eitaa logo
کانال زوج خوشبخت و تربیت فرزند❤
3.6هزار دنبال‌کننده
2.2هزار عکس
1.3هزار ویدیو
6 فایل
سلام به کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند خوش آمدید. مطالب کانال صرفا جهت اطلاع واستفاده شما عزیزان می باشد. تبلیغ کسب و کار کانال و گروه ----------------------------------------------------- آیدی مدیر @hosyn405
مشاهده در ایتا
دانلود
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿ ✿❀بِسْـمِـ الرَّبِ الشُّہَــداءِ وَالصِّدیـقین ✿❀ ✿❀رمان ✿❀ ✿❀نیمہ ݐــنہان ماه ۱۵ ✿❀قسمت وقتی رسیدیم ایوب هم رسیده بود... مادر صفورا دستش را گذاشت روی شانه م و گفت : _خوش امدی برو بالا،الان حاجی را هم میفرستم بنشینید سنگ هایتان را از هم وا کنید دلم شور میزد... نگرانی😧 ک توی چشم های «شهیده و زهرا» می دیدم  دلشوره ام😥 را بیشتر میکرد به مادر گفته بودم با خواهرهایم میرویم✨دعای کمیل ✨و حالا امده بودیم، خانه دوستم «صفورا»... تقصیر خود مامان بود وقتی گفتم دوست دارم با جانباز کنم یک هفته مریض شد! کلی اه و ناله راه انداخت که تو میخواهی خودت را بدبخت کنی... دختر اول بودم و اولین نوه ی هر دو خانواده همه بزرگتر های فامیل روم تعصب داشتند م از تصمیمم باخبر شد، کارش ب قرص و دوا و دکتر اعصاب کشید وقتی برای دیدنش رفتم با یک ترکه مرا زد و گفت : _اگر خیلی دلت میخواهد کمک کنی ،برو درس بخوان و دکتر بشو به ده بیست نفر از اینها خدمت کن... اما خودت را اسیر یکیشان نکن ک معلوم نیست چقدر زنده است!... چطوری زنده است!... فردا با چهار تا بچه نگذاردت! صفورا در بیمارستان 🏥مدرس کمک پرستار شده بود همانجا 👣ایوب👣 را دیده بود اورا از برای برای مداوا به ان بیمارستان منتقل کرده بودند صفورا انقدر از خلق و خوی ایوب برای وپدر و مادرش تعریف کرده بود.... ک انها هم برای ملاقاتش رفتند بیمارستان ارتباط ایوب با خانواده صفورا حتی بعد از مرگ پدر صفورا هم ادامه داشت این رفت و امد ها باعث شده بود صفورا ایوب را بشناسد و ما را ب هم معرفی کند.... رفتم بالا و توی اتاق منتظرش ایستادم اگر می امد و روبرویم مینشست،... 💎انوقت نگاهمان ب هم می افتاد و این را دوست نداشتم💎 همیشه ک می امد،تا مینشست روبرویم ،چیزی ته دلم اطمینان میداد... ایوب امد جلوی در و سلام کرد... صورت قشنگی داشت. یکی از دست هایش یک انگشت نداشت و ان یکی بی حس بود و حرکت نداشت،.. ولی سالم بود وارد شد کمی دورتر از من و کنارم نشست بسم الله گفت و شروع کرد ✨دیوار روبرو را نگاه می کردیم و گاهی گل های قالی را ✨ و از اخلاق و رفتار های هم میپرسیدیم بحث را عوض کرد؛ _خانم غیاثوند ، برای من خیلی سند است من_برای من هم _اگر امام همین حالا بدهند ک همسرتان را طلاق بدهید شما زن شرعی من باشید این کار را میکنم من_ اگر امام این را بدهند من خودم را سه طلاقه میکنم من به امام دارم _شاید روزی برسد ک بنیاد ب کار من جانباز  نکند، حقوق ندهد دوا ندهد،اصلا مجبور بشویم در کنیم من_میدانید برادر بلندی ،من ب بدتر از این هم فکر کرده ام،به روزهایی ک خدای ناکرده انقلاب برگردد ،انقدر می ایستم ک حتی بگیرند و کنند... کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿ ✿❀بِسْـمِـ الرَّبِ الشُّہَــداءِ وَالصِّدیـقین ✿❀ ✿❀رمان ✿❀ ✿❀نیمہ ݐــنہان ماه ۱۵ ✿❀قسمت این را به اقاجون هم گفته بودم... وقتی داشت از با میگفت ✨اقاجون سکوت کرد.. سرم را گرفت و پیشانیم را بوسید،✨ توی چشم هایم نگاه کرد وگفت: _بچه ها بزرگ میشوند ولی ما بزرگتر ها باور نمیکنیم بعد رو ب مامان کرد و گفت: _👑شهلا👑 انقدر بزرگ شده است که بتواند در مورد زندگیش تصمیم بگیرد از این ب بعد  کسی ب شهلا کاری نداشته باشد😊 ایوب گفت: _من دستم قطع شده و برای اینکه ب دستم تسلط داشته باشم گاهی دست بند میبندم... بازویم از بین رفته و تا حالا چند بار کرده اند و از جاهای دیگر بدنم ب ان گوشت زده اند ظاهرش هیچ کدام انها را ک میگفت نشان نمیداد... نفس عمیقی کشیدم و گفتم : _برادر بلندی اگر قسمت باشد ک شما بشوید.. چشم های میشوند چشم های ‌‌ کمی مکث کرد و ادامه داد: _ من را گرفته است گاهی عصبی میشوم،وقت هایی ک عصبانی هستم باید کنید تا ارام شوم من_اگر منظورتان عصبانیت است ک خب عصبی ام _عصبی بشوم شاید یکی دوتا وسیله بشکنم ✨اینها را میگفت ک بترساندم✨ حتما او هم شایعات را شنیده بود ک بعضی از دختر ها برای گرفتن ✈️ با میکنند... و بعد توی فرودگاه خارج از کشور ولشان میکنند و میرودند . گفتم: _اما شما این جزئیات را درباره جانبازیتان به من نگویید باید از شما باخبر میشدم که شدم. گفت: _خب حاج خانم نگفتید تان چیست؟؟ چند لحظه فکر کردم و گفتم: _ سریع گفت:_مشکلی نیست. از صدایش معلوم بود کرده است. گفتم: _ولی یک شرط و شروطی دارد!✋ ارام پرسید: _چه شرطی؟؟✌️ من_نمیگویم یک جلد !👉 میگویم 👈"ب" بسم الله قرآن تا اخر زندگیمان بین من و شما باشد. اگر اذیتم کنید ،به همان " #ب " بسم الله میکنم.☝️اما اگر توی زندگی با من خوب باشید، را به همان "ب" بسم الله میکنم. ساکت بود از کنار چادرم نگاهش کردم. سرش پایین بودو فکر میکرد... صورتش سرخ شده بود... ترسانده بودمش. گفتم:_انگار قبول نکردید. _ نه قبول میکنم ،فقط یک مساله می ماند! چند لحظه مکث کرد. _شهلا؟ موهای تنم سیخ شد... از صفورا شنیده بودم ک زود گرم میگیرد و صمیمی میشود. ولی فکر نمیکردم تا این حد باشد. نه به بار بود و نه به دار ،انوقت من را به اسم کوچکم صدا میزد..
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿ ✿❀بِسْـمِـ الرَّبِ الشُّہَــداءِ وَالصِّدیـقین ✿❀ ✿❀رمان ✿❀ ✿❀نیمہ ݐــنہان ماه ۱۵ ✿❀قسمت پرسیدم: _چی؟؟؟؟😳😟 _ قضیه برای من کاملا روشن است. من فکر می کنم تو همان همسر مورد نظر من هستی،فقط مانده چهره ات...! نفس توی سینه ام حبس شد... انگار توی بدنم اتش روشن کرده باشند. ادامه داد: _تو حتما قیافه من را دیده ای،اما من... پریدم وسط،حرفش: _از در که وارد شدید شاید یک لحظه شما را دیده باشم اما نه انطور ک شما فکر می کنید. _باشد به هر حال من حق دارم چهره ات را ببینم. دست و پایم را گم کرده بودم. تنم خیس عرق بود. و قلبم تند تر از همیشه میزد... ✨حق که داشت. ولی من نمی دانستم چه کاری باید انجام دهم.✨ _ اگر رویت نمی شود ،کاری که میگویم بکن،؛ چشم هایت را ببیند و رو کن به من... خیره به دیوار مانده بودم... دست هایم را به هم فشردم.انگشت هایم یخ کرده بودند. چشم هایم را بستم و به طرفش چرخیدم . چند ثانیه ای گذشت.گفت: _خب کافی است 🌷💞🌷💞 دعای کمیل مان باید زودتر تمام می شد. با شهیده و زهرا برگشتیم خانه. خانواده ایوب، تبریز👉 زندگی می کردند و ایوب که زنگ زد تا اجازه بگیرد گفت با خانواده دوستش «اقای مدنی» می آیند خانه ی ما. از سر شب یک بند 🌧 میبارید. مامان بزرگترها را دعوت کرده بود تا جلسه باشد. زنگ در را زدند... اقا جون در راباز کرد ایوب فرمان موتور🏍 را گرفته بود و زیر شر شر باران جلوی در ایستاده بود. سلام کرد و آمد تو سر تا پایش خیس شده بود. از اورکتش آب می چکید. آقای مدنی و خانواده اش هم جدا با خانواده اش با ماشین امده بودند. مامان سر و وضع ایوب را که دید گفت بفرمایید این اتاق لباسهایتان را عوض کنید... ایوب دنبال مامان رفت اتاق آقاجون. مامان لباسهای خیسش را گرفت و آورد جلوی بخاری پهن کرد. چند دقیقه بعد ایوب '' پیژامه و پیراهن'' اقاجون به تن آمد بیرون 🙈 و کنار مهمانها نشست و شروع به احوال پرسی کرد. فهمیده بودم این آدم هیچ تعارف و تکلفی ندارد و با این لباسها درجلسه خواستگاری همانقدر راحت و آرام است که با کت و شلوار...☺️🙈
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿ ✿❀بِسْـمِـ الرَّبِ الشُّہَــداءِ وَالصِّدیـقین ✿❀ ✿❀رمان ✿❀ ✿❀نیمہ ݐــنہان ماه ۱۵ ✿❀قسمت حرف ها شروع شد... ایوب خودش را معرفی کرد. کمی از آنچه برای من گفته بود به آقاجون هم گفت. 👈گفت از هر راهی رفته است. بسیج، جهاد و . 👈حالا هم توی کار می کند. صحبت های مردانه که تمام شد،.. به مامان نگاه کرد و سرش را تکان داد که یعنی است. 😊 تنها چیزی که مجروحیت ایوب را نشان می داد ✨دست هایش✨ بود. جانبازهایی که آقاجون و مامان دیده بودند، یا روی ویلچر بودند یا دست و پایشان قطع شده بود. از ظاهرشان میشد فهمید زندگی با آنها خیلی سخت است اما از ظاهر ایوب نه بالبخند من را نگاه کرد، او هم بود.☺️ سرم را پایین انداختم... مادر بزرگم در گوشم گفت؛ _تو که نمیخواهی جواب رد بدهی؟؟خوشگل نیست که هست،.. جوان نیست که هست،.. آن انگشتش هم که توی راه جانتان این طور شده... توکه دوست داری. توی دهانش نمیگشت اسم امام را درست بگوید... هیچ کس نمیدانست من قبلا 🙈 را گفته ام. سرم را آوردم بالا و به مامان نگاه کردم جوابم از چشم هایم معلوم بود. وقتی مهمانها رفتند... هنوز لباس های ایوب خیس بود. و او با همان لباس های راحتی گوشه ی اتاق نشسته بود.😳😆 گفت: _مامان! شما فکر کنید من آن پسرتان هستم که بیست و سه سال پیش گمش کرده بودید.😁حالا پیدا شدم. اجازه می دهید تا لباسهایم خشک بشود اینجا بمانم؟؟ لپ های مامان گل انداخت و خندید.☺️ ته دلش غنج میرفت برای اینجور آدمها... آقا جون به من اخم😠 کرد. ازچشم من می دید که ایوب نیامده شده عضوی از خانواده ی ما !😅🙈 چند باری رفت و آ مد و به من چشم غره رفت.😠 کتش را برداشت و در گوش مامان گفت: آخر خواستگار تا این موقع شب خانه مردم می ماند؟؟ در را به هم زد و رفت. صدای استارت ماشین که آمد دلمان آرام شد. می دانستیم چرخی می زند و اعصابش که ارام شد برمی گردد خانه.👉 مامان لباس های ایوب را جلوی بخاری جا به جا کرد. اینها هنوز خشک نشده اند، شهلا بیا شام را پهن کنیم.😋😊 بعد از شام ایوب پرسید: _الان در خوابگاه جهاد بسته است ،من شب کجا بروم؟؟☺️😌 مامان لبخندی زد و گفت؛ _خب همین جا بمان. پسرم،فردا صبح هم لباس هایت خشک شده اند، در جهاد هم باز شده است.😊
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿ ✿❀بِسْـمِـ الرَّبِ الشُّہَــداءِ وَالصِّدیـقین ✿❀ ✿❀رمان ✿❀ ✿❀نیمہ ݐــنہان ماه ۱۵ ✿❀قسمت صدای در امد... آقا جون بود. ایوب بلند شد و سلام کرد.😃✋ چشم های آقاجون گرد😳 شد. آمد توی اتاق و به مامان گفت: _این چرا هنوز نرفته می دانید ساعت چند است؟؟ از دوازده🕧🌃 هم گذشته بود. مامان انگشتش را روی بینیش گذاشت: _اولا این بنده ی خدا جانباز است. دوما اینجا غریب است، نه کسی را دارد نه جایی را ،کجا نصف شب برود؟؟😊🙏 مامان رخت خواب آقاجون را پهن کرد. پتو و بالش هم برای ایوب گذاشت. ایوب آن ها را گرفت و برد کنار آقاجون و همان جا خوابید.🙈 🌷💞🌷💞 سر سجاده نشسته بودم.. و فکر می کردم. یک هفته گذشته بود و منتظرش بودم. قرار گذاشته بود دوباره بیایند خانه ما و این بار به سفارش آقاجون با خوانواده اش. توی این هفته باز هم داشت و بیمارستان بود. صدای زنگ در آمد. همسایه بود. گفت: _تلفن با من کار دارد. ما تلفن نداشتیم و کسی با ما کار داشت، با منزل «اکرم خانم» تماس می گرفت. چادرم را سرم کردم و دنبالش رفتم. پشت تلفن صفورا بود.گفت: _شهلا چطوری بگویم، انگار که اقای بلندی منصرف شده اند.😒 یخ کردم.... بلند و کش دار پرسیدم _چیییی؟!؟؟؟ صفورا_مثل اینکه به هم حرف هایی زده اید، که من درست نمی دانم. دهانم باز مانده بود. در جلسه رسمی به هم گفته بودیم. آن وقت به همین راحتی شده بود؟ مگر به هم چه گفته بودیم؟😧😳 خداحافظی کردم و آمدم خانه. نشستم سر سجاده، ذهنم شلوغ بود و روی هیچ چیز تمرکز نداشتم. آمده بود خانه، شده بود پسر گمشده ی مامان ! آن وقت... مامان پرسید کی بود پای تلفن که به هم ریختی؟؟گفتم: _صفورا بود، گفت آقای بلندی منصرف شده است . قیافه ی هاج و واج مامان😳😧 را که دیدم، همان چیزی که خودم نفهمیده بودم را تکرار کردم. "چه می دانم انگار به خاطر حرف هایمان بوده." یاد کار صبحم که می افتم شرمنده میشوم.😔 می دانستم از گذشته و می تواند بزند. با «مهناز» دختر داییم رفتیم تلفن عمومی.📞 شماره ی بیمارستان را گرفتم و گوشی را دادم دست مهناز، و گوشم را چسباندم به آن خودم خجالت میکشیدم حرف بزنم. مهناز سلام کرد. پرستار بخش گفت: _با کی کار دارید؟؟ مهناز گفت: _با آقای بلندی ایوب بلندی، صبح عمل داشتند. پرستار با طعنه پرسید: _شمااا؟؟😏 خشکمان زد... مهناز توی چشم هایم نگاه کرد، شانه ام را بالا انداختم. من و من کرد و گفت از فامیل هایشان هستیم. پرستار رفت... صدای لخ لخ دمپایی آمد. بعد ایوب گوشی را برداشت _بله؟؟! گوشی را از دست مهناز گرفتم و گذاشتم سر جایش. رنگ هر دویمان پریده بود و قلبمان تند تند میزد... 😥💗💗😨 ادامه دارد..... کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند ❤️ https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae
لینک گروه مشتاقان شهادت در سروش https://splus.ir/mostagansahadat
گله ها و ناراحتيهاي خود را با متانت و نرمي با شوهر در ميان بگذاريد:👇👇 👈در موقع ناراحتي گله خود را اظهار نكنيد.تحمل كنيد تا وقتي شما و شوهرتان در آرامش روحي وخيال هستيد آن وقت شكايت خودتونو بگوييد و اينكه تنها باشيد فقط شما و شوهرتان 👈اينكه لحن حرف زدن شما تند نباشد و بوي تحكم وبرتري جويي ندهد 👈اينكه طريقه گفتن شما طوري باشد كه واقعايكراست برويد سر اصل مطلب .و ساعتها مقدمه چيني نكنيد و رنجش خود را به شوهرتان بفهمانيد.مثلا بگوييد:"من از اين كه تو فلان حرف رو پيش خانوادت به من زدي رنجيده خاطر شدم." و در ادامه بگوييد" چه خوب بود كه اگر هم حرفي داري وقتي تنها هستيم به خودم بگويي" وامثال اينها . اينكه عاقل و متين و منطقي باشيد. ‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌ کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند ❤️ --❅ೋ❅♥️♡♥️❅ೋ❅-- https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae
1_4584394215.mp3
13.85M
به وقت دلتنگی🥀 کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند ❤️ https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae
تو نهایت عشقـــی نهایت دوســـت داشتن و در لابلای این بی نهایــــتا چقدر خوشبختم که تو سهم منـــی❤️ 🌼🌼🌼 ☔️☔️☔️
1_1168427799.mp3
3.53M
⇦بر مشام قلب من پیچیده عطرِ ؏ـشق تـــــ♡ـــــو...! کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند ❤️ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae
⭕️ هنگام خرید به نظر همسرتون احترام بذارید، حتی اگر سلیقش با شما یکی نباشه. لازم نیست حتما طبق میل او خرید کنید مهم اینه که در مقابل نظراتش چه عکس العملی نشون میدین اگر همیشه انتخاب‎هاشو رد کنید و یا مسخره کنین مطمئن باشید دیگه واسه همراهی شما تمایلی پیدا نمیکنه کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند ❤️ ‌┅┄ ※♥️👫♥️※┄┅ https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae
افزایش ۵۰ساله‌هایی که ازدواج نمی‌کنند 🔹بعضی آمارها نشان می‌دهند ۳۰۰ هزار زن و ۱۰۰ هزار مرد در وضعیت تجرد قطعی قرار دارند و ۱۳ درصد خانوارهای ایرانی تک‌نفره‌اند. 🔹همچنین چهار درصد از این جمعیت، تجرد اختیاری دارند و ۹درصد دیگر امکان ازدواج ندارند. 🔹این آماری غیررسمی است درباره کسانی که ۵۰سالگی را رد کرده‌ و دیگر تمایلی به ازدواج ندارند. صالح قاسمی، پژوهشگر حوزه جمعیت: 🔹در دهه ۶۰ و ۷۰، ایران با بحران مضیقه ازدواج روبه‌رو شد. 🔹دلیل آن هم این بود که تعداد مردهایی که در سن مقابل خانم‌ها برای ازدواج وجود داشت، کم شد و این امر فرصت ازدواج را از خانم‌ها سلب کرد اما امروز در کشور با بحران مضیقه ازدواج روبه‌رو نیستیم. کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند ❤️ https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae
چه عواملی سبب ثابت ماندن رشد سینه‌ها می‌شود؟ 🔸وقتی که دختران به سن بلوغ می‌رسند، هورمون استروژن به داخل بدنشان  وارد شده و سینه‌هایشان شروع به بزرگ شدن می‌کند. این حادثه همزمان با نخستین دوره پریود آغازمی‌شود. تغذیه 🔸اگر دارای کمبود ویتامین هستید، هورمون‌های مربوطه ترشح نخواهند شد و رشد سینه متوقف می‌گردد. وراثت 🔹اندازه‌ی سینه‌های شما ممکن است به هر یک از خانم‌های درون خانواده‌تان شباهت پیدا کند یا اینکه در کل مثل هیچکدام نباشد! تغییرات هورمونی 🔸نواسانات هورمونی در طول زندگی هم متوقف شوند! حتی اگر رشد سینه‌های شما در سن ۱۸ سالگی متوقف شود، می‌تواند دوباره در دوران بارداری رشد کند. یا اینکه پس از شیر دادن به نوزاد، دیگر سینه رشد نخواهد کرد و برعکس کوچک هم خواهد شد. 🔹همچنین مصرف قرص‌های ضد بارداری نیز می‌توانند اندازه‌ی سینه‌های شما را مادامی که مصرفشان را قطع کنید موقتا افزایش دهند، در آن زمان دوباره سینه‌های شما کوچک‌تر شده و این، دوباره پایانی برای رشد سینه‌های شما خواهد بود. کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند ❤️ https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae
مهمترین دلایلی که باعث تنوع طلبی جنسی زوجین و در نهایت خیانت می شود: ▪️عادت به چشم چرانی ▫️دیدن تصاویر شهوت انگیز ▪️فانتزی های جنسی بیش از حد ▫️تماشای فیلم های محرک جنسی ▪️مشاهده سریال های خیانت آمیز ▫️اهمیت ندادن زوجین به ظاهر خود کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند ❤️ https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae
وقفه‌ی زمانی زیاد بین دو رابطه‌ی جنسی  یکی از علل زودانزالی ▫️تعداد رابطه‌ی جنسی بسته به سن و سال افراد، وضعیت سلامت جسمانی و حالت‌های روحی فرد متغیر است. اصولا با گذر زمان و افزایش سن منحنی فعالیت‌های جنسی به طرف پایین حرکت می‌کند. ▫️برای مثال یک فرد در سن ۱۸ سالگی ممکن است هر شب تمایل به سکس داشته باشد، در حالی که یک مرد ۵۰ ساله ممکن است ۲-۱ بار در هفته و یا در سن بالای ۶۰ سال یک بار در یک هفته یا دو هفته نزدیکی جنسی صورت گیرد. ▫️اساسا هر چه فاصله بین نزدیکی‌ها بیشتر باشد، آستانه‌ی تحریک پذیری افراد کمتر شده و باعث انزال‌زودرس می‌شود. کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند ❤️ https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae
تحقیقات نشون داده که نباید رخت خوابتو مرتب کنی !❌ 🔹نقل از آرگوس، یک متخصص گفت نباید رختخواب خود را در صبح مرتب کنید و در مورد تاثیر وحشتناکی که این کار میتواند روی شما داشته باشد هشدار داد و گفت اجازه دهید تخت‌ها صبح قبل از مرتب شدن کمی نفس بکشند 🔹در طول شب ملحفه‌های گرم و مرطوب، گرد و خاک را جذب میکنند و پس از مرتب کردن داخل رختخواب به دام می‌افتند. در طول شب ما نه تنها عرق میکنیم بلکه سلول‌های پوستمان هم میریزد و این یک آهنربا برای کنه‌های گرد و خاک و ساس است 🔹 خب خدارو شکر! بهانه واسه کسانی که عادت ندارن رختخوابشون رو جمع کنن جور شد. کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند ❤️ https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae
تاثیر مصرف‌مواد مخدر بر روی عملکرد و میل‌جنسی ▫️گرچه در ابتدای شروع مصرف مواد مخدر (تریاک، هروئین، مورفین، ترامادول، متادون و...) به طور موقت با کاهش سطح اضطراب، مشکل زودانزالی فرد بهتر می‌شود. ▫️اما با افت سطح مواد در خون‌فرد و بازگشت اضطراب نیاز به مصرف مجدد مواد و آرام‌بخشی بالا می‌رود و در صورت عدم مصرف، زود انزالی بر می‌گردد و همین قضیه باعث وابستگی فرد به مواد مخدر و اعتیاد می‌شود. ▫️چنین به نظر می‌رسد که مواد مخدر در اوایل مصرف به علت برداشتن مهارهای روانی فرد و افزایش اعتماد به نفس و خلق فرد باعث افزایش میل جنسی فرد می‌شود، در حالی‌که تکرار مصرف مخدرها ولو به صورت تفریحی در طولانی مدت منجر به کاهش انرژی و ایجاد رخوت و افت میل و تحریک پذیری جنسی فرد و در نهایت عدم تجربه‌ی انزال و ارگاسم خواهد شد. ▫️ضمن اینکه مصرف این مواد می‌تواند اختلالاتی مثل اضطراب و افسردگی ایجاد کند و این اختلالات خودشان به طور ثانویه منجر به بروز مشکلات جنسی می‌شوند. کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند ❤️ https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
برخی از کسانی که در زندگی زناشویی شکست خورده‌اند یا کسانی که از سن متعارف ازدواجشان گذشته است (به ویژه خانم‌ها)، همچنان بر ملاک‌های پیشین خود برای ازدواج تاکید می‌کنند که درست نیست. ✅ بهتر است اندکی از شرایط خود (تفاوت سنی، تفاوت تحصیلی، همتایی اقتصادی و... ) بکاهند. ✅ اما نباید از شرایط ازدواج (اعتقاد مشترک، اعتیاد، شرابخواری، اختلالات روحی-روانی، عدم تعادل روانی و... ) دست بردارند. ‌┅┄ ※♥️👫♥️※┄┅ https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae
کانال زوج خوشبخت و تربیت فرزند❤
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿ ✿❀بِسْـمِـ الرَّبِ الشُّہَــداءِ وَالصِّدیـقین ✿❀ ✿❀رمان #واقعی ✿❀ #زندگینامہ_شہیدایوب_ب
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿ ✿❀بِسْـمِـ الرَّبِ الشُّہَــداءِ وَالصِّدیـقین ✿❀ ✿❀رمان ✿❀ ✿❀نیمہ ݐــنہان ماه ۱۵ ✿❀قسمت صدای کلید انداختن به در آمد. آقا جون بود. به مامان سلام کرد و گفت: _طلا حاضر شو به وقت آقا ایوب برسیم.😊 اقاجون هیچ وقت مامان را به اسم اصلیش که «ربابه» بود صدا نمی کرد. 💞همیشه می گفت طلا💞 خیلی برایم سنگین بود... من، ایوب را پسندیده بودم و او نه😐 آن هم بعد از ان حرف و حدیث ها... قبل از اینکه آقاجون وارد اتاق شود چادر را کشیدم روی سرم و قامت بستم. مامان گفت: _تیمورخان انگار برای پسره مشکلی پیش آمده و منصرف شده. ایرادی هم گرفته ک نمیدانم چیست وسط نماز لبم را گزیدم. آقاجون آمد توی اتاق و دست انداخت دور گردنم بلند گفت: _من می دانم این پسر برمی گردد. 😊اما من دیگر به او دختر .☝️ می خواهد عسلم را بگیرد قیافه ام می آید. یک هفته از ایوب خبری نشد. تا اینکه باز، اکرم خانم زنگ زد و با ما کار داشت. گوشی را برداشتم: + بفرمایید؟ گفت:_سلام ایوب بود چیزی نگفتم _ من را به جا نیاوردید؟ محکم گفتم:_نخیر _ بلندی هستم. + متأسفانه به جا نمی آورم. _ حق دارید ناراحت شده باشید، ولی دلیل داشتم. + من نمی دانم درباره ی چی حرف می زنید. ولی ناراحت کردن دیگران با دلیل هم کار درستی نیست. _ اجازه دهید من یک بار دیگه خدمتتان برسم. + شما فعلا کنید تا ببینم چه می خواهد. خداحافظ. گوشی را محکم گذاشتم. 😠از اکرم خانم خداحافظی کردم و برگشتم خانه. از عصبانیت سرخ شده بودم.😡 چادرم را پیچیدم دورم و چمباتمه زدم کنار دیوار. اکرم خانم باز آمد جلوی در و صدا زد: _شهلا خانم تلفن. تعجب کردم:😳 _با ما کار دارند؟؟ گفت: _بله همان آقاست کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند ❤️