کانال زوج خوشبخت و تربیت فرزند❤
🌤🌤🌤🌤🌤🌤🌤🌤🌤🌤🌤🌤🌤 🌤بسماللهالقاصمالجبارین 🌤اللهم عجل لولیک الفرج 🌤جلد اول پروانهای در دام عنکبوت 🌤جل
🌤🌤🌤🌤🌤🌤🌤🌤🌤🌤🌤🌤🌤
🌤بسماللهالقاصمالجبارین
🌤اللهم عجل لولیک الفرج
🌤جلد اول پروانهای در دام عنکبوت
🌤جلد دوم از کرونا تا بهشت
🦋رمان امنیتی، انقلابی و عاشقانه
🕸 #پروانه_ای_در_دام_عنکبوت
🌤قسمت ۲۶
به زحمت حلما رابه سوله رساندم ,
باکمک دیگر زنان خواباندیمش وبه لیلا گفتم اب گرم بیاور واز زنان دیگر خواستم اگر کسی از پرستاری وطبابت حتی مامایی سررشته ای دارد بیاید وچاقورا دراورد,اما همه مات ومبهوت بودند.
زیرلب بسم الله گفتم,
میخواستم بااحتیاط چاقورابیرون بکشم که یک مرد داعشی داخل امد:
_چه خبرشده؟بروید کنار...
کم کم دیگر مردان داعشی هم امدند وتا بدن غرق درخون حلما رادیدند همه نظرشان این بود که کسی که نخواهد به داعش,خدمت کند باید زجرکش شود,گویا حلما مسیحی بود, میخواستند اورا مانند عیسی مسیح به صلیب بکشند تا بیشترزجر بکشد...
خدای من...
اینها تقصیر من است..
قصدم نجاتش بود نه اینکه....عذاب وجدانم گرفته بود که ناگاه همان داعشی که دیشب حلما رابه خوابگاهش برده بود امد
وگفت:
_نه.... دست نگهدارید این دخترک زیبا دیشب خدمت ارزنده ای به من کرد...گرچه به زور بود وبا اجباروکتک ودست بسته ,اما شبم را خوش کرد
و قهقه ای شیطانی سرداد وادامه داد,
_برای خدمتی که کرده مستحق چنین مرگی نیست...
اسلحه اش راکشید وتیرخلاص رابرپیشانی اش نشاند...
باتمام وجود به این مطلب,
ایمان اوردم که اینان حیوانات پست ووحشی هستند ,خونخوارانی که هواوهوسهای درونیشان راباکشت وکشتار وتجاوز وجنایت وغارت ,التیام میدهند وهمه جا هم امضای خدا وپیامبرص رابرجنایاتشان جعل میکنند....
به خدا ,خدا غریب است....
محمد ص غریب است دراین دین نوظهور...
💞ادامه دارد ....
🦋نویسنده ؛ طاهره سادات حسینی
🌤🌤🌤🌤🌤🌤🌤🌤🌤🌤🌤🌤🌤
🌤بسماللهالقاصمالجبارین
🌤اللهم عجل لولیک الفرج
🌤جلد اول پروانهای در دام عنکبوت
🌤جلد دوم از کرونا تا بهشت
🦋رمان امنیتی، انقلابی و عاشقانه
🕸 #پروانه_ای_در_دام_عنکبوت
🌤قسمت ۲۷
امروز دهمین روزی است
که در چنگال ابلیس اسیریم,ده روز که برابر با ده هزارسال میکند,هرچه میبینیم جنایت است وجنایت,
فساداست وفحشا,
چپاول است وغارت به نام اسلام...
به نام خدا....
به نام محمدص...
نیروهای امنیتی عراق چندبار اطراف سوله ها را با هواپیماهای بمب افکنشان زده اند اما به ما ویابهتربگویم اموال غارتی دواعش هیچ اسیبی نرسیده است,ولی تمام داعشیها درتب وتابی نامحسوس هستند به گمانم قصد جابه جایی دارند.
دراین ده روز ما مانند بردگان بی جیره ومواجب لباس شستیم وغذا درست کردیم وسهم همه ی ما ازاین دنیا محدود میشد به یک وعده غذا انهم هنگام شب قرصی نان وچند دانه خرما...
برای ما که ازظلم اینان اشتهایی برایمان نمانده ,همین هم زیاد است ,اما امروز هنگام ظهر ابواسحاق باچهره ای خندان امد وبرخلاف همیشه دوپرس غذا که شامل برنج ومرغ میشد اورد وگفت:
_بخورید...سیربخورید ودست ورویتان رابشویید تا شاداب به نظر ایید ,امروز روز فروش بردگان دربازار اسلامی حکومت داعش است,بخورید به خودتان برسید تا بتوان پول بیشتری درازایتان بستانم...
اشکهایم سرازیر شد...
نمیدانم سرنوشت چه در چنته اش برای ما دوخواهر بینوا دارد... آیا ازهم جدایمان میکنند؟
مطمینم اگر ازهم جداشویم لیلا دراولین فرصت حب سمی رامیبلعد وکارخودراتمام میکند,
توکل کردم به خدا...
ابواسحاق که رفت,دست لیلا راگرفتم وگفتم:
_ان شاالله خیراست,لیلا جان اینجا نمیشد فرار کرد اماشاید بشود دربازار ویا....فرارکرد.
بازهم حرفی زدم که خوداعتقادی به ان ندارم.
ظرف غذارابازکردم...دختربچه ای کوچک که به همراه مادرجوانش اسیر داعشی ها شده بود ,خیره نگاهم میکرد...
بمیرم برایش حتما گرسنه است...
ناگاه یادعماد افتادم...
الان کجاست؟
گرسنه است؟
سالم است؟
اصلا زنده است؟
ظرف غذا رابستم وبه سمت دختربچه رفتم,غذا راگرفتم طرفش:
_بخور حره جان...مال تو...
از خوشحالی لبخندی زیبا زد وظرف رابا دو دستش به خود چسپانید,انگار گنجی بود که بیم از دست دادنش میرفت.
لیلا هم اشتهایی برای خوردن نداشت
اما مجبورش کردم چندلقمه بخورد وبرای اینکه حرفم خریدارداشته باشد خودم هم چندلقمه شریکش خوردم....
من ولیلا بایک ظرف غذا سیرشدیم ولی قسمت بیشترغذا برجا مانده بود که نصیب زنان اطرافمان شد....
💞ادامه دارد ....
🦋نویسنده ؛ طاهره سادات حسینی
🌤🌤🌤🌤🌤🌤🌤🌤🌤🌤🌤🌤🌤
🌤بسماللهالقاصمالجبارین
🌤اللهم عجل لولیک الفرج
🌤جلد اول پروانهای در دام عنکبوت
🌤جلد دوم از کرونا تا بهشت
🦋رمان امنیتی، انقلابی و عاشقانه
🕸 #پروانه_ای_در_دام_عنکبوت
🌤قسمت ۲۸
نزدیکای عصر عده ای از دختران وزنان ایزدی را با دستان بسته,سوارکامیون کردند وبه مقصدی نامعلوم حرکت کردیم...
به بازار بزرگ حکومت اسلامی داعش رسیدیم.
به لیلا توصیه کردم روبنده اش را برندارد واز نگاه کردن به خریداران اجتناب کند وتاحدممکن زمین رانگاه کند,اخه اینجوری استرسمان کمتر بود.
خدای من ,
انگار اینجا ماقبل اسلام است واینان ابوسفیان های دوران وما هم بردگان بی نوا...
یک مردداعشی تقریبا ۴۵ساله مامورفروش بردگان بود,بلندگویی دستی به دستش بود وبه ترتیب اولویتها کارش راشروع کرد..
اول از دختران ۱۲_۱۳ساله شروع کرد
وای من اینجا انسانهای مظلوم همانند جنسی مادی با قیمت ناچیز به فروش میرفتند اخر خباثت تاکجااا؟
ماهم ادمیم وانسان چرامثل حیوان با ما برخورد میشود؟
به چه جرمی باید اینهمه حقارت بکشیم؟
ایا این دیوصفتان انسان نما حاضرند برسر نوامیس خودشان هم چنین بیاید؟
بعضی دخترها رابه قیمت ناچیز۱۵دلار به فروش رساندن وخریداران هم همین همشهریهای خودمان بودند که به داعش ایمان اورده بودند
بعد به دختران چشم رنگی رسید ,
فروشنده برای تبلیغ کالایش ,چشمان رنگی دختران ودندانهای سفید انان را نشان جمعیت میداد وقیمت مزایده رابالا وبالاتر میبرد,این دختران درچشم بهم زدنی به فروش رفتند انگار همه ی جمعیت مشتاق داشتن چنین پروانه های زیبایی بود,یکی از زیباترین این دختران به قیمت۳۰۰دلار معامله شد وفروشنده اش ازخوشحالی انگاربال دراورده به اسمان پرواز میکرد...چقدرحقیرند این حرامیان مردنما...
کم کم جلوی ما خالی شد ونوبت رسید به دختران باکره...
از زیر روبنده مردان هوس بازی رامیدیدم که برای شهوت پرستی سیری ناپذیرشان هجوم اورده بودند ودست به جیب شده بودند..
من ولیلا را بایک طناب به هم بسته بودند ,
فروشنده به طرفمان امد ودست برد وروبنده هایمان رابالا زد وشروع کردبه تبلیغ....
که ناگاه...
💞ادامه دارد ....
🦋نویسنده ؛ طاهره سادات حسینی
🌤🌤🌤🌤🌤🌤🌤🌤🌤🌤🌤🌤🌤
🌤بسماللهالقاصمالجبارین
🌤اللهم عجل لولیک الفرج
🌤جلد اول پروانهای در دام عنکبوت
🌤جلد دوم از کرونا تا بهشت
🦋رمان امنیتی، انقلابی و عاشقانه
🕸 #پروانه_ای_در_دام_عنکبوت
🌤قسمت ۲۹ و ۳۰
آه خدای من این ابوعمراست...
ابوعمرروبه طرف فروشنده :
_ابواسامه ,من این دوکنیز را باهم میخواهم... هردو را...
فروشنده:
_ابو عمر این دو دختران کم سن وباکره هستند قیمتشان بالاست...
ابوعمر:
_ابواسامه,هرچه باشد باتخفیف حساب کن من هردو رامیخواهم,اگر جانفشانیهای پسر وامثال پسرمن نبود که الان شما همچین کنیزکانی نداشتی.
فروشنده:
_ابوعمر ,خدارحمت کند پسر شهیدت را اگر باخرید این کنیزان داغ ازدست دادن پسرت کمی التیام مییابد من تمام سعی ام رامیکنم تا حداکثر تخفیف رابرایت بگیرم...
این چی میگفت؟!
یعنی عمر مرده؟به درک واصل شده؟ کشته ی راه دولت داعش؟!!
دست,لیلا رادردستم فشردم وگفتم:
_دیدی درناامیدی بسی امیداست..الان باهم میریم خونه عمو ,شاید این همسایه دلش رحم امده ویاد نان ونمکی که باهم خوردیم افتاده وفهمیده دراین دنیا جزخدا پناهی نداریم,لیلا جان ناراحت نباش اگرشد ازاین همسایه بامعرفت میخواهم که عماد راهم برایمان پیداکند.
من ولیلا ازخوشحالی لبریز بودیم
اما نمیدانستیم که چه اتفاقات ناگواری درانتظارمان است واین ابوعمر باکینه ی شتری اش چه خوابها برایمان دیده...
وقتی از افکارم به درامدم که فروشنده میگفت:
_ابوعمر...ابواسحاق برای هرکدام ازاین دختران ۲۰۰دلار میخواهد اما تو هردو را با۲۰۰دلار میخری؟؟
بالاخره بعدازکلی چنه و...۲۲۰دلار بابت ما پول داد واشاره کرد دنبالش برویم.
توقع داشتم ابوعمر,دستان مارا باز کند ,
اما اودستانمان را باز نکرد هیچ...ریسمان رابه دستش گرفت ومارا مثل یک الاغ فراری دنبال خودش میبرد.
دلم شکست اما بیشتر نگران لیلا بودم نمیخواستم این نورامیدی که دردلش روشن شده ازبین برود بنابراین ابوعمررا صدازدم وگفتم:
_عمو جان ,ممنون که مارا ازاد کردید.
ابوعمر برگشت وچنان باخشم نگاهم کردکه ازترس به خودلرزیدم وگفت:
_اولا من عموی شما نیستم,ارباب شماهستم وشما هم کنیزان زرخرید من,درثانی من شمارا آزاد نکردم,خریدم برای خدمت به خودم, دیگرهم حرف نزنید...هنوز مانده تا آداب کنیز بودن را درک کنید..
به کوچه خودمان رسیدیم...
چشمم به درخانه مان افتاد,خانه ای که روزگاری پرازخنده وشادی وامنیت بود برایم , اما آن زمان که #امنیت داشتیم قدرش را نمیفهمیدیم ومدام ازسرخوش #می_نالیدیم واکنون که امنیتمان لگدکوب استران #داعشی شده بود ,میفهمیدم که چه چیزی را از دست داده ام...
درخانه ما بازبود..
مشخص بود که غارت شده وکسی هم ساکنش نیست...بوی مرگ از خانه به مشامم میرسید.
نگاه کردم لیلا شانه هایش به شدت میلرزید ودانستم که چرا......
اخر خداااا چرااااا؟به چه گناهی؟؟؟
ابوعمر درخانه رابازکرده بود
وچون دید ما محو خانه خودمان هستیم ,به زور مارا چپاند داخل خانه...
خاله هاجر روی حیاط بود تاچشمش به ما وابوعمر افتاد گفت:
_اینها دیگر کیستند؟؟ازصبح غیبت زده که بروی مهمان بیاوری؟
ابوعمر خنده ای کردوگفت:
_میهمان نیستند,کنیز خریدم برایت ,دیگر نمیخواهد دست به سیاه وسفید بزنی وفردا هم باخیال راحت بابچه ها برو به خانواده برادرت در روستا سربزن وچندماهی هم انجا بمان ونگران این نباش که من تنها هستم ,این کنیزان بامن هستند,ودرحین گفتن این حرفها روبنده را از صورت ما کنارزد...
خاله هاجر داشت لبخند میزد ازاینهمه مهر شوهرش که نسبت به او روا داشته...
تاچشمش به من افتاد
خنده روی لبانش خشکید وبه سمتم حمله کرد...با هروسیله ای که به دستش میرسید بر بدن من بینوا میزد,موهایم رامیکند، باانگشتانش پوست سروصورتم را میخراشید وفحش وناسزا بود که نثار من وپدرومادرم میکرد....اخربه چه گناه
💞ادامه دارد ....
🦋نویسنده ؛ طاهره سادات حسینی
1_2299911934.mp3
3.02M
#سعید_آسایش🎤
نباشی تو پیشم🎧🎨
●━━━━━──────
⇆ ◁ ㅤ❚❚ㅤㅤ▷ㅤ ↻
🎶. کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند.🎶
https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae
وقتی از کودک میخواهید کاری را انجام دهد سعی کنید از لحنی ملایم و شاد استفاده کنید.
لحنتان باید جوری باشد که گویی کودک را «دعوت» به انجام آن کار میکنید، نه اینکه به او «دستور میدهید» ؛ به این ترتیب احتمال لجبازی و نافرمانی او کمتر خواهد بود.
برای مثال میتوانید با هیجان بگویید:
«وقتی دستکشها و کلاهت را بپوشی، میتونیم بریم بیرون بازی کنیم»
https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae
بازیهای "کثیف کاری" برای بچه ها لازم است ...
به بازیهایی گفته میشود که بچه در اون احساس آزادی می کند و می تواند آزادانه با مواد مختلف بازی کند.
این بازیها سیستم پردازش حسی کودک را تقویت می کنند ، خلاقیت را پرورش می دهند و هیجانات منفی کودک مثل ترس ، اضطراب و خشم را کم می کنند.
انجام این بازیها ممکن است در خانه سخت باشد ولی در محیط کلاس با شرایط امن می شود این بازیها را انجام داد.
برای گروه سنی زیر ۲ سال مواد استفاده شده باید قابل خوردن و کاملا بهداشتی باشد.
https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae
تحقیر شدن در سنین پایین، در تشکیل شخصیت کودکان تاثیر زیادی دارد
دیدگاه فرزند (چه خودآگاه چه ناخودآگاه) نسبت به پدر و مادر این است که آنها عقل کل هستند و همه چیز را میدانند و سخنان و رفتارشان در مورد من مثل یک قانون است. اگر من را باهوش میدانند واقعا باهوش هستم اگر نه من را کمهوش و ناتوان تصور میکنند واقعا همانطور هستم.
https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae
نوجوانتان هر مشکلی داشته باشد به این معنا نیست که شما والدین خوبی نبودهاید؛ به جای سرزنش خود، روی نیازهای فعلی نوجوانتان متمرکز شوید.
اولین قدم برای این کار، پیدا کردن روشی برای ارتباط با اوست.
https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae
مهم است که بدانید که چه زمانی واکنش نشان ندهید
تا زمانی که کودک شما کار خطرناکی انجام نمیدهد و برای رفتارهای خوب خود توجه مثبت کافی دریافت میکند، نادیده گرفتن رفتار بد میتواند راهی موثر در جلوگیری از آن باشد.
نادیده گرفتن رفتارهای نامناسب میتواند به کودک پیامد طبیعی آنها را بیاموزاند. برای مثال، اگر کودک شما به عمد کلوچههای خود را زمین میاندازد به زودی متوجه خواهد شد که دیگر کلوچهای برای خوردن باقی نمانده است یا اگر اسباببازیهایش به زمین میاندازد و میشکند متوجه خواهد شد که دیگر نمیتواند با آنها بازی کند و طولی نمیکشد که یاد میگیرید کلوچههایش زمین نیندازد و با دقت با اسباببازیهایش بازی کند.
https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae
تغییر رفتار ناگهانی کودکان را جدی بگیرید، شاید در معرض آزار باشد!
در آزار جنسی معمولا فرد آسیبدیده به دلیل شرمساری و خجالت، ممکن است اتفاق را مخفی کند بنابراین والدین باید حواسشان به تغییر رفتار ناگهانی فرزندشان باشد.
کودکان باید فرا گرفته باشند که دیگران حق دست و نگاه کردن به اندامهای خصوصی آنها را ندارند و اگر فردی قصد تعرض داشته باشد، باید به والدینشان اطلاع دهند.
کودکان باید آموزش ببینند که هرگونه تعرض را بدون هیچ حس شرمساری و مخفیکاری بیان کنند.
ترس، اضطراب، بیقراری، پرخاشگری مشکلات جسمی و یا هرگونه رفتارهای ناگهانی در کودکان و نوجوان باید جدی گرفته شود و رفتارهای آنها ارزیابی شود.
کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند
https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae
با فرزندان خود وقت بگذارنید
کمی دست از کار بکشید و فرصتی را صرف فرزندان خود کنید؛ فرزندان شما این از خودگذشتگی شما را می بینند و آن را هرگز فراموش نمیکنند؛ هرچه بیشتر به فرزندان خود برسید، از ناحیه آنها رضایت خاطر بیشتری پیدا میکنید؛ تنها خرج آنها را به دوش کشیدن کافی نیست.
والدین باید با فرزند خود و به خاطر او، وقتی را به اتفاق بگذارنند؛ به اتفاق بازی کنند؛ برایش کتاب بخوانند؛ در انجام تکالیف مدرسه به او کمک کنند؛ از او درباره دوستانش بپرسند؛ زیاد حرف نزنند و گوش شنوا باشند تا دریچههای دل فرزند به روی شما گشوده شود.
کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند
https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae
گوش دهید، واقعا گوش دهید
در حین گوش دادن به حرف کودک به خصوص زمانی که ماجرا، یا چیزی جدیدا دیده یا یاد گرفته برایتان تعریف میکند با زبان بدن و با جملات، توجهتان را به صحبتهای او نشان دهید و نشان دهید به صحبتهایش اهمیت میدهید.
کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند
https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae
#همسرانه
اگر اطرافیان، با #محبتهایی که به همسرتان میکنید، به شما #القابی نسبت میدهند، به آنها بی توجه باشید. شما باید به خود و زندگی مشترکتان #افتخار کنید.🌹
─═इई🍃❤️ ⃟ 🍃ईइ═─
https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae
🌱
#سلامتی
✍🏻 آقایان هفته ای یکبار غذای تند بخورند
🍃 فلفل قرمز با رقیق کردن خون و افزایش گردش خون در رگها میل جنسی و نعوظ را بهبود می بخشد.
─═इई🍃❤️ ⃟ 🍃ईइ═─
https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae
براساس تحقیقات
بطور متوسط خانوم ها 15 روز طول ميكشه تا عاشق یه مرد بشن
ولی آقايون فقط 8.2 ثانيه طول میکشه تا عاشق یه خانوم بشن !😐
کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند
─═इई🍃❤️ ⃟ 🍃ईइ═─
#سیاستهای_زنانه
زمانی باشوهرتان #شوخی و عشقبازی کنید که سرگرم کاری که احتیاج به #تمرکز دارد، نباشد. میپرسید بهترین موقع چه زمانی است؟! از #حس_زنانه خودتان کمک بگیرید🌹✨🍃
─═इई🍃❤️ ⃟ 🍃ईइ═─
https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae
یک بوسه با تمام وجود، عزت نفس رو تقویت می کنه.
هورمونهای شادی اکسیتوسین و همچنین دوپامین، آزاد میشن.
کالری میسوزونه و به تسکین درد کمک میکنه.
همدیگه رو تا جایی که جا داره ببوسید.
─═इई🍃❤️ ⃟ 🍃ईइ═─
https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae
🟢 در سکوت تحمل نکنید.
▪️گاهی اوقات دور شدن شما از رابطهجنسی با همسرتان به این دلیل نیست که دیگر شور و میلتان به آن کم شده است، بلکه به این دلیل است که بدنتان با شما همکاری نمیکند و رابطهجنسی برایتان دردناک است. این مسئله بهویژه برای خانمهایی که نزدیک به یائسگی هستند اهمیت بیشتری دارد و از اینکه این مطلب را به همسرتان بگویید هم واهمه دارید.
▪️وقتی سن در خانمها بالاتر میرود، سطح استروژن پایین میآید و این مسئله بر بسیاری از اندامهای بدن ازجمله واژن تاثیر میگذارد. وقتی بافتها ضعیف و باریک میشوند و مقداری از ذخیره خون خود را از دست میدهند، رابطهجنسی دردناکتر خواهد شد.
▪️خوشبختانه، راهکارها و درمانهای زیادی برای رابطهجنسی دردناک وجود دارد. برای بسیاری از بیماران، استروژن واژنی بسیار موثر است، روانسازها و روغنهای واژنی هم در داروخانهها موجود هستند. اما اگر این دردها ادامه یافتند، حتماً با پزشکتان مشورت کنید زیرا ممکن است علت آن مسئله جدی دیگری باشد.
─═इई🍃❤️ ⃟ 🍃ईइ═─
https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae
#طلاق_عاطفی
#اعتیاد_مجازی
✅ﺭﺍﻫﮑﺎﺭ ﻣﻘﺎﺑﻠﻪ
ﺭﻭﺵ ﻫﺎﯼ ﺑﺴﯿﺎﺭﯼ ﺑﺮﺍﯼ ﻣﻘﺎﺑﻠﻪ ﺑﺎ ﺑﺮﻭﺯ ﭘﺪﯾﺪﻩ ﺯﺷﺖ ﻃﻼﻕ ﻋﺎﻃﻔﯽ ﺩﺭ ﺟﻮﺍﻣﻊ ﻋﺼﺮ ﻣﺪﺭﻥ ﭘﯿﺸﻨﻬﺎﺩ ﺷﺪﻩ ﺍﺳﺖ ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﺑﻬﺘﺮﯾﻦ ﺭﺍﻫﮑﺎﺭ ﻫﺎ، ﻣﯽ ﺗﻮﺍﻧﺪ ﺯﻭﺝ ﺩﺭﻣﺎﻧﯽ ﺑﺎﺷﺪ.
💠 ﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﺷﯿﻮﻩ ﺩﺭ ﺟﻠﺴﻪﻫﺎﯼ ﻣﺸﺘﺮﮎ ﺑﯿﻦ ﺯﻥ ﻭ ﺷﻮﻫﺮ ﺑﻪ ﻣﻨﻈﻮﺭ ﺑﻬﺒﻮﺩ ﺭﻭﺍﺑﻂ ﺁﻥ ﻫﺎ ﺑﺎ ﻫﻤﮑﺎﺭﯼ ﻣﺸﺎﻭﺭﺍﻥ ﻭ ﮐﺎﺭﺷﻨﺎﺳﺎﻥ، ﺗﻼﺵ ﺑﺮﺍﯼ ﺳﺎﺯﺵ ﻣﺸﮑﻼﺕ ﺁﻥ ﻫﺎ ﺍﻧﺠﺎﻡ ﻣﯽﺷﻮﺩ ﮐﻪ ﻣﻮﺟﺐ ﺍﻓﺰﺍﯾﺶ ﺷﻨﺎﺧﺖ ﺯﻭﺝﻫﺎ ﺍﺯ ﯾﮑﺪﯾﮕﺮ ﻭ ﺭﻭﺍﺑﻂ ﺯﻧﺎﺷﻮﯾﯽ ﻣﯽ ﮔﺮﺩﺩ.
💠ﺭﺍﻫﮑﺎﺭ ﺑﻌﺪﯼ، ﺍﺳﺘﻔﺎﺩﻩ ﻣﺴئوﻻﻧﻪ ﻭ ﺍﺛﺮ ﺑﺨﺶ ﺍﺯ ﺷﺒﮑﻪ ﻫﺎﯼ ﺍﺟﺘﻤﺎﻋﯽ ﻭ ﻓﻀﺎﯼ ﻣﺠﺎﺯﯼ ﺗﻮﺳﻂ ﺯﻭﺟﯿﻦ ﺍﺳﺖ. ﺷﺒﮑﻪ ﻫﺎﯼ ﺍﺟﺘﻤﺎﻋﯽ، ﻫﻢ ﭼﻮﻥ ﺷﻤﺸﯿﺮ ﺩﻭ ﻟﺒﻪ ﻣﯽ ﺗﻮﺍﻧﺪ ﺭﻭﺍﺑﻂ ﺍﺟﺘﻤﺎﻋﯽ ﺍﻓﺮﺍﺩ ﺭﺍ ﺗﻘﻮﯾﺖ ﯾﺎ ﺁﻥ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺷﺪﺕ ﺗﻀﻌﯿﻒ ﮐﻨﺪ. ﺍﯾﻦ ﻫﻨﺮ ﺍﺳﺘﻔﺎﺩﻩ ﮐﻨﻨﺪﻩ ﻭ ﮐﺎﺭﺑﺮ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﻣﯽ ﺗﻮﺍﻧﺪ ﺑﺮ ﺍﺳﺎﺱ ﻧﯿﺎﺯ ﻫﺎ ﻭ ﻇﺮﻓﯿﺖ ﻫﺎﯼ ﺧﻮﺩ، ﺩﻧﯿﺎﯼ ﺍﺯ ﻓﺮﺻﺖ ﻫﺎ ﺭﺍ ﺑﺮﺍﯼ ﺧﻮﺩ ﻭ ﺧﺎﻧﻮﺍﺩﻩ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﻃﺮﯾﻖ ﻓﺮﺍﻫﻢ ﮐﻨﺪ ﯾﺎ ﻋﺎﻣﻠﯽ ﺑﺮﺍﯼ ﻃﻼﻕ ﻫﺎﯼ ﻋﺎﻃﻔﯽ ﻭ ﺩﺭ ﻧﻬﺎﯾﺖ ﻓﺮﻭﭘﺎﺷﯽ ﺧﺎﻧﻮﺍﺩﻩ ﺷﻮﺩ.
🔆ﺭﺳﺎﻧﻪ ﻣﻠﯽ ﻣﯽ ﺑﺎﯾﺴﺖ ﺩﺭ ﺯﻣﯿﻨﻪ ﻃﻼﻕ ﻫﺎﯼ ﻋﺎﻃﻔﯽ ﻭ ﺷﺒﮑﻪ ﻫﺎﯼ ﺍﺟﺘﻤﺎﻋﯽ، ﺑﯽ ﭘﺮﻭﺍ ﺗﺮ ﺑﻪ ﺗﻮﻟﯿﺪ ﺑﺮﻧﺎﻣﻪ ﻭ ﺷﻔﺎﻑ ﺳﺎﺯﯼ ﺩﺭ ﺟﺎﻣﻌﻪ ﺑﺮﺍﯼ ﺁﮔﺎﻩ ﺳﺎﺯﯼ ﺍﺛﺮﺑﺨﺶ ﺍﻗﺪﺍﻡ ﮐﻨﺪ. ﭘﺮﻫﯿﺰ ﺍﺯ ﺍﺭﺍﺋﻪ ﺁﻣﺎﺭ ﻭ ﺍﻃﻼﻋﺎﺕ ﻭ ﺷﻔﺎﻑ ﺳﺎﺯﯼ ﻭ ﻃﺮﺡ ﻣﺴﺎﻟﻪ، ﺁﺗﺶ ﺭﺍ ﻫﻢ ﭼﻨﺎﻥ ﺯﯾﺮ ﺧﺎﮐﺴﺘﺮ ﭘﻨﻬﺎﻥ ﻣﯽ ﮐﻨﺪ ﻭ ﺷﻤﺎﺭ ﮐﻼﻫﺒﺮﺩﺍﺭﯼ ﻫﺎﯼ ﺳﺎﯾﺒﺮ ﻭ ﻣﺠﺮﻣﺎﻥ ﺍﯾﻨﺘﺮﻧﺘﯽ ﻭ ﻧﺎﻗﻀﺎﻥ ﺣﺮﯾﻢ ﺧﺼﻮﺻﯽ ﺭﺍ ﮐﺎﻫﺶ ﻧﺨﻮﺍﻫﺪ ﺩﺍﺩ.
✅ﺑﺮﺍﯼ ﻣﻘﺎﺑﻠﻪ ﺑﺎ ﭘﺪﯾﺪﻩ ﺷﻮﻡ ﻃﻼﻕ ﻫﺎﯼ ﻋﺎﻃﻔﯽ ﺩﺭ ﺟﺎﻣﻌﻪ ﺟﻮﺍﻥ ﺍﺯﺩﻭﺍﺝ ﺯﺩﻩ ﺍﯾﺮﺍﻥ، ﺁﮔﺎﻫﯽ ﺑﺨﺸﯽ ﮐﺎﺭﺑﺮﺩﯼ ﺑﻪ ﻃﯿﻒ ﺟﻮﺍﻥ ﻭ ﺣﺘﯽ ﻣﺴﻦ ﺟﺎﻣﻌﻪ ﺍﻃﻼﻋﺎﺗﯽ ﮐﺸﻮﺭ ﺩﺭ ﺯﻣﯿﻨﻪ ﺁﺳﯿﺐ ﻫﺎﯼ ﺷﺒﮑﻪ ﻫﺎﯼ ﺍﺟﺘﻤﺎﻋﯽ ﺿﺮﻭﺭﺕ ﺩﺍﺭﺩ. ﺿﺮﻭﺭﺗﯽ ﮐﻪ ﺑﺎﯾﺪ ﺍﺯ ﻣﺪﺍﺭﺱ ﺁﻏﺎﺯ ﺷﻮﺩ. ﻧﻪ ﺍﺯ ﻣﺎﻩ ﻫﺎﯼ ﺍﻭﻝ ﺍﺯﺩﻭﺍﺝ!
┅┄ ※♥️👫♥️※┄┅
کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند ❤️
ایتا
https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae
سروش
https://splus.ir/joingroup/AGimDIjc-b5qplaV1a7j9g
🌐 در ابراز سپاسگذاری و قدردانی از همسرتان خلاق باشید
خلاقیت داشتن و ایجاد تنوع جزء جدا نشدنی زندگی مشتر ک است که درباره قدردانی کردن از همسر نیز صدق میکند. لذا سعی کنید سپاسگذاری و تعریف از همسر خود را در قالب عبارات و کلمات مختلف بیان کنید. به یاد داشته باشید که اگر مدام از کلمه “متشکرم” استفاده کنید، کم کم جذابیت و معنی خود را از دست میدهد. پس سعی کنید با خلاقیت بیشتر، کلمات بهتری را انتخاب کنید. مثلا بگویید من این کار تو را خیلی دوست دارم، من خدا را برای داشتن تو شکر میکنم و عبارات از این دست میتواند بسیار کمک کننده باشد.
┅┄ ※♥️👫♥️※┄┅
کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند ❤️
ایتا
https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae
سروش
https://splus.ir/joingroup/AGimDIjc-b5qplaV1a7j9g
#تربیت_فرزند
🍃 مهم ترين کاری که يک پدر می تواند برای فرزندانش انجام دهد،
اين است که عاشق مادرشان باشد!!!
👈 چون بچه ها با لبخند مادر میخندند و با گريهاش میگریند...
┅┄ ※♥️👫♥️※┄┅
کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند ❤️
ایتا
https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae
سروش
https://splus.ir/joingroup/AGimDIjc-b5qplaV1a7j9g
همسر:
🌹
#سیاستهای_زنانه
🍃 به همسرتون القا کنید که حمایتتون کنه. مثلا کسی بهتون حرفی زد و ناراحت شدید؛ بگید: «خوبه که تو رو دارم و کنارمی و میتونم همه سختیها رو فراموش کنم!»
┅┄ ※♥️👫♥️※┄┅
کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند ❤️
ایتا
https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae
سروش
https://splus.ir/joingroup/AGimDIjc-b5qplaV1a7j9g
#همسرانه #هردوبدانیم
✅ آویزه گوشمان باشد...
🔹 هیچ کدام از آنهایی که همسرت را با آنها مقایسه میکنی، هنوز با تو زندگی نکردهاند تا نقاط ضعفشان را هم ببینی!
🔸 از دور همه در زندگیشان قهرمانند. اما قهرمان واقعی کسی است که با خوشی و ناخوشی، عاشقانه در کنارت زندگی میکند.
✅ قهرمان زندگیت را عاشقانه باور کن...
┅┄ ※♥️👫♥️※┄┅
کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند ❤️
ایتا
https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae
سروش
https://splus.ir/joingroup/AGimDIjc-b5qplaV1a7j9g
#روانشناسی
مردها منطقی حرف میزنند و احساساتی تصمیم میگیرند!
اما زن ها احساساتی حرف میزنند و مثل یک مامور وظیفه شناس کاری که باید بکنند را میکنند!
┅┄ ※♥️👫♥️※┄┅
کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند ❤️
ایتا
https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae
سروش
https://splus.ir/joingroup/AGimDIjc-b5qplaV1a7j9g
کانال زوج خوشبخت و تربیت فرزند❤
🌤🌤🌤🌤🌤🌤🌤🌤🌤🌤🌤🌤🌤 🌤بسماللهالقاصمالجبارین 🌤اللهم عجل لولیک الفرج 🌤جلد اول پروانهای در دام عنکبوت 🌤جل
🌤🌤🌤🌤🌤🌤🌤🌤🌤🌤🌤🌤🌤
🌤بسماللهالقاصمالجبارین
🌤اللهم عجل لولیک الفرج
🌤جلد اول پروانهای در دام عنکبوت
🌤جلد دوم از کرونا تا بهشت
🦋رمان امنیتی، انقلابی و عاشقانه
🕸 #پروانه_ای_در_دام_عنکبوت
🌤قسمت ۳۱ و ۳۲
من: _خاله هاجر منم سلما ,چرا میزنی؟
لیلا هم دیگه هق هقش هوا شده بود.
ام عمر:
_من خاله ی تو نیستم عفریته,من ام عمر هستم,مادر عمر,همونکه توی چشم سفید دست رد به خواسته ی دلش زدی وبرای انتقام از تو به جنگ تمام ایزدیهای مغرور وکافر به روستاهای ایزدی اطراف, حمله برد ویک ایزدی کافر اورا شهید کرد....ودوباره افتادبه جانم وتا زمانی که خسته نشد ,دست اززدن نکشید.
ابوعمر خنده تمسخرامیزی کردوبه زیرزمین خانه اشاره کرد وگفت:
_آنجا محل اقامت شماست ,البته پراز خرت وپرت واشغال است ,زود بروید وبرای خودتان جایی باز کنید.
لنگ لنگان در حالی که لیلا دستم راگرفته بود وارد زیرزمین شدیم,معماری خانه های این محله شبیهه به هم بود ,یعنی خانه ابوعمر هم دقیقا نقشه خانه ماراداشت وهمین باعث میشد بیشتر وبیشتر احساس تألم وغصه کنیم.
داخل زیرزمین هیچ جای خالی نبود,
با کمک هم ,دستهایمان راباز کردیم وشروع کردیم وسایل یک طرف را به ان طرف حمل کردن وروی هم انباشته کردن ,
بالاخره یک گوشه, اندازه ی خواب دونفر جابازشد واز داخل وسایل زیرزمین تکه حصیری کهنه پیدا کردیم وبه جای,قالی وتشک و..زیرپایمان انداختیم.
خورشید غروب کرده بودومادرتاریکی محض درسکوتی سنگین نشسته بودیم وهرکدام درافکارخودغرق بودیم,
بس که این چندروز گریه کرده بودیم,
انگار چشمه ی اشکمان خشکیده بود , باید تغییری دراین وضعیت میدادم بلندشدم وبرق زیرزمین را روشن کردم.
لیلا:
_سلما خاموشش کن ,یه بارمیبینی اومدن وهمین را بهانه کردن ودوباره اذیتمان میکنند...
من:
_بزار روشن باشه,انگاری یادشان رفته ماهم هستیم.
نزدیک نیمه شب بود هیچ کس به ما سری نزد وما هم میترسیدیم که حتی به توالت برویم.. گرچه احتیاجی هم نبود چون آدمی که هیچ نخورده لاجرم به قضای حاجت هم احتیاج ندارد اما من باید نمازمیخواندم.
چون امکان رفتن به توالت نبود,تیمم کردم .
لیلا این چندروزه متوجه شده بود که شیعه شدم ,پس گفت
_تا هیچ کس نیامده نمازت رابخوان...
سریع شروع به خواندن کردم.
بعدازنماز ,کنارلیلا دراز کشیدم ودیگر چیزی نفهمیدم. ولی کاش میمردم وصبح فردا را نمیدیدم وشاهد حوادث غمبارش نمیشدم.
همانند شبهای قبل با تکرار دیدن صحنه ی سربریدن پدرومادرم و هقهق های لیلا ازخواب پریدم...
صدای اذان صبح بلند شد....
انگار با این اذانها میخواستند بگویند مامسلمان راستین هستیم.
لیلا رادربغل گرفتم ومحکم به خودم چسپاندم وشروع به نوازش سرش کردم:
_گریه نکن عزیزکم,گریه نکن خواهرکم ماهنوز همدیگر راداریم بایدعماد راپیداکنیم,طارق هنوز هست علی هنوز هست وبالاتر ازاین ما خدارا داریم.
دلم گرفته بود,
خواهر نازپرورده من که ازمورچه هممیترسید , امشب بین موش وسوسک وپشه و. ..بر کف خاکی زیرزمین همسایه به خواب رفت.
عجب دنیایست....
خدایا مپسند ازاین خوارتر شویم....خدایا به دادمان برس...
بازهم باتیمم نمازم راخواندم,
دمدمه های صبح بود که صدای تلق تلق راه رفتن کسی برپله های زیر زمین باعث شد سریع بلند شویم وچادروروبنده هایمان رابپوشیم.
در باز شد و قامت ابوعمر درچهارچوب درنمایان شد,
کلید برق رازد وتاچشمش به ما افتاد,قهقه ای زدوگفت:
_عجب زنده اید؟فکرکردم تاحالا مرده اید... عجب جان سختید ,مثل گربه هفت جان دارید,اگر جلوی چشمان من, پدرومادرم راکشته بودند تاحالا هفت کفن پوسانده بودم
وبه طرف ما امد بایک دستش چادرلیلا وبادست دیگرش چادر من را کشید وگفت:_شما کنیز من هستید ,لازم نکرده حجاب داشته باشید ,سریع بیایید بالا,باید کمک ام عمر کنید تا وسایل سفرش رامهیا کند....
بعد خنده ای زد وارام ترگفت:
_بزار ام عمربرود...خانه که خالی شد باشما دوتا کارها دارم.....سریع ....درضمن دیگه به من عمو وابوعمر و...نمیگویید فقط اررررباب....متوجه شدید؟؟
سرمان رابه علامت تصدیق تکان دادیم ورفتیم بالا...ترس تمام وجودم رافراگرفته بود,یعنی این کفتارپیر چه نقشه ی شومی درسرش داشت.
من مشغول اتوکردن کوله باری ازلباسهای ام عمرودخترانش وبکیر ,پسردیگرش که یک سال ازعمر کوچکتر بود شدم ولیلا هم ظرفهای کثیف رامیشست ,
هیچکدام ازدختران ام عمرکه روزگاری باهم همبازی بودیم ,جلویمان ظاهر نشدند ,دلیلش رانمیدانستم اما ازاین موضوع خوشحال بودم...دوست نداشتم انها هم به چشم کنیز به ما نگاه کنند.
درحین کار صدای ابوعمروزنش رامیشنیدم که باهم صحبت میکردند.
ابوعمر:
_زن,شما باید زودتر میرفتید,مگه نمیبینید که دولت اسلامی حکم کرده اگر زنی بدون مردش ازخانه خارج شود درجا تیرباران میشود, میترسم روزی من یا «بُکَیر» نباشیم وشما مجبور به بیرون رفتن شوید وجانتان رااز دست دهید,با بکیر بروید...بکیر شمارا میرساند وفردا برمیگردد,
میخواهم سلما را به بکیر هدیه کنم که دلش خوش,شود.
خدای من اینان که خود ازسینه چاکان دولت داعش هستند بازهم برای خانواده شان احساس امنیت نمیکنند,پس بدا به حال ما که ازجنس اینان نیستیم.
درهمین لحظات فکری به خاطرم رسید... درسته...بعدازرفتن ام عمروبچه هایش ما دونفر باابوعمر تنهاییم ,اگر فرصتی پیش بیاید با لیلا تنها شوم,باید نقشه ام رابه لیلا بگویم وخیالش را راحت کنم.
هرچه که بیشتر فکر میکردم,بیشتر ایمان میاوردم که ما میتوانیم کلک ابوعمر رابکنیم , اری ارزوی کنیزی بکیر رابردلشان میگذارم ....
اگر قرار است که همش کشت وکشتار باشد چرا اینبار یک خونخواری مثل ابوعمر نمیرد...
💞ادامه دارد ....
🦋نویسنده ؛ طاهره سادات حسینی
🌤🌤🌤🌤🌤🌤🌤🌤🌤🌤🌤🌤🌤
🌤بسماللهالقاصمالجبارین
🌤اللهم عجل لولیک الفرج
🌤جلد اول پروانهای در دام عنکبوت
🌤جلد دوم از کرونا تا بهشت
🦋رمان امنیتی، انقلابی و عاشقانه
🕸 #پروانه_ای_در_دام_عنکبوت
🌤قسمت ۳۳ و ۳۴
کارمن تمام شده بود که لیلا امدوگفت:
_ام عمر میگه بیا,نهاررااماده کن....
میدانستم که درخانه ی اینها نهار معمولا یک نمونه غذاست اما امروز نمیدانم ازبخت بد ما یا واقعا وضعشان خوب شده بود که ام عمر روبه لیلا سفازش چندین غذا را داد وخودش رفت کنار شوهرخبیثش وبچه هایی که اززمانی امدیم چشممان به چشمشان نیافتاده بوداما صدایشان رامیشنیدیم,فقط یک بار بکیر را دیدم که زیرچشمی مرا میپایید .
بساط نهار برپاشد ,
چون ما کنیز زرخریدشان بودیم,ابوعمرامر کرد که به زیرزمین برویم ,ام عمر انگار بعداز ان کتک مفصلی که به من زده بود ,عقده از دست دادن پسرش التیام یافته بود وبه من هیچ نمیگفت وحتی نگاهی هم نمیانداخت ,انگار که سالهاست با من قهر بود.شکرخدا اینجوری برای من هم بهتر بود.
وقتی میخواستیم برویم پایین,
از انهمه غذای رنگ ووارنگی که اماده کرده بودیم,ابو عمر دوتکه نان خشک مثل کسی که جلوی سگش میاندازد جلویمان انداخت وگفت:
_بردارید ,این نهارامروزتان,اما اگر کنیزان حرف گوش کن ومودبی بودید جیره ی روزانه تان را چرب تر وبیشتر میکنم
خیلی پست بود ومیخواست بااین کارش مارا حقیر وحقیرت کند...میدانستم نقشه ی شومی درسرش است که میخواهد انقدربر ماسخت بگیرد تا ما ذله شویم تاوقتی خواسته اش رامطرح کرد دست رد به سینه اش نزنیم.
بدون توجه به تکه نان از کنارش گذشتم ولیلا هم همین کار راکرد.ناگهان با صدای فریاد خشمگین ابوعمر خشکمان زد:
_عفریته های پدر....س...گ ...به من کم محلی میکنید؟حرف مرا زمین میزنید؟
به سمت من ولیلا یورش برد وناگهان باران مشت ولگد بود که برسرورویمان میامد وازاین بدتر اینکه سه دختر ابوعمر وبکیر هم امدند ببینند چه شده وشاهد حرکات وحشیانه ی پدرشان بودند.
بدترین صحنه ی حقارتم همین بود,
منی که روزگاری با این دختران دوست وهم بازی بودیم وهمیشه درهمه چیز براین دختران برتری داشتیم ,حالا دراین وضعیت...
ابوعمر با دیدن فرزندانش که شاهد ماجرا بودند,انگار نیرویی مضاعف گرفته بود ومیخواست به انها ثابت کند که مرد است ومردانگی اش رابا ظلم بر دودختر ضعیف وبی پناه به رخ فرزندانش میکشید.
او مارا مجبور کرد که چهاردست وپا شویم وبا دهان لقمه نان را از زمین برداریم..
واقعا چاره ای دیگر نداشتیم ...
با چشمی گریان وبدنی کوفته ودهانی پراز خون وارد زیر زمین شدیم....
چهارچشمی لیلا رامیپاییدم که سراغ روبنده اش نرود ,شک نداشتم که دیگر طاقتش طاق شده بود وحق هم داشت,اخر ما ظرفیت اینهمه سختی وخواری وحقارت را نداشتیم.
روبنده اش را که صبح ابوعمر دراورده بود وگوشه ای انداخته بود پیدا کرد...حرکاتش ارام بود ,من هم نگاه میکردم که چه میکند,دیگر توان حرف زدن ونصیحت کردن رانداشتم,بی رمق روی حصیر افتادم.
لیلا هم لنگ لنگان امد وکنارم نشست وگفت:
_شاهدی که خیلی تحمل کردم ,اما دیگر از حد به درشده,مرا ببخش که تنهایت میگذارم. ...
💞ادامه دارد ....
🌤🌤🌤🌤🌤🌤🌤🌤🌤🌤🌤🌤🌤
🌤بسماللهالقاصمالجبارین
🌤اللهم عجل لولیک الفرج
🌤جلد اول پروانهای در دام عنکبوت
🌤جلد دوم از کرونا تا بهشت
🦋رمان امنیتی، انقلابی و عاشقانه
🕸 #پروانه_ای_در_دام_عنکبوت
🌤قسمت ۳۵ و ۳۶
لیلا دستم راگرفت وگفت:
_خواهش میکنم مانع کارم نشو ,فقط خواسته ای دارم که امیدوارم براورده اش کنی...
لبخندی زدم وگفتم:
_حرف از جدایی نزن اما خواسته ات رابگو... توجان طلب کن خواهرک عزیزم..
لیلا:
_از همان بچگی هروقت که محرم میشد وماهم به تماشای هیاتهای سینه زنی شیعیان درمحلهی خاله صفیه, میرفتیم,یک احساس بسیار خوش ایند ویک محبت عمیق بروجودم مستولی میشد واین چندروزه که تودر سختی ومخفیانه وبازحمت به دورازچشم بقیه به نماز میایستادی یانشسته وخوابیده عبادت میکردی ,هرزمان که تو عبادت میکردی ,روح وروان من ارام میگرفت ومملو میشد ازهمان حس بچگیهایم...دوست دارم این اخرین لحظات زندگی ام ,سعادتمند شوم وفکرمیکنم سعادت درهمان راهی ست که این داعشیهای خبیث به شدت با ان دشمن هستند,اری سعادت در مذهبی ست که توبرگزیدی چون دیدم چگونه این حیوانات درنده شیعیان مظلوم را تکه وپاره میکردندولذت میبردند.اگر میشود کاری کن تا من هم مثل تو شیعه شوم...دراین دنیا که رنج را با تمام وجودم کشیدم , میخواهم دران دنیا راحت باشم وهمنشین بهشتیان...
دستانم رابازکردم
وخواهرک مظلوم وپاکم را دراغوش گرفتم وعبارات عشق را درگوشش زمزمه کردم:_اشهدوان لااله الاالله, اشهدوان محمدا رسول الله,اشهدوان علی ولی الله...
من گفتم واوتکرار کرد....
مانند طارق که زمانی مسلمان شدم سرم رابوسید,من هم سرلیلا رابوسیدم وگفتم:
_به جمع شیعیان مظلوم خوش امدی😭
وروبه لیلا گفتم:
_عزیزم خوش حالم ازاینکه راه درست ودین حق را با اختیارخودت انتخاب کردی..ولی دراین دین خودکشی عمل ناپسندی است...فعلا از فکر خودکشی به درآی که نقشه هایی دارم...
اگر کمکم کنی,فردا این موقع هردو از شر ابوعمر راحت راحت شدیم.....
لیلا باخوشحالی,انگار نورامیدی بربیابان ناامید جانش درخشیده باشد گفت:
_جدددی؟؟چه نقشه ای؟؟واقعا ازاد میشویم ؟
ومن بعداز چندین روز فلاکت وبدبختی وگریه...لبخند نمکین لیلا را دیدم.
من:
_اره عزیزم الان برات میگم...
که درهمین هنگام ناگهان.....
ابوعمر:
_ببینم چی توگوش هم پچ پچ میکنین؟!پاشین , پاشین بیایین بالا,ام عمرداره میره , بایدبالا رامرتب کنید وظرفها را بشورید ....
چشمکی به لیلا زدم اهسته وگفتم:
_شب برای نقشه ام,بهترین وقته....
لیلا هم راضی بلندشد ورفتیم بالا....ام عمر داشت میرفت رو به شوهرش:
_کوچکی را میخوای برای کنیزی نگهداری میتونی ,اما من چشم دیدن بزرگی را ندارم تا مابرمیگردیم از شرش خلاص شو.
این عفریته ی بی چشم ورو واقعا فکرمیکرد که ملکه ی دربار شده وماهم خادمان درگاهش ومرگ وزندگی ما دردستان اوست....با تنفر نگاهم را به او دوختم وارزو کردم که اوهم طعم اسیری رابچشد.
بکیر از داخل ماشین مدام بوق میزد,بالاخره همه شان رفتند.
اووف ,اتاقها بهم ریخته بود واشپزخانه هم مملواز ظرفهای نشسته...:
ابوعمر:
_لیلا..قلیان من را اتیش کن وبیاور, خودتم بیا اون اتاق,سلما توهم به وضع اشپزخانه رسیدگی کن,حق نداری تحت هیچ شرایطی از اشپزخانه بیرون بیای.
لیلا رنگش مثل زردچوبه ,زرد شده بود به طرف زیرزمین رفت تا زغال برای قلیان ابوعمربیاورد.
دلم مثل سیروسرکه میجوشید,
این پیرمرد پست وحیوان صفت برای لیلا چه نقشه ای در سر داشت.
مشغول جم کردن اشپزخانه بودم که لیلا قلیان را اماده کرد وبه طرف اتاقی که ابوعمر بود رفت واشاره کرد که میترسد,میخواست من هم همراهیش کنم.
دلم رابه دریا زدم
وبه خواسته لیلا تن دادم,البته قبلش چاقویی تیز را زیرلباسم پنهان نمودم ,هنوز به اتاق نرسیده بودیم که ابوعمراز درگاه اتاق سرک کشید وگفت:
_هی کنیزک چشم سفید..سلما توکجا؟؟برگرد, لیلا...لیلای زیبا فقط بیاید.
بادستان چروکیده وشیطانی اش دست لیلا راگرفت وبه طرف خود کشید وبا هم داخل اتاق شدند...در اتاق را بست تا باخیال راحت به هدف شیطانی اش برسد...چند دقیقه ای نگذشته بود که....
💞ادامه دارد ....
🦋نویسنده ؛ طاهره سادات حسینی
🌤🌤🌤🌤🌤🌤🌤🌤🌤🌤🌤🌤🌤
🌤بسماللهالقاصمالجبارین
🌤اللهم عجل لولیک الفرج
🌤جلد اول پروانهای در دام عنکبوت
🌤جلد دوم از کرونا تا بهشت
🦋رمان امنیتی، انقلابی و عاشقانه
🕸 #پروانه_ای_در_دام_عنکبوت
🌤قسمت ۳۷ و ۳۸
چنددقیقه از رفتن لیلا میگذشت
که صدای ابوعمر راشنیدم که ازقدوبالای لیلا تعریف میکرد واورا باعناوینی میخواند که ازشنیدنش چندشم میشد...
خدایا چه کنم؟؟نمیدانستم این پیرمردهرزه اینقدرحیوان صفت است که تا زن وبچه هایش در راپشت سرشان بستند او برای التیام هوسهایش دست به کارشود,
انگار لحظه شماری میکرد تا خانواده اش بروند وانوقت به هدف پلیدش برسدواین صدای لیلا بود اری صدای التماس وخواهشش بلند شد:_نه نه عمو ,جان بچه هایت عمو به من دست نزن....
ابوعمر:
_لیلای زیبا....توکنیز منی دخترک...من عموی تونیستم....تو باید تسلیم من شوی..وظیفه ات این است.
دوباره اشکهایم جاری شد اخربه چه گناهی؟؟به خدا لیلا کشش اینهمه بلا راندارد...خدااااا😭😭
وکم کم صدای التماسهای لیلا,
تبدیل به فریادهای دلخراش شد و فریاد ابوعمر وناسزا گفتن های این حیوان پست وخبیث کل خانه راگرفته بود.
نمیدانستم چه کنم؟درقفل بود
,باید کاری میکردم...خدایا چه کنم؟؟دست پاچه بودم,فکرم کارنمیکرد...
دوباره صدای گریه...
و صدای مشت ولگد ابوعمر که حتما بربدن نحیف ورنجورلیلا فرود میامد واینبار لیلا مرا صدا میزد وکمک میخواست...
_سلماااا.....سلماااا..
خدایا چه کنم؟؟آهان , یافتم....باید ازاول همین کار رامیکردم.باسرعت خودم را به حیاط رساندم. پایم به جاکفشی جلوی در گرفت وبا سربه زمین خوردم.
اه چه وقت زمین خوردن بود,
دست به دیوار گرفتم بی توجه به درد پایم بلندشدم,وای من چرا زودتر به فکرم نرسید... لعنت به من.....اگر ابوعمر اسیبی به لیلایم بزند....
پله های زیرزمین رادوتا یکی کردم,
برق راروشن کردم وچشم انداختم...کجا بود اه....چادر لیلا راتکاندم...اما روبنده اش نبود .
چادرم رابرداشتم آه دیدمش روبنده زیرچادر بود..سریع درز روبنده را پاره کردم وبا احتیاط حب سمی را در اوردم بین مشتم گرفتم وبه سرعت از پله ها بالا امدم.
خودم رابه آشپزخانه رساندم,
حب را کف کاسه ای انداختم با ته استکان خوب خردش کردم .میدانستم که ابوعمر عاشق شربت اب لیموست ان هم همراه قلیان,شیشه ی ابلیمو وبطری اب خنک را ازیخچال دراوردم...اه شکر کجاست...آهان کنار سماور...داخل لیوان اب خنک وشکر اب لیمو ریختم وگرد حب سمی رابااحتیاط اضافه کردم وبا قاشق همزدم تاخوب حل شود دوباره شکر اضافه کردم تا اگر حب مزه تلخ داشت خیلی مشخص نشود.لیوان را داخل سینی گذاشتم ورفتم پشت در...باید با سیاست عمل میکردم که ابوعمر رافریب دهم.
اول سرم راچسپاندم به در...
خدای من هیچ صدایی نمی امد...یعنی چه؟؟لیلااااا...نکند بلایی سرش امده...
هیچ صدایی نبود نه صدای ابوعمر ونه لیلا ,نمیدانستم چکارکنم که ناگهان صدای قل قل قلیان ابوعمر بلند شد وزیر لبش ناسزا میگفت....
توکل کردم برخدا و در زدم..
💞ادامه دارد ....
🦋کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند
🌤🌤🌤🌤🌤🌤🌤🌤🌤🌤🌤🌤🌤
🌤بسماللهالقاصمالجبارین
🌤اللهم عجل لولیک الفرج
🌤جلد اول پروانهای در دام عنکبوت
🌤جلد دوم از کرونا تا بهشت
🦋رمان امنیتی، انقلابی و عاشقانه
🕸 #پروانه_ای_در_دام_عنکبوت
🌤قسمت ۳۹ و ۴۰
ابوعمر:
_هااا چه میخواهی کنیزک...
من:
_ارباب ,برایتان شربت اب لیمو اوردم,دررا بازکنید ارباب...
خبری نشد ودوباره ادامه دادم:
_لیلا را ببخشید ارباب ,هنوز بچه است , بگذارید من کمی بااو حرف بزنم ,قول میدهم راضیش کنم هرچه شما امرکنید انجام دهد.
همینطور که حرف میزدم صدای چرخش کلید را شنیدم درباز شد وابوعمر با نیشی تا بنا گوش بازشده,پشت دربود.
درحالی که به سمت قلیانش میرفت گفت:
_من میدانستم که تواز لیلا فهمیده تر وعاقل تری...افرین,زود راه کنیز بودن ومودب بودن وسربه راه بودن رایاد گرفتی...
درحینی که لیوان شربت را بااحترام به طرفش میگرفتم باخود فکر میکردم ,عجب حیوان پست فطرتیست...ان شاالله تا دقایقی دیگر نفس نحسش بریده شود
لیوان رابرداشت
وداخل سینی کنارقلیان گذاشت,میخواستم برگردم وجلوی دراتاق بایستم که دستم را چسپید ,از برخورد دستش بادستم چندشی سراسروجودم راگرفت.
باتحکم مراکنار خودش نشاند وگفت:میخواستم تورا به بکیر هدیه دهم اما الان فکرش رامیکنم ,میبینم که توهم زیباتراز لیلا هستی وهم فهمیده تر,اصلا تورا برای خودم برمیدارم ولیلا رابه بکیرمیدهم...
لیلا دراتاق نبود...کجابود؟؟...
اهسته گفتم:
_ارباب چه خوب که ازمن خوشتان میاید ,من ازبچگی هم دوستتان داشتم,الان هم انتظار داشتم ازمن بخواهی تاخدمتی برایتان انجام دهم..…
نمیدانستم چه بگویم فقط باید کاری میکردم که حواس ابوعمرپرت شود ولیوان شربت راسربکشد وادامه دادم:
_لیلا رابه خاطر من ببخش قول میدهم من جبران کنم...لیلا کجاست؟
ابوعمر که ازنغمه های عاشقانه من سرازپا نمیشناخت خنده کنان پکی به قلیان زد ودست برد لیوان شربت را برداشت وبادست دیگرش مرا به سمت خودش کشید....
پشتم داغ شد از ترس رعشه گرفته بودم,نکند شربت رابخواهد بامن شریک شود؟نکند شک کرده ومیخواهد شربت رابه خورد من بدهد..
یک هورت بزرگ از لیوان شربت خورد که باعث شدلبخندی روی لبهایم بنشیند
ابوعمر:
_به به عجب شربت گوارا وشیرینی ,البته به,شیرینی لبخند تونیست...
مردک شیطان صفت....چندشم میشد ازحرکاتش دعا میکردم زودتر شربت رابخورد...
سرش را اورد کنار گوشم واشاره کرد به درحمامی که از داخل اتاق بازمیشد وگفت:
_لیلا رافرستادم یک دوش بگیرد ولباس شب زیبایی دادم تا بپوشد,برو به اوبگو.بیرون بیاید ,دیگرلازم نیست کاری کند ,به جایش توبرو ولباس هم مال تو....
حیوان کثیف ,فکر همه جا راهم کرده بود,لباس شب!!!هرزه ی هوسران مثلا توپسرت سقط شده,مثلا عزاداری وای من که این حیوانات فقط به خودونفسانیات سیری ناپذیرشان فکرمیکنند
ابوعمردرحالی که لبخندبه لب داشت وخیره نگاهم میکرد دوباره شربت رابالا برد تا ته سر کشید......
بااین کارش خیالم راحت شد تا دقایقی دیگر جانکندش را میبینم
بلند شدم,نگاهی به اوکردم وتفی روی صورتش انداختم وگفتم:
_ارزوی تصاحب ما رابه جهنم ببر ,ابلیس نجسسس....
وصدا زدم
_لیلاااا بیا خواهرم بیا وجان دادن این شیطان راببین...
ابوعمر باچشمهایی ازحدقه درامده به سمتم حمله ورشد ومن هم به سمت حمام دویدم عجیب بود بااین صداهای ما ,هیچ صدایی از طرف حمام نیامد ,انگار که لیلا اصلا انجا نیست....
💞ادامه دارد ....
🦋کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند