کانال زوج خوشبخت و تربیت فرزند❤
🐎🐎🕌🐎🕌🕌🐎 رمان باستانی، عاشقانهمذهبی #روایت_دلدادگی 💞قسمت ۳۰ صبح زود، سهراب از خواب بیدار شد،.. ی
🐎🐎🕌🐎🕌🕌🐎
رمان باستانی، عاشقانهمذهبی #روایت_دلدادگی
💞قسمت ۳۱
از بین داوطلبان ،بعضی ها را جدا می کردند و به جایی خاص راهنمایی می کردند، این موضوع نظر سهراب را به خود جلب کرده بود....سهراب بی صبرانه منتظر رسیدن نوبتش بود ، صف به کندی پیش میرفت ،تا اینکه بالاخره سهراب خود را جلوی چادر نام نویسی دید....
مردی روی چهار پایه جلوی چادر نشسته بود، با نگاه تیزش سر تا پای سهراب را از نظر گذراند و تا چشمش به اسب او افتاد، دستی به سبیل بلند و تاب داده اش کشید و گفت :
_عجب اسب اصیل و زیبایی، اهل خراسانی؟
سهراب لبخندی زد و گفت :
_سلام جناب ، خیر بنده از ولایت دیگری آمدم، حالا اجازه میدهی داخل شوم؟!
آن مرد از جا بلند شد،افسار اسب را در دست گرفت و گفت :
_بفرمایید ، بنده اینجا هستم و مراقب این اسب زیبا خواهم بود.
سهراب دستی به یال رخش کشید و داخل شد... انتهای چادر، تخت چوبی قرار داشت. روی آن گلیمی خوش رنگ و نقشگسترانده بودند و دو نفر درحالیکه کاغذ و قلم و دوات جلویشان بود، روی تخت نشسته بودند...هر دو لباسهای یک شکل به تن داشتند و کلاه سیاه نمدی هم به سر گذاشته بودند.
سهراب که دید آن دو گرم گفتگو با هم هستند و هیچ توجهی به او ندارند، گلویی صاف کرد و گفت :
_سلام ...روزتان به خیر
یکی از آنها که به نظر می رسید سنش بیشتر باشد و موهای جو وگندمی اش از زیر کلاه بیرون زده بود ، با دقت سرا پایسهراب را نگاه کرد و گفت :
_انگار این داوطلبان تمامی ندارند...
آن دیگری نیشخندی زد و گفت :
_وعدهی هزار سکه طلا و منصبی در دربار، وعدهی وسوسه انگیزی ست
و از جا بلند شد، نزدیک سهراب ایستاد، دستی به عضلات قوی سهراب که از زیر لباسش خود را به نمایش گذاشته بود گرفت و با دقت نگاهی به قد و بالای او کرد و گفت :
_اندام ورزیده ای داری ،معلوم است که در زورخانه کار کردهای ،درست است؟
سهراب با دست پاچگی گفت :
_نه...نه...اما کار من دست کمی از ورزش زورخانهای نداشت...ورزش کار هر روزهام است..
آن شخص چشمکی به دیگری زد که از چشم سهراب پنهان نماند و گفت :
_یاورخان...به نظرم باید نظر کاووس خان هم بدانیم درست است؟
یاورخان سری تکان داد و گفت :
_نامت چیست جوان؟ از کجا آمدهای و شغل و پیشهات چه می باشد؟
سهراب رو به او گفت :
_نامم سهراب است، از سیستان میآیم و شغلم تجارت است.
یاور خان با تعجب نگاهی به سهراب انداخت وگفت :
_به به....چه عجب در بین داوطلبان تاجر هم داریم
و بعد با نیشخندی ادامه داد :
_گمان نکنم این مسابقه ،لقمهی دندانگیری برایت باشد که تجارت خود را رها کنی و از ولایتی دور به قصد این کار راهی سفر شوی...
سهراب سری تکان داد و گفت :
_درست است اما مهم هدف انسان است ، بنده میخواهم خودم را بسنجم، حالا چه بهتر میدان امتحانم، جایی چون خراسان و مسابقه ی حاکم اینجا باشد.
یاورخان سری تکان داد و رو به رفیقش گفت :
_صحیح...آن جور که برمیآید مصمم به برد مسابقه است، پس باید با کاووس خان هم دیداری داشته باشید...
سهراب سؤالی نگاهی به او کرد وگفت :
_کاووس خان؟؟
آن مرد با اشارهی انگشتش به سهراب فهماند که بیرون برود و سپس با صدای بلند گفت :
_آهای شکیب..؛ این جوان را به قصر راهنمایی کن
و با این حرف ، همان مردیکه اول ورودش روی چهارپایه جلوی چادر دیده بودش ، سرش را داخل چادر آورد و گفت :
_چشم الساعه قربان...
سهراب کمی گیج شده بود و دلیل این کارهای مرموز را نمی فهمید...
💞ادامه دارد....
🕌نویسنده ؛ طاهره سادات حسینی
🕌🐎🐎🕌🕌🐎🐎🐎
🐎🐎🕌🐎🕌🕌🐎
رمان باستانی، عاشقانهمذهبی #روایت_دلدادگی
💞قسمت ۳۲
مرد جلوی چادر که سهراب حالا میدانست اسمش «شکیب» است ، افسار رخش را به دست سهراب داد و گفت :
_دنبالم بیا...با نگاهی به قد و قامت و اسبت، دریافتم که شما هم باید از نگاه
تیزبین کاووسخان گذر کنی...
سهراب با حالتی سؤالی گفت :
_کاووس خان کیست و این کارها برای چیست؟
شکیب در حین رفتن ،صدایش را بالا برد انگار که میخواست به دیگران بفهماند که چقدر کاووس را دوست میدارد و گفت :
_کاووس خان حکم دست راست فرمانده قشون را دارد... حکما میخواهد ببیند اگر جنگاوری لایق هستی ،تو را برای سپاه قصر برگزیند، چون ایشان به نوعی، نیروی زبده برای دربار پیدا و انتخاب میکند و بکار می گیرد .
سهراب سری تکان داد و گفت :
_عجب...عجب که اینطور..
نزدیک دربی کوچک و چوبی شدند، شکیب نگاهی به دور و برش کرد، سرش را آرام به گوش سهراب نزدیک کرد و گفت :
_از من میشنوی ،مهارتهای خودت را نشان نده، بگذار کاووس فکر کند چیزی در چنته نداری...
سهراب با تعجب نگاهی به شکیب کرد و گفت :
_تو خود میگویی او نیروهای ماهر را برای قصر شکار میکند ، چه کسی میآید چنین موقعیتی را از دست دهد که من بدهم؟
شکیب خنده ای از سر تمسخر کرد و گفت :
_این ظاهر قضیه است جوان!! درست است کاووس شکارچی ماهری در این زمینه است، اما اینک، این تقفتیش مهارت،دستور کسی دیگر به کاووس خان است ...کسی که میخواهد رقیبان قدرش را بشناسد و قبل از مسابقه از سر راه بردارد تا با خیال راحت خودش ،عنوان قهرمان را برگزیند و من چون اصلا دوست ندارم که آن شخص به مرادش برسد،همراه هرکس که راهی قصر شد، شدم ، این راز را در گوشش گفتم ...پس به نفعت است حرفم را گوش کنی...
سهراب که از اینهمه زیرکی شکیب و محبتی که در حقش داشت به وجد آمده بود، لبخندی زد، دست در شال کمرش کرد، دوسکه بیرون آورد و گفت :
_اگر نام ان شخص اصلی و هدفش را از این کار، گفتی این سکهها مال تو میشود ، درضمن اگر واقعیت را گفته باشی و در مسابقه فردا هم بردم، شک نکن،سکههای طلا انتظارت را خواهد کشید.
شکیب با دیدن دو سکه طلا در دست سهراب، چشمانش برقی زد و گفت :
_ببین جوان ، تو که هیچ از کاووس و هدفش نمیدانستی ، من خودم خواستم بگویم تا آگاه شوی تا پسر وزیر به خواستهاش نرسد، آخر من دل خوشی از او ندارم ،اصلا دوست دارم سر به تنش نباشد...
لحن صادقانهی شکیب ،خبر از راستی گفتارش داشت، پس سهراب که حالا پشت درب رسیده بود، دو سکه را در مشت شکیب جا کرد و آرامتر گفت :
_حالا قبل از اینکه وارد شویم بگو اوکیست و چرا چنین کاری می کند؟
شکیب ،خوشحال سکهها را در شال کمرش جا داد و گفت :
_او کسی جز بهادر ، «بهادرخان» نیست، پسر وزیر دربار خراسان...او...او...
💞ادامه دارد....
🕌نویسنده ؛ طاهره سادات حسینی
🕌🐎🐎🕌🕌🐎🐎🐎
🐎🐎🕌🐎🕌🕌🐎
رمان باستانی، عاشقانهمذهبی #روایت_دلدادگی
💞قسمت ۳۳
سهراب با لحنی آهسته گفت :
_چرا حرف الکی میزنی؟ اگر طرف، پسر وزیر دربار است که آنقدر در ناز ونعمت است که اصلا احتیاجی به جایزه و سکه ندارد... و در ثانی، با نظر لطف پدرش می تواند بهترین منصب را در دربار حاکم خراسان داشته باشد، پس حرفت ساده انگارانه و الکیست، چون من انگیزهای در این بین برای شرکت در مسابقه و استنطاق رقیبان برای بهادرخان نمی بینم.
شکیب دست سهراب را گرفت.... و از جلوی درب چوبی به کنار دیوار بلند قصر برد و گفت :
_پشت درب نمیشود حرف زد ،چون این درب فرعی قصر برای ورود خدمه است ، امکانش هست نگهبانی پشت درب گوش چسپانیده باشد و حرفهای ما را بشنود...
سهراب سری تکان داد و گفت :
_خوب صحیح...حالا که پشت درب نیستی بگو دلیل حرفهای عجیب تو چیست؟
شکیب سری از روی تأسف تکان داد و گفت :
_مشخص است که غریبهای ،چون در خراسان کوچک و بزرگ میدانند که بهادر خان دل در گرو شاهزاده «فرنگیس» دارد و هرکاری میکند تا توجه این شاهزادهیمغرور را به خود جلب کند، اما انگار شاهزاده فرنگیس هیچ التفاتی به ایشان ندارند...
سهراب چشم به دهان شکیب دوخته بود ، شکیب که انگار میخواهد راز بزرگی فاش کند، سرش را در گوش سهراب برد و ادامه داد :
_اصلا من شنیدهام که پیشنهاد جشن تولد برای فرنگیس و اجرای مسابقه هم از ناحیهی وزیر بوده، او میخواهد با انجام این مسابقه ،قدر و منزلت و مهارت پسرش، بهادرخان را به چشم شاهزاده خانم بکشد تا بلکه دلش نرم شود و پسرش رخت دامادی حاکم را در تن کند.
سهراب که حالا به عمق راستی گفتار شکیب پی برده بود گفت :
_خوب که اینطور ،پس از شواهد برمیآید مسابقهی سنگینی در پیش دارم...
شکیب لبخندی زد و در حالیکه به بازوی پر از عضله و آهنین سهراب میزد گفت :
_اما فکرکنم گوی سبقت را از بهادرخان ببری، فقط به شرط آنچه که گفتم، الان سعی کن خودت را دست و پاچلفتی نشان دهی... راستی نگفتی اسمت چیست؟
سهراب دست شکیب را در دست گرفت و همانطور که دوستانه آن را فشار میداد گفت :
_نامم سهراب است از سیستان می آیم ... حال برویم دیگر...
https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae
شکیب سری تکان داد و گفت :
_من داستانهای شاهنامه را بسیار دوست میدارم، البته سواد خواندن که ندارم ،گاهی که نقالی آنها را نقل میکند، من با گوش و جان، دل میدهم به داستان ، امیدوارم تو هم مثل سهراب شاهنامه ،هنرنمایی ها کنی....
سهراب لبخندی زد و گفت :
_من هم شاهنامه و قصههایش را دوست دارم...
و آهی کشید و آهسته زیر لب گفت... رستم...سهراب....رخش....عجب حکایتیست زندگی ما...
شکیب درب چوبی را زد و با صدای بلند گفت :
_باز کنید شکیب هستم ، باید خدمت کاووس خان برسم..
درب چوبی با صدای قیژی باز شد و...
💞ادامه دارد....
🕌نویسنده ؛ طاهره سادات حسینی
🕌🐎🐎🕌🕌🐎🐎🐎
🐎🐎🕌🐎🕌🕌🐎
رمان باستانی، عاشقانهمذهبی #روایت_دلدادگی
💞قسمت ۳۴
با اینکه این درب در قسمت انتهای قصر بود و جایی قرار داشت که آمد و رفت زیادی نمی شد،... اما سهراب با دیدن شکوه و عظمت ساختمانهای پیش رویش شگفت زده شد ،...
بدون اینکه توجهی به نگهبان و حرفهای او با شکیب کند ، داخل شد و وارد پیاده روی سنگفرش شد و با نگاه به درختان سر به فلککشیده ی دو طرف پیاده رو به پیش میرفتند....
سهراب محو دیدن ساختمان هایی بود که از دور به چشم اومی آمدند،.. ساختمان هایی با پنجره های زیاد و مشبک و رنگی که نمونه ی آن را خارج از قصر ندیده بود..
شکیب با لبخند سهراب را که متعجب ،قصر را زیرو رو می کرد نگاه کرد و گفت :
_تعجب نکن رفیق ، اینجا که قسمت مرکزی قصر نیست ، اینجا بیغولهی قصر است، اگر قسمت ساختمان های اصلی و شاهنشینش را ببینی مطمئن باش هوش از سرت میپرد.
سهراب سری تکان داد وگفت :
_انگار پا به سرزمین عجایب گذاشتم، حکمن زندگی در اینجا بسیار هیجانانگیز است.
شکیب سری تکان داد و گفت :
_شاید...اما قصر جایی مخوف است و هزاران راز در خود نهفته دارد، اینجا هزاران حیله میبینی که نباید دم بزنی...گاهی خود طعمه ی یک نیرنگ میشوی و شاید جانت را این بین از دست بدهی...
با همین حرفها ،آنها به جایی رسیدند که بوی علوفه و پهن اسب نشان میداد نزدیک اصطبل قصر هستند...رخش با شنیدن صدای اسبها و بوییدن عطر علف تازه، انگار بیطاقت شده بود و شروع به شیههکشیدن، کرد...
شکیب اتاقی را کمی جلوتر نشان داد و گفت :
_برو آنجا در بزن و بگوفرستادهی یاورخان هستی..، من هم اسبت را در این چمنهای هرس نشده،اندکی میگردانم تا دلی از عزا درآورد.
💞ادامه دارد....
🕌نویسنده ؛ طاهره سادات حسینی
🕌🐎🐎🕌🕌🐎🐎🐎
🐎🐎🕌🐎🕌🕌🐎
رمان باستانی، عاشقانهمذهبی #روایت_دلدادگی
💞قسمت ۳۵
سهراب با شک و دو دلی درب چوبی اتاقی که بیشتر شبیه کلبه های جنگلی بود را زد ، به نظر میرسید چند نفر داخل مشغول گفتگو هستند تا صدای زدن درب بلند شد، صداها قطع و درب بلافاصله باز شد....
مردی بلند بالا و لاغر اندام با سبیل بلند و تاب داده و چکمه های سیاه و براق جلوی درب ظاهر شد....و رو به سهراب گفت :
_بفرمایید...
سهراب نگاهش را به او دوخت و گفت :
_مرا یاورخان فرستاده ، گفتند قرار است با شخصی به نام کاووس خان ، ملاقاتی داشته باشم .
آن مرد، بیرون آمد و درب را بدون آنکه بگذارد سهراب به داخل آن نگاهی بیاندازد ، بست،... دستش را پشت سر سهراب قرار داد و همانطور که او را به پشت کلبه راهنمایی میکرد گفت :
_کاووس خان ،من هستم ، آنطور که معلوم است تو از کسانی هستی که برای شرکت در مسابقه ،به قصر آمدی ، درست است؟
سهراب بلهای گفت... و همزمان سرش را برای تأیید حرف او ،تکان داد....
کاووس خان کمی از سهراب فاصله گرفت و ناگهان روی پاشنه ی پایش چرخید... و رو به سهراب با نگاه تیزبینانه ، سر تا پای او را از نظر گذراند، جلو آمد و گفت :
_اندام ورزیدهای داری، بگو بدانم اهل خراسانی؟ آیا از هنرهای رزمی هم چیزی میدانی؟ آیا شمشیر زنیات هم به مانند هیکلت ،چشمگیر است؟
*کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند
و همزمان با زدن این حرف به جلو رفت.... پشت کلبه فضای وسیع چمنکاری بود که چمنهایش زیادی بلند شده بود و کاملا مشخص بود، قصرنشینان خیلی التفاتی به این طرف ندارند....
سهراب همانطور که جلوتر میرفت،... اصلا متوجه باز شدن پنجره چوبی پشت کلبه و دو چشم ریزبینی که از آنجا او را می پایید نشد ،
با لحنی بلند گفت :
_نامم سهراب است ، از سیستان میآیم ، گه گاهی تمرین شمشیر زنی میکنم ، اما واقعا نمیدانم در این کار مهارت دارم یانه؟
کاووس سری تکان داد و گفت :
_صبر کن الان معلوم می شود.
کاووس با صدای بلند فریاد زد :
_آهای سرباز،....شمشیر بیاور...
و خودش هم دست به قبضه ی شمشیرش برد....
ناگهان مردی با قد کوتاه که لباس سربازان دربار به تن داشت و اصلا سهراب تا آن لحظه متوجه حضورش نشده بود، با شمشیری در دست به طرف آنها آمد... و شمشیرش را به سمت سهراب داد.... سهراب شمشیر را گرفت و خیلی فرز خود را روبهروی کاووس رساند و آمادهی حمله شد....
کاووس که از چالاکی سهراب به وجد آمده بود، شمشیر را در دست چرخاند ودر یک حرکت به سمت سهراب حمله برد....سهراب به راحتی ضربت او را دفع کرد و میخواست حمله ای جانانه کند ...اما....
💞ادامه دارد....
🕌نویسنده ؛ طاهره سادات حسینی
🕌🐎🐎🕌🕌🐎🐎🐎
#همسرداری👫
👫همسرانی موفقند كه در گفتگو با هم
صدای خود را بلند نكنند
تماس چشمی برقرار كنند
بخوبی به حرفهای طرفشان گوش كنند
اگر نكتهای رامتوجه نشدند، در مورد آن محترمانه سوال کنند.
┅┄ ※♥️👫♥️※┄┅
کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند ❤️
ایتا
https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae
سروش
https://splus.ir/joingroup/AGimDIjc-b5qplaV1a7j9g
سفارش تبلیغات
https://eitaa.com/hosyn405
زوج های خوشبخت چیکار می کنند:
🔻خداحافظی
این زوج ها هر روز قبل از خداحافظی درباره کارهایی که قرار است در آن روز بکنند سوالاتی از همدیگر میکنند.
🔻تجدید دیدارها
این زوج ها در پایان هر روز کاری یک گفتگوی آرام وبی استرس با هم دارند در این فرصت آنها می توانند روابط خود را عمیق تر سازند واز خستگی ودل مشغولی های خود آگاه شوند.
🔻محبت
این زوج ها محبت خود را از طریق رفتارهایی همچون لمس کردن هم روابط عاشقانه و بخشش در مواقع مناسب ابراز می کنند.
🔻قرار هفتگی
این زوج ها یک قرار هفتگی دو نفره در فضایی خلوت و آرامش بخش برای تازه کردن عشق خود دارند.
🔻تحسین هم وقدردانی
این زوج ها هرروز حداقل ۵بار قدردانی ومحبت صادقانه ای بین خود ردوبدل می کنند.
┅┄ ※♥️👫♥️※┄┅
کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند
ایتا
https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae
سروش
https://splus.ir/joingroup/AGimDIjc-b5qplaV1a7j9g
سفارش تبلیغات
https://eitaa.com/hosyn405
🌹
#همسرانه
توی دعواهاتون حرمتهای همدیگه رو حفظ کنید و از مرز بعضی از کلمات و جملات خارج نشوید. اگر خط قرمز رو رد کنید، فاتحه رابطتون رو باید بخونید. جبران این بیحرمتیها خیلی زمان میبره. مواظب باشید!!
┅┄ ※♥️👫♥️※┄┅
کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند ❤️
ایتا
https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae
سروش
https://splus.ir/joingroup/AGimDIjc-b5qplaV1a7j9g
سفارش تبلیغات
https://eitaa.com/hosyn405
🔴 خطای بزرگ تحقیر
💠 یکی از اصول مهم همسرداری این است که رفتار و گفتار ما باعث تحقیر همسرمان نشود چرا که عامل مهمی در سرد شدن رابطه زن و شوهر است.
💠 از مصادیق تحقیر همسر، شوخیهای نامناسب مخصوصاً در جمع، تمسخر او با تغییر صدا و اشاره و یا بیاحترامی کردن به اوست.
💠 این کارها یقیناً ضربات سنگینی به رابطه شما میزند و در واقع دارید به دست خودتان به همسرتان اجازه میدهید که برای تقابل با شما چنین کاری را انجام دهد.
💠 حتماً برای اصلاح این رفتار آسیبزننده، از همسرتان عذرخواهی کرده و این رفتار را ترک کنید. اگر او حس کند که شما متوجه ضربه خوردن روح او شدهاید و درصدد اصلاح آن هستید، دلخوری او تبدیل به کینه و سردی مزمن نخواهد شد.
┅┄ ※♥️👫♥️※┄┅
کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند
ایتا
https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae
سروش
https://splus.ir/joingroup/AGimDIjc-b5qplaV1a7j9g
سفارش تبلیغات
https://eitaa.com/hosyn405
🔴 #سیاستهای_همسرداری
💠 یک نکتهی مهم اینکه اگر #هدیهای از سمت همسرتان دریافت میکنید هیچ وقت از همان اول شروع به انتقاد نکنید:
⁉️ چرا رنگ قرمزش را نگرفتی؟
⁉️چرا کوتاه ترش را نگرفتی؟
⁉️ چرا فلان مدل را نگرفتی؟
⁉️ چرا ....
💠 اخلاق اسلامی حکم میکند که با کمال میل هدیهی همسرتان را بپذیرید. سعی کنید حتی اگر خوشتان نیامد از آن استفاده کنید تا نتایج آن را ببینید!
💠 هیچ وقت هدیهی همسرتان را به کسی نبخشید؛ فکر اینکه بخواهید بروید مغازه و آن را تعویض بکنید را از سرتان بیرون کنید.
💠 با کمال میل و با هیجان، هدیهی همسرتان را قبول کنید. این رفتار، شما را به شدّت #محبوب میکند.
💠 حتی اگر روزی همسرتان فهمید که برخی خصوصیات این هدیه، مورد پسند شما نبوده به او بگویید بخاطر علاقهام به تو از آن استفاده کردم و چون انتخاب تو بود برایم شیرین و لذتبخش است
┅┄ ※♥️👫♥️※┄┅
کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند ❤️
ایتا
https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae
سروش
https://splus.ir/joingroup/AGimDIjc-b5qplaV1a7j9g
سفارش تبلیغات
https://eitaa.com/hosyn405
⚜️ ازدواج خوب و موفقيتآميز وجود دارد، اما ازدواج بيعيب و نقص ممكن نيست.
💍 هر ازدواج موفق و پايداري شامل متعهد گشتن بيقيد و شـرط نـسبت به يك فرد ناكامل است.
🚫 اين كه همسرتان كامـل و فـاقـد هـرگـونه عيبي باشد، انتظار نابجايي است…
👈 امروزه كه جداييها با كوچكترين اختلاف اتفاق ميافتند، مهم است كه از خودتان سوال كنيد تعهد شما نسبت به ازدواج چيست؟
🟢 تعهد به ازدواج بـه اين مفهوم است كه زن و شوهر به يكديگر چنين گفته باشند:
👈 ما نسبت به زندگي مـشتركمان بياعتنا و بياهميت نيستيم!
👈 ما ازدواجمان را بر پايه عشق، احترام، شرافت و عـلاقـه دو سويه و خالصانه با يكديگر آغاز كردهايم.
👈 ما اعتقاد داشتيم و داريم كه به يكديگر وفادار بمانيم، صادق بـوده و دروغ نگوييم و به يكديگر اعتماد داشته باشيم. چـه در حضور يكديگر، چه در غياب يكديگر.
🟢 همچنین رعايت نكات زير سبب تحكيم تعهد به زندگي مشترك ميشود:
✔️سازگاري معنوي
✔️سازگاري شخصيتي
✔️خودشناسي آگاهانه
✔️توانايي در ارتباط برقرار كردن با يكديگر
✔️علاقه دو سويه
┅┄ ※♥️👫♥️※┄┅
کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند
ایتا
https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae
سروش
https://splus.ir/joingroup/AGimDIjc-b5qplaV1a7j9g
سفارش تبلیغات
https://eitaa.com/hosyn405