هدایت شده از ٠
❣
وقتی مردی از زنش تـعریف میـکنه
زن نباید هیچوقت بگه نه اینجوریم نیست که میگی
یا نگه مرسی نظر لطفته یا امثال این جمله ها
باید بگه خب مشخصه وقتی عشق توام بایدم اینجوری باشم
یا بگه عشق توام دیگه
یاخانوم شما هستم دیگه
وقتی آقامون انقدر خوبه خب مشخصه یه فرشته نصیبش شده
ذهن مردها یجوری تنظیم شده که از اول خودتو هرجور نشون بدی تا آخر هم همونطوری هستی
👤 دکتر محمود انوشه
🌹❤️کانال زوجهای بهشتی❤️
╔ ✾ ✾ ✾ ════╗
@zoje_beheshti
╚════ ✾ ✾ ✾ ╝
#تلنگر
هيچوقت...
مردكسي راقرض نگيريد
او كه به ديگري خيانت كرده
به شما نيز خيانت می کند
مرد ها دلباخته كسي هستند كه عشق رابه آنها ياد داده است
پس تظاهر به علاقه به شما فقط هوس است.
❤️کانال زوجهای بهشتی❤️
╔ ✾ ✾ ✾ ════╗
@zoje_beheshti
╚════ ✾ ✾ ✾ ╝
#نکته
#زندگی_بهتر
بهترین سن برای بچه دار شدن :
بحثی در این مساله نیست که امروزه سن ازدواج جوانان رو به افزایش گذاشته است و طبعا در چنین وضعیتی فاصله سنی بین والدین و فرزندان هم زیاد میشود. ولی برای داشتن یک برنامه ریزی دقیق در زندگی مشترک باید برخی اصول را هم در نظر داشت که عبارتند از:
– اولویت بندی
کارهای زیادی وجود دارد که یک زوج تازه نفس دوست دارند، انجام دهند؛ اما اگر بخواهند در مدت کوتاهی به همه آنها برسند، به هیچ کدام نخواهند رسید؛ پس باید حتماً در تنظیم برنامه اولویتها را در نظر بگیرند. اولویتها را هم باید با توجه به اهدافی که در زندگی به دنبال آن هستند، تعیین نمایند.
اینجاست که نقش تعیین هدف در زندگی خود را نشان میدهد. یکی از اصلیترین مشکلات در اصول برنامه ریزی و الزام کردن آن بر خود، همین مسئله هدف زندگی است. اگر کسی در زندگی هدفی برای خود تعیین کرد و دغدغه خود را رسیدن به آن هدف قرار داد، اولاً برنامه خود را متناسب با هدف تنظیم میکند؛ پس به خودی خود اولویتها معنای حقیقی خود را می یابد، ثانیاً از آنجایی که رسیدن به هدف را در گرو اجرای برنامه می بیند، انگیزه کافی برای عمل کردن به آن را مییابد. در یک زندگی نوپا اولویت اول زن و مرد ایجاد یک رابطه عمیق عاطفی باید باشد تا بستری مناسب برای تربیت فرزندان مهیا شود
– پرهیز از عجله
برای اینکه برنامه ریزی به حد مطلوب برسد، نباید عجله کرد. کسانی که برای رسیدن به مقصد عجله میکنند، در روزهای اول وقتی میبینند که نمیتوانند به طور کامل برنامه خود را اجرا کنند، خیلی زود خسته میشوند.
– برنامه ریزی واقع بینانه
بسیاری از برنامه ریزی های ما با واقعیت خود و شرایط زندگیمان تطابق ندارد؛ یعنی از همان ابتدا که روی کاغذ میآید، معلوم است که قابل اجرا نیست. شرایط روحی و روانی و همچنین شرایط زندگی ما باید در برنامه ریزی در نظر گرفته شود. برای مثال اگر شغل کسی به گونه ای است که وقتی بعد از ظهر به خانه میآید، خسته است و نیاز به استراحت دارد، نباید برای بعد از ظهر برنامهای بگذارد که نیازمند به آرامش روحی است.با این تفاسیر می توان گفت وقتی زوجین ماجرای ما خواهان داشتن بیش ازیک فرزند در زندگی مشترک خود هستند پس باید برای آن برنامه ریزی داشته باشند اما برنامه ریزی که که سه ویژگی مهم را دارا باشد. یعنی اولویت بندی در آن لحاظ شود.
هنگامی که زن و مردی تصمیم جدی به داشتن چند فرزند دارند پس باید اهداف زندگی خود را دقیق مشخص کرده و سپس بر اساس بررسی و صلاح زندگی خودشان دست به اولویت بندی بزنند. مثلا برخی از زوجین اولویت اول زندگی شان ایجاد تغییرات اساسی در وضعیت مالی زندگی شان است، برخی دیگر از زوجین ایجاد یک ارتباط قوی و حساب شده در زندگی شان اولویت اول است و برخی دیگر هم صرفا تمرکزشان بر فرزند اوری است . داشتن فرزند خیلی مهم است خصوصا که باید این اتفاق در زمان مناسب بیفتد اما نه اینکه این هدف باعث شود به اهداف مهم دیگر رسیدگی نشود.قطعا یك زندگی برنامه ریزی شده، به شما جهت می دهد، برنامه ریزی این فرصت را در اختیارتان قرار می دهد كه بدانید به كجا قرار است بروید و چطور باید به آن جا بروید در غیر این صورت وقت خود را برای كارهایی بیهوده تلف خواهید كرد.
در یک زندگی نوپا اولویت اول زن و مرد ایجاد یک رابطه عمیق عاطفی باید باشد تا بستری مناسب برای تربیت فرزندان مهیا شود پس مرد ماجرای ما به جای تحت فشار قرار دادن همسر خود برای فرزند اوری باید فرصتی چند ماهه مثلا 3-6ماه به خودش و همسرش بدهد تا قدری خود را در زندگی مشترک پیدا کرده و سپس برای فرزند اوری اقدام داشته باشند.
همچنین واقع بینانه بودن این برنامه ریزی خیلی مهم است. چرا که مرد این باید ببیند همسرش آمادگی و حتی مهارت کافی برای تربیت همزمان دو یا سه کودک را دارد؟ قطعا خانواده های کم جمعیت امروزی فضای مناسبی برای آموزش این دست مهارتها به دختران را ندارد اما حداقل زوجینی که قصدشان داشتن چند فرزند است ابتدا باید آمادگی لازم جهت پذیرش نقش والدینی را کسب کنند و سپس برای فرزند آوری اقدام کنند و رسیدن به این هدف جز از طریق یک برنامه ریزی خوداگاهانه و تلاش جدی میسر نمی باشد.
❤️کانال زوجهای بهشتی❤️
╔ ✾ ✾ ✾ ════╗
@zoje_beheshti
╚════ ✾ ✾ ✾ ╝
هدایت شده از ٠
دوستـــت دارم هـا را ....
بــه کــــدام پـایـــــت ....
ببـنــــدم كـه بیــقـرارِ ....
رفـــــتـن نشــــود .....؟؟؟
❤️کانال زوجهای بهشتی❤️
╔ ✾ ✾ ✾ ════╗
@zoje_beheshti
╚════ ✾ ✾ ✾ ╝
#طنز
💙 ﻓﻮﺍﻳﺪ ﺍﺯﺩﻭﺍﺝ ﺑﺮﺍﻱ ﺁﻗﺎﯾﺎﻥ
💠ﻗﺒﻞ ﺍﺯ ﺍﺯﺩﻭﺍﺝ: ﺧﻮﺍﺑﻴﺪﻥ ﺗﺎ ﻟﻨﮓ ﻇﻬﺮ
🔹ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﺍﺯﺩﻭﺍﺝ : ﺑﻴﺪﺍﺭ ﺷﺪﻥ ﺯﻭﺩﺗﺮ ﺍﺯ ﺧﻮﺭﺷﻴﺪ
👈ﻧﺘﻴﺠﻪ ﺍﺧﻼﻗﻰ : ﺳﺤﺮ ﺧﻴﺰشدن
💠ﻗﺒﻞ ﺍﺯ ﺍﺯﺩﻭﺍﺝ: ﺭﻓﺘﻦ ﺑﻪ ﺳﻔﺮ ﺑﻰ ﺍﺟﺎﺯﻩ
🔹ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﺍﺯﺩﻭﺍﺝ : ﺭﻓﺘﻦ ﺑﻪ ﺣﻴﺎﻁ ﺑﺎ ﺍﺟﺎﺯﻩ
👈ﻧﺘﻴﺠﻪ ﺍﺧﻼﻗﻰ : ﺑﺎ ﺍﺩﺏ ﺷﺪﻥ
💠ﻗﺒﻞ ﺍﺯ ﺍﺯﺩﻭﺍﺝ: ﺧﻮﺭﺩﻥ ﺑﻬﺘﺮﻳﻦ ﻏﺬﺍﻫﺎ ﺑﻰ ﻣﻨﺖ
🔹ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﺍﺯﺩﻭﺍﺝ : ﺧﻮﺭﺩﻥ ﻏﺬﺍ ﻫﺎﻯ ﺳﻮﺧﺘﻪ ﺑﺎ ﻣﻨﺖ
👈ﻧﺘﻴﺠﻪ ﺍﺧﻼﻗﻰ : ﻣﺘﻮﺍﺿﻊ شدن
💠ﻗﺒﻞ ﺍﺯ ﺍﺯﺩﻭﺍﺝ: ﺍﺳﺘﺮﺍﺣﺖ ﻣﻄﻠﻖ ﺑﻰ ﺟﺮ ﻭ ﺑﺤﺚ
🔹ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﺍﺯﺩﻭﺍﺝ : ﮐﺎﺭ ﮐﺮﺩﻥ ﺩﺭ ﺷﺮﺍﻳﻂ ﺳﺨﺖ
👈ﻧﺘﻴﺠﻪ ﺍﺧﻼﻗﻰ : ﻭﺭﺯﻳﺪه شدن
💠ﻗﺒﻞ ﺍﺯ ﺍﺯﺩﻭﺍﺝ: ﺭﻓﺘﻦ ﺑﻪ ﺍﻣﺎﮐﻦ ﺗﻔﺮﻳﺤﻰ
🔹ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﺍﺯﺩﻭﺍﺝ : ﺳﺮ ﺯﺩﻥ ﺑﻪ ﻓﺎﻣﻴﻞ ﺧﺎﻧﻮﻡ
👈ﻧﺘﻴﺠﻪ ﺍﺧﻼﻗﻰ : ﺻﻠﻪ ﺭﺣﻢ
💠ﻗﺒﻞ ﺍﺯ ﺍﺯﺩﻭﺍﺝ: ﺁﻣﻮﺯﺵ ﮔﻴﺘﺎﺭ ﻭ ﺳﻨﺘﻮﺭ ﻭ ﻏﻴﺮﻩ
🔹ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﺍﺯﺩﻭﺍﺝ : ﺁﻣﻮﺯﺵ ﺑﭽﻪ ﺩﺍﺭﻯ ﻭ ﺷﺴﺘﻦ ﻇﺮﻑ
👈ﻧﺘﻴﺠﻪ ﺍﺧﻼﻗﻰ : ﺁﻣﻮﺯﺵ ﻫﺎﻯ ﮐﺎﺭﺑﺮﺩﻱ ﻭ ﻣﻔﻴﺪ
💠ﻗﺒﻞ ﺍﺯ ﺍﺯﺩﻭﺍﺝ: ﮔﺮﻓﺘﻦ ﭘﻮﻝ ﺗﻮ ﺟﻴﺒﻰ ﺍﺯ ﺑﺎﺑﺎ
🔹ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﺍﺯﺩﻭﺍﺝ : ﺩﺍﺩﻥ ﮐﻞ ﺣﻘﻮﻕ ﺑﻪ ﺧﺎﻧﻮﻡ
👈ﻧﺘﻴﺠﻪ ﺍﺧﻼﻗﻰ : ﺑﺎ ﺳﺨﺎﻭﺕ ﺷﺪﻥ
💠ﻗﺒﻞ ﺍﺯ ﺍﺯﺩﻭﺍﺝ: ﺍﻳﺴﺘﺎﺩﻥ ﺩﺭ ﺻﻒ ﺳﻴﻨﻤﺎ ﻭ ﺍﺳﺘﺨﺮ
🔹ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﺍﺯﺩﻭﺍﺝ : ﺍﻳﺴﺘﺎﺩﻥ ﺩﺭ ﺻﻒ ﺷﻴﺮ ﻭ ﻧﺎﻥ
👈ﻧﺘﻴﺠﻪ ﺍﺧﻼﻗﻰ : ﺁﻣﻮﺯﺵ ﺍﻳﺴﺘﺎﺩﮔﻰ
ﻧﺘﯿﺠﻪ ﮐﻠﯽ: ﺯن ها فرشته اند😊😄
❤️کانال زوجهای بهشتی❤️
╔ ✾ ✾ ✾ ════╗
@zoje_beheshti
╚════ ✾ ✾ ✾ ╝
هدایت شده از ٠
کسی را دوست بدار که "دوستت دارد"
حتی اگر غلام درگاهت باشد
و دست بکش از دوست داشتن کسی که "دوستت ندارد"
حتی اگر سلطان قلبت باشد...
فراموش نکن که "زمان"
آدم وفادار رو مشخص می کنه نه "زبان"...
دریا برای مرغابی تفریحی بیش نیست،
اما برای ماهی زندگیست...
برای کسی که دوستت دارد "زندگی" باش..
💕💕❤️کانال زوجهای بهشتی❤️
╔ ✾ ✾ ✾ ════╗
@zoje_beheshti
╚════ ✾ ✾ ✾ ╝
#زناشویی
♨️تقویت قوای جنسی
🔺خربزه
🔺خرمای بَرنی
🔺زردک
🔺حلیم
🔺تخم مرغ
🔺پیاز
🔺شیر تازه با عسل
🔺انجیر خشک و تازه
❤️کانال زوجهای بهشتی❤️
╔ ✾ ✾ ✾ ════╗
@zoje_beheshti
╚════ ✾ ✾ ✾ ╝
#شعر
👈 ﺗﻘﺪﯾﻢ به زنان و دختران نجیب و پاکدامن شایسته ایران زمین:
🌹ﺯﻥ ﯾﻌﻨﯽ : ﻧﺎﺯ ﻫﺴﺘﯽ ﺩﺭ ﻭﺟﻮد
🌹ﺯﻥ ﯾﻌﻨﯽ : ﯾﮏ ﻓﺮﺷﺘﻪ ﺩﺭ ﺳﺠﻮﺩ
🌹ﺯﻥ ﯾﻌﻨﯽ : ﯾﮏ ﺑﻐﻞ ﺁﺳﻮﺩگی
🌹ﺯﻥ ﯾﻌﻨﯽ : ﭘﺎﮐﯽ ﺍﺯ ﺁﻟﻮﺩﮔﯽ
🌹ﺯﻥ ﯾﻌﻨﯽ : ﻫﺪﯾﻪ ﯼ ﻣﺮﺩ ﺍﺯ ﺧﺪﺍ
🌹ﺯﻥ ﯾﻌﻨﯽ : ﻫﻤﺪﻡ ﻭ ﯾﮏ ﻫﻢ ﺻﺪﺍ
🌹ﺯﻥ ﯾﻌﻨﯽ : ﻋﺸﻖ ﻭ ﻫﺴﺘﯽ؛ ﺯﻧﺪﮔﯽ
🌹ﺯﻥ ﯾﻌﻨﯽ : ﯾﮏ ﺟﻬﺎﻥ ﭘﺎﯾﻨﺪﮔﯽ
🌹ﺯﻥ ﯾﻌﻨﯽ : ﻟﻄﯿﻒ؛ ﻓﺼﻞ ﺑﻬﺎﺭ
🌹ﺯﻥ ﯾﻌﻨﯽ : ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺩﺭ ﻻﻟﻪ ﺯﺍﺭ
🌹ﺯﻥ ﯾﻌﻨﯽ : ﻋﺎﺷﻘﯽ؛ ﺩﻟﺪﺍﺩﮔﯽ
🌹ﺯﻥ ﯾﻌﻨﯽ : ﺭﺍﺳﺘﯽ ﻭ ﺳﺎﺩﮔﯽ
🌹ﺯﻥ ﯾﻌﻨﯽ : ﻋﺎﻃﻔﻪ؛ ﻣﻬﺮ ﻭ ﻭﻓﺎ
🌹ﺯﻥ ﯾﻌﻨﯽ : ﻣﻌﺪﻥ ﻧﻮﺭ ﻭ ﺻﻔﺎ
🌹ﺯﻥ ﯾﻌﻨﯽ : ﺭﺍﺯ؛ ﻣﺤﺮﻡ؛ ﯾﮏ ﺭﻓﯿﻖ
🌹ﺯﻥ ﯾﻌﻨﯽ : ﯾﺎﺭ ﯾﮑﺪﻝ؛ ﯾﮏ ﺷﻔﯿﻖ
🌹ﺯﻥ ﯾﻌﻨﯽ : ﻣﺎﺩﺭ ﻣﺮﺩﺍﻥ ﻣﺮﺩ
🌹ﺯﻥ ﯾﻌﻨﯽ : ﻫﻤﺪﻡ ﺩﻭﺭﺍﻥ ﺩﺭﺩ
🌹ﺯﻥ ﯾﻌﻨﯽ : ﺣﺲ ﺧﻮﺵ؛ ﺣﺲ ﻋﺠﯿﺐ
🌹ﺯﻥ ﯾﻌﻨﯽ : ﺑﻮﺳﺘﺎﻧﯽ ﭘﺮ ﻧﺼﯿﺐ
🌹ﺯﻥ ﯾﻌﻨﯽ : ﺑﺎﻏﻬﺎﯼ ﺁﺭﺯﻭ
🌹ﺯﻥ ﯾﻌﻨﯽ : ﻧﻌﻤﺘﯽ ﺩﺭ ﭘﯿﺶ ﺭﻭ
🌹ﺯﻥ ﯾﻌﻨﯽ : ﺑﻨﺪﻩ ﯼ ﺧﻮﺏ ﺧﺪﺍ
🌹ﺯﻥ ﯾﻌﻨﯽ : ﻧﯿﻤﯽ ﺍﺯ ﻣﺮﺩﺍﻥ ﺟﺪﺍ
🌹ﺯﻥ ﯾﻌﻨﯽ : ﻫﻤﺴﺮﯼ ﺧﻮﺏ ﻭ ﺷﻔﯿﻖ
🌹ﺯﻥ ﯾﻌﻨﯽ : ﺑﻬﺘﺮﯾﻦ ﯾﺎﺭ ﻭ ﺭﻓﯿﻖ
🌹ﺯﻥ ﯾﻌﻨﯽ : ﺍﻧﻔﺠﺎﺭ ﻧﻮﺭﻫﺎ
🌹ﺯﻥ ﯾﻌﻨﯽ : ﻧﻐﻤﻪ ﯼ ﺭﻭﺡ ﻭ ﺭﻭﺍﻥ
🌹ﺯﻥ ﯾﻌﻨﯽ : ﺳﺎﺯ ﻣﻮﺳﯿﻘﯽ ﺟﺎﻥ
🌹ﺯﻥ ﯾﻌﻨﯽ : ﻣﺮﻫﻢ ﻫﺮ ﺧﺴﺘﮕﯽ
🌹ﺯﻥ ﯾﻌﻨﯽ : ﺑﻬﺘﺮﯾﻦ ﻭﺍﺑﺴﺘﮕﻰ
❤️کانال زوجهای بهشتی❤️
╔ ✾ ✾ ✾ ════╗
@zoje_beheshti
╚════ ✾ ✾ ✾ ╝
آقایان کانال بفرستید برا همسران گرامیتون
😉😍👆
#رمان
#مهاجرت_شوم
#قسمت_ششم
گنگ بهم خیره موند و دوباره از هالوک می پرسه.
-این چرا این جوری منو نگاه می کنه؟ ترکی نمی فهمه؟ کجائیه؟
- چرا می فهمه... ایرانیه اما ترکی رو بد حرف نمی زنه. لهجه اش شیرینه!
- خیله خب... تا من میرم از ماشین براش لباس بیارم آماده اش کنین...
و خیلی سریع رفت. هالوک دستام رو باز کرد و بعدش هم پاهام رو. اما من حواسم پیش دکتر بود و آمپولی که داشت آماده می کرد. از آمپول و تحمل سوزشش بیزارم.
از بس به پشت روی تخت خوابیده بودم پوستم حساس شده بود و درد می کرد. انگار زیر پوستم مورچه راه میره؛ مورچه هایی که آتیش حمل می کردن!
دکتر وقتی کارش تموم شد اومد سمت من و با کمک هالوک به زور منو به شکمم خوابوندن.
- کمک! نه... آقا هالوک... نه؛ نه؛ کمک!... آخ!
داد و فریاد فایده نداشت و تنها جوابی که گرفتم سوزنی بود که فرو رفت تو ماهیچۀ رونم و درد تزریق تو تک تک سلول های دردناکم رخنه می کرد. صدای دکتر مثل فحش رکیک تو سرم می پیچید:
- شل کن دختر جون... این جوری خودت بیشتر درد می کشی... هر چقدر سفت کنی ماهیچه ات رو همون قدر بیشتر طول می کشه زدنش!
تمام تنم شده بود یه تیکه اسپاسم عضلانی که در هم مچاله شده بود و کنترلی روش نداشتم. چی چی رو شل کن؟ مگه دست خودم بود؟ اصلا اینجا چی دست من بود که این یکی باشه؟ وقتی کار تزریقش تموم شد انتظار داشتم مثل اون دفعه بیهوش بشم اما نشدم.اشکام میریخت روی بالش و به زانوهای هالوک خیره مونده بودم. کم کم حس بی تفاوتی تمام وجودم رو گرفت. فکر کنم اثر دارو بود. بدنم از اون حالت اسپاسم داشت خارج می شد و من شل تر و شل تر می شدم. اما نمی دونم چرا بی هوش نمی شدم. تمام حواسم و احساساتم سر جاش بود. غم، خشم، دلتنگی، اما خیلی آروم تر شده بودم. نمی دونستم چی بهم زدن اما آخرین تلاشم رو هم می خواستم بکنم:
- هالوک؟
- چی میگی گلم؟
- به مامان و بابا و پرستو و سامان میگی که خیلی دوستشون داشتم؟
هالوک اخماش رفت تو هم و صورتش رو برگردوند. از این مهربونی و دوستی خاله خرسه اش بیزار بودم. خیلی طول نکشید که مرد غریبه با لباس برگشت. هالوک بهم کمک کرد بلند بشم و لباسا رو که شامل لباس زیر و بلوز و دامن می شد تنم کنم. با این که حواسم سر جاش بود ولی نه تعادل درست و حسابی داشتم و نه سرعت عمل.
گاهی وقت ها بین خواب و بیداری یه چیزایی می دیدم و گاهی هم کاملا هوشیار می شدم. حال عجیبی بود. نتونستم بفهمم اون جا واقعا همون طور که هالوک می گفت ساختمون امنیته یا نه. آخرین چیزایی که تقریبا یادمه این بود که رو صندلی عقب یه ماشین تیره رنگ نشوندنم و هالوک که خیلی مراقب اطراف بود در رو بست.
سرم رو تکیه داده بودم به شیشه و به درخت ها و نور چراغ ها که با سرعت از جلوی چشمم می گذشت نگاه می کردم و نه فکری از ذهنم می گذشت و نه می تونستم حرکتی صورت بدم. نمی دونم چقدر طول کشید اما با صدای بوق ماشین حواسم رو جمع کردم.
یه توقف کوتاه بود و ماشین کمی حرکت کرد و این دفعه خاموش شد. متوجه شدم که به جز مرد غریبه یه نفر دیگه هم بوده که رانندگی می کرده که بعد از پیاده شدن فهمیدم که خود دکتر بوده. اومده بود که حواسش به من باشه که مبادا اتفاقی برام بیوفته. در ماشین باز شد و مرد غریبه من رو پایین کشید.
- بیا ببینمت خانوم کوچولو! آهاااا... آفرین... نمی تونی وایسی؟ می تونی راه بری؟
می خواستم جوابش رو بدم و التماس کنم ولی صدایی جز اصواتی نامفهوم از حلقم در نمی اومد.
- ممممممم...
- مگه چقدر آرام بخش زدی بهش؟ این چرا این جوری می کنه؟
- نگران نباش... طبیعیه... الان میام کمکت!
❤️کانال زوجهای بهشتی❤️
╔ ✾ ✾ ✾ ════╗
@zoje_beheshti
╚════ ✾ ✾ ✾ ╝
«برف می اومد...
پرستو داشت می خندید و گوله برف بزرگی رو که درست کرده بود پرت کرد طرفم... »
سردم شد و سریع چشمام رو باز کردم. دکتر بود که داشت به صورتم آب خنک می پاشید. حواسم تا حدودی سر جاش اومده بود. به شکم روی یه تخت نرم افتاده بودم. سریع بلند شدم که باعث شد سرم گیج بره. تکیه دادم به دیوار اما پوست کمرم و ب ا س ن م اون قدر حساس شده بود که دوباره به شکم دراز کشیدم.
- می تونی بهم بگی حال عمومیت چه طوریه؟
- نمی دونم...
- نمی دونم یعنی چی؟ حالت تهوعی... سرگیجه ای... دردی؟
- فقط می خوام برم پیش مامانم اینا...
- پس خوبی... خیله خوب... من دیگه میرم... از این به بعد دکترت منم... یک کم که بهتر شدی یه پرونده برات تشکیل می دم که سابقۀ پزشکی ات دستم باشه؛ فعلا ازت خون گرفتم که ببینم مریضی چیزی مثل ایدز نداشته باشی؛ الانم برات گفتم غذا بیارن... اگه سرم نمی خوای بهتره تا تهش بخوری!...
برام مهم نبود چی میگه. دیگه هیچی مهم نبود... مهم فقط یه چیز بود که دیگه نداشتمش؛ «خانواده ام!»
بعد از رفتن دکتر همون جوری موندم روی تخت. حتی در اتاقم پشت سرش نبست و همین طوری باز گذاشت. علی رغم هوشیاری گیج تر از اون بودم که بخوام برم و ببینم بیرون این اتاق کجاست و چه خبره!
خیلی طول نکشید که یه دختر خیلی قشنگ که موهای فرفری کوتاه داشت و یه دامن پشمی کوتاه هم پوشیده بود با یه سینی غذا اومد داخل و بدون این که حرفی بزنه فقط سینی رو گذاشت وسط اتاق و رفت. خیلی گرسنه بودم. نمی دونستم حالت تهوعم مال گرسنگیمه یا سردردم! آروم رفتم سمت سینی. یه بشقاب ماش قرمز رنگ بود و کنارش هم یه تیکه کباب مرغ گذاشته بودن. یه کم ترشی و یه کم هم ماست و یه لیوان هم آب پرتقال طبیعی! یواش یواش مشغول خوردن شدم. به نظر غذای کاملی می اومد ولی اصلا مزۀ اون غذاهایی رو که هالوک برام می آورد نمی داد. شاید حتی هالوک بهم دروغ گفته بود و اون غذا ها رو از رستورانی که بابام توش کار می کرد، نمی خرید. اما حداقل یه درصد احتمال این که دست بابا به اون مواد خورده بود هم کافی بود تا برام لذت بخش ترین غذای دنیا باشه! اما این غذا رو دیگه صد در صد مطمئن بودم بابا درست نکرده!... این رو فقط می خوردم چون این جوری بهم دستور داده بودن.
گفته بودم که بدترین اسیر ترس شدنه و من نمی دونستم چه طور خودم رو از این اسارت خلاص کنم.
تو فکر خودم بودم که مرد غریبه اومد تو اتاق. از کنار من رد شد و رفت و پشت من رو تخت نشست. برنگشتم، نمی خواستم کسی رو عصبانی کنم. نمی شناختمش و دلم نمی خواست دوباره بهم دست درازی بشه!
- آفرین دختر خوب و حرف گوش کن... دوست داری؟ هالوک گفت ترکی بلدی؟
فقط سرم رو تکون دادم. و متعاقبش یه چیزی به ترکی گفت که نفهمیدم. گنگ سر تکون دادم.
- نفهمیدم... چی گفتین آقا...
- خیله خوب... پس ترکیت در سطح معمولیه... از کجا یاد گرفتی؟
- تل... ویزیون...
- برمی گردی این طرف؟ دوست دارم موقعی که غذا می خوری ببینمت...
بدون حرف اضافه برگشتم و رو به مرد نشستم.
ادامه دارد...
❤️کانال زوجهای بهشتی❤️
╔ ✾ ✾ ✾ ════╗
@zoje_beheshti
╚════ ✾ ✾ ✾ ╝
#لیست
#رمان
#مهاجرت_شوم
#قسمت_اول 👇
https://eitaa.com/zoje_beheshti/4759
#قسمت_دوم 👇
https://eitaa.com/zoje_beheshti/4877
#قسمت_سوم 👇
https://eitaa.com/zoje_beheshti/5014
#قسمت_چهارم👇
https://eitaa.com/zoje_beheshti/5156
#قسمت_پنجم👇
https://eitaa.com/zoje_beheshti/5360
#قسمت_ششم👇
https://eitaa.com/zoje_beheshti/5407