بود. به بهانه آوردن نفت رفتم توی حیاط. پیت نفت را از گوشه حیاط برداشتم. سنگین بود. هنّ وهن می کردم و به سختی می آوردمش طرف بالکن. هوا سرد بود. برف های توی حیاط یخ زده بود. دمپایی پایم بود. می لرزیدم. بچه ها پشت پنجره ایستاده بودند. پتو را کنار زده بودند و داشتند نگاهم می کردند. از پشت پتویی که کنار رفته بود، چشمم به عکس صمد افتاد که روی طاقچه بود. کنار همان قرآنی که وصیت نامه اش را لایش گذاشته بود.
می گفت: «هر وقت بچه ها بهانه ام را گرفتند، این عکس را نشانشان بده.»
نمی دانم چرا هر وقت به عکس نگاه می کردم، یک طوری می شدم. دلم می ریخت، نفسم بالا نمی آمد و هر چه غم دنیا بود می نشست توی دلم.
اصلاً با دیدن عکس هزار تا فکر بد و ناجور به سرم می زد. پیت را دوباره برداشتم ببرم توی اتاق که یک دفعه پایم لیز خورد و افتادم زمین.
از درد به خودم می پیچیدم. پایم مانده بود زیر پیت نفت. هر طور بود پیت را از روی پایم برداشتم. درد مثل سوزن به مغز استخوانم فرومی رفت. بچه ها به شیشه می زدند. نمی توانستم بلند شوم. همان طور توی حیاط روی برف ها نشسته بودم و از درد بی اختیار، به پهنای صورتم اشک می ریختم.
ناخن شست پایم سیاه شده بود. دلم ضعف می رفت. بچه ها که مرا با آن حال و روز دیدند، از ترس گریه می کردند. همان وقت دوباره چشمم افتاد به عکس. نمی خواستم پیش بچه ها گریه کنم. با دندان محکم لبم را گاز می گرفتم تا بغضم نترکد؛ اما توی دلم فریاد می زدم: «صمد! صمد جان! پس تو کی می خواهی به داد زن و بچه هایت برسی. پس تو کی می خواهی مال ما باشی؟!»
هنوز پیشانی ام از داغی بوسه اش گرم بود. به هر زحمتی بود، بلند شدم و آمدم توی اتاق.
بچه ها گریه می کردند. هیچ طوری نمی توانستم ساکتشان کنم. از طرفی دلم برایشان می سوخت. به سختی بلند شدم. عکس را از روی طاقچه پایین آوردم. گفتم: «بیایید بابایی! ببینید بابایی دارد می خندد.»
بچه ها ساکت شدند. آمدند کنار عکس نشستند. مهدی عکس صمد را بوسید. سمیه هم آمد جلو و به مهدی نگاه کرد و مثل او عکس را بوسید. زهرا قاب عکس را ناز می کرد و با شیرین زبانی بابا بابا می گفت. به من نگاه می کرد و غش غش می خندید. جای دست و دهان بچه ها روی قاب عکس لکه می انداخت.
با دست، شستم را گرفته بودم و محکم فشار می دادم. به سمیه گفتم: «برای مامان یک لیوان آب بیاور.»
آب را خوردم و همان جا کنار بچه ها دراز کشیدم؛ اما باید بلند می شدم. بچه ها ناهار می خواستند. باید کهنه های زهرا را می شستم. سفره صبحانه را جمع می کردم.
نزدیک ظهر بود. باید می رفتم خدیجه و معصومه را از مدرسه می آوردم. چند تا نارنگی توی ظرفی گذاشتم. همین که بچه ها سرگرم پوست کندن نارنگی ها شدند، پنهان از چشم آن ها بلند شدم. چادر سرکردم و لنگ لنگان رفتم دنبال خدیجه و معصومه.
فصل نوزدهم
اسفندماه بود. صمد که رفته بود، دو سه روزه برگردد؛ بعد از گذشت بیست روز هنوز برنگشته بود. از طرفی پدرشوهرم هم نیامده بود. عصر دلگیری بود. بچه ها داشتند برنامه کودک نگاه می کردند. بیرون هوا کمی گرم شده بود. برف ها کم کم داشت آب می شد. خیلی ها در تدارک خانه تکانی عید بودند، اما هر کاری می کردم، دست و دلم به کار نمی رفت.
با خودم می گفتم: «همین امروز و فردا صمد می آید. او که بیاید، حوصله ام سر جایش می آید. آن وقت دوتایی خانه تکانی می کنیم و می رویم برای بچه ها رخت و لباس عید می خریم.» یاد دامنی افتادم که دیروز با برادرم خریدم. باز دلم شور افتاد. چرا این کار را کردم. چرا سر سال تازه، دامن مشکی خریدم. بیچاره برادرم دیروز صبح آمد، من و بچه ها را ببرد بازار و لباس عید برایمان بخرد. قبول نکردم. گفتم: «صمد خودش می آید و برای بچه ها خرید می کند.» خیلی اصرار کرد. دست آخر گفت: «پس اقلاً خودت بیا برویم یک چیزی بردار. ناسلامتی من برادر بزرگ ترت هستم.» هنوز هم توی روستا رسم است، نزدیک عید برادرها برای خواهرهایشان عیدی می خرند. نخواستم دلش را بشکنم؛ اما نمی دانم چطور شد از بین آن همه لباس رنگارنگ و قشنگ یک دامن مشکی برداشتم. انگار برادرم هم خوشش نیامد گفت: «خواهر جان! میل خودت است؛ اما پیراهنی، بلوزی، چیز دیگری بردار، یک رنگ شاد.»
گفتم: «نه، همین خوب است.»
همین که به خانه آمدم، پشیمان شدم و فکر کردم کاش به حرفش گوش داده بودم و سر سال تازه، دامن مشکی نمی خریدم. دوباره به خودم دلداری دادم و گفتم عیب ندارد. صمد که آمد با هم می رویم عوضش می کنیم. به جایش یک دامن یا پیراهن خوش آب و رنگ می خرم.
بچه ها داشتند تلویزیون نگاه می کردند. خدیجه مشغول خواندن درس هایش بود، گفت: «مامان! راستی ظهر که رفته بودی نان بخری، عمو شمس الله آمد. آلبوممان را از توی کمد برداشت. یکی از عکس های بابا را با خودش برد.»
ناراحت شدم. پرسیدم: «چرا زودتر نگفتی؟!...»
خدیجه سرش را پایین انداخت و گفت: «یادم رفت.»
اوقاتم تلخ شد. یعنی چرا آقا شمس الله آمده بود خانه ما و بدون اینکه به من بگوید، رفته بود سراغ کمد و عکس صمد را برداشته بود. توی این فکرها بودم که صدای در آمد.
بچه ها با شادی بلند شدند و دویدند طرف در. مهدی با خوشحالی فریاد زد: «بابا!. . بابا آمد...»
نفهمیدم چطور خودم را رساندم توی راه پله. از چیزی که می دیدم، تعجب کرده بودم. پدرشوهرم در را باز کرده بود و آمده بود تو. برادرم، امین، هم با او بود. بهت زده پرسیدم: «با صمد آمدید؟! صمد هم آمده؟!»
پدرشوهرم پیرتر شده بود. خاک آلوده بود. با اوقاتی تلخ گفت: «نه... خودمان آمدیم. صمد ماند منطقه.»
پرسیدم: «چطور در را باز کردید؟! شما که کلید ندارید!»
ادامه دارد......
#نکته
زوجين عزيييز👇🏻
✅با همسرتون باكلاس صحبت كنيد:
- به جای اینکه بگوئید میخوام فلان کار را انجام دهم
بگوئید : میخواستم نظر تو رو در مورد انجام فلان کار بپرسم
🌸
- به جای آینکه بگوئید این چیه پوشیدی ؟
اگر خانم هستید به همسر خود بگوئید فلان لباس بیشتر بهت میاد.
اگر آقا هستید به همسر خود بگوئید به نظر من فلان لباس خیلی خوشگلترت میکنه
👗
- به جای اینکه بگوئید می آیی دنبالم ؟
بگوئید : دوست دارم تو راه برگشت با تو باشم ، میتوانی بیائی ؟
💝
- به جای اینکه بگوئید بریم خرید ؟
بگوئید : دوست دارم خریدم با سلیقه تو باشه💚
❤️کانال زوجهای بهشتی❤️
╔ ✾ ✾ ✾ ════╗
@zoje_beheshti
╚════ ✾ ✾ ✾ ╝
#آقایان_بدانند
👇🏻👇🏻👇🏻توصيه ميشود كه
💝 وقتی گمان میکنید همسرتان ناراحت است، منتظر نمانید او حرف زدن را آغاز کند.
وقتی شما باب گفتگو را آغاز میکنید؛ پنجاه درصد از بار ناراحتی و مسائل او میکاهید
💛اگر هر وقت احساس میکنید که میخواهید صحبتهای او را قطع کنید و یا آنها را اصلاح کنید، فوراً خود را از این کار منع کنید.
💙وقتی نمیدانید چه باید بگویید، وقرار نيست كه مثبت وسازنده وكمك دهنده باشيد به هیچ وجه حرف نزنید.
💜بلد باشيد كه اگر همسرتون نمیخواهد صحبت کند، با طرح سوالات بیشتر او را به حرف زدن ترغیب کنید.
💚تا جایی که امکان دارد آرام و متمرکز باشید و جلوی واکنشهای منفی خود را بگیرید.
اگر کنترلتان را ازدست دهید اوضاع بدتر میشود و شما بازنده میشوید.
❤️کانال زوجهای بهشتی❤️
╔ ✾ ✾ ✾ ════╗
@zoje_beheshti
╚════ ✾ ✾ ✾ ╝
ایست...✋
ایست... ✋
باااااااااااهوشــــــــــــــــــا
جواب بدید😎
جای علامت ❓❓❓
پاسخ در کانال👇👇
❤️کانال زوجهای بهشتی❤️
@zoje_beheshti
هدایت شده از ٠
#خانمها_بدانند
"محتـرمانه و قـدرشناسانه بـرخـورد کنیـد"
🍃 مردان دوست دارند که همسرشان به آنها احترام بگذارد و از آنها تمجید کند. در عین حال آنها به خاطر برخی از ویژگیهایشان دوست دارند تا قدردانی خود از همسرشان را به صورت غیرمستقیم ابراز کنند.
👈 جریحه دار کردن غرور یک مرد برای او خیلی گران تمام میشود و امکان دارد در زندگی زناشویی تأثیر نامطلوب دائمی بگذارد. یک مرد به سختی میتواند خفیف شدن از جانب زنش را به فراموشی بسپارد...!
👈 وقتی مرد احساس کرد که زن او را لایق و با جرأت میداند به خود میبالد و این شهامت را به دست میآورد که برای مقابله با هر مشکلی سینه سپر کند. او از لیاقت خود اطمینان مییابد و همین امر اعتماد به نفس لازم را در او به وجود میآورد.
👈 زن میتواند با جملات تمجید آور که در نهایت لطف و محبت تنظیم شده باشد، شخصیت و احساس شوهرش را کاملاً عوض کند و از او مردی با لیاقت و با کفایت بسازد.
❤️کانال زوجهای بهشتی❤️
╔ ✾ ✾ ✾ ════╗
@zoje_beheshti
╚════ ✾ ✾ ✾ ╝
هدایت شده از ٠
#هر_دو_بدانیم
🍃 همسرت را تا میتوانی با كوچكترين بهانهها تاييد، تشويق و نوازش كن. انتقادات را كم كن، بگذار مايهی آرامش او باشی...
👈 شادی و رضايت او را شادی و رضايت خود بدان؛ زيرا واقعا اينگونه است.
✅ او كسی است كه بيشترين لحظات عمرت را كنارش هستی و هر آنچه را كه در او تقويت كنی همان را برداشت خواهی كرد.
❤️کانال زوجهای بهشتی❤️
╔ ✾ ✾ ✾ ════╗
@zoje_beheshti
╚════ ✾ ✾ ✾ ╝
هدایت شده از ٠
#هر_دو_بدانیم
🍃 ریشهی تمام قهرها و دلخوریها، مبتنی بر خطایی است که میتواند مطرح شود، جواب بگیرد و بلافاصله از بین برود...
👈 ولی در دل طرف مقابل نشست میکند و بعدها بروز دردناکتری مییابد...
✅ تاخیر در حل و فصل بلافاصلهی اختلافها، بلافاصله بعد از وقوع آنها، به عقدهی تلخی تبدیل میشود...!
❤️کانال زوجهای بهشتی❤️
╔ ✾ ✾ ✾ ════╗
@zoje_beheshti
╚════ ✾ ✾ ✾ ╝
هدایت شده از ٠
#نیایش_شبانه
پروردگارا
خود را تقدیم تو میدارم
با من کن و از من ساز
آنچه خود اراده کنی
از اسارت نفس رهایم کن
تا انجام اراده ات را بهتر توانم
مشکلاتم را بگیر تا پیروزی بر آنها شاهدی باشد، برای کسانی که
با قدرت تو
عشق تو
و راه تو
یاریشان خواهم داد
باشد که همیشه بر اراده ات گردن نهم.
آمین 😊❤
شبتون روشن به حضور خداوند همراهان گرامی ❤
❤️کانال زوجهای بهشتی❤️
╔ ✾ ✾ ✾ ════╗
@zoje_beheshti
╚════ ✾ ✾ ✾ ╝