eitaa logo
💖زوجهای بهشتی💖
15.1هزار دنبال‌کننده
16.9هزار عکس
3.3هزار ویدیو
410 فایل
ادمین سوالات احکام 👈 @Fatemeh6249 مدیر👈 @fakhri62 تبادلات👈 @Fatemeh6249 چالش👈 @Fatemeh6249 کپی ازهر پست کانال بافرستادن سه صلوات آزاداست ✔ ❌کپی ازاسم کانال وآیدی کانال درشبکه های مجازی و سایت های مختلف ممنوع است❌
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از ٠
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌹زنـدگی 🌹فـردا نیست 🌹زنـدگی 🌹امروز اسـت 🌹زندگی قصه ی 🌹عشـق است و امید 🌹صحنه ی غمها نیست 🌹به چه می اندیشی؟ 🌹نگـرانی بیجاست 🌹چـون خــدا باماست سلام صبح زیبایتان بخیر @zoje_beheshti
هدایت شده از ٠
🌹﷽🌹 🍃 زنان نزد شما امانت‌هاى خدا هستند، آزارشان نرسانيد، و بر آنها سخت نگيريد. "امام على(ع)" ❤️کانال زوجهای بهشتی❤️ ╔ ✾ ✾ ✾ ════╗ @zoje_beheshti ╚════ ✾ ✾ ✾ ╝
هدایت شده از ٠
بهترین لحظه عمرمــ بود... وقتی دستام تو دستات بود😍💘 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ❤️کانال زوجهای بهشتی❤️ ╔ ✾ ✾ ✾ ════╗ @zoje_beheshti ╚════ ✾ ✾ ✾ ╝
هدایت شده از ٠
ببخشید؛ ممکنه شما رو از این به بعد "‌‌مالِ من" صدا کنم !💕💍 ❤️کانال زوجهای بهشتی❤️ ╔ ✾ ✾ ✾ ════╗ @zoje_beheshti ╚════ ✾ ✾ ✾ ╝
هدایت شده از ٠
لبخندت زندگی من است زندگی کن برای من جانم... ❤️کانال زوجهای بهشتی❤️ ╔ ✾ ✾ ✾ ════╗ @zoje_beheshti ╚════ ✾ ✾ ✾ ╝
هدایت شده از ٠
تــُــ ۹۹ درصد مال منــــــی😁❤️ ۱ درصد مال نینیمون😌 ❤️کانال زوجهای بهشتی❤️ ╔ ✾ ✾ ✾ ════╗ @zoje_beheshti ╚════ ✾ ✾ ✾ ╝
هدایت شده از ٠
با تو من مالک دنیام با تو در نهایتم من❤️ ❤️کانال زوجهای بهشتی❤️ ╔ ✾ ✾ ✾ ════╗ @zoje_beheshti ╚════ ✾ ✾ ✾ ╝
هدایت شده از ٠
تمام دنیا🌍 راسیاه و سفیددوست دارم به جزتو تورنگی ترین اتفاق منی... ❤️کانال زوجهای بهشتی❤️ ╔ ✾ ✾ ✾ ════╗ @zoje_beheshti ╚════ ✾ ✾ ✾ ╝
هدایت شده از ٠
برای تو دراوج عاشقانه خاص نیستم ولی همین من معمولی عجیب دوستت دارد....😇 ❤️کانال زوجهای بهشتی❤️ ╔ ✾ ✾ ✾ ════╗ @zoje_beheshti ╚════ ✾ ✾ ✾ ╝
هدایت شده از ٠
حاضری زندگیتو ریست کنی و از نوع شروع کنی یا به همین زندگی که داری قانع هستی؟ ❤️کانال زوجهای بهشتی❤️ ╔ ✾ ✾ ✾ ════╗ @zoje_beheshti ╚════ ✾ ✾ ✾ ╝
هدایت شده از ٠
؟؟؟ امروزه بيشتر مردم به زندگي عاقلانه بها مي دهند اما کمتر کسي دقيقاً مي تواند توضيح دهد که منظورش از زندگي عاقلانه چيست؟؟؟ 🔺تصور شما از زندگی عاقلانه چیه؟؟ ❤️کانال زوجهای بهشتی❤️ ╔ ✾ ✾ ✾ ════╗ @zoje_beheshti ╚════ ✾ ✾ ✾ ╝
هدایت شده از ٠
. اگر پشت سر یک زن ، بد شنیدید بدانید دو حالت دارد : اگر مرد است بی شک توانایی به دست آوردن او را نداشته است اگر زن است بدانید توانایی رقابت با اورا نداشته !! ‌‌‌‌‌‌ ‌ ❤️کانال زوجهای بهشتی❤️ ╔ ✾ ✾ ✾ ════╗ @zoje_beheshti ╚════ ✾ ✾ ✾ ╝
دم اسبی کرده بود. - چرا تو تاریکی نشستی؟ اصلا ندیدمت! چیزی نگفتم. - خوبی گلم؟ - مرسی. پینار تو دستش یه کاسه گرفته بود که تو روشنایی بخار داغی رو که ازش بلند میشد میدیدم. رفت و چراغو روشن کرد و اومد سمت من. نور چراغ چشمام رو میزد. نشست کنارم و کاسه رو گرفت جلوی دماغم. - بو کن ببین واسه ات چی آوردم... لامصب مرده رو زنده میکنه این سوپ... آ قربونت برم بگیر بخورش. - گشنه ام نیست. - تو غلط کردی با جد و آبادت که گشنه ات نیست... میخوریش تا سیاهت نکردم... از حرف زدنش خنده ام گرفت: - پس میتونی پتوم رو دورم نگهداری؟ سردمه... - خودت نگهدار... خودم میذارم دهنت... خوب؟ نمیدونم چرا محبتش منو یاد خواهرم مینداخت. پینار اصولا فحش زیاد میداد. یه بار موقع ناهار ازش پرسیده بودم که چرا اینقدر بد دهنه اما یه نگاه عاقل اندر سفیه بهم انداخت و درجواب چند تا آبدارتراش رو نثارم کرد. حالا هم محبتش رو که منحای فحشاش میکردم یاد پرستو می افتادم. چشمام پر از اشک شده بود و بی اختیار می ریخت. هم می خندیدم هم اشکام میریخت. چهارزانو نشست جلوم و قاشق رو یه کم فوت کرد. - حتما به اون مردیکه هم این جوری نگاه میکنی که دین و ایمونشو از کف داده دیگه آهو کوچولو... بدبخت حق داره خوب... وا کن دهنتو. انصافا سوپ خوشمزه ای بود. همونجوری که گریه میکردم قاشق قاشق سوپی رو که دهنم میذاشت قاطی بغض می خوردم. - حالا فعلا کوفت کن بعدا زر میزنی... میپره تو گلوت... - میترسم پینار خانوم... - از چی میترسی؟ با اینکه رفتارش طوری بود که انگار میدونست من چمه اما خودم جرات نداشتم بهش بگم چه مرگمه. ادنان گفته بود با هیچکس حرف نزنم. می ترسیدم چیزی به پینار بگم. - آخه چند روزه کار نمی کنم میترسم چوب خطم مثل اون دفعه با سینان بالا بره... یه نگاه خر خودتی به من انداخت و همونجور به دادن سوپ ادامه داد. - ان شالله که نمی ره... - مرسی دیگه سیر شدم... - تا تهش میخوری... فهمیدی؟ تا تهش!... باز کن دهنتو...بلکه یه کم تقویت شدی... جون گرفتی... وا کن دهنتو میریزه رو پتوت. دستش رو گذاشت رو صورتم. -اون جوری نگام میکنی آخه... الله اکبر! نگران نباش... بیرون چو انداختن که آنفولانزای خوکی گرفتی... واسه همینه کسی نمیاد سراغت... من اومدم چون میدونم چته نگران نباش... اون دو تا چی؟ هنوز نیومدن سراغت؟ - نه... به نظرت چیکارم میکنن؟ - مگه از خودت حامله شدی که تو تقصیرکار باشی؟ من حواسم به دو تا خیکشون هست... از وقتی تو اومدی جای مارال مرتیکه درآمدش و مشتریهاش دوبرابر شده... جرات نداره بهت چیزی بگه. - می ترسم آخه بازم مثل اوندفعه داغم کنه... بهم گفته بودن اگه خونریزی دارم باید بگم اما.... - واسه اونم نگران نباش چیزی نمی گن... - از کجا میدونی؟ اگه بخوان منم مثل مارال... - دخترۀ احمق! اینا حساب دو دو تا چهارتاس... خود بی وجدانشونم اگه هر روز قرار بود روزی صد دفعه مثل ما عذاب بکشند، مردن رو به موندن ترجیح میدادن... حالا سینانو نمیدونم... مثل خر میمونه... معلوم نیس تو اون کله اش چی می گذره... اما ادنان عاشق تر از این حرفهاس که بخواد بذاره سینان مثل مارال تو رم... اینا از دهنت در بیاد خودم دهنتو گل میگیرم فهمیدی؟ سرم رو بی حوصله تکون دادم. اون هم سکوت کرد و یه قاشق دیگه گذاشت دهنم. - مطمئنی پینار؟ - آره جونم... نترس... تو هنوز به خوبی من این مردها رو نمیشناسی... نترس گلم... - مطمئنی؟ - ولمون کن دیگه بابا تو هم... اینو زهرمار کن خیالم یه کم راحت شه برم کپۀ مرگم رو بذارم. - می ترسم پینار... می مونی امشب پیشم؟ می ترسم نصفه شب بیان سراغم - باشه... نیس با من تعارف دارن... پیش من قرار نیس چیزی بهت بگن. وقتی سوپ تقریبا تموم شد کاسۀ سوپ رو گذاشت کنار. منو بلند کرد و با خودش برد سمت تخت. پاهام جون نداشت و می لرزید. من رو نشوند روی تختم. حتی اونقدر جون نداشتم که بخوام بشینم. همونجا ولو شدم روی تخت گرد. حتی سوپ هم نتونسته بود گرمم کنه. پاهام رو گرفت و گذاشت بالا روی تخت. پینارانگار دلش به حالم سوخته بود. یه لباس خواب سفید بلند تنش بود که سریع در آورد و اومد زیر پتوهای من. منو بغل کرد و از پشت چسبید بهم. حتی از روی لباس پشمی ام هم تنشو حس میکردم که مثل کورۀ آتیش گرم بود. تازه اونموقع بود که یک کم پشتم و کمرم گرم شد. حالتی که بغلم کرده بود انگار نشسته بود و من هم بغلش. دستاشو کرد زیر بلوزم و با کف دستاش شروع کرد به مالیدن شکمم.یاد نوازش های مادرم افتادم و از ته دل آه کشیدم تماس دستاش باعث میشد گرم تر بشم. - چقدر سردی تو طفل معصوم؟ اون تنشون الهی بره زیر خاک که به هیچ دردی نمیخورن... میشه یه چیزی بپرسم؟ - آره... - اینجا چیکار میکنی؟ همیشه واسه ام سؤال بوده... از مارالم نمیتونستم بپرسم -هر چی ازم بخوان... اینی که ما چیکار میکنیم رو مشتری ها تعیین می کنن - خااااک تو اون سرت کنم! آدم قحطه؟ - حالا دیگه مهم نیس... اون اصلا منو
دو ست نداره! - کی میگه؟ - خودش به زور منو برد پیش دکتر که بچه رو بندازه... - از حسودیش بوده... - از حسودیش نبود... نمی خواست با من بچه داشته باشه... خودش منو برد... - اون طوری که من شنیدم این ادنان انگار اون بیرون خرش خیلی میره... بین خودمون باشه... انگار تو دم و دستگاه یکی از این کله گنده هاس... خودم یه چند باری تو تلویزیون دیدمش... حالا هر چی... اولا براش خوبیت نداره با یه ه رزه بچه پس بندازه؛ چون بعدا براش دردسر میشه... دوما بازم اونطوری که من شنیدم وازکتومی کرده و نمیخواد به جز دو تا پسراش بچۀ دیگه ای داشته باشه... واسه همینه میگم از حسودیش بوده که تو از یکی دیگه حامله شدی... بعدشم... اینجا تو نمیتونی بچه بزایی و بزرگش کنی! - می تونستم... - لابد پوشکشم مشتری هات عوض می کردن!... کم خنگ باش دختر جون. - من... - خفه شو بینیم بابا... تو فعلا نمیری از سرمونم زیاده... هنرهای بچه داریتو نگه دار واسه بعدها... چقدر زبونش زهره این دختره؟ از این که بهم گفته بود ه رزه راستش یه کمی ناراحت شدم اما راست می گفت. هر چقدرم از اینکار عذاب می کشیدم بازم یه ه رزه بودم. تو دلم به پینار حسودیم شد که سرنوشتش رو قبول کرده. برای همون هم هر چی می گفتم نمی فهمید. من هم دیگه سکوت کردم و حواسمو دادم به گرمای بدنش. بعدشم شاید اون بیشتر می فهمید. هر چی باشه از من سابقه اش اینجا بیشتر بود. خدایا! یعنی عمر من کی تموم می شه؟ نمی خوام دیگه اینجا باشم... انگار پینار نمی خواست من رو به حال خودم بذاره. - خوب حالا رفتارش باهات چه جوریه؟ - کیو میگی؟ - ادنان دیگه! - نمیدونم... چیش رو می خوای بدونی؟ - تا حالا چیزی واسه ات خریده مثلا؟ ناز و نوازشی چیزی... چه میدونم؟ - پینار؟ - ها؟ - چرا دنیا اینجوریه؟ چرا تو رو دزدیدن؟ چرا منو دزدیدن؟ مگه گناه ما چی بود؟ -جون هر کی دوست داری ولم کن... من چه میدونم؟ تو چرا اینقدر سردی؟ یخ کردم. میتونی یه چند دقیقه صبر کنی؟ یه فکری دارم... تکون نخور... زود بر میگردم با بلند شدن پینار تازه فهمیدم چقدر بدنم سرده و من چقدر سردمه. سریع مچاله شدم تو خودم و سرم رو کشیدم زیر پتوها. داشتم ها میکردم روی بازوهام که گرم بشم اما انگار بازدمم هم خیلی سرد بود. - میرم ببینم دیگه کیو پیدا میکنم که بیاد و پیشمون باشه... خوب؟ تکون نخور الان برمی گردم. با رفتن اون دوباره احساس تنهایی و بی کسی اومد سراغم. با اینکه زبونش مثل عقرب تند و تیز بود اما ای کاش نمی رفت. چند لحظه بعد دوباره بلند شدم و رفتم و چسبیدم به بخاری و پتوها رو پیچیدم دور خودم. اگه پینار این موقع و تو لباس خوابش اومده بود پس الان شبه. دور و برای یازده شاید. با اینکه خیلی خسته بودم اما از شدت سرما خوابم نمیبرد. ادامه دارد... ❤️کانال زوجهای بهشتی❤️ ╔ ✾ ✾ ✾ ════╗ @zoje_beheshti ╚════ ✾ ✾ ✾ ╝
میخواستم از بغلش در بیام اما نذاشت. سرم رو گرفت تو بغلش. - ببخشید زدمت... فکر کردم با دختره حرف زدی! - ولم کن... می خوام تنها باشم... - نمیشه تنها باشی... بچه که افتاد قراره کمی خونریزی داشته باشی...باید مواظبت باشم... پاشو. نمیخواستم باهاش حرف بزنم. کارایی رو که ازم خواست سریع انجام دادم و دوباره خوابیدم تو جام. چراغو روشن گذاشت... نمیدونم کی خوابم برده بود اما با درد بدی مثل درد ماهانه ام از خواب بیدار شدم. اما دردش از اون خیلی بدتر بود. تازه حالت تهوع و سرگیجه هم داشتم. خیسی شدیدی بین پاهام حس می کردم. ادنان روبه روی من رو زمین نشسته بود و انگار خوابش برده بود. وقتی نگاه کردم لای پام خون اونقدر زیاد بود که از پدم بیرون زده بود. یه لحظه یه چیزی به ذهنم رسید. وقتی دخترا میگفتن خودکشی کردن و رگشونو زدن حتما قرار بوده خون زیادی از دست بدن تا بمیرن. حالا که ادنان دوستم نداره و منم قرار نیست دیگه خانواده امو ببینم چرا اصلا زنده بمونم؟ حالا که موقعیتش پیش اومده... منم استفاده میکنم... خیلی ساکت تو جام دراز کشیدم که مبادا ادنان بیدار بشه... با این لباسای سیاه امکان نداشت کسی بفهمه که من خونریزی دارم. اگه فقط یک کم خوش شانس باشم اونی که اتاقارو زیر نظر داره متوجه نمیشه... حواسم به خونی که از بین پاهام خارج میشد بود اما کم کم خسته تر و خسته تر شدم و... **** برای اولین بار آزادم.دارم پرواز میکنم.یکی پرم میده.دارم می... می... رم. اتاقم تاریک بود. گوشۀ دیوار نشسته بودم و زانوهامو گرفته بودم تو بغلم. دلم خیلی گرفته بود و داشتم گریه میکردم. نمیترسیدم. بیشتر ناراحت بودم که چرا نمردم. کارم خیلی وقت بود که از ترس گذشته بود. ترس مال وقتیه که تو چاره ای داشته باشی تا شاید آینده رو تغییر بدی اما من ندارم. چه بخوام چه نخوام مثل یه فیلم از پیش تعیین شده همه چیز قراره سر جای خودش اتفاق بیوفته. پس شجاع باش و با شجاعت پیشنوشته های سرنوشتتو تحمل کن... مثل من... مثل یه هیچ... حداقل خوبیه از اینجا به بعد داستان زندگیم اینه که میدونم نه کسی رو دوست دارم نه کسی دوستم داره. میدونم که انتظار هیچگونه خوبی یا محبتی رو از هیچکسی نمیتونم داشته باشم... مخصوصا با کاری که کردم. الان صد در صد هم ادنان هم سینان به خونم تشنه ان. هرچند دیگه چیز زیادیش نمونده.امیدم فقط به ادنان بود که اونم آب پاکی رو ریخت رو دستم و خودش مجبورم کرد بچه رو بندازم. دیگه چه دلیلی داشتم برای زنده موندن؟ یادم نمیره چه جوری خودش نگهم داشت تا... بگذریم... فاطما برام تعریف کرد که سه شب پیش بعد از اینکه خونریزیم شروع شد انگار بیهوش شده بودم. از شانس بدم همون موقع سینان اومده بود که به من یه سر بزنه که دیده بود ادنان خوابه و من رنگم پریده اس. اون بود که منو رسونده بود پیش دکتر. من هیچ چی نفهمیده بودم. به زور زنده نگهم داشته بودن. اون طوری که دکتر میگفت خون خیلی زیادی از دست داده بودم و مراقبت زیادی لازم داشتم. دکتر روزی دو سه بار بهم سر میزد. فاطما هم هر یک ساعت یا دو ساعت برام غذا می آورد و به زور میریخت تو حلقم که مثلا تقویتم کنه... شبها هم پیشم می موند اما امشب حال خودشم زیاد خوب نبود و وقتی بهش قول دادم که کار احمقانه ای نکنم رفت که یه چند ساعتی بخوابه و استراحت کنه. اوضاع الانم هم مثل موقع عادت بود. خونریزی ام شدید نبود اما به نسبت معمول کمابیش خونریزی بیشتری داشتم و باید پد استفاده می کردم و این تحقیر لعنتی رو تحمل... دکتر بهم گفته بود که اگه خونریزیم شدیدتر از این شد باید بهش بگم اما چون احتمال میداد من چه نقشه ای دارم خودش زود به زود می اومد پیشم که اوضاع و احوالم دستش باشه. این دو سه روزه روپوش سفیدشو تنش نمی کرد. بدون روپوشش اصلا بهش عادت نداشتم و نمیتونستم وجودشو تحمل کنم. منو یاد مشتریهام می نداخت و حرصمو بیشتر در میآورد. مخصوصا وقتی کارشو زورکی پیش میبرد گاهی میزدمش که اون هم کارمو بی جواب نمیذاشت. هر چی میگفتم ولم کنه انگار ایندفعه اون بود که نمیخواست حرف بزنه. کارشو میکرد و میرفت. گاهی هم فحشش میدادم اما انگار نمیشنید. با اینکه هوای اتاقم گرم بود برام یه بخاری گذاشته بود که اتاق گرم تر بشه. الان هم تازه رفته بود و من خودمو پیچیده بودم تو دو تا پتو و جونم اصلا گرم نمیشد. نمیدونستم نصفه شبه یا صبحه یا کی. لرز افتاده بود تو تمام بدنم و داشتم از سرما یخ میزدم. خوشبختانه یا بدبختانه هنوز ادنان و سینان دیدنم نیومده بودن. خوشبختانه اش برای این بود که شاید نفهمیده باشن که من عمدا بهشون نگفته بودم و بدبختانه اش برای اینکه هنوز نمیدونستم چه تصمیمی قراره بگیرن یا اینکه اصلا چیزی فهمیدن یا نه. با باز شدن در اتاقم یه لحظه ترسیدم. نمیدونستم کیه. تو اون چند لحظه که پینار بیاد تو نزدیک بود قبض روح بشم. موهاشو بر خلاف صبح ها که باز میذاشت حالا
💑 شاید به زبان آوردن جمله دوستت دارم برای مردها قدری سخت باشد 💌هرچند وقت یکبار هنگامی که همسرتان خواب است روی برگه جمله دوستت دارم رابنویسید‌،تشکر کنید و سرراهش قراردهید ❤️کانال زوجهای بهشتی❤️ ╔ ✾ ✾ ✾ ════╗ @zoje_beheshti ╚════ ✾ ✾ ✾ ╝
⭕️بدگویی ازخانواده یکدیگردر دعواهای بین شما وهمسرتان ممنوع است 🔰هرگزسراغ این ابزارهای غلط برای برنده شدن دراین میدان نرویدکه هزاران برابراثرات مخرب تری دارند ❤️کانال زوجهای بهشتی❤️ ╔ ✾ ✾ ✾ ════╗ @zoje_beheshti ╚════ ✾ ✾ ✾ ╝
هدایت شده از ٠
آقایان دقت کنید، ❗️❗️ هیچوقت به همسرتان برتریهای دیگر زنان را گوشزد نکنید، به خصوص هنگام بحث و دعوا!! زیرا کدورتها رفع میشوند اما حرفهای شما در ذهن همسرتان باقی خواهد ماند. @zoje_beheshti
❣وابستگی به همسر آره یا نه؟ یکی از ویژگی‌هایی که باعث میشه بین همسرها سردی ایجاد بشه وابستگی بیش از حد و دایمیه! - اینکه برای هر کاری فارغ از نظر خودتون فقط دنبال نظر و تایید همسرتون باشید!! - اینکه هر وقت حالتون بده راه رهایی‌اش رو فقط همسرتون بدونید و ازش انتظار داشته باشین درمان همه دردهای روحی و جسمی شما باشه... - اینکه دایما نق نق کنید و.. همه اینها از شما یه همسر وابسته و غیر جذاب میسازه... حواسمون باشه یاد بگیریم رو پای خودمون بایستیم و در عین محبت، استقلال هر فرد توی زندگی باید حفظ بشه.. هر چی آقامون بگه! و هر چی خانومم بگه! واسه دوران شیرین نامزدیست!! با واقعیت و قاطعیت زندگی کنیم... ❤️کانال زوجهای بهشتی❤️ ╔ ✾ ✾ ✾ ════╗ @zoje_beheshti ╚════ ✾ ✾ ✾ ╝
هدایت شده از آرشیو
در باز شد و یکی اومد تو.فکر کردم پیناره که برگشته اما سر که برگردوندم یه زن رو دیدم که تا حالا اینجا ندیده بودمش. مشتری بود یعنی؟ چرا بهم چیزی نگفته بودن؟ - حالت چطوره دختر؟ قبل از اینکه بتونم جوابشو بدم رسیده بود پیش من. با احتیاط نشست و دستشو اول گذاشت روی صورتم و بعد هم پیشونیم و زیر گلوم و پشتم. با ترس خیره شده بودم بهش. از تو جیبش یه چیزی میخواست در بیاره و فقط نصفشو دیدم که از مشتش بیرون زده بود. یه چیزی شبیه آمپول. - حالت چطوره پرسیدم... به نظرم خیلی سردی! - شما کی هستین؟ انگار یه لحظه یکی اومد تو. صدای سینان رو شنیدم و تنم به لرزش افتاد. پس بالاخره اومد؟ زن سریع دستشو برگردوند تو جیبش. فکر کردم شاید از دوستای دکتره و خودش دیگه نمیخواد بیاد پیش من: - حالش اونقدر خوب هست که فعلا تو اینجا لازم نباشی... لاشخور عوضی... گمشو. زن سریع برگشت به سمت صدا. بلند که شد تازه تونستم ببینم که لباسای تنش خیلی شیک و قشنگ و باکلاسه. صداش گرم و مخملی بود و هیکل و صورت ظریفی داشت. موهاشو شنیون کرده بود و یه آرایش خیلی قشنگ. عطرش... دیوانه کننده خوشبو بود... چقدر این زن خوشگل بود. حدس زدم شاید در اواخر سی سالگیش باشه... یا اوایل چهل... قیافه اش به ترک ها نمی خورد. از لهجه اش که با سینان حرف میزد حدس زدم روس باشه. ته لهجه اش شبیه اینگا بود. - حالش اونقدرام خوب نیست... سینان... به نفعشه... - گفتم گمشو بیرون... - تو که می دونی این آخرشم مال خودمه... پس چرا اینقدر عذابش بدیم؟ گناه داره! سینان اومد و بازوی زن رو گرفت و با خودش برد بیرون. هاج و واج مونده بودم. خیلی طول نکشید که برگشت تو اتاق و درو بست و قفل کرد. - مگه بهت نگفته بودم در اتاقو قفل کنی؟ نمیدونستم کی این حرفو زده بوده. شونه بالا انداختم. - ببخشید... نمیدونم کی گفته بودین... حتما نشنیده بودم. - حالا شنیدی؟ این زنیکه خطرناکه... حواست باشه... هیچوقت باهاش تنها نباش خوب؟ اینو میبینی؟ سینان اومد و نشست پیشم و دستشو گرفت جلوی صورتم. تو دستش یه سرنگ بود. یه سرنگ خیلی بخصوص و کم قطر. درشو که برداشت سوزنش هم خیلی کوتاه بود. فکر کردم سینان میخواد آمپولی چیزی بهم بزنه. مقدار خیلی کمی توش دارو بود. شاید اندازۀ سه یا چهارمیلیمتر. - اینو از تو جیبش پیدا کردم... نمیدونم چیه اما حدس میزنم میخواد تو رو ببره - ک... جا؟ - اینجا هرکدوم از دخترا غیر قابل استفاده بشه می فروشمشون به بخش دلالای اعضای بدن... مسئولشم همین زنه اس... بدون تماس با من هیچ وقت اینجا نمیاد اما این دفعه اگه جرات کرده یعنی یا پول لازم داره یا با رئیسش مشکل پیدا کرده... یا هم... - از کجا فهمیده که اینجا مریض هست؟ - این دوربین ها تصاویرش مستقیم خیلی جاها میره... پس فکر می کنی چه جوری مشتری ها شما رو می بینن و می پسندن و انتخابتون می کنن؟ بهشون الهام میشه؟ سرمو انداختم پایین و بیشتر فرو رفتم تو پتو. لرزش بدنم قطع نمی شد. - الان هم شانس آوردی که مسئول دوربینها دیده بود کامیلا اومده اینجا... بهم زنگ زد... البته خودم هم داشتم میومدم پیشت... اگه یه لحظه دیرتر رسیده بودم الان یه بلایی سرت آورده بود... باید هرچه سریعتر حالت بهتر بشه... بلکه این عزرائیل خوش خط و خال دست از سرمون برداره. یکی تقه زد به در اتاق. انگار سعی داشت بیاد تو چون دستگیره مدام بالا و پایین میرفت. از پشت در صدای پینار رو شنیدم که آروم اسم منو صدا میکرد و میپرسید در چرا قفله. سینان از من پرسید. - این دیگه این جا چی کار می کنه؟ - برام سوپ آورده بود فقط... - مگه فاطما برات سوپ و چیزای مقوی نمیاره؟ - چرا... سینان بلند شد و رفت سمت در. درو باز کرد. پینار به همراه فاطما اومدن تو. فاطما میخواست بیاد سمت من که سینان دستشو گرفت. - سینان خان... پینار میگه دختره حالش خوب نیست. - واسه همینه لابد اینطوری بهش میرسین؟ من که بهت گفته بودم اینو تنها نذاری تا بفهمیم کدوم وریه... الان اگه یه لحظه دیر رسیده بودم که کامیلا.... - کامیلا اینجا بود مگه سینان؟ من می مونم پیشش امشب... - بعله پینار خانوم... اینجا بود... لازم نیست... فاطما هست... برو تو اتاقت پینار براق شده بود تو روی سینان. - گفتم من اینجا می مونم - تو چرا این اواخر اینطوری هار شدی؟ حتما باید یه بلایی هم سر تو بیارم مثل... - مارال؟ با نگاهش داشت از بالا تا پایین حریفش رو برانداز می کرد. - فاطما؟ در رو قفل میکنی... حواست به اون باشه... من با این کار دارم... انگار یادش رفته اینجا رئیس کیه! با یه حرکت پینار رو که مشت و لگد مینداخت؛ انداخت رو دوشش و سریع رفت. فاطما در رو قفل کرد و اومد سمت من. کمکم کرد که برگردم روی تخت. - پینار بهم گفت چی کار کرده... خوب بود؟ گرم شدی؟ بازم گریه کردی تو؟ همون طور که می لرزیدم با سر تایید کردم. با محبت منو بغل کرد و خوابوند رو تخت. همونطور هم منو بغل کرد.
هدایت شده از آرشیو
اما برگشتم طرفش. پیشونیم رو گذاشتم رو قفسۀ گرم سینه اش و چسبیدم بهش. هر چی بیشتر میگذشت بیشتر به احمقانه بودن کارم داشتم پی میبردم. - فاطما؟ این خانومه کی بود؟ - کامیلا؟ قبلا دوست دختر سینان بود اما بعدش با یکی از پسرهای اینجا ریخت رو هم. - پسرا؟! ما که همه دختریم که - نه! راستش اینجا چند قسمته... بخش پسرها و دخترها از همدیگه جداس و هیچوقت همو نمی بینین... بقیۀ دخترا هم نمی دونن... اینو پیش خودت نگه میداری خوب؟ فقط میگم که بدونی قضیه چیه... کامیلا اونموقع هم مسئول قسمت پسرا بود هم قسمت تیم پزشکی.اگه کسی حالش طوری بد میشد که امیدی به برگشتش نبود میدادنش به بخش پزشکی که توش رو خالی کنن و بندازن دور... یه پسر اینجایی بود به اسم محمت... نگو کامیلا عاشقش شده بوده... حالا نمیدونم اونم عاشق کامیلا بود یا فقط میخواست ازش استفاده کنه... اما بالاخره یه روز تونسته بود فرار کنه... پشت ماشین همین کامیلا... اونم روحش خبر نداشت... هر کاری کرد که سینان از پسره بگذره سینان گوش نکرد... کامیلا حتی گفت پسره رو میخرتش و پولشو تمام و کمال پرداخت میکنه... سینان هم اولش قبول کرد... اما وقتی کامیلا مشغول جمع آوری پولا بود که بیاره و پسره رو بخره سینان پسره رو سر بریده بود. - حالا چرا من؟ سینان که منو دوست نداره! - کار به دوست داشتن نداره... اینا همه چیز رو مستقیم می بینن تو فیلم... الان دیدن که ادنان و سینان هنوز کاری باهات نداشتن... هر کی دیگه بود تا الان یا خود ادنان یا سینان یه بلایی سرش آورده بودن... حالا هر چقدرم که پول بسازه فرقی نمیکنه... این یعنی که اینجا یه خبرائیه... کامیلا کینه اش شتریه... حواستو خیلی جمع کن سعی کن هر چه سریعتر خوب بشی و بهانه ندی دست اون بخش که کامیلا رو بفرستنش این قسمت! دیگه حرفهاش رو نشنیدم... یه فکر بکر برای رهایی از اینجا به سرم زده بود... یه فکر به اسم کامیلا! * پیدا کردن کامیلا به نظرم کار سختی میرسید، مخصوصا وقتی همه چیز با دوربین طوری تحت نظر بود که هیچکس بدون سین جیم نمی تونست نفس اضافه بکشه. می دونستم که نمیتونم دوره بیوفتم تو محوطه و دنبال بخش پسرا و در نتیجه کامیلا بگردم. اگه کسی راجع به پسرا نمی دونست پس یعنی خوب قایمشون کرده بودن و کسی نبود که بخواد راهنماییم کنه. اما تو قلبم تصمیم قاطعانه گرفته بودم که هرجوری شده از اینجا برم. مرده یا زنده اش برام فرقی نمی کرد. زندگی برای من تموم شده بود. حالا دیگه فقط نفس کشیدن بود و نقش بازی کردن. اسمش رو که نمیشه زندگی گذاشت اما هر چی که بود دیگه ازش خسته شده بودم و طاقتم طاق. دیگه تحملش رو نداشتم. اما برای رهایی نباید می ذاشتم کسی بفهمه تو کله ام چی میگذره. حالا که قرار بود بقیه برام تصمیم بگیرن و زندگی منو داغون کنن من هم نمیذارم. - فاطما؟ چرا سینان می گفت این کامیلاهه خطرناکه؟... به نظرت راست میگه؟ - نمیخوام بترسونمت اما... حواستو جمع کن... هیشکی به اندازۀ خود سینان خطرناک نیست. - منظورت چیه؟ - هیچی... بیخیال... فقط خواهشا سریع خوب شو... خیلی نگرانتم... خب؟ تو دلم پوزخندی زدم. همه اش تهدید و همه اش اخطار... سینان خطرناکه. ادنان خطرناکه. فلانی خطرناکه .بهمانی خطرناکه. پس تو این خراب شده کی خطرناک نیست؟ منی که مثلا بی آزارم هم انگار سرم درد میکنه واسه دردسر. بقیه که دیگه جای خودشون دارن. دلم برای فاطما یه لحظه سوخت که نمیدونست من چه قصدی دارم. برگشتم و پشتمو کردم به فاطما و تو بغل گرمش آروم گرفتم. نمیدونم فاطما کی بود یا چی داشت اما بازوهای مهربونش که دورم حلقه شده بود مثل مسکن آرومم میکرد. اونقدر آروم که تا حدی افکار خودکشیم آروم گرفت. نمیدونم کی خوابم برده بود که با لمس دستی که نشست رو کمر شلوارم وحشت زده از خواب پریدم. دکتر بود بازم. تو خواب عمیق، جدا شدن فاطما از خودم و بلند شدنش رو نفهمیده بودم. - چی کار میکنی؟ اما فاطما بود که جوابم رو داد: - بذار کارش و بکنه... الان تموم میشه! - نمی خوام بهم دست بزنی حیوون! ولم کن... همون طور که با هم گلاویز بودیم با باز شدن در هر جفتمون یه لحظه متوقف شدیم. ادنان بود. سابقه نداشت اینموقع شب بیاد اینجا. تیپ همیشگیشو زده بود و وارد نشده عطرش مشامم رو پر کرد. عطری که از ترسم چندین روز بود بوش نکرده بودم. - این وحشی بازیها واسه چیه دختر؟ چرا نمیذاری مثل آدم کارشو بکنه؟ خودمو از تو دستای دکتر بی حال بیرون کشیدم و کمی اونورتر خودمو رو تخت مچاله کردم. سرمای بدنم به شدت اذیتم میکرد. همونطور که سعی مذبوحانه میکردم که جاهای مختلف بدنم رو ها کنم. به ادنان خیره مونده بودم. تو نگاهش یه جور دقت و ذکاوت...یا بهتر بگم عدم اعتماد بود که تا حالا ندیده بودم. قبلا وقتی نگاهم میکرد شیطنت میدیدم چاشنی محبت و عشق اما الان... نگاهش به شدت موشکافانه بود .انگار یه جورایی بو برده بود تو سرم چی میگذره. مطمئنا حالا شیش دنگ حواسش جمع شده بو
هدایت شده از آرشیو
د که من منتظر فرصتم که کار دستشون بدم. - شما برین... من حواسم هست بهش... اگه چیزی شد بهت خبر میدم... - فقط مثل اوندفعه نکنی... که خوابت ببره... خودت اون وقت جواب سینان رو میدی. تمسخر صدای دکتر طوری معلوم بود که حتی من هم فهمیدمش. کمی دلم برای ادنان سوخت که بی تقصیر این طوری متلک می شنوه. اما حسم فقط یه لحظه بود. هر کی خربزه میخوره پای لرزشم می شینه. تو این خراب شده باید فکر اینجور چیزاشم باشه. با اشارۀ سر ادنان که یه لبخند محو و معنی دار همراهش بود، دکتر و فاطما اتاق رو ترک کردن. ادنان که در رو پشت اونا بست تکیه داد به در و خیره شد به من. داشت دکمه های پیراهنشو باز میکرد. سنگینی نگاهش اونقدر بود که حس میکردم داره لهم میکنه. بیشتر از اینکه عصبانی باشه نگاهش پر از سرزنش بود و دلخوری. اومد و پشتش به من نشست رو لبۀ تختم. دستاش رو گذاشت پشتش رو تخت و تکیه داد به دستاش. به پهلوم خودمو بغل کرده بودم و زانوهام جمع تو شکمم از سرمای بیش از حد میلرزیدم. از اونشب به اینور اولین بار بود که اومده بود اینجا. با اینکه اصلا حال نداشتم اما خودم رو برای همه جور واکنش خشنی از طرف ادنان آماده کردم. اما نمیدونم چرا چیزی نمی گفت. مجبور شدم خودم سکوت رو بشکنم. - خو..خوش... اومدین. جوابش سرد و بی احساس و بی ربط بود - خیلی که خونریزی نداشتی این چند روزه؟ - نه... دکتر همه اش چک می کنه... - مثل همون طوری که موقع اومدنم داشتی میذاشتی چک کنه؟ - زور میگه... ازش بدم میاد! - از من چی؟ بدت میاد؟ هر جفتمونم خوب جواب این سؤال رو میدونستیم. یا اگه بهتر بخوام بگم دیگه نمی دونستیم. - تو.. فرق می کنی... نمی دونم... برای چی... برگشت طرف من و نگاهم کرد. چقدر نیم رخ صورتش قشنگ بود. هر چند ازش دلخور بودم احساس ضد و نقیضی داشتم. چقدر دلم میخواست الان زبری ته ریششو روی پوستم حس کنم. اما خیلی هم خسته بودم و دلگیر. هر چند حرف های پینار واقعیت درستی بود که نمیشد نادیده اش گرفت. ادنان از من خیلی بزرگتر بود. از اون گذشته خودش بیرون از این جا خانواده داشت. اما نمی دونم چرا دلم میخواست ادنان عکس العمل متفاوت تری نسبت به بچه امون از خودش نشون میداد. چه میدونم؟ فقط میدونم که یه چیزی مثل قبل نبود دیگه. حالا چی دیگه نمیدونم. الان ادنان یه زانوش رو گذاشته بود رو تخت و صورتش تمام رخ به طرف من بود. با اینکه جمله اش سوال نبود اما نمیدونم چرا حس کردم منتظر جوابه. - حدس میزنم اون قدر ازم بدت میاد که بیدارم نکردی! - من... مسئله... یعنی... نمیخواستم... آخه... پینار می گفت... یعنی اگه... - حرفت رو راحت بزن... - پینار می گفت اگه شما و سینان هم هر روز قرار بود با کسایی که دوستشون ندارین باشین مردن رو به موندن ترجیح می دادین! انتظار داشتی چیکار کنم؟ از اینکه فرصت به این خوبی از دستم رفته بود و من هنوزم اینجا گرفتار مونده بودم دلم خیلی گرفت و اشکم بی اختیار دوباره سرازیر شد. بدتر از همه اینکه نمیدونم چرا از ادنان خجالت می کشیدم. ادامه دارد... ❤️کانال زوجهای بهشتی❤️ ╔ ✾ ✾ ✾ ════╗ @zoje_beheshti ╚════ ✾ ✾ ✾ ╝
هدایت شده از ٠
عشقتون پایدار❤️❤️ ❤️کانال زوجهای بهشتی❤️ ╔ ✾ ✾ ✾ ════╗ @zoje_beheshti ╚════ ✾ ✾ ✾ ╝
هدایت شده از ٠
#‌ایده_‌اعضا عاشقانه های یکی از زوجهای بهشتی کانال😍 ❤️کانال زوجهای بهشتی❤️ ╔ ✾ ✾ ✾ ════╗ @zoje_beheshti ╚════ ✾ ✾ ✾ ╝
هدایت شده از ٠
امروز تولد همسرم بود با کمک دخترم این کیک رو براش درست کردیم تولد همسرتون مبارک 💐 عشقتون پایدار❤️❤️ ❤️کانال زوجهای بهشتی❤️ ╔ ✾ ✾ ✾ ════╗ @zoje_beheshti ╚════ ✾ ✾ ✾ ╝