eitaa logo
💖زوجهای بهشتی💖
15.4هزار دنبال‌کننده
16.7هزار عکس
3.2هزار ویدیو
403 فایل
ادمین سوالات احکام 👈 @Fatemeh6249 مدیر👈 @fakhri62 تبادلات👈 @Fatemeh6249 چالش👈 @Fatemeh6249 کپی ازهر پست کانال بافرستادن سه صلوات آزاداست ✔ ❌کپی ازاسم کانال وآیدی کانال درشبکه های مجازی و سایت های مختلف ممنوع است❌
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از 
روز جهانی بوسه بر خلاف روز ولنتاین یک روز  تجاری شده نیست و تنها هدیه ای که رد و بدل میشود بوسه های رایگان است! اتل متل یه فانوس / فرستادم برات بوس گرفتی بگو آره / نشد بگو دوباره ! 😘😘😘😘😘😘😘😘 عشق تو وسط قلبمه ، درست همینجا ، همین تو یه بوسه بده واسه مریض میخوام ، آخه بوسه هات داره حکم دارو ! 💋💋💋💋💋💋💋💋💋 یه چیز میگم بگو باشه یه ماچ میدی دلم وا شه !؟ ….. 😍💋😍💋😍💋😍💋😍 نیست در این گفته من سوسه ای / گر تو به من قرض دهی بوسه ای بوسه ای دیگر سر آن مینهم / لحظه دیگر به تو پس میدهم ! 😘😍😘😍😘😍😘😍😘😍 اگر نیمه شبی در آغوش من افتی / آنقدر بوسه بر لبهایت زنم که از نفس افتی ! 💏💋💏💋💏💋💏💋💏 میخوام بیام کنار تو ، تا یه کمی لوست کنم اگه کسی اونجا نبود ، یواشکی بوست کنم ! 💋💋💋💋💋💋💋💋 رفتم به نزد طبیب ز شدت طب ۶ بوسه نوشت ز گوشه لب ۲ تا صبح ۲ تا ظهر و ۲ تا شب! 💋❤️💋❤️💋❤️💋❤️ تمام دقایق مانده از عمرم به همراه زیبا ترین بوسه های عاشقانه هدیه ای برای تو . . . دوستت دارم 😘❤️😘❤️😘❤️😘 ناز آن چشمی که سویش مال ماست ناز آن رویی که بوسش مال ماست ! 💋😍💋😍💋😍💋😍💋 با گوشیت چیکار کردی ؟ هرچی زنگ میزنم میگه مشترک مورد نظر خوشگله ! بوسیدنش مشکله ! 😘😘😘😘😘😘😘 ❤️کانال زوجهای بهشتی❤️ ╔ ✾ ✾ ✾ ════╗ @zoje_beheshti ╚════ ✾ ✾ ✾ ╝
-ادنان ؟ تو رو خدا... نمیشه الان؟ فقط یه دقیقه! بدون اینکه چیزی بگه دستمو کشید و دنبال خودش برد. باید میرفتیم اون یکی عمارت. چون دیروقت بود می دونستم آشپزخونه تعطیله اما غذا همیشه در دسترسمون بود. آشپزخونه پشت همین عمارتی بود که ما دخترها توش زندگی می کردیم. غذا رو اون جا می پختن و ظهر به ظهر از دری که از طرف ما باز نمی شد می آوردن و می چیدن تو همون سالنی که بار قرار داشت. همه جور چیزی پیدا میشد. اصولا هم از صبح و ظهر غذا زیاد می موند که همه اش رو توی ظرفهای یک بار مصرف میذاشتن توی یخچالی که تو کانتین عمارت بغلی بود. اون جوری اگه کسی دلش خواست و نصفه شب گرسنه اش شد میتونست بره برداره و تو مایکروفر گرم کنه. اینا رو از دخترای دیگه شنیده بودم اما خودم الان برای اولین بار بود که بعد از مدتها می خواستم برم اونجا. قبل از اینکه بیام تو قسمت سینان فقط ظهرها می اومدم پایین. شبها هم فقط یه شکلاتی چیزی میذاشتم دهنم. چون یکی دو باری اون اوایل سعی کردم برم اما خیلی کم پیش می اومد که کسی بیاد. اگرم می اومدن حرف نمیزدن.بعد از اینکه سینان پامو داغ کرد رفتار اکثرشون خیلی باهام بهتر شده بود. اونم اینجوری بود که دیگه با نگاهشون کتکم نمی زدن. همونش هم خیلی خوب بود باز هم. حداقل دیگه نمیترسیدم یکی شب بیاد و سرمو ببره... بعد از سینان هم که آخر شبها اونقدر خسته بودم که گاهی تو همون کاستوم تنم خوابم می برد.با ادنان از حیاط رد شدیم و رفتیم تا اون یکی عمارت. دمای هوا و رنگ برگ درختها احتمالا مال حدودای اواخر مرداد بود. هنوز نتونسته بودم ماههای ترکی رو حفظ کنم. از تمام ماهها فقط یه دونه (هزیران) رو بلد بودم. اونم چون منو یاد ایران مینداخت. هر چند دقیق نمیدونستم منظورشون کدوم ماه ایرانیه... از اون دری که میرفت سمت مطب دکتر رد شدیم و وارد ورودی بعدی که یه در قهوه ای رنگ و عریض بود. پشت در هم کانتین. تا حالا این موقع شب اینجا نیومده بودم. کانتین فقط با نور یخچالها روشن شده بود. وقتی وارد میشدی دو تا یخچال شیشه ای بزرگ مثل مال شیرینی فروشی ها کنار هم گذاشته شده بود که درشون از بالا باز میشد. غذاها رو توی اونها می چیدن و هر کی هر چی دلش میخواست از همون بالا می کشید. روبه روی در ورودی هم یه میز فلزی بزرگ و طوسی رنگ که روش بشقاب ها و قاشق چنگال ها و وسایلی از قبیل کتری و بقیۀ چیزها مرتب روش چیده شده بود. بقیه اش دیگه میز و صندلی بود. وقتی رفتیم داخل تو فضای نیمه روشن کانتین دیدم که پینار و لامیا کنار همدیگه نشستن و چراغ رو روشن نکرده دارن غذا می خورن. با دیدن ادنان هر دو تاشون سریع ساکت شدن و سرشونو پایین انداختن. - خوبین دخترا؟ صداشون رو به سختی شنیدم: - مرسی... ادنان خان... ادنان رفت و در یخچال رو باز کرد و چند تا از ظرفها رو باز کرد تا ببینه توش چیه. وقتی حواسش نبود پینار سریع یه بوس برام فرستاد و لامیا هم چشمک دوستانه ای بهم زد. اما با صدای ادنان که ازم میپرسید چی میخورم خودشون رو با غذاشون سرگرم کردن. نمیدونم چرا هر غذایی که اسم میبرد یه جوری میشدم. اصلا دلم نمیخواست چیزی بخورم. - پس چی میخوری؟ بذار ببینم اون ته مها چی هست؟ آ... ایمام بایلدی... اینو دیگه میدونم دوست داری. از تصور بادمجون و روغن یه لحظه حالم بد شد. دلم اصلا غذا نمی خواست... اما میدونستم ادنان ول کن نیست و تا یه چیزی به خوردم نده قرار نیست دست از سرم برداره. از طرفی هم دلم میخواست با بچه ها کمی حرف بزنم. تو این دو ماه اخیر فقط سه بار لامیا رو دیده بودم و دلم حسابی براش تنگ شده بود. - شیرینی هست؟ با یه چایی؟ ادنان کتری رو پر از آب جوش کرد و زد به برق. بعد هم دو سه تا کیک خامه ای بزرگ گذاشت تو یه بشقاب و گذاشت رو همون میزی که دخترا نشسته بودن. لحن حرف زدنش خیلی جدی بود. فهمیدم به خاطر دختراس. اما برام مهم نبود. از دیدن لالا خیلی خوشحال بودم. پینار هم دختر بدی نبود. -بشین اینجا اما یادت که موند بهت چی گفتم؟ اینارم تماما میخوری... فهمیدی؟ نیم ساعت دیگه میام دنبالت... بعد از رفتن ادنان آروم رفتم و نشستم پیش دخترا. - سلام... خوبین؟ پینار در کل دختر بی تفاوتی بود و مثل ماشین رفتار می کرد. حاضرم شرط ببندم که اگه الان به جای ادنان یه خواننده یا هنرپیشۀ معروف می اومد اینجا هم قرار بود همینقدر بی تفاوت باشه. میتونم بگم بیشتر خودشو میزد به اون راه. اما وقتی هم که حرف میزد معلوم بود که تیزبین تر از این حرفهاست. ۲۴ سالش بود و ترکیه ای. موهاش خرمایی و فر درشت بود و چشمای درشتش سبز رنگ. ابروهای صاف و نازک داشت و خیلی هم سفید بود. بر عکس لامیا که چشم و ابرو مشکی بود و گندمی. پینار بدون اینکه جواب منو بده با تمسخرگفت: - نمردیم و دیدیم این هم احساس داره... - منظورتو نمیفهمم پینار خانوم... از من ناراحتین؟ - ناراحت؟ از تو؟ واسه چی؟ مشکلم با این مردکه که فکر
. شاید میتونستم قانعش کنم. اما در عرض سه ثانیه رسیدیم. بدون اینکه در بزنه رفت تو. من اما پاهام نمی کشید برم داخل و همون بیرون تو راهرو ایستاده بودم. هم می ترسیدم مثل پینار بشم هم از درد احتمالیش میترسیدم. نمیدونستم قراره چه جوری بچه رو بندازن. چیز زیادی نمیدونستم و فکر میکردم قراره شکمم رو باز کنن و بچه ای که نمیدونستم چه اندازه ایه رو از تو شکمم در بیارن. دست و پاهام میلرزید. ادنان دوباره اومد بیرون. با گفتن نترس خودم اینجام منو کشوند تو اتاق. دکتر اخماش تو هم بود. منم نمیخواستم باهاش حرف بزنم. هنوز از دستش عصبانی بودم و الانم که میخواست بچه امو ازم بگیره. یا بهتر بگم احساسم رو. مثل همون دفعه که گفته بود داغم کنن. از ادنان هم عصبانی بودم. از اینکه نمی خواست بچه امون رو نگه داره. دستم رو با عصبانیت و حرص از تو دست ادنان در آوردم. دکتر و ادنان داشتن با هم حرف میزدن. - خیلی طول می کشه؟ - قرص رو براش بذارم یه دو سه ساعت پیش خودم می مونه... حرفش رو قطع کردم. - من پیش تو نمی مونم! - تو چی میخوای از جون من آخه؟ چه مرگته من نمی فهمم؟ - تو میخوای منو مثل پینار کنی! دکتر داشت هاج و واج منو نگاه میکرد. ادنان بدون اینکه ازم توضیح بخواد منو هول داد سمت تخت آزمایش و با گفتن از دست هر جفتتونم خسته ام منو دولا کرد و محکم نگهم داشت. هر چی تقلا میکردم از تو چنگش در بیام نمی تونستم. محکم منو گرفته بود تو بغلش. - زود باش بذار... تمومش کن. اشکام بی اختیار میریخت. - ولم کن ادنان. - بهت که گفتم! نمیشه! تمومش کن دیگه... دست دکتر که نشست رو پشتم نفهمیدم چیکار میخواد بکنه. فکر میکردم میخوان نبینم چیکار میخوان بکنن. میخواستم برگردم ببینم چاقویی چیزی تو دستش هست یا نه اما طوری که ادنان منو گرفته بود نمیتونستم. اما دکتر میان دستو پازدن من آمپولی را بهم تزریق کرد بماند ک از زور ناراحتی و غم چیزی از درد و سوزشش نفهمیدم همش. تحت تاثیر حرف های پینار بودم. خدایا کمکم کن! صدای دکتر رو شنیدم - تموم شد... حالا دیگه فقط باید صبر کنین! ادنان ولم کرد. با عجله برگشتم سمتشون. دکتر با تعجب پرسید: -گریه دیگه واسه چی؟ مگه درد داشت؟ همون جوری که داشتم لباس می پوشیدم وحشت زده پرسیدم: - بیهوش که شدم میخواین شکمم رو باز کنین؟ - کی گفته؟ - پینار! ادنان خیلی سریع اومد سمتم و یه سیلی محکم زد تو گوشم. - مگه من بهت نگفتم با کسی حرف نزن؟ با ناباوری دستمو گذاشتم رو جای سیلیش که میسوخت. - من به کسی... چیزی نگفتم... اون داشت تعریف میکرد... منم شنیدم... که چه جوری اومده اینجا. حالا دیگه می فهمیدم اصلا نه منو دوست داره نه میخواد بچه ای با من داشته باشه. دلم بدجوری شکسته بود. دلم اینجا فقط به ادنان خوش بود.رفتم و نشستم گوشۀ دیوار. سرمو گذاشتم رو زانوهام و بیصدا شروع کردم به گریه. یه صدای پا شنیدم که داشت می اومد سمت من. دست ادنان بود که نشست رو موهام. صداش دوباره مثل قبل مهربون شده بود. -اگه نمی خوای بمونی پیش دکتر بیا بریم اتاقت. بی صدا بلند شدم. بدون اینکه نگاهش کنم. راه افتادم و رفتم بیرون. دکتر داشت یه چیزایی به ادنان میگفت که باعث شد من خیلی جلوتر برم. یه کم بعدش شنیدم که اون هم پشت سرم می اومد. وقتی رسیدیم به اتاقم انگار میخواست چیزی بگه اما خیلی سریع رفتم تو و درو بستم. اتاقم تاریک بود. رفتم و روی تخت دراز کشیدم. ادنان اومد تو اتاق. چیزی نگفتم. اومد و کمرمو گرفت و منو از رو تخت بلند کرد و محکم گرفت بغلش. ❤️کانال زوجهای بهشتی❤️ ╔ ✾ ✾ ✾ ════╗ @zoje_beheshti ╚════ ✾ ✾ ✾ ╝ ادامه دارد...
میکنه با خر طرفه... ببینم؟ اولش اومده بودی باهات چیکار کرد؟ - ادنان ؟ نمیدونم - لالا؟ تو میگی اولش اومده بودی اینجا ادنان چیکارت کرد که این گوساله هم بفهمه؟ - ادنانو میگی؟ شب اول همچین منو با اون پسره زدن که داشتم روده هامو بالا می آوردم... چند شب بیهوش بودم... بعدش که به هوش اومدم منو داد دست همون پسره و یکی دو نفر دیگه. بقیۀ حرفش رو با یه لرزه به تمام بدنش ناتموم گذاشت. نمیدونستم چی بگم. خیره مونده بودم به پینار. انگار فهمید که میخوام بدونم ادنان با اون چیکار کرده بوده. یه لحظه انگار فکر کرد و تصمیمش رو گرفت. بلند شد و ایستاد و دامن کوتاهشو کشید پایین و بلوزشو داد بالا. زیر شکمش رد یه زخم بود. خیره شده بود به جای زخم اما صداش به طرز غریبی از همیشه بی تفاوت تر بود. - بابا خیلی بهتون سخت گذشته! خدا صبرتون بده...میگم شماها خنگین میگین نه! من بدبخت شوهر داشتم و یکماه و نیمه هم حامله بودم! رفته بودم برای چک آپ پیش دکتر زنان... تشنه ام بود و یه لیوان آب خواستم ازش... داد... اونم چه دادنی... خلاصه چشم که باز کردم... اشکاش مثل سیل جاری شده بود رو گونه هاش اما صداش بی احساس: - وقتی به هوش اومدم... ۸ ماه و نیم بعدش بود... نمیدونم چه جوری اینهمه وقت منو بیهوش نگه داشته بودن یا چیکارم کرده بودن که هیچ چیش یادم نمیاد... از کل بچه ام و حس مادرونه ام همین یه زخم مونده... من و لامیا با تعجب خیره شده بودیم بهش. که اشکهاشو پاک کرد و خیلی سرد ادامه داد: - فکرشو بکن چند تا زن بودیم...توی یه اتاق کوچیک... انگار مرغ بودن بدبختها! که خروس می اومد و می پرید بهشون... بدبختها مثل ماشین جوجه کشی فقط حامله می شدن... نمی دونستم چرا کسی کاری با من نداره تا اینکه یه ماه بعدش ادنان اومد سروقتم... آوردنم اینجا. - اون زنها چی؟ -هیچ کدومشون رو نمیدونم چی شدن... انگار به خوشگلی من نبودن. - بچه ات چی شد؟ - دست این بی وجدان بی شرف درد نکنه... پینار دستش رو فرو کرد تو یقۀ لباسش و یه عکس در آورد. گرفت طرفمون. یه نوزاد سفید و خیلی قشنگ بود که تو خواب ازش عکس گرفته بودن. عکسو گرفتم و با دقت نگاهش کردم. حس عجیبی تو دلم وول میزد. حس غریبی به بچه. به ادنان. نمیدونم چی بود. بی اختیار دستم رفت سمت شکمم و پرسیدم: - پینار؟ وقتی گفتی حامله بودی... میتونستی بگی بچه اتو دوست داری؟ میتونستی وجودشو حس کنی؟ یعنی... - راستش دیگه یادم نیست... واسه چی میپرسی؟ - آخه... - فقط اینو بهت بگم... بچه ام که رفت یه چیزی هم با خودش برد... فقط میتونم بگم حالم دست خودم نیست... داغونم... مثل روانیا... - شوهرت چی شد؟ - همون قدر که تو میدونی شوهرم چی شد همون قدرم من میدونم... من الان حتی نمیدونم کجای این ترکیۀ خراب شده ام... کدوم شهر؟! پینار با اومدن ادنان حرفشو خورد و بعد هم بشقابش رو برد و خالی کرد تو آشغالدونی. لامیا هم همچین حالش بهتر نبود انگار. حالا اون یاد چی افتاده بود خدا میدونه. اون هم خیلی سریع با گفتن شب بخیر و بوسیدن گونه ام رفت و بشقابشو تمیز کرد و رفت. ادنان اومد و نشست کنار من پشت میز. - تو که هیچی نخوردی! - گشنه ام نیست... - دکتر منتظره... زود باش بذار دهنت... بریم... - ادنان ؟ نمیشه... یعنی... میشه من... آخه... دلم میخواد بچه امو نگه دارم...نمیخوام مثل پینار... ادنان صندلیشو کشید جلوتر و نزدیک من. صداش خیلی مهربون و دلسوزانه بود. -ببین دختر جون... گیریم این بچه رو نگهش داشتی و به دنیا هم اومد... میخوای چیکارش کنی؟ اینجا میخوای بزرگش کنی؟ اینجا جای بچه ها نیست... حتی اگه به دنیا هم بیاد ازت میگیرنش! - کی؟ - چه فرقی میکنه؟ مهم اینه که بدونی نمیشه نگهش داری... الان هم میریم و میندازیمش... حالا بخور. یکی از شیرینی ها رو برداشت و به زور کرد تو دهنم و با سرش اشاره کرد بخورمش. با بی میلی میخوردم و یکی دو بار هم عوق زدم. خودش هم فهمید که نمیتونم. آرنجاشو گذاشت روی میز و پیشونیش رو چسبوند به مشتهاش. چشماش بسته بود. دست چپمو گذاشتم رو شونه اش که سمت من بود. حس میکردم ناراحته اما از چی نمیدونستم. -چیزی شده ادنان ؟ سرشو برگردوند سمت من اما چیزی نگفت. به جاش فقط نگاهم کرد. میخوام بگم نگاهش غمگین بود اما شایدم من اشتباه متوجه شدم. - اگه نمی خوری پاشو بریم سریع تر تمومش کنیم. بازوم رو گرفت و بلندم کرد. با عجز و بیچارگی نگاهش میکردم. نمیخواستم باهاش برم. اما زورم هم بهش نمیرسید. - نمیشه تا فردا صبر کنیم؟ شاید نظرتون عوض بشه؟ - نظر هیچ کس قرار نیست راجع به چیزی عوض بشه... پس نه خودتو اذیت کن نه منو... بیا... دکتر منتظرمونه. با پرسیدن دیگه نمیخوری بشقابم رو خالی کرد تو ظرف آشغال. اشاره کرد که بیا. با اکراه دنبالش راه افتادم. اگه منم مثل پینار می شدم چی؟ دلم نمیخواست خانواده ام برام بی اهمیت بشه. همین الانشم فقط به عشق دوباره دیدن اونا زنده بودم. ای کاش مسافت بیشتری بود تا مطب دکتر
سوال سلام خودم چهل وپنچ و شوهرم بنچاه دو سالشه نحوه آشنایی مون فامیل هستیم دوتا فرزند دارم بیست و چهار وهجده ساله مشکل من در مورد فرزند بزرگم هشتش دوتا پسر دارم پسر بزرگم رشته پزشکی درس میخونه فرزند خوبیه حرف گوش کن وسر به زیر بامحبت مشکلی که داریم خیلی کم حرفه تو خونه با فا میل خیلی تو داره مثلاً در مورد موضوعی زیاد حرف نمیزنه وقتی ازش سوال میکنیم با جواب های کوتاه تمومش می‌کنه من من خیلی دلم می خواهد در مورد کاراش بکه خیلی کم میگه ولی با دوستاش اینطوری نیست میکه می‌خنده بحث می‌کنه خیلی راحت نمیدونم چکار کنم لطفاً راهنمایی بفرمائید یک دنیا ممنونرابطه اش با پدرش مثلاً چطور بگم همه چیز رو راحت در میان نمی راه مثل اینکه خجالت میکشه درجمع بیشتر شنوده است زیاد حرف نمیزنه باباش هم تا ی چیزی رو نپرسه چیزی نمیگه اکه هم به که خیلی کم میکه نه از کودکی بچه خجالتی هستش با من ی کمی بهتره سعی میکنم به حرف بکشم ولی منم بعضی وقتها دیگه از دست کم حرفیش خسته میشم لطفاً راهنمایم کنید خواهش میکنم ممنون از لطفتون سرکارخانم سلام خدمت شما دوست عزیز .خدمتتون عرض کنم که فرمودین پسرتون پسر خوبی هستن فقط کم حرف هستن . اینکه با شما کم حرف هستن یک مسئله طبیعی هست نباید نگران باشید واینکه گفتین با دوستهاشون راحت صحبت میکنند وفقط با شما اینگونه هستن این نشانگر این هست که اقا پسر شما دیگه کودک نیست وداره مستقل میشه زمانی که بچه ها بخوان به استقلال برسند یکی از نشانه هاش همین هست که فرمودین با دوستانشون راحتتر هستن وبا اونها زیاد دوست دارن باشن وشما نباید انتظار داشته باشی مثل دخترها که بیشتر با پدر ومادر رابطه عاطفی دارن ایشون هم اینطور باشن وهر کس ی اخلاقی داره احتمالا اقا پسر شما یک فرد درون گرا باشه افراد این مدلی زیاد نمی تونن با افراد دیگه ارتباط برقرار بکنند ویک نکته دیگه که وجود داره این هست که کلا از اقایون وقتی میخواید چیزی بپرسید جزئی سوال بپرسید مثلا اگر کلی بگین چه خبر اون هم میگه سلامتی ولی سوال رو جزئی تر بپرسین مثلا مدرسه رفتی فلانی چی گفت اون موقع شاید به نتیجه خوبی برسین .ودر کل باور کنید که اقا پسرتون بزرگ شده وداره مستقل میشه به این استقلالش اهمیت بدین تا انشاءالله شاهد موفقیتهای او شوید وزیاد حساس نباشین طوری که فکر کنند همش دارین کنترلش میکنید اینجوری بدتر مقابله میکنند .موفق باشید ❤️کانال زوجهای بهشتی❤️ ╔ ✾ ✾ ✾ ════╗ @zoje_beheshti ╚════ ✾ ✾ ✾ ╝
هدایت شده از 
_چند دشمن مهم زندگی زناشویی از دیدگاه روان شناسان: 1. تلویزیون و فضای مجازی 2. خانه‌نشینی 3. ساعات کاری اضافه 4. عدم رسیدگی به وضع ظاهری 5. بی‌توجهی 6. حسادت مفرط 7. نگاه منفی به خانواده همسر 8. نبود برنامه برای زندگی 9. عدم گفتگو با یکدیگر 10.نبودن احترام و ارزش ❤️کانال زوجهای بهشتی❤️ ╔ ✾ ✾ ✾ ════╗ @zoje_beheshti ╚════ ✾ ✾ ✾ ╝
هدایت شده از 
وقتی همسربه شماهدیه میدهددوبارتشکرکنید؛ یکبار زمانی که آنرادریافت میکنیدویکبار هنگامی که بازمیکنید. اینجورنشان میدهیدچقدرخوشحالیدوترغیبش میکنیدبرای کادوهای بعدی @zoje_beheshti
هدایت شده از 
🔸 هر وقت از دست همسرتون ناراحت شدین، 👌 فقط یک لحظه؛ به نبودنش، 👌 یا نداشتنش فکر کنید.. ❤️کانال زوجهای بهشتی❤️ ╔ ✾ ✾ ✾ ════╗ @zoje_beheshti ╚════ ✾ ✾ ✾ ╝
👌💕شیوه صحیح انتقاد از همسر : 💕زمان انتقاد : زمانی انتقاد کنیم که همسر ، آمادگی روحی و ذهنی لازم برای شنیدن انتقاد را داشته باشد. 💕مکان انتقاد : هیچگاه در جمع ، انتقاد ، نکنیم 💕زبان انتقاد: با رویی گشاده و گفتاری دوستانه و لحنی مهربانانه ، انتقاد کنیم 👌شکل انتقاد : تا حد ممکن انتقادها را به صورت غیرمستقیم بگوییم. 👌میزان انتقاد: انتقادات زیاد موجب می شود که همسر مان احساس کند ما فردی عیب جوییم و فقط به دنبال نقص های او می گردیم. 👌گفتن خوبی ها در کنار انتقاد : باید ، پیش و پس هر عیبی ، خوبی های همسرمان را هم به او یادآوری کنیم. 👌قالب انتقاد: گاهی می توان در قالب یک نامه یا پیامک ، انتقاد کنیم. 👌نیت انتقاد: انتقاد ، تنها و تنها باید برای اصلاح عیب همسر ، بیان شود. 👌حفظ حریم خصوصی در انتقاد : نباید انتقاد از یک فرد را به کسی دیگر به جز خود او گفت. 👌عیب جویی،ممنوع : انتقاد به معنای ذرّه بین به دست گرفتن و به دنبال عیبهای همسر گشتن ، نیست. زمینه سازی برای شنیدن و پذیرش انتقاد : الف : یکی از موضوعات جلسات گفتگو با همسرمان را ، انتقاد ، قرار دهیم. ب : پیش از انتقاد از همسر ، از خودمان انتقاد کنیم. ج : سعی کنیم خود به آنچه که از همسر مان می خواهیم ، عمل کنیم. د : سخنان مقدماتی برای ورود به انتقاد ، خیلی مهم است. ❤️کانال زوجهای بهشتی❤️ ╔ ✾ ✾ ✾ ════╗ @zoje_beheshti ╚════ ✾ ✾ ✾ ╝
به همسرتان بگویید چقدر خوشبخت هستید. زنها دوست دارند همسرشان به رابطه‌ای که دارد افتخار کند و به دلیل آرامشی که در این رابطه دارد هم از آنها قدردانی کنند. ❤️کانال زوجهای بهشتی❤️ ╔ ✾ ✾ ✾ ════╗ @zoje_beheshti ╚════ ✾ ✾ ✾ ╝
هدایت شده از 
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌹زنـدگی 🌹فـردا نیست 🌹زنـدگی 🌹امروز اسـت 🌹زندگی قصه ی 🌹عشـق است و امید 🌹صحنه ی غمها نیست 🌹به چه می اندیشی؟ 🌹نگـرانی بیجاست 🌹چـون خــدا باماست سلام صبح زیبایتان بخیر @zoje_beheshti
هدایت شده از 
🌹﷽🌹 🍃 زنان نزد شما امانت‌هاى خدا هستند، آزارشان نرسانيد، و بر آنها سخت نگيريد. "امام على(ع)" ❤️کانال زوجهای بهشتی❤️ ╔ ✾ ✾ ✾ ════╗ @zoje_beheshti ╚════ ✾ ✾ ✾ ╝
هدایت شده از 
بهترین لحظه عمرمــ بود... وقتی دستام تو دستات بود😍💘 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ❤️کانال زوجهای بهشتی❤️ ╔ ✾ ✾ ✾ ════╗ @zoje_beheshti ╚════ ✾ ✾ ✾ ╝
هدایت شده از 
ببخشید؛ ممکنه شما رو از این به بعد "‌‌مالِ من" صدا کنم !💕💍 ❤️کانال زوجهای بهشتی❤️ ╔ ✾ ✾ ✾ ════╗ @zoje_beheshti ╚════ ✾ ✾ ✾ ╝
هدایت شده از 
لبخندت زندگی من است زندگی کن برای من جانم... ❤️کانال زوجهای بهشتی❤️ ╔ ✾ ✾ ✾ ════╗ @zoje_beheshti ╚════ ✾ ✾ ✾ ╝
هدایت شده از 
تــُــ ۹۹ درصد مال منــــــی😁❤️ ۱ درصد مال نینیمون😌 ❤️کانال زوجهای بهشتی❤️ ╔ ✾ ✾ ✾ ════╗ @zoje_beheshti ╚════ ✾ ✾ ✾ ╝
هدایت شده از 
با تو من مالک دنیام با تو در نهایتم من❤️ ❤️کانال زوجهای بهشتی❤️ ╔ ✾ ✾ ✾ ════╗ @zoje_beheshti ╚════ ✾ ✾ ✾ ╝
هدایت شده از 
تمام دنیا🌍 راسیاه و سفیددوست دارم به جزتو تورنگی ترین اتفاق منی... ❤️کانال زوجهای بهشتی❤️ ╔ ✾ ✾ ✾ ════╗ @zoje_beheshti ╚════ ✾ ✾ ✾ ╝
هدایت شده از 
برای تو دراوج عاشقانه خاص نیستم ولی همین من معمولی عجیب دوستت دارد....😇 ❤️کانال زوجهای بهشتی❤️ ╔ ✾ ✾ ✾ ════╗ @zoje_beheshti ╚════ ✾ ✾ ✾ ╝
هدایت شده از 
حاضری زندگیتو ریست کنی و از نوع شروع کنی یا به همین زندگی که داری قانع هستی؟ ❤️کانال زوجهای بهشتی❤️ ╔ ✾ ✾ ✾ ════╗ @zoje_beheshti ╚════ ✾ ✾ ✾ ╝
هدایت شده از 
؟؟؟ امروزه بيشتر مردم به زندگي عاقلانه بها مي دهند اما کمتر کسي دقيقاً مي تواند توضيح دهد که منظورش از زندگي عاقلانه چيست؟؟؟ 🔺تصور شما از زندگی عاقلانه چیه؟؟ ❤️کانال زوجهای بهشتی❤️ ╔ ✾ ✾ ✾ ════╗ @zoje_beheshti ╚════ ✾ ✾ ✾ ╝
هدایت شده از 
. اگر پشت سر یک زن ، بد شنیدید بدانید دو حالت دارد : اگر مرد است بی شک توانایی به دست آوردن او را نداشته است اگر زن است بدانید توانایی رقابت با اورا نداشته !! ‌‌‌‌‌‌ ‌ ❤️کانال زوجهای بهشتی❤️ ╔ ✾ ✾ ✾ ════╗ @zoje_beheshti ╚════ ✾ ✾ ✾ ╝
دم اسبی کرده بود. - چرا تو تاریکی نشستی؟ اصلا ندیدمت! چیزی نگفتم. - خوبی گلم؟ - مرسی. پینار تو دستش یه کاسه گرفته بود که تو روشنایی بخار داغی رو که ازش بلند میشد میدیدم. رفت و چراغو روشن کرد و اومد سمت من. نور چراغ چشمام رو میزد. نشست کنارم و کاسه رو گرفت جلوی دماغم. - بو کن ببین واسه ات چی آوردم... لامصب مرده رو زنده میکنه این سوپ... آ قربونت برم بگیر بخورش. - گشنه ام نیست. - تو غلط کردی با جد و آبادت که گشنه ات نیست... میخوریش تا سیاهت نکردم... از حرف زدنش خنده ام گرفت: - پس میتونی پتوم رو دورم نگهداری؟ سردمه... - خودت نگهدار... خودم میذارم دهنت... خوب؟ نمیدونم چرا محبتش منو یاد خواهرم مینداخت. پینار اصولا فحش زیاد میداد. یه بار موقع ناهار ازش پرسیده بودم که چرا اینقدر بد دهنه اما یه نگاه عاقل اندر سفیه بهم انداخت و درجواب چند تا آبدارتراش رو نثارم کرد. حالا هم محبتش رو که منحای فحشاش میکردم یاد پرستو می افتادم. چشمام پر از اشک شده بود و بی اختیار می ریخت. هم می خندیدم هم اشکام میریخت. چهارزانو نشست جلوم و قاشق رو یه کم فوت کرد. - حتما به اون مردیکه هم این جوری نگاه میکنی که دین و ایمونشو از کف داده دیگه آهو کوچولو... بدبخت حق داره خوب... وا کن دهنتو. انصافا سوپ خوشمزه ای بود. همونجوری که گریه میکردم قاشق قاشق سوپی رو که دهنم میذاشت قاطی بغض می خوردم. - حالا فعلا کوفت کن بعدا زر میزنی... میپره تو گلوت... - میترسم پینار خانوم... - از چی میترسی؟ با اینکه رفتارش طوری بود که انگار میدونست من چمه اما خودم جرات نداشتم بهش بگم چه مرگمه. ادنان گفته بود با هیچکس حرف نزنم. می ترسیدم چیزی به پینار بگم. - آخه چند روزه کار نمی کنم میترسم چوب خطم مثل اون دفعه با سینان بالا بره... یه نگاه خر خودتی به من انداخت و همونجور به دادن سوپ ادامه داد. - ان شالله که نمی ره... - مرسی دیگه سیر شدم... - تا تهش میخوری... فهمیدی؟ تا تهش!... باز کن دهنتو...بلکه یه کم تقویت شدی... جون گرفتی... وا کن دهنتو میریزه رو پتوت. دستش رو گذاشت رو صورتم. -اون جوری نگام میکنی آخه... الله اکبر! نگران نباش... بیرون چو انداختن که آنفولانزای خوکی گرفتی... واسه همینه کسی نمیاد سراغت... من اومدم چون میدونم چته نگران نباش... اون دو تا چی؟ هنوز نیومدن سراغت؟ - نه... به نظرت چیکارم میکنن؟ - مگه از خودت حامله شدی که تو تقصیرکار باشی؟ من حواسم به دو تا خیکشون هست... از وقتی تو اومدی جای مارال مرتیکه درآمدش و مشتریهاش دوبرابر شده... جرات نداره بهت چیزی بگه. - می ترسم آخه بازم مثل اوندفعه داغم کنه... بهم گفته بودن اگه خونریزی دارم باید بگم اما.... - واسه اونم نگران نباش چیزی نمی گن... - از کجا میدونی؟ اگه بخوان منم مثل مارال... - دخترۀ احمق! اینا حساب دو دو تا چهارتاس... خود بی وجدانشونم اگه هر روز قرار بود روزی صد دفعه مثل ما عذاب بکشند، مردن رو به موندن ترجیح میدادن... حالا سینانو نمیدونم... مثل خر میمونه... معلوم نیس تو اون کله اش چی می گذره... اما ادنان عاشق تر از این حرفهاس که بخواد بذاره سینان مثل مارال تو رم... اینا از دهنت در بیاد خودم دهنتو گل میگیرم فهمیدی؟ سرم رو بی حوصله تکون دادم. اون هم سکوت کرد و یه قاشق دیگه گذاشت دهنم. - مطمئنی پینار؟ - آره جونم... نترس... تو هنوز به خوبی من این مردها رو نمیشناسی... نترس گلم... - مطمئنی؟ - ولمون کن دیگه بابا تو هم... اینو زهرمار کن خیالم یه کم راحت شه برم کپۀ مرگم رو بذارم. - می ترسم پینار... می مونی امشب پیشم؟ می ترسم نصفه شب بیان سراغم - باشه... نیس با من تعارف دارن... پیش من قرار نیس چیزی بهت بگن. وقتی سوپ تقریبا تموم شد کاسۀ سوپ رو گذاشت کنار. منو بلند کرد و با خودش برد سمت تخت. پاهام جون نداشت و می لرزید. من رو نشوند روی تختم. حتی اونقدر جون نداشتم که بخوام بشینم. همونجا ولو شدم روی تخت گرد. حتی سوپ هم نتونسته بود گرمم کنه. پاهام رو گرفت و گذاشت بالا روی تخت. پینارانگار دلش به حالم سوخته بود. یه لباس خواب سفید بلند تنش بود که سریع در آورد و اومد زیر پتوهای من. منو بغل کرد و از پشت چسبید بهم. حتی از روی لباس پشمی ام هم تنشو حس میکردم که مثل کورۀ آتیش گرم بود. تازه اونموقع بود که یک کم پشتم و کمرم گرم شد. حالتی که بغلم کرده بود انگار نشسته بود و من هم بغلش. دستاشو کرد زیر بلوزم و با کف دستاش شروع کرد به مالیدن شکمم.یاد نوازش های مادرم افتادم و از ته دل آه کشیدم تماس دستاش باعث میشد گرم تر بشم. - چقدر سردی تو طفل معصوم؟ اون تنشون الهی بره زیر خاک که به هیچ دردی نمیخورن... میشه یه چیزی بپرسم؟ - آره... - اینجا چیکار میکنی؟ همیشه واسه ام سؤال بوده... از مارالم نمیتونستم بپرسم -هر چی ازم بخوان... اینی که ما چیکار میکنیم رو مشتری ها تعیین می کنن - خااااک تو اون سرت کنم! آدم قحطه؟ - حالا دیگه مهم نیس... اون اصلا منو
دو ست نداره! - کی میگه؟ - خودش به زور منو برد پیش دکتر که بچه رو بندازه... - از حسودیش بوده... - از حسودیش نبود... نمی خواست با من بچه داشته باشه... خودش منو برد... - اون طوری که من شنیدم این ادنان انگار اون بیرون خرش خیلی میره... بین خودمون باشه... انگار تو دم و دستگاه یکی از این کله گنده هاس... خودم یه چند باری تو تلویزیون دیدمش... حالا هر چی... اولا براش خوبیت نداره با یه ه رزه بچه پس بندازه؛ چون بعدا براش دردسر میشه... دوما بازم اونطوری که من شنیدم وازکتومی کرده و نمیخواد به جز دو تا پسراش بچۀ دیگه ای داشته باشه... واسه همینه میگم از حسودیش بوده که تو از یکی دیگه حامله شدی... بعدشم... اینجا تو نمیتونی بچه بزایی و بزرگش کنی! - می تونستم... - لابد پوشکشم مشتری هات عوض می کردن!... کم خنگ باش دختر جون. - من... - خفه شو بینیم بابا... تو فعلا نمیری از سرمونم زیاده... هنرهای بچه داریتو نگه دار واسه بعدها... چقدر زبونش زهره این دختره؟ از این که بهم گفته بود ه رزه راستش یه کمی ناراحت شدم اما راست می گفت. هر چقدرم از اینکار عذاب می کشیدم بازم یه ه رزه بودم. تو دلم به پینار حسودیم شد که سرنوشتش رو قبول کرده. برای همون هم هر چی می گفتم نمی فهمید. من هم دیگه سکوت کردم و حواسمو دادم به گرمای بدنش. بعدشم شاید اون بیشتر می فهمید. هر چی باشه از من سابقه اش اینجا بیشتر بود. خدایا! یعنی عمر من کی تموم می شه؟ نمی خوام دیگه اینجا باشم... انگار پینار نمی خواست من رو به حال خودم بذاره. - خوب حالا رفتارش باهات چه جوریه؟ - کیو میگی؟ - ادنان دیگه! - نمیدونم... چیش رو می خوای بدونی؟ - تا حالا چیزی واسه ات خریده مثلا؟ ناز و نوازشی چیزی... چه میدونم؟ - پینار؟ - ها؟ - چرا دنیا اینجوریه؟ چرا تو رو دزدیدن؟ چرا منو دزدیدن؟ مگه گناه ما چی بود؟ -جون هر کی دوست داری ولم کن... من چه میدونم؟ تو چرا اینقدر سردی؟ یخ کردم. میتونی یه چند دقیقه صبر کنی؟ یه فکری دارم... تکون نخور... زود بر میگردم با بلند شدن پینار تازه فهمیدم چقدر بدنم سرده و من چقدر سردمه. سریع مچاله شدم تو خودم و سرم رو کشیدم زیر پتوها. داشتم ها میکردم روی بازوهام که گرم بشم اما انگار بازدمم هم خیلی سرد بود. - میرم ببینم دیگه کیو پیدا میکنم که بیاد و پیشمون باشه... خوب؟ تکون نخور الان برمی گردم. با رفتن اون دوباره احساس تنهایی و بی کسی اومد سراغم. با اینکه زبونش مثل عقرب تند و تیز بود اما ای کاش نمی رفت. چند لحظه بعد دوباره بلند شدم و رفتم و چسبیدم به بخاری و پتوها رو پیچیدم دور خودم. اگه پینار این موقع و تو لباس خوابش اومده بود پس الان شبه. دور و برای یازده شاید. با اینکه خیلی خسته بودم اما از شدت سرما خوابم نمیبرد. ادامه دارد... ❤️کانال زوجهای بهشتی❤️ ╔ ✾ ✾ ✾ ════╗ @zoje_beheshti ╚════ ✾ ✾ ✾ ╝
میخواستم از بغلش در بیام اما نذاشت. سرم رو گرفت تو بغلش. - ببخشید زدمت... فکر کردم با دختره حرف زدی! - ولم کن... می خوام تنها باشم... - نمیشه تنها باشی... بچه که افتاد قراره کمی خونریزی داشته باشی...باید مواظبت باشم... پاشو. نمیخواستم باهاش حرف بزنم. کارایی رو که ازم خواست سریع انجام دادم و دوباره خوابیدم تو جام. چراغو روشن گذاشت... نمیدونم کی خوابم برده بود اما با درد بدی مثل درد ماهانه ام از خواب بیدار شدم. اما دردش از اون خیلی بدتر بود. تازه حالت تهوع و سرگیجه هم داشتم. خیسی شدیدی بین پاهام حس می کردم. ادنان روبه روی من رو زمین نشسته بود و انگار خوابش برده بود. وقتی نگاه کردم لای پام خون اونقدر زیاد بود که از پدم بیرون زده بود. یه لحظه یه چیزی به ذهنم رسید. وقتی دخترا میگفتن خودکشی کردن و رگشونو زدن حتما قرار بوده خون زیادی از دست بدن تا بمیرن. حالا که ادنان دوستم نداره و منم قرار نیست دیگه خانواده امو ببینم چرا اصلا زنده بمونم؟ حالا که موقعیتش پیش اومده... منم استفاده میکنم... خیلی ساکت تو جام دراز کشیدم که مبادا ادنان بیدار بشه... با این لباسای سیاه امکان نداشت کسی بفهمه که من خونریزی دارم. اگه فقط یک کم خوش شانس باشم اونی که اتاقارو زیر نظر داره متوجه نمیشه... حواسم به خونی که از بین پاهام خارج میشد بود اما کم کم خسته تر و خسته تر شدم و... **** برای اولین بار آزادم.دارم پرواز میکنم.یکی پرم میده.دارم می... می... رم. اتاقم تاریک بود. گوشۀ دیوار نشسته بودم و زانوهامو گرفته بودم تو بغلم. دلم خیلی گرفته بود و داشتم گریه میکردم. نمیترسیدم. بیشتر ناراحت بودم که چرا نمردم. کارم خیلی وقت بود که از ترس گذشته بود. ترس مال وقتیه که تو چاره ای داشته باشی تا شاید آینده رو تغییر بدی اما من ندارم. چه بخوام چه نخوام مثل یه فیلم از پیش تعیین شده همه چیز قراره سر جای خودش اتفاق بیوفته. پس شجاع باش و با شجاعت پیشنوشته های سرنوشتتو تحمل کن... مثل من... مثل یه هیچ... حداقل خوبیه از اینجا به بعد داستان زندگیم اینه که میدونم نه کسی رو دوست دارم نه کسی دوستم داره. میدونم که انتظار هیچگونه خوبی یا محبتی رو از هیچکسی نمیتونم داشته باشم... مخصوصا با کاری که کردم. الان صد در صد هم ادنان هم سینان به خونم تشنه ان. هرچند دیگه چیز زیادیش نمونده.امیدم فقط به ادنان بود که اونم آب پاکی رو ریخت رو دستم و خودش مجبورم کرد بچه رو بندازم. دیگه چه دلیلی داشتم برای زنده موندن؟ یادم نمیره چه جوری خودش نگهم داشت تا... بگذریم... فاطما برام تعریف کرد که سه شب پیش بعد از اینکه خونریزیم شروع شد انگار بیهوش شده بودم. از شانس بدم همون موقع سینان اومده بود که به من یه سر بزنه که دیده بود ادنان خوابه و من رنگم پریده اس. اون بود که منو رسونده بود پیش دکتر. من هیچ چی نفهمیده بودم. به زور زنده نگهم داشته بودن. اون طوری که دکتر میگفت خون خیلی زیادی از دست داده بودم و مراقبت زیادی لازم داشتم. دکتر روزی دو سه بار بهم سر میزد. فاطما هم هر یک ساعت یا دو ساعت برام غذا می آورد و به زور میریخت تو حلقم که مثلا تقویتم کنه... شبها هم پیشم می موند اما امشب حال خودشم زیاد خوب نبود و وقتی بهش قول دادم که کار احمقانه ای نکنم رفت که یه چند ساعتی بخوابه و استراحت کنه. اوضاع الانم هم مثل موقع عادت بود. خونریزی ام شدید نبود اما به نسبت معمول کمابیش خونریزی بیشتری داشتم و باید پد استفاده می کردم و این تحقیر لعنتی رو تحمل... دکتر بهم گفته بود که اگه خونریزیم شدیدتر از این شد باید بهش بگم اما چون احتمال میداد من چه نقشه ای دارم خودش زود به زود می اومد پیشم که اوضاع و احوالم دستش باشه. این دو سه روزه روپوش سفیدشو تنش نمی کرد. بدون روپوشش اصلا بهش عادت نداشتم و نمیتونستم وجودشو تحمل کنم. منو یاد مشتریهام می نداخت و حرصمو بیشتر در میآورد. مخصوصا وقتی کارشو زورکی پیش میبرد گاهی میزدمش که اون هم کارمو بی جواب نمیذاشت. هر چی میگفتم ولم کنه انگار ایندفعه اون بود که نمیخواست حرف بزنه. کارشو میکرد و میرفت. گاهی هم فحشش میدادم اما انگار نمیشنید. با اینکه هوای اتاقم گرم بود برام یه بخاری گذاشته بود که اتاق گرم تر بشه. الان هم تازه رفته بود و من خودمو پیچیده بودم تو دو تا پتو و جونم اصلا گرم نمیشد. نمیدونستم نصفه شبه یا صبحه یا کی. لرز افتاده بود تو تمام بدنم و داشتم از سرما یخ میزدم. خوشبختانه یا بدبختانه هنوز ادنان و سینان دیدنم نیومده بودن. خوشبختانه اش برای این بود که شاید نفهمیده باشن که من عمدا بهشون نگفته بودم و بدبختانه اش برای اینکه هنوز نمیدونستم چه تصمیمی قراره بگیرن یا اینکه اصلا چیزی فهمیدن یا نه. با باز شدن در اتاقم یه لحظه ترسیدم. نمیدونستم کیه. تو اون چند لحظه که پینار بیاد تو نزدیک بود قبض روح بشم. موهاشو بر خلاف صبح ها که باز میذاشت حالا