❤️رمان جدید❤️
💜نام رمان: عشــــــق آسمـــــــانــے مـــن💜
💚نام نویسنده: بانــــــــو مینودری💚
💙تعداد قسمت: 19💙
🧡با ما همـــراه باشیـــــن 🧡
کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند ❤️
ایتا
https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae
سروش
https://splus.ir/joingroup/AGimDIjc-b5qplaV1a7j9g
💚بنــــــــامـ خــــدای محـــمد💚
🌷رمان کوتاه و #واقعی
💞 #عشق_آسمانی_من
❤️مقدمه❤️
بسم الله الرحمن الرحیم
#داستان_عشق_آسمانی_من
داستان زندگی و شهادت #شهید_مدافع_وطن_محمد_سلیمانی
از زبان همسر بزرگوارشان از دوران کودکی همسرشان هست
داستان باسفر نویسنده به قم و دیدار با همسر شهید شروع میشود
و از قسمت سوم-چهارم *خانم سلیمانی* روای داستان میشوند😊
با ماهمراه باشید😍
در #داستان_عشق_آسمانی_من
به قلم #بانوی مینودری
✍نویسنده؛ بانو مینودری
کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند ❤️
ایتا
https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae
سروش
https://splus.ir/joingroup/AGimDIjc-b5qplaV1a7j9g
💚بنــــــــامـ خــــدای محــــ👣ـــــمد💚
🌷رمان کوتاه و #واقعی
💞 #عشق_آسمانی_من
قسمت #اول
_زهرا!😊
با شنیدن صدای مادرم سرم رابرمیگردانم اما حرفی نمیزنم
صدای مادرم دوباره در گوشم تکرار میشود:
_زهرا مادر مگه با تو نیستم؟!😐
سریع جواب میدهم:
_بله😅
+همه وسایلات رو برداشتی؟😊
دستانم را پشت سرم میگذارم و نفس عمیقی میکشم:
_بله...همه رو برداشتم😇
صدای فاطمه(خواهرم) گوشم را نشانه میگیرد
_این همه لباس برای یک ماه؟😳
سرم را برایش تکان میدهم و میگویم:
_اره آبجی...☺️
به سمتم می آید و لبخند دندان نمایی میزند:
_ضبط صوت چی؟برداشتی؟😁
آب دهانم را قورت میدهم و با خنده میگویم:
_اصلا به تو ربطی داره؟😃😜
صدای زنگ تلفن همراهم 📲در گوشم میپیچد،
آرام کیفم را رها میکنم و جواب میدهم:
_جانم «فرحناز» ؟ دارم میام...
مادرم مرا در آغوش میگیرد و آرام کنار گوشم میگوید:
_مراقب خودت باش😊
بوسه ای بر پیشانی اش میزنم و میگویم:
_چشم مامان گلم...☺️😘
فاطمه کنارم می آید ،
محکم به شانه ام میزند و ارام میخندد، عاشق شیطنت هایش هستم...
دلم برای خنده هایش ضعف رفت...
دستش را محکم میگیرم و گونه اش را میبوسم...خیلی دوستش دارم
#ادامه_دارد
✍نویسنده؛ بانو مینودری
کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند ❤️
ایتا
https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae
سروش
https://splus.ir/joingroup/AGimDIjc-b5qplaV1a7j9g
💚بنــــــــامـ خــــدای محــــ👣ـــــمد💚
🌷رمان کوتاه و #واقعی
💞 #عشق_آسمانی_من
قسمت #دوم
با آژانس💨🚕 تا مسجد ولیعصر میروم...
💭فکر و خیال را پس میزنم و از ماشین پیاده میشوم...
قدم هایم را آرام برمیدارم...
صدای فرحناز در گوشم میپیچد:
_یه سال میخوای بمونی خونه مهدیه؟ 😳
میخندم و زیر لب میگویم:
_راست میگی...وسایلام خیلی زیاده😅
«مطهره» حرفم را قطع میکند،با خنده میگوید:
_میخواستی کامیون بگی بیاد کمد وسایلاتو بیاره قم ..😁
فرحناز نگاهی به صورتم می اندازد و هرسه آرام میخندیم...😃😄😁
چمدان را زمین میگذارم و👑 چادرم 👑را روی سرم مرتب میکنم...
سوار اتوبوس میشویم🚌
اولین مکان توقف حرم امام (ره)هست
یک ساعتی فاصله داریم ...
لبم را از ذوق میگزم☺️😍
در حد یک ربع زیارت میکنم و از فرحناز مطهره جدا میشوم...
به سمت معبودگاه عشق قعطه ۵۰بهشت زهرا حرکت میکنم
#مزار_شهید_مدافع_حرم_آقاسید_محمد_حسین_میردوستی😍😢
مزارش خیلی خلوت است
تلفن همراهم📲 را از داخل کیف برمیدارم...
و مداحی #منم_باید_برم را پلی میکنم ...
اشکهایم جاری میشود،قطره اشکی مژه های بلندم را رها میکند و روی گونه ام مینشیند...
صفحه گوشی روشن میشود و نام فرحناز روی صفحه گوشی نقش میبندد...
صدایم را صاف میکنم و جواب میدهم:
_بله
فرحناز با صدای نسبتا بلند میگوید
_کجا رفتی تو؟
درحالی که با یک دستم گلاب 🌸را روی مزار 👣🇮🇷سرازیر میکنم میگویم:
-هیس چه خبرته؟😊
صدای فرحناز بلند تر از قبل در گوشم میپیچد:
_نمیگی من نگرانت میشم... کجا رفتی؟😵
-اومدم مزار آقاسید ...😊
فرحناز _خب به ما هم میگفتی میومدیم...😕😐
❣❣❣❣❣❣❣
در فکر فرو میروم...
قرار است یک ماه قم بمانم و زندگی #شهید_مدافع_وطن_محمد_سلیمانی را بنویسم...✍
فرحناز کنارم مینشیند:
_زهرای من از من ناراحته؟☹️
_زمزمه میکنم:فرحناز...😳😕
حرفم را قطع میکند و میگوید:
_آخه نگرانت شدم...😒
لبخندی نثار چهره پاکش میکنم:
_دیگه که گذشت ولش کن...
فرحناز نفس عمیقی میکشد:
_گوشیت داره زنگ میخوره👀
مطهره نگاهی به صورتم می اندازد و میگوید:
_گوشی کشت خودشو جواب بده دیگه...😃
با قدم های بلند خودم را به میز میرسانم و جواب میدهم:
_سلام «مهدیه» جان...خوبی
چند لحظه مکث میکند و میگوید:
_سلام...کجایین
مطهره مقابلم می ایستد و با تکان دادن سرش میپرسید
_کیه!؟...😟
همانطور که به صحبت های مهدیه گوش سپرده ام، در دهان آرام میگویم:
_مهدیه س..☺️
فرحناز بلند صدایم میزند:
_زهرا، با یه خداحافظی مهدیه رو خوشحال کن...😁
بالاخره صحبت هایم را به جمله آخر میکشانم:
_کار نداری مهدیه جان؟یک ساعت دیگه میبینمت...
خوشحالی را میتوان در چشمهایم به وضوح دید...☺️😍
فرحناز به سمتم قدم برمیدارد،ارام میپرسد:
_چی گفت مهدیه؟
با شیطنت لبخندی میزنم و میگویم:
_چیزی خاصی نگفت ...😜😉
مطهره گوشه لبش را به دندان گرفته و به من زل زده،...لبش را رها میکند و میگوید:
_چی گفته داری از خوشحالی میمیری...!
همانطور که روسری ام را با وسواس مرتب میکنم با لبخندی از روی خوشحالی به مطهره و فرحناز نگاه میکنم:
_گفت آقای فاطمی نیست یک ماه...منم این یک ماه رو میرم خونه مهدیه،
مکث میکنم و بلند میگویم:
_یعنی دیگه خوابگاه نمیرم...😅😍
#ادامه_دارد
✍نویسنده؛ بانو مینودری
کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند ❤️
ایتا
https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae
سروش
https://splus.ir/joingroup/AGimDIjc-b5qplaV1a7j9g
💚بنــــــــامـ خــــدای محــــ👣ـــــمد💚
🌷رمان کوتاه و #واقعی
💞 #عشق_آسمانی_من
قسمت #سوم
وارد حرم میشوم،...🕌🕊
قبل اینکه من دهان باز کنم مهدیه میگوید:
_سلام،من اینجام!😄✋
نگاهی به مهدیه می اندازم و میگویم:
_مامان شدنت مبارک😊👶🏻
دستم را میگیرد و آرام میگوید :
_آرومتر، آبرومو بردی.😅
فرحناز با خنده به سمتمان می آید:
_ببخشید دیگه بعد از گذشت دوسال ما نتونستیم زهرا رو آدم کنیم😁😜
سرم را بلند میکنم و چشم غره ای برایش میروم...
مهدیه لیوان را با دو دستش میگیرد:
_اتفاقا زهرا خانومه،فقط یکم شلوغه😍😉
لحظه ای مکث میکند و میگوید:
_بریم زیارت،بعد بریم خونه ما...
صدای فرحناز دوباره در گوشم میپیچد:
_نه عزیزدلم،ما که نمیتونیم بیایم شما این عتیقه خانم رو ببر، باید یک ماهم تحملش کنی!😁
مهدیه لبخندی میزند :
_قدمش روی چشمام
همانطور که زیپ کیفم را میکشم، میگویم:
_دلت بسوزه فرحناز خانم.😌
کیف را روی شانه ام می اندازم،مطهره رو به من میگوید:
_زهرا بریم زیارت؟😊
مهدیه آخرین جرعه آب را مینوشد:
_بریم عزیزم.😊
لب میزنم:
_آره بریم،خسته شدیم اینقد وایستادیم😅
فرحناز زبان درازی میکند:
_الهی بمیرم عرق از سر و روت میباره، اصلا معلومه خسته شدی!😂
چادر سفید رنگم را روی سرم می اندازم و میخندم...
دو رکعت نماز میخوانم به نیت تمام کسانی که التماس دعا گفته اند.
صدای آرام مهدیه را از چند فاصله چند قدمی میشنوم:
_زهرا جان بریم؟
سرم را برمیگردانم:بریم...
پر انرژی فرحناز و مطهره را صدا میزنم،صدای بشاش مطهره میپیچد:
_خدافظ زهرا☺️👋
بوسه بر صورتش میزنم و میگویم:
_خدافظ،ببخشید شدم رفیق نیمه راه.😘
با شیطتنت لب میزنم:
_میدونم برم دلتون برام تنگ میشه
فرحناز بلند میگوید:
_نه تو فقط برو،دل ما واسه تو تنگ نمیشه!😂
زیر چشمی نگاهش میکنم:
_من که دلم خیلی ضعف میره برای آسمون چشمات!😌
مهدیه میزند زیر خنده...
از در خروجی خارج میشویم،مهدیه تا کنار ماشین یکی از ساک هایم را می اورد...💨🚕
ماشین جلوی خانه می ایستد:
_بفرمایید خانم.😊
زیپ کیفم را میکشم تا کرایه را حساب کنم، مهدیه سریع میگوید:
_زهرا
بدون معطلی میگویم:_بله
دستم را نگه می دارد و کرایه را حساب میکند...😠☺️
مقابل در خانه می ایستم،مهدیه در را باز میکند:
_زهرا جان بفرما..
وارد حیاط خانه میشوم،با یک دست چادرم را نگه میدارم و با دستی دیگر چمدان را.
زهرا در اتاق را باز میکند:
_برو تو وسایلاتو بذار زمین خسته شدی ...😊
خانه ای نقلی اما پر از عشق،همین که وارداتاق میشوم...
عکس #حضرت_دلبر_امام_خامنه_ای دیده میشود...
مهدیه چادرش را از سرش برمیدارد و به سمت اتاق خواب میرود:
_زهرا توهم وسایلاتو بیار بذار این اتاق...
لباسهایم را عوض میکنم و از اتاق خارج میشوم. صندلی را عقب میکشم مینشینم.
_زحمت کشیدی عزیزم😊
مهدیه درحالی که غذا را میچشد میگوید:
_رحمتی خانم☺️
و بعد سریع ادامه میدهد:
_زهرا با 🌸همسر شهید 🌸هماهنگ کردی ؟
جرعه ای از شربتم را مینوشم:
-بله عزیزم.. فقط باید الان پیام بدم و ساعتش رو هماهنگ کنم.
در مخاطبهایم نام همسر شهید را پیدا میکنم و چندخطی تایپ میکنم
خط آخر را از بقیه خط ها فاصله میدهم:
_ساعت ۱۱صبح در حرم ...🕙🕌
مهدیه همانطور که چشم به من دوخته میگوید:
_فکر کنم خوابت میاد
لبخند کم رنگی میزنم و به سمت اتاق خواب میروم:
_نه زیاد،میرم وسایلای فردا رو حاضر کنم...
کیفم را از روی میز برمیدارم،مهدیه تقه ای به در میزند و وارد اتاق میشود:
_ضبط صوت یادت نره...
خمیازه ای میکشم و جواب میدهم:
_نه عزیزم گذاشتم تو کیف...
کیف را دوباره روی میز میگذارم و مینشینم...
با صدای مهدیه چشمهایم را باز میکنم:
_جانم😴
آرام میگوید:
_عزیزم بلند شو لباست رو عوض کن بخواب...😅
❣❣❣❣❣❣
چشمهایم را باز میکنم،کش و قوسی به بدنم میدهم و از اتاق خارج میشوم.
آبی 💦😌به صورتم میزنم و دوباره به اتاق برمیگردم...
روسری گلبهی رنگم را از داخل چمدان برمیدارم مقابل آیینه لبنانی میبندم.
چادرم را برمیدارم و از اتاق خارج میشوم.
در حیاط زیر درخت مینشینم...
صدای مهدیه از اتاق خیلی ضعیف به گوشم میخورد:
_هیچی جا نذاشتی زهرا؟
به سمت پنجره اتاق میروم و آرام میگویم:
_نه،بیا بریم دیر شد...
وارد کوچه میشوم،
ماشین🚙 جلوی در خانه منتظر است،دستگیره در را به سمت خودم میکشم و مینشینم...
#ادامه_دارد
✍نویسنده؛ بانو مینودری
کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند ❤️
ایتا
https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae
سروش
https://splus.ir/joingroup/AGimDIjc-b5qplaV1a7j9g
#زن_امروزی
زمان بیشتری را به همسرتان اختصاص دهید!
محققان می گویند زوج هایی که روزانه دست کم ۳۰ دقیقه را در کنار هم سپری می کنند، کمتر در معرض خطر جدایی و اختلاف وخیانت قرار دارند!
─═इई🍃❤️ ⃟ 🍃ईइ═─
کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند
کینه ها را فراموش كنيد
نگه داشتن کینه از دیگران سطح هورمون کورتیزول را در بدن افزایش میدهد و منجر به افزایش وزن می شود
همچنین كينه توزی فشار خون و قند خون را بالا ميبرد.
─═इई🍃❤️ ⃟ 🍃ईइ═─
کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند
دعواهای زناشویی به دو نتیجه ختم میشود: یا هر دو نفر از آن برنده بیرون می آیند، یا هر دو بازنده!
فردی که تلاش میکند دعوای زناشویی را از همسرش ببرد، بزرگترین بازندهی زندگی است.
ممکن است دعوا را برده باشد، اما به مرور رابطه و زندگی را خواهد باخت.
یاد بگیرید که مشکلاتتان را به درستی طرح و سپس حل کنید و شنوندهی گلایه و شکایت همسرتان باشید و در پایان سعی کنید به نقطهیی برسید که هر دو با رضایت به اختلاف پایان دهید.
─═इई🍃❤️ ⃟ 🍃ईइ═─
کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند ❤️
ایتا
https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae
سروش
https://splus.ir/joingroup/AGimDIjc-b5qplaV1a7j9g
كودك نيازمند مهر والدين است نه دلسوزی آنها.
هرچقدر در توان داريد به او مهر بورزيد ولي دلسوزی نكنيد چرا كه دلسوزی مانع رشد كودك ميشود.
مثلا اگر كودک شما قادر است خودش غذا بخورد ولی شما به او غذا ميدهيد ،در حقيقت دلسوزی كرده ايد.
كودک شما بايد بداند كه با گريه كردن نميتواند به خواسته هايش برسد و اگر شما به گريه های او توجه كنيد دلسوزی كرده ايد!
https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae
پس از انجام یک کار با فعالیت منفی، از کودک سوالاتی را که با «چرا» شروع می شود نپرسید!
👈 پرسیدن سوالاتی مانند«چرا این کار رو انجام دادی؟» یا«چرا این ها رو روی زمین ریختی؟» دربیشتر مواقع یک پاسخ به همراه دارد:
دوست داشتم! دلم می خواست!... 😐
👈 بهتر است سوالات شما به این صورت باشد: «دخترم چی شد؟» یا «پسرم چه اتفاقی افتاد؟»
تا کودک احساس حق به جانب نسبت به کار خود نداشته باشد و درباره ی کارش با شما گفتگو کند.
https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae
تاثیر روابط خانوادگی بر کودک
مادر نصف تن روانی کودک و پدر نصف دیگر تن روانی کودک است
هرگاه به هر دلیلی همسرتان را در حضور فرزندتان تخریب میکنید، بدگویی میکنید، درد دل میکنید، مقابل فرزندتان به او پرخاش می کنید، به او نسبتهای ناشایست میدهید و...
نیمی از تنه روانی فرزندتان را از بین میبرید و آسیب مستقیم و غیر قابل ترمیم به فرزندتان میزنید.
مشکلاتتان را با همسرتان بدون توهین و تحقیر حل کنید مخصوصا مقابل فرزندانتان...
https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae
خیلی وقتها به امتحان دیکته فکر می کنم، اولین امتحانی که در کودکی با آن روبرو شدم.
چه امتحان سخت و بی انصافانه ای بود.
امتحانی که در آن، نادانسته های کودکی بی دفاع، مورد قضاوت بی رحمانه دانسته های معلم قرار می گرفت.
امتحانی که در آن با غلط هایم قضاوت می شدم نه با درست هایم.
اگر دهها صفحه هم درست می نوشتم، معلم به سادگی از کنار آنها می گذشت اما به محض دیدن اولین غلط دور آن را با خودکار قرمز جوری خط می کشید که درست هایم رنگ می باخت. جوری که در برگه امتحانم آنچه خود نمایی می کرد غلط هایم بود.
دیگر برای خودم هم عادی شده بود که آنچه مهم است داشته ها و توانایی هایم نیست بلکه نداشته ها و ضعف هایم است.
آن روزها نمی دانستم که گرچه نوشتن را می آموزم اما ...
بعدها وقتی به برادر کوچکترم دیکته می گفتم همان گونه قضاوت کردم که با من شد وحتی بدتر.
آنقدر سخت دیکته می گفتم و آنقدر ادامه می دادم تا دور غلط های برادرم خط بکشم.
نمی دانم قضاوتهای غلط با ما چه کرد که امروز از کنار صفحه صفحه مهربانی دیگران می گذریم اما با دیدن کوچکترین خطا چنان دورش خط می کشیم که ثابت کنیم تو همانی که نمی دانی، که نمی توانی.
کاش آن روزها معلمم، چیز مهمتری از نوشتن به من می آموخت.
این روز ها خیلی سعی می کنم دور غلطهای دیگران خط نکشم.
این روز ها خیلی سعی می کنم که وقتی به دیگران می اندیشم خوبیهاشان را ورق ورق مرور کنم.
کاش بچه هایمان مثل ما قضاوت نشوند.
کانال تربیت فرزند 👇
https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae
والدین موفق بهترین شنوندگان حرفهای فرزندخودهستند،بادقت به سخنان فرزند خودگوش میدهند،حرف اورا قطع نمیکنند،درمقابل اوحالت تهاجمی و پرخاشگرانه نمیگیرند.
https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae
اگر میخواهیدکودک مستقلی داشته باشید برای تلاش او احترام قائل شوید.
وقتی تلاش کودک مورد احترام قرار گیرد، کودک جرأت خود را متمرکز می کند تا کار خودش را به پایان برساند.
❌ چقدر طولش میدی تا بند کفشتو ببندی.
✅ میبینم که داری خوب تلاشتو میکنی تا با دقت بند کفشتو ببندی.
https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae
براي اينكه فرزند حرف شنويي داشته باشيد.
🔸 با او واضح و شفاف صحبت کنید.
🔸 به او بگویید که چه کاری می خواهید انجام دهد ؟
🔸 به او بیاموزید که چگونه آن کار را انجام دهد؟
مثلاً وقتی از فرزندتان می خواهید اطاقش را مرتب کند، طریقه ی انجام این کار را نیز برایش بازگو کنید:
👈 لطفا تختت را مرتب کن !
👈 لباس های کثیف را داخل حمام و لباس های تمیز را در کمد بگذار !
👈 اسباب بازی ها را روی قفسه و کتابها را در جای خود قرار بده !
در این صورت کودک می داند از کجا و چطور شروع کند.
وقتی او نداند که منظور شما چیست؟ نمی تواند فرمان شما را اجرا کند، این امر باعث سوتفاهم شما شده و تصور می کنید که او لجبازی می کند و حرف گوش نمی کند.
https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae
واژه "کثیف" را در صحبت با کودک حذف کنید.
بچه شما وقتی خاک بازی یا گل بازی می کند، کثیف نمی شود، بلکه خاکی یا گلی می شود.
استفاده از واژه کثیف خلاقیت بچه را کور کرده و او را در آینده وسواسی می کند.
کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند ❤️
کانال زوج خوشبخت و تربیت فرزند❤
💚بنــــــــامـ خــــدای محــــ👣ـــــمد💚 🌷رمان کوتاه و #واقعی 💞 #عشق_آسمانی_من قسمت #سوم وارد
💚بنــــــــامـ خــــدای محــــ👣ـــــمد💚
🌷رمان کوتاه و #واقعی
💞 #عشق_آسمانی_من
قسمت #چهارم
🌸خانم سلیمانی🌸 را از دور میبینم،به سمتش میروم،سلام گرمی میدهم و صورت محیا 👧🏻را میبوسم.
خانم سلیمانی لبخند زیبایی میزند و میگوید:
_حالتون خوبه😊
در جوابش،لبخند عمیقی میزنم:
_شکرخدا.☺️
کیفم 👜را زمین میگذارم و مینشینم.
_مصاحبه📹 رو شروع کنیم خانم سلیمانی؟
صدایش در گوشم میپیچد:
_بله عزیزم،.. بفرمایید
چادرم را کمی جلوتر میکشم.. آرام و گرم میگویم:
_خوشحالم از دیدارتون..واقعا سعادتیه.😍
دستم را میگیرد و میگوید:
_محبت شماست خواهرجان😊
و بعد ادامه میدهد:
_باعث زحمتم شدم این همه راه از قزوین اومدید☺️😅
-نفرمایید بزرگوار،شما رحمتید😊
لیوان آب🍶 را برمیدارم و یک جرعه مینوشم:
-میشه از کودکی خودتون بفرمایید😊
فقط با اجازتون من صداتون رو ضبط کنم
_"ایرادی نداره بفرمایید"😊
بسم الله الرحمن الرحیم
«آذر زندی» هستم
متولد ۶۲/۱/۱ شهر نجف آباد اصفهان
💞همسر و دختردایی شهیدمدافع وطن محمدسلیمانی💞
دومین فرزند خانواده هستم.
ضبط را نگه میدارم:
_خانم سلیمانی شرمنده یه خاطره از کودکی تون بفرمایید و بعد ادامه بدید
چشمی میگوید و نگاهش را به محیا 👀👧🏻می دوزد:
_شش -هفت ساله بودم با بچه های همسایه رفتیم پارک... حین تاب بازی بینیشون خورد به تاب شکست😅اونروز سر یه شیطنتم یک کتک مفصل خوردم.
❣❣❣❣❣❣❣❣
نگاهی به ساعتم می اندازم،
یک ربع به اذان ظهر مانده. صدای زنگ موبایلم می آید.سر برمیگردانم و به موبایلم نگاه میکنم،
📲_"سلام،کی میای؟ "
جواب پیام مهدیه را میدهم و موبایل را داخل کیف میگذارم.
وضو میگیرم،خانم سلیمانی سجاده را رو به قبله پهن میکند.
آرام میگویم:
_التماس دعا،☺️
لبخندی میزند:
_محتاجیم به دعا...😊
سر سجاده مینشینم،قران را باز میکنم و سوره یس را زمزمه میکنم.
#ادامه_دارد
✍نویسنده؛ بانو مینودری
ایتا
https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae
سروش
https://splus.ir/joingroup/AGimDIjc-b5qplaV1a7j9g
💚بنــــــــامـ خــــدای محــــ👣ـــــمد💚
🌷رمان کوتاه و #واقعی
💞 #عشق_آسمانی_من
قسمت #پنجم
بعداز نماز مصاحبه را ادامه میدهیمــ..
خانم سلیمانی چندثانیه مڪـث مـیڪند و سپس ادامــه میدهد:
_من اصلا دختر آرامـے نبودم.. 😊در ذهن هیچ احدالناسـے نمیگنجیــد... آذر شیـطـون همـســر یـڪ پــاســدار و در پــے آن همــســرش شــهیــد بــشــود.☺️
یــادم مــے آیــد دبــیــرســتــانــے بــودم
یـڪـبـار دوچـرخـه🏍 مــسـتـخــدم مــدرســه را بــرداشــتــم و در حــیــاط مــدرسـه دوچـرخــه سـوارے ڪـردم😃
آن روز هم از سـمـت مـدیر دبـیـرسـتان هم از سمــت خانـواده تـوبــیخ سـخـتــے شـدم.😅
من_بــے صــدا میخنـدمــ...😅☺️
خانم سلیمانی _همــانــســال رشــتــه نــرم افــزار قــبــول شــدم
💎حـجـاب ڪـاملـے💎 داشــتــم امــا چـادرے نـبـودمـ. 😊☝️همـانـشــب ڪـه دانـشـگـاه قـبـول شـدم... مادرم بــرایــم چــادر گرفت.. 😊
روے تخت دراز ڪـشــیده بــودم ،مـادرم وارد اتــاق شــد و 💚پــارچــه مـشڪـے رنگ💚 را بــیـن مـن و خـودش پــهن ڪـرد...
مـیـتـوانستمــ حـدس بـزنـم پارچـه مـشـڪـے رنـگ حـتـمـا 👑چــادر👑 اسـت!
مــنــتــظر مــانــدم تــا مادرم حـرف را شـروع ڪنــد
مــادر هم خیـلــے مــنــتــظــرم نگـذاشـت:
_آذرجان پدرت دوسـت داره حــالا ڪـه دانـشـگاه قـبـول شـدے تو دانــشـگـاه چادر ســر ڪــنــی
عـجــولانــه بــیــن ڪــلام مـادر مـیــپـرم و مــیگــویـم :فــقط دانــشــگاه دیـگـه؟!
_"آره فــقــط دانــشــگــاه"
غــافــل از ایــنــڪــه ڪــمــتــر از یــڪ سـال عــشـق مــحـمــد❤️ ڪــارے مــیــڪـنــد ڪــه خــود چـادر را انــتــخــاب ڪــنــم.☺️👑
_مــحـیــا بــا سـرعــت بــه سـمــت مـا مــے آیــد و بــا لــحـن دلــنـشــیــن ڪــودڪـانـه اش مـیگویــد:
_مــامــان بــریــم خــونــه؟
خــانم سلــیـمــانـے دسـتــش را روے ســر مـحـیــا مــیڪشــد:
_عـزیــزم تا ۵دقـیقــه دیــگــه میریمــ...
دســتــش را بــه ســمــت مــن مــے آورد و میگویــد:
_زهراجــان ان شــاءالــلــه ادامــش بــراے فــردا قـبل از نمـاز مــغــرب وعــشــا بــاشــه.. محــیا خســتـه شــده
نـگــاهے بــه محـیـا ڪــه چهره اش داد مــیــزنــد خــســتــه اســت مــے انــدازمــ:
_بله،ببخـشـیدمــن غـرق داســتان شــده بــودم ،حــواسم به مــحــیــا جــان نــبــود.☺️
خــانم سلــیـمــانـے دســت مــحــیــا را مــیــگــیــرد:
_نه عــزیــزم ایــرادے نــداره.😊
چــادرم را چــنــدبــار روے ســرم حرڪت مــیدهم و مرتب مــیڪنــم:
_ممنــونم از لـطف شـمـا.
بــوسه اے بــر گونه محیا😘👧🏻 میـزنـم و مــیگویمــ
_مــحـیا جان خدافـظ عـزیـزم
مــوبایل را از داخــل ڪــیــف برمـیدارم. نــام مـهدیه را پــیدا مــیڪنــم و سریع تایپ میکنم
📲_ســلام ،خــسـته نباشے ڪلاســت ڪــے تـمـوم مـیـشـه؟
چــند دقــیقــه ڪــه میگذرد صداے زنگ مــوبایلم بــلند میشــود.
📲_ســلام، ســلامت باشــے نیمســاعــت دیگــه حـرمـمــ"
مــوبــایــل را داخــل ڪـیـف مـیگـذارم و زیـپـش را مـیـڪشــمــ.
باقدم هاے آهســتــه بــه ســمــت حــرم مــیــروم.
بــوے عــطــر حــرم بــه مــشــامــم مــیــرســد.😌🌸🕌
#ادامــه_دارد
✍نویسنده؛ بانو مینودری