eitaa logo
💖زوجهای بهشتی💖
15.4هزار دنبال‌کننده
16.7هزار عکس
3.2هزار ویدیو
403 فایل
ادمین سوالات احکام 👈 @Fatemeh6249 مدیر👈 @fakhri62 تبادلات👈 @Fatemeh6249 چالش👈 @Fatemeh6249 کپی ازهر پست کانال بافرستادن سه صلوات آزاداست ✔ ❌کپی ازاسم کانال وآیدی کانال درشبکه های مجازی و سایت های مختلف ممنوع است❌
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از 
بدترین سوتی که تو عمرت دادی چی بوده؟؟ ارسال کنید برای همسری👆😍 و یه لحظه شادی را تجربه کنید... بدترین سوتی خودت را هم میتونی بگی....😉 ❤️کانال زوجهای بهشتی❤️ ╔ ✾ ✾ ✾ ════╗ @zoje_beheshti ╚════
هدایت شده از 
در یک زندان به زندانیا فرصت داده می شود اگه یک کار عجیب انجام دهند حبس آنها نصف شود... پاسخ امشب در👇 ╔ ✾ ✾ ✾ ════╗ @zoje_beheshti ╚════ ✾ ✾ ✾ ╝
هدایت شده از 
عاقایی🤠 نفسم داره بند میاد😮 کمکم کن😶 همه چی دست شماس میدونی چراااااا چون شنیدن دوستت دارم برای یک زن ؛ درست مانند اکسیژن است ! شاید وقت شنیدنش همه چیز عادی باشد ؛ اما لحظه ای آنرا دریغ کنید ؛ میفهمیدچقدر حیاتی بود ! حتما نفسش بند می آید ... الانم نفسم بند اومده😮 الان متوجه شدی باید چیکار کنی😶😶 ❤️کانال زوجهای بهشتی❤️ ╔ ✾ ✾ ✾ ════╗ @zoje_beheshti ╚════ ✾ ✾ ✾ ╝
هدایت شده از 
تاحالا شده واسه چیزی که بدست نیاوردین شاکر باشید🤔 چی بوده🤔 آیا فقط باید شاکر داده های خدا باشیم🤔 تا حالا شده از داشتن همسر هر چند هم بداخلاق و....شکر گزار باشید🤔 کدوم دسته هستید👇 شکرگزار🤔 یا ناسپاس وعصیانگر🤔 ❤️کانال زوجهای بهشتی❤️ ╔ ✾ ✾ ✾ ════╗ @zoje_beheshti ╚════ ✾ ✾ ✾ ╝
هدایت شده از 
تاحالا شده واسه چیزی که بدست نیاوردین شاکر باشید🤔 چی بوده🤔 آیا فقط باید شاکر داده های خدا باشیم🤔 تا حالا شده از داشتن همسر هر چند هم بداخلاق و....شکر گزار باشید🤔 کدوم دسته هستید👇 شکرگزار🤔 یا ناسپاس وعصیانگر🤔 ❤️کانال زوجهای بهشتی❤️ ╔ ✾ ✾ ✾ ════╗ @zoje_beheshti ╚════ ✾ ✾ ✾ ╝
👆👆👆 با شماره ٤ شطرنج بازی میکنه
رمان وقتی به خودم اومدم اون و قصه اش با هم رفته بودن. فقط یاد نگاهش مونده بود... مثل کبودی روی بازوم... که اوایل با لباسای آستین بلند از ادنان مخفی شون می کردم اما بعدا دیگه نه... شکستن دلش رو تو چشمای آبیش دیدم.اما برام مهم نبود... که به تکاپوی جدی افتاده. اون جایی که خوابم برده بود روبه روی آینه بودم. سر جام کسل و بی حوصله نشستم و به خودم... نگاه که کردم یه موجود ۲۴ ساله ام اما چه موجودی نمی دونم. در ظاهر شبیه آدمهای مؤنثم اما در باطن... حالا دیگه فکر کنم از لحاظ جسمی کاملا فرم گرفتم... یه فرم بی معنی...جلوی آینه به موجودی که درکش نمی کنم خیره می شم. این به قول معروف زندگی یا حالا هر چی که اسمش رو می ذاری تو آستینش بازی زیاد داره... ما آدم ها رو به هم گره می زنه. جدا می کنه... اون جاهایی که انتظارش رو نداریم دلمون رو می شکنه تا یه جای دیگه زندگی یکی دیگه رو با تیکه هاش خش بندازه... اما فقط زندگی نیست... خودمون هم گاهی مقصرهستیم... با کمبودهامون... با بازیهامون... بازی با مورفین تا دردمون کم بشه و بازی با هروئین تا یادمون بره... دختر که نمی تونم بگم اما زنی که روبروم ایستاده قدش بلند و کشیده اس. حدس میزنم به باباش کشیده. چون مامانش اونقدرها هم قدش بلند نبود. پایین چشم های مشکی و درشتش جای یه زخم کهنه اس... ابروهاش با این که هنوز هم اصلاح نشده اما نازک هستن.لپ داره اما نه زیاد که بخواد صورتش رو بچه گونه کنه. صورتش فرم گرفته و کم کم دیگه داره وارد حال و هوای بزرگ سالی میشه. لب بالاش نازکه اما لب پایینش کمی گوشتی و برجسته اس که یه حالت غمگین به صورتش میده... چونه اش گرده...اما... اما بیچاره عقب موندۀ ذهنیه... تو آینه زندونیه... فقط من میدونم اما... یه رازه بین من و اون. علاوه بر اون یه چیز ترسناک تو صورتش می بینم... مژه هاش! مژه هایی که خیلی بلندن و سایه می ندازن... مثل سایه ای که سینان رو زندگی اش انداخته...! حالا دیگه یک کم بیشتر می دونم. راجع به همه چیز که نه... فقط بعضی چیزهای بی اهمیت... چیزهای با اهمیت غیب شدن... انگار آب شدن رفتن تو زمین... اما از توی زمین چیزهایی هم در میان... گاهی که از پنجره بیرون رو نگاه می کنم سینان رو می بینم که ایستاده و به من چشم دوخته... از ترسم پرت میشم عقب! ادنان می گفت سینان از مجید حساب می بره و حتی اگه مردن منو قبول نکرده باشه خودش رو زده به اون راه... پس این که من گاهی می بینم تخیله؟ ((شناخت!)) شناخت تمرکز می خواد که من ندارم این روزها... تو زمان گذشته و آینده تمام مدت بی هدف تغییر مکان میدم.زمان حالی نیست... جمله ها به سختی از دهنم میاد بیرون... جون به سر می شم تا بخوام حرف های ادنان رو بفهمم. مخصوصا وقتی بازوهام رو می گیره تو دستاش و داد میزنه سرم. اما یادم نیست برای چی!... تو آپارتمانِ پسر کوچیک ادنان که الان رفته آمریکا برای اخذ دکترا، نفس می کشم. ادنان سعی کرد بهم توضیح بده دکترای چی اما من نفهمیدم. اصلا دکترای اون به من چه؟ غصه ام انگار فقط این بود که اون دکتراش رو تو چه زمینه ای می گیره... درد من چیز دیگه ایه... درد من نه شکل داره نه اسم... من به عنوان یه انسان هیچ اعتماد به نفسی ندارم. کاملا ناقصم. یه موجودم پر از احساسات ضد و نقیض. مثل یه منطقۀ جنگی شدم. بمباران دائمه درونم. عشق نفرت رو میزنه و نفرت امید رو... این اون رو می زنه اون این رو... تربیت نشدم یا بهتر بگم تربیتم نصفه مونده! برای ارتباط با آدم های دور و برم دلم قنج می زنه اما نمی تونم بهشون نزدیک بشم... از فکر نزدیک شدن به آدم های دیگه تمام تنم می لرزه و خودم رو بیشتر قایم می کنم. با این که ادنان بهم اجازه داده که برم بیرون اما نمی رم. حالا که آزادم اما گرفتار ترس از آدم ها شدم. بهشون اعتماد ندارم. گفته بودم که بدترین اسارت اسیر ترس شدنه؟ خیلی اسارت بدیه... کوچک ترین صدایی باعث میشه نیم متر بپرم. یه بار سعی کردم برم بیرون اما با صدای بوق یه ماشین خودم رو خیس کردم. بعدش هم با گریه تا خونه رو دویدم. بیست و چهار ساله ام اما گاهی وقتها شبها خودم رو خیس می کنم و نمی تونم خودم رو کنترل کنم. بدنم شده مثل همون دو سه سالگیم... دیگه نه می شناسمش نه روش کنترل دارم. بدتر از همه شرایط جدیدم با ادنان بود . نمی خواستم ببینمش اما از تنهایی هم می ترسیدم. از این که بخواد من رو بذاره و بره... دیگه رسما هیچ کسی رو به جز اون ندارم. فقط ادنانه که گذشتۀ منو میدونه و باهاش راحتم. هر چند هر جفتمون بیشتر سعی می کنیم به روی خودمون نیاریم... اون میاد و من رو حموم می بره و کمکم می کنه خودم رو بشورم و تمیز کنم. بهم غذا میده... اون طور که میگه سعی اشو می کنه هر روز بهم سر بزنه. اما من اکثر مواقع نیستم... تو عالم هپروتم... بدنم سیستم خودش رو داره و مغز برنامۀ خودش رو. ادنان سعی د
اره منو مرتب و تمیز نگه داره اما ساده نیست. من اما یادم نمیاد کی خونه رو کثیف کردم... شدم عین حیوونها... نه! یه چیز هست از همه چی بدتر... این که دقیقا نمیدونم یه دختر ۲۴ ساله چه رفتاری داره؟ نرمال بودن چه جوریه یعنی؟ هیچ ایده ای ندارم. گاهی سعی خودم رو میکنم... گاهی یه تزهایی هم در این زمینه میدم. مثلا به رفتارهای مامان فکر میکنم و حرف زدنش. اما نمیتونم انجامشون بدم. تمرین ندارم چون... بعدشم به خاطر مواد تمرکز درست و حسابی هم ندارم که خیلی بتونم رفتارهاش رو یادم بیارم. تازه درد مدامی که تمام مدت تو تمام بدنم زوزه می کشه، هم یادآور نرمال نبودنمه! هم حوصله ای برام نمی ذاره... اون مورچه ها بازم برگشتن با کوله باری از آتیش اما این بار دیگه فقط زیر پوستم نیست.همه جا لونه کردن حتی توی استخون هام... می سوزه... مغز استخونهام انگار زخمه. نمی دونم... تنها چیزی که گاهی آرومم می کنه اینه که زانوهام رو بگیرم بغلم و سرم رو بذارم روی زانوهام. مثل وقت هایی که با پرستو قایم موشک بازی می کردم. وقتی چشم می ذاشتم و... چند لحظه یادم میره که بزرگ شدم اون هم بدون این که زمان گذشته باشه... اون وقته که دوباره به هروئین پناه می برم... از این چند سال اخیر که رسما هیچیش رو یادم نمیاد... گاهی خوابم و گاهی بیدار... اما سال های قبل از اعتیاد به هروئین هم آن چنان چیزی توش اتفاق نیافتاد... اگرم افتاد من اون قدر تو مورفین غرق بودم که اگه دنیا رو آب می برد، من رو احتمالا خواب می برد. یه لحظه که سرم افتاد به خودم اومدم. پشت میز آشپزخونه نشسته بودم و منتظر بودم که آب جوش بیاد تا باهاش یه چایی دم کنم. عجیبه! من که رفته بودم حاضر شم و برم... این اواخر از این چاله های سیاه تو حافظه ام و زندگیم زیاد بود. تو یه جور خلسۀ دائم زندگی میکنم که گاهی... خدا! ذهنم چرا متمرکز نیست؟ الان اصلا چه سالیه؟ چه ماهی؟ نمیدونم... آها! رفته بودم تقویم رو نگاه کنم که همین جوری یاد مامان خودم افتادم که با هل و گل چائی رو دم می کرد و به گفتۀ خودش یه چیز دیگه هم توش می ریخت. من و پرستو هر کاری می کردیم که بذاره بفهمیم چیه نذاشت که نذاشت. بابام عاشق چائی هایی بود که مامان دم می کرد. اگه قرار بود من یا پرستو چائی دم کنیم یا وقت هایی بود که مهمون داشتیم یا وقت هایی که مامان و بابام دعواشون شده بود. نمیدونم این چای مامان چی داشت که بابام همیشه به خاطرش کوتاه می اومد و منت می کشید. هیچ وقت ندیدم مامان داد بزنه یا عصبانیتش رو نشون بده. اگه از بابا دلخور بود ماها رو می فرستاد. به دوستم که روبه روم نشسته بود و ساکت داشت به من گوش می کرد گفتم: - نمی دونم چرا هیچ وقت رازش رو به من نگفت شاید من غریبه بودم... فکر می کنی الان دیگه به پرستو گفته؟ دوستم جوابم رو نداد. تنها وقت هایی که احساس نرمال بودن می کنم الانه هاست. وقت هایی که یاد خانواده ام می افتم. نه!... حتی الان هم نرمال نیستم. احساسم به خانواده ام هم ضد و نقیضه... دلم براشون تنگ شده و در عین حال ازشون میترسم... دخترشونم؟ یا... الان هم که غیبشون زده... نیستن... انگار رفتن... بدون من رفتن... چرا منتظرم نموندن؟ مگه نمیگن مادر به دلش میافته که بچه اش درد داره؟ با این که می دونم فکر می کنن من فوت کردم اما ازشون دلخورم... حالا یا فقط خونه رو عوض کردن یا کلا از ترکیه رفتن هنوز نمی دونیم. ادنان داره دنبالشون می گرده... قرار شده بود که وقتی ۱۸ ساله شدم و به سن قانونی رسیدم برام پاسپورت بگیره و کارام رو درست کنه تا بتونم برم پیششون اما نتونست پیداشون کنه! بعدش قرار شد ۲۱ بشم و برم پناهنده بشم و از این خراب شده برم و سر خودم زندگی کنم. اما همونم نتونستم... حرف زدن با آدم ها بدون خیس کردن تو شلوارم ممکن نبود؛ مخصوصا پلیس ها... تازه... اصلا نمیدونم خودم دلم می خواد مامان اینا رو ببینمشون؟ نمیدونم... حداقل فعلا که نمی خوام... گیریم پیداشون کردیم. چی بگم بهشون؟ چی دارم که بگم؟فقط یه چیزه که تو این دنیا به من آرامش و امنیت میده. دوستم... اسلحه ای که ادنان بهم داده... با اینکه سینان فکر می کنه من مردم اما نمی تونم احتمال این که بیاد سروقتم رو نادیده بگیرم. ادنان گفت که... یه چیزی راجع به پیچوندن و سایه ها و... گفت اما یادم نیست. مهم اینه که اسلحه ام تمام مدت پیشمه... با چسب بستمش به مچم... همیشه باهامه؛ نمی خوام دیگه اونجا برگردم حتی اگه لازم باشه یه گلوله تو مغز خودم خالی کنم. اما فعلا انگیزه ای برای شلیک ندارم. خیره شده بودم به تفنگ و ماتم برده بود که صدای چرخیدن کلید تو قفل در آپارتمان باعث شد برش دارم و بگیرمش زیر چونه ام. نه دلهره داشتم نه چیزی. انگشتم رو گذاشته بودم روی ماشه و فقط منتظر بودم که سینان باشه تا ماشه رو بکشم. اما ادنان بود که با گفتن منم نترس اومدنش رو اعلام کرد. با این حال خطر نکردم. هیچ کس امکان ند
اشت بتونه منو به اون وحشت خونه برگردونه. - تنهایی؟ یا کسی باهاته؟ - تنهام... نترس... وقتی اومد تو آشپزخونه تو دستش یه مقدار خرت و پرت بود. نون و مایحتاج روزانه که برام تهیه کرده بود. تفنگ تو دستم خشک شده بود. وقتی ادنان دستاش رو گذاشت روی دستام تازه به خودم اومدم. تفنگ رو از توی دستام در آورد و گذاشت روی میز. نشست روبروم: - فکر کنم کم کم داری دیوونه می شی. باید یه فکری به حالت بکنم. فقط نگاهش کردم. کم کم دارم دیوونه میشم؟ اگه واقعا میدید داخل من چه خبره چی می گفت پس؟ یعنی چیکار میخواد بکنه... - ادنان؟ برای چی منو نجات دادی از اونجا؟ - به خاطر خودم بود نه تو. خیلی دوستت داشتم... از همون لحظۀ اول که دیدمت عاشقت شدم... نمی خواستم تو رو از دست بدم. - پس چرا من هنوزم اینجام؟ - نگران نباش. به زودی از تنهایی در میایی. نگران نباش... فکر کنم خانواده ات رو پیدا کردم. از این وعده های دل خوش کنک زیاد بهم داده بود. مگه به این راحتیه؟ پناهنده هایی که پاسپورت ندارن و کشور مقصدشون هم معلوم نیست رو چه جوری می خواد پیدا کنه؟ ما خودمون فقط سه هفته طول کشید به وان برسیم. اصلا گیریم ادنان خرش خیلی میره و پیدا کردنشون راحته... اصلا گیریم هنوزم زنده باشن... معلوم نیست الان تو کدوم کوه و دره یا دریا آواره هستن... فقط امیدوارم اونها دیگه به سرنوشت من گرفتار نشن. خدایا میدونم بندۀ خوبی نبودم اما اگه هنوز یه ذره پیشت ارج و قرب دارم اون ها رو به یه جایی برسون و مراقبشون باش... نذار منو تو این حال و روز ببینن. خجالت می کشم. - هنوزم سینان فکر میکنه من مرده ام؟ - سینان بیش از حد تو متافور اشباح و سایه هاش غرق شده... اونقدر به خودش مطمئنه که فکرشم نمیکنه این اشباح و سایه ها هم گاهی تحملی دارن و صبرشون ممکنه لبریز بشه. - مگه این سایه ها کی هستن که... مثلا همین مجید... مگه کیه که سینان این طوری ازش حساب میبره؟ - برای بار صدم! نمی تونم بهت بگم مجید کیه چون ممکنه از زیر زبونت در بره... اما دشمنی باهاش برای سینان اون قدر خطرناک هست که بخواد زیر سیبیلی یه دختر رو رد کنه. چقدر زر میزنه! اه! دوباره میرم تو کمای مخصوص خودم... حرف هاش برام جالب نیست... از شرایط الانم... نمیدونم خلاصیه یا گرفتاری اما هیچ چیزش برام جالب نیست. بعضی وقت ها باید بذاری طرف بمیره و بره یا حتی بکشیش... ادنان من رو از اونجا به خیال خودش نجات داده اما من هنوز گرفتار اونجام. این چه محبتی بود که این دو نفر به من کردن؟ منظورم ادنان و مجیده... گاهی بعضی محبت ها از هزار تا ظلم بدتره... از اون شبی که منو مثلا نجات دادن گرفتار دردی شدم که مدام منو یاد اون خراب شده می ندازه! این چه عشقیه؟ این آدم ها چرا اینقدر از خود راضی هستن آخه؟ هم ظلمشون بدون تفکره هم محبتشون... دوستی خاله خرسه اس؟ الان هم که گیر داده می خواد خانواده ام رو پیدا کنه... گیریم پیداشون کردی. از این ظلم بزرگ تر چیه در حقشون؟ بچه ای رو که فکر می کردن ده سال پیش از دست دادن می خوای بدی دستشون؟ زنده ای که از صد تا مرده بدتره؟ یه بار هم قبلا تلاش کرده بود که بخواد منو از تنهایی در بیاره که گند زد تو همه چی. اون موقع فکر کنم ۱۸ ساله بودم. نمیدونم... شاید هم اصلا خواب دیدم چون بعضی چیزها با عقلم جور در نمیاد! شتر در خواب بیند پنبه دانه گهی لپ لپ خورد گه دانه دانه... شاید هم واقعا اتفاق افتاد. فرق گذاشتن بین واقعیت و رویا خیلی وقته که از دستم بر نمیاد. حالا هر چی... یه بار بهم گفت: -خانومم امشب از آمریکا برمی گرده. اگه دلت بخواد می تونی به عنوان خدمتکار مخصوصش بیای پیشش بمونی. فقط باید یه داستان سر هم کنیم که تو کی هستی. - خطرناک نیست که... یعنی سینان آخه... خونۀ تو تحت نظر نیست مگه؟ - چرا تحت نظر هست اما نه از طرف سینان و دار و دسته اش... از طرف بچه های خودمونه... با این حال تو صندوق عقب ماشینم میبرمت تو. شاید چون در اوج نیاز به محبت بودم و دیوانگی قبول کردم. با ای نحال اون جا هم نتونستم بیش از دو ماه دوام بیارم. نیازم برطرف نشد و مجبور شدم برم... مخصوصا که بعد از یک ماه عالیه خانوم گیر داد به من. اون طور که میگفت اوایل با عصای چهارپایه ای که دکتر بهش داده بود از پس خودش بر می اومد اما این اواخر بیمارتر از این حرف ها بود. حالا روی ویلچر می نشست. مثل من... اما من روحم ویلچر نشین شده بود. جسمم بود که اینور و اونور می کشیدش. یادمه عالیه خانوم خیلی مهربون بود، می گفت دلش گواهه که دیگه خیلی از عمرش باقی نیست و می خواد نکاح پسرش رو ببینه... ادامه دارد... ❤️کانال زوجهای بهشتی❤️ ╔ ✾ ✾ ✾ ════╗ @zoje_beheshti ╚════ ✾ ✾ ✾ ╝
👇 https://eitaa.com/zoje_beheshti/4759 👇 https://eitaa.com/zoje_beheshti/4877 👇 https://eitaa.com/zoje_beheshti/5014 👇 https://eitaa.com/zoje_beheshti/5156 👇 https://eitaa.com/zoje_beheshti/5360 👇 https://eitaa.com/zoje_beheshti/5413 https://eitaa.com/zoje_beheshti/5497 https://eitaa.com/zoje_beheshti/5617 https://eitaa.com/zoje_beheshti/5742 https://eitaa.com/zoje_beheshti/5774 https://eitaa.com/zoje_beheshti/5839 https://eitaa.com/zoje_beheshti/5852 https://eitaa.com/zoje_beheshti/5932 https://eitaa.com/zoje_beheshti/5973 https://eitaa.com/zoje_beheshti/6026 https://eitaa.com/zoje_beheshti/6089 https://eitaa.com/zoje_beheshti/6132 https://eitaa.com/zoje_beheshti/6164 https://eitaa.com/zoje_beheshti/6222 https://eitaa.com/zoje_beheshti/6472 https://eitaa.com/zoje_beheshti/6499 https://eitaa.com/zoje_beheshti/6571 https://eitaa.com/zoje_beheshti/6647 https://eitaa.com/zoje_beheshti/6711 https://eitaa.com/zoje_beheshti/6746 https://eitaa.com/zoje_beheshti/6794 https://eitaa.com/zoje_beheshti/6821 https://eitaa.com/zoje_beheshti/6864 https://eitaa.com/zoje_beheshti/6877 https://eitaa.com/zoje_beheshti/6934 https://eitaa.com/zoje_beheshti/6996 https://eitaa.com/zoje_beheshti/7053 https://eitaa.com/zoje_beheshti/7086 https://eitaa.com/zoje_beheshti/7142 https://eitaa.com/zoje_beheshti/7176 https://eitaa.com/zoje_beheshti/7286 https://eitaa.com/zoje_beheshti/7334
سلام به همگی بدترین سوتی من بیلیارد خوردنم در شمال بود🙊🙊 که ۱۸ ساله خانواده شوهرم بهم میخندن 😄😄 اولین بار بعد ازدواج رفته بودیم با خانواده شوهرم شمال وقت نهار بود همه گشنه دم رستوران رسیدم زیرش باشگاه بیلیارد منم فکر کردم بیلیارد خوردنی 😂😂 که تابلو جلوی رستوران نوشته بود گفتم من تا حالا بیلیارد نخوردم بیلیارد بخوریم 😂که دیدم برادر شوهرام و پسراش غش کردن از خنده الان چند سال گذشته هر کسی گشنش میشه میگن برو بیلیارد بخور 😂😂😂 فکر کنم ی بار تو گروه گفته بودم برا یاد اوری گفتم دوباره بخندید 😜😜 ❤️کانال زوجهای بهشتی❤️ ╔ ✾ ✾ ✾ ════╗ @zoje_beheshti ╚════ ✾ ✾ ✾ ╝
روش هايي براي ايجاد يك رابطه قوي و احساسي؛ ١- قبل از خواب حتما هم ديگر راببوسيد. ٢- عشق خود را به روش ها و كلمات مختلف بيان كنيد. ٣- يكي از مسئوليت هاي او را شما انجام دهيد. ٤- به مسائل مربوط به سلامتي او توجه كنيد. ٥- زماني كه اشتباه كرده ايد، به اشتباه خود اعتراف كنيد. ٦- در جمع از او تعريف كنيد. ٧- اجازه بدهيد،او خودش باشد. ٨- دليل اين كه عاشقش هستيد را بيان كنيد. ٩- شنونده ي خوبي باشيد. ١٠- كلمات زيبا و معنا داري ايجاد كنيد كه فقط براي شما دو نفر مفهوم دارد. ١١- بيشترين زمان ممكن را با هم باشيد. ١٢- در دوره هايي براي شناخت و بهبود رابطه شركت كنيد. ١٣- او را سوپرايز كنيد. ١٤- عاشق خودتان باشيد. ١٥- همواره با هم غذا بخوريد. ١٦- غير از رابطه جنسي، تماس فيزيكي و بدني داشته باشد. ❤️کانال زوجهای بهشتی❤️ ╔ ✾ ✾ ✾ ════╗ @zoje_beheshti ╚════ ✾ ✾ ✾ ╝
هدایت شده از 
🍃 نسبت به خانواده‌ همسرتان بی‌تفاوت نباشید... 👈 اگر برایشان مشکلی پیش آمد؛ از همسرتان ماجرا و حل آن را پیگیر شوید. ✅ حتی به همسرتان بگویید اگر به کمکی نیاز داشتند؛ روی شما حساب کنند. ❤️کانال زوجهای بهشتی❤️ ╔ ✾ ✾ ✾ ════╗ @zoje_beheshti ╚════ ✾ ✾ ✾ ╝
هدایت شده از 
راز موفقیت همسرداری ملانصرالدین ملانصرالدین را گفتند: چگونه چهل بهار بدون مرافعه و جدال با عیال سر کردی؟ او در پاسخ جماعت گفت: ما با هم عهدی بستیم (و آن اینکه) اگر من آتش خشمم زبانه کشید او برای انجام یک امری نیکو (به جای جدل) به مطبخ رود تا کشتی طوفان زده من به ساحل آرامش و سکون برسد و اگر رگ غضب او متورم شد، من به طویله روم و کمی ستوران را رسیدگی کنم و وارد بیت نشوم تا عیال خونش از جوش بیافتد. و اینک من - شکر خدا - چهل سال است که بیشتر عمر را در طویله زندگی می کنم. ❤️کانال زوجهای بهشتی❤️ ╔ ✾ ✾ ✾ ════╗ @zoje_beheshti ╚════ ✾ ✾ ✾ ╝
هدایت شده از 
❌ حس تامین مردت رو نابود نکن 🔷خانوما بدترین چیز برای یه مرد اینه که بگه فلان چیز رو بخریم و ما بگیم نه!! 🚫این غرور و حس تامین مرد رومیشکنه. ما قصدمون دلسوزیه اما مرد رو از داشتن حس تامین محروم کردیم 🔵مرد اگر برای زنی خرج کنه و اون زن هم خوشحال بشه اون مرد به اوج لذت میرسه 🔵مرد واسه تامین کردن ساخته شده ذاتش و آفرینشش همینه ،اگر قناعت کنی و نخوای، با آفرینشش مخالفت کردی و از بین بردیش مردهایی که خرج میکنن واسه زنشون بیشتر هم هواشو دارن 🔸این یه اصله🔸 ❌اگه شما نخواید یکی دیگه مثل مادر و خواهر و ...میخواد و شوهرتون با کله براش تهیه میکنه چون ذاتش اینه... 🔵پس از شوهرتون بخواید حتی اگه نتونه اون لحظه بخره ،اما ازش بخواید اونوقت ذهنش درگیر تهیه اون هست،اگر هم نتونه تهیه کنه خودش رو مدیون شما خواهد دونست ❤️کانال زوجهای بهشتی❤️ ╔ ✾ ✾ ✾ ════╗ @zoje_beheshti ╚════ ✾ ✾ ✾ ╝
هدایت شده از 
..... شاید قبلا در مورد این موضوع باهم گفتگو کرده باشیم که: اگه انسان بخواهد توی هرکاری موفق بشه حتما حتما باید در اون کار و نسبتا خوبی داشته باشه. داشتن یه زندگی آروم و بانشاط هم از این قاعده مستثنی نیست، پس باهم یک مهارت رو مرور میکنیم، مهارتی به اسم: خانوم ها و بخصوص بخصوص آقایون حواسشون باشه که اولین برخورد، نگاه و رفتار بعد از ورود به منزل میتونه تعیین کننده فضای اون روز خونه تون باشه، پس: قدرثانیه های اول ورودتون به خانه رابدانید؛ ثانیه های طلائیه... اگرثانیه های اول دیدار یه زن وشوهرخراب شد، با بی محلی همراه بود، بدون سلام و احوال پرسی گذشت، خبری از لبخند و نگاه عشقانه و محبت طرفینی نبود، و.... اگه خودمون روهم بکشیم به احتمال زیاد اون روز رو دیگه به زحمت بتونیم اصلاح کنیم. پ ن: خانم ها نقش مهمی رو در این دقایق میتونن ایفا کنن. ❤️کانال زوجهای بهشتی❤️ ╔ ✾ ✾ ✾ ════╗ @zoje_beheshti ╚════ ✾ ✾ ✾ ╝
هدایت شده از 
وجود تو تنها هدیه گرانبهایی بود که خداوند من را لایق آن دانست و هدیه من به تو نازنین قلب عاشقی است که فقط برای تو میتپد عاشقانه و صادقانه دوستت دارم و سالروز تولدت را تبریک میگوییم. ❤️کانال زوجهای بهشتی❤️ ╔ ✾ ✾ ✾ ════╗ @zoje_beheshti ╚════ ✾ ✾ ✾ ╝
سلام آره شده ، من چندین سال عاشق یکی از اقوام نزدیکم بودم همیشه دعا میکردم به هم برسیم یعنی آرزوی همه ی فامیل این بود که ما باهم ازدواج کنیم آخرش سر لجبازی راهمون از هم جدا شد ولی الآن که با شوهرم هستم خیلی خدا رو شکر میکنم که قسمت هم نبودیم ولی وقتی از شوهرم ناراحت میشم دلم بدجور میگیره ولی درکل خدا رو شکر میکنم چون از نظر خودم هیچکس مثل شوهرم نمیتونه تحملم کنه🙈 کلا آدم شکرگذاری هستم مخصوصا وقتی اوضاع مالی خوب باشه😄😂 ❤️کانال زوجهای بهشتی❤️ ╔ ✾ ✾ ✾ ════╗ @zoje_beheshti ╚════ ✾ ✾ ✾ ╝
سلام بله خیلی شده خیلی از مسایل و چیزهایی بوده ک در آن لحظه آرزو میکردم بشه نذر و نیاز و التماس ک خدایا برآورده بشه و نشده بعد ی مدتی یا حتی چند سال فهمیدم خدا چ بزرگواری و مهربونی در حقم کرده ک نشده من فک میکردم خیره و نگو نبوده بارها شکر کردم من ب این جمله خیلی عقیده دارم ک شکر نعمت نعمتت افزون کند بهش هم رسیدم اگر وضعیتتون خوب نیس بگین شکر خوبه همه چیز اگه ندارین و بی پول بگین شکر چرا هست خداراشکر باور کنید همین گفتنش همین انرژی و بار مثبتی ک این جمله تون داره باعث امیدواری و انرژی خودتون میشه خدا هم خوشش میاد ک درهر حال بنده اش شکر گزاره و رزق و روزی و وضعیتت را بهتر و بیشتر میکنه ان شاءالله ❤️کانال زوجهای بهشتی❤️ ╔ ✾ ✾ ✾ ════╗ @zoje_beheshti ╚════ ✾ ✾ ✾ ╝
من همیشه میگم خدایا شکرت هم به داده هات شکر هم به نداده هات شکر هم به اون داده هایی که قراره در اینده بهم بدی شکر بابت همسرمم همیشه شاکر خدا بودم که یه همسر عاشق و نسیبم کرده با همه ی خوبیا و بدیهاش اره انفاقای زیادی افتاده که بعد شکرگزارش شدم که اون اتفاق نیوفتاد و من الان به این زندگی و ارامش رسیدم خدایا شکرت🙏🙏🙏 ❤️کانال زوجهای بهشتی❤️ ╔ ✾ ✾ ✾ ════╗ @zoje_beheshti ╚════ ✾ ✾ ✾ ╝
من وقتی از دست کارای شوهرم عصبانی میشم خودم بگم اولش خیلی ناشکری میکنم. اما بعد ک اعصابم میاد سرجاش و آروم میشم و ب خوبیاش فکر میکنم هزار بار خدارو شکر میکنم.وقتی ک با اطرافیان مقایسش میکنم می بینم چقدر شوهرم خوبه و اون لحظه از حرفایی ک زدم مثل چی...😝😝😝پشیمون میشم. ما یکسال و 4ماه واسه بچه دار شدن تلاش کردیم و نشد و من همیشه گریه میکردم و ناشکری میکردم. اما الان ی دختر 8ماهه مثل دسته گل،ب چ آرومی خدا بهم داده. ک هر بار نگاهش میکنم خدارو هزار مرتبه شکر میکنم و میگم حتما حکمتی توی کارش بوده.اما بازم بگم ی وقتا هنوزم ک یاد اون موقع ها می افتم ته ته دلم ی کوچولو از خدا میگیره😔😔😔 ولی فکر میکنم میگم مگه من ب همه ی حرفای خدا گوش کردم ک خداام ب همه حرفای من گوش کنه پس ناشکر نیستم. چون خدا خیلی بیشتر از اون چیزی ک من لیاقتش رو داشتم بهم داده🙏🙏
سلام من هم خدا را شکر میکنم به خاطرخیلی چیزا ولی با چشم های پر خیلی وقت ها خدا را قصم میدم منو امتحان نکنه که خیلی سخت میشه خدا را شاکر هستم که پسرم بهم داد شوهری داد 😢😢😢که مشکلاتی داره 😔😔😔و خیلی ناراحت میشم وقتی کسی مشکلش عنوان میکنه باز تو اون 😢لحظه خدا را شکر میکنم خدا شکرت شاید اینطوری صلاح بود😭😭😭😭
من خدارو بابت همه چیزهایی که داده و نداده شکرمیکنم داده از روی رحمت نداده از روی حکمت واصلن وابدأتاحالا ناسزا نگفتم درسته سرسقط بچم خیلی خیلی عذاب کشیدم😭😭😭😭😭😭ولی هیچوقت نگفتم چراازم گرفتی فقط میگفت حال خودموخوب کن الانم بااینکه تو اقدامم هشت ماهه وتاالان نشده درسته پربودشدنی ناراحت میشم ولی ناسزااصلن نمیگم شایدحکمتی درش هست که من بیخبرم خدا همیشه همه جا هوایه منوشوهرموداشته خداشاهده تاالان لنگ چیزی نموندیم هروقت یخچال رو بازمیکنم شام یا ناهاربذارم خداروشکرکردم وازخدا خواستم به همه بندهاش روزی بده
هدایت شده از 
❤️همسر عزیزم ❤️ لمس نفس هایت❤️ ضربان قلبــم را به شماره مےاندازد تـــ❤ــــو آرام آرام نفس بکش من لحظه به لحظه دیوانه ات میشوم سلام عشقم روز بخیر خیلی دوستت دارم ❤️❤️ ❤️کانال زوجهای بهشتی❤️ ╔ ✾ ✾ ✾ ════╗ @zoje_beheshti ╚════ ✾ ✾ ✾ ╝ 🌸🌸🌸🌸🌸
هدایت شده از 
❤️دوتا صدا هست ک خیلی دوستشون دارم : ❤️یکی صدای تو وقتی که هستی ❤️دومی صدای پیامک هات وقتی که نیستی.💋 ╔ ✾ ✾ ✾ ════╗   @zoje_beheshti ╚════ ✾ ✾ ✾ ╝