eitaa logo
کانال زوج خوشبخت و تربیت فرزند❤
3.6هزار دنبال‌کننده
2.2هزار عکس
1.5هزار ویدیو
6 فایل
سلام به کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند خوش آمدید. مطالب کانال صرفا جهت اطلاع واستفاده شما عزیزان می باشد. تبلیغ کسب و کار کانال و گروه ----------------------------------------------------- آیدی مدیر @hosyn405
مشاهده در ایتا
دانلود
اگر قصد دختردارشدن دارید،می‌توانید عدس را جایگزین گوشت قرمز کنید، این غذای گیاهی، پروتئین بالایی دارد و همچنین PH خون را به نفع دخترزایی،اسیدی میکند . کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند 🦋┅┅❅❈❅┅┅🦋 https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae بهتر است مادران جوان اولین سونوگرافی خود را از هفته هشتم به بعد انجام دهند تا از هرگونه استرس در این مدت آسوده باشند چرا که مراجعه زود هنگام به پزشک فقط باعث افزایشی نگرانی شما شده و فایده ای نیز برای شما ندارد 🦋┅┅❅❈❅┅┅🦋 کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند ❤️ ایتا https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae سروش https://splus.ir/joingroup/AGimDIjc-b5qplaV1a7j9g سفارش تبلیغات https://eitaa.com/hosyn405
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
7.97M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
تصاویری از گل‌های کمیاب را ببینید و از عظمت خلقت خداوند لذت ببرید. کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند ❤️ ایتا https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae سروش https://splus.ir/joingroup/AGimDIjc-b5qplaV1a7j9g سفارش تبلیغات https://eitaa.com/hosyn405
کانال زوج خوشبخت و تربیت فرزند❤
🐎🐎🕌🐎🕌🕌🐎 رمان باستانی، عاشقانه‌مذهبی #روایت_دلدادگی 💞قسمت ۴۶ صبح روز بعد ، آقا سید داخل کاروانسرا
🐎🐎🕌🐎🕌🕌🐎 رمان باستانی، عاشقانه‌مذهبی 💞قسمت ۴۷ یاقوت دستانش را پشت سرش به هم قفل کرد و همانطور که ذهنش درگیر سهراب بود ، قصد داشت به اتاقش برود و چاره ای برای پیدا کردن سهراب بیاندیشد ،... یاقوت خوب می دانست که آقاسید مرد مال و منال دار و دست و دلبازیست و این جوان ، اینقدر برای او ارزش دارد که حاضر است سکه های طلای زیادی برای پیدا کردنش خرج کند ، چون یاقوت به چشم خود دیده بود وقتی خبر آمدن پسر کریم با مرام را بعد از گذشت سالهای سال،به آقا سید داد ، علاوه بر کیسه ای پر از سکه‌های طلا ، ناهار و شام و ناشتایی رنگارنگ بود که به کاروانسرا می‌رسید... و سهراب بیچاره خیال میکرد این دست و دلبازی ها کار اوست ، ولی تمام خرج و مخارج و برنامه ها زیر سر آقاسید بود ، درست است که یاقوت رابطه ی سهراب را با آقاسید نمی دانست اما خوب میفهمید که ارزش این پسر برای سید ،بیشتر از آنچه هست که فکرش را می کرد... یاقوت نزدیک درب اتاق رسیده بود که با صدای چرخ های کالسکه ای که وارد کاروانسرا شد ، به خود آمد... یاقوت به عقب برگشت و با دیدن کالسکه ی مجلل که مشخص بود از کالسکه های دربار است ، با دستپاچگی دستی به چشم بندش کشید و لباس هایش را کمی صاف کرد و با شتاب خود را به درب کالسکه ، که حالا در چند قدمی او ایستاده بود، رساند. سربازی که کنار کالسکه چی نشسته بود ،با یک جست ،پایین پرید و جلوی کالسکه آمد و بی توجه به یاقوت ، درب کالسکه را باز کرد و خانمی با عبا و روبنده ی اعیونی و گرانقیمت ،پا روی پله ی کالسکه گذاشت . یاقوت خان ،هاج و واج صحنه را نظاره می کرد ، با بیرون آمدن آن بانو ،کمی جلوتر رفت ... و همانطور که سرش پایین بود گفت : _س...س..سلام، خوش آمدید...نمیدانم چه شده که امروز کاروانسرای یاقوت ، منور به وجود شما شده!!! گلناز که کاملا متوجه هیجانی که در صدای این پیرمرد یک چشم ، موج میزد ،شده بود ، اندکی روبنده ی سفید حریرش را بالا زد و همانطور که سرتاپای یاقوت خان را از نظر می گذراند گفت : _سلام آقا...احتمالا شما باید یاقوت خان باشید، درست است ؟ یاقوت همانطور که سرش را تند تند تکان می داد گفت : _ب..ب...بله ، بنده چاکرتان یاقوت هستم ، قدمتان روی چشم ، درست است.. کاروانسرای یاقوت در حد شما نیست ،اما خوشحال می شوم ، میهمان زندگی ساده ما باشید و قدم رنجه فرمایید داخل کلبه ی محقر ما و با اشاره به اتاقش ، گلناز و همراهانش را به آن سمت راهنمایی کرد... گلناز که عمری در قصر زندگی کرده بود ، با غروری که خاص قصر نشینان بود ،یکی از ابروهایش را بالا داد و گفت : _نه...با شما کاری نداشتیم ، میخواستم جوانی را که گویا در اینجا اقامت کرده ، ببینم، نامش سهراب است از سیستان آمده...اگر میشود، حضور ما را به اطلاع ایشان برسانید، با او کاری فوری داریم... 💞ادامه دارد.... 🕌نویسنده ؛ طاهره سادات حسینی 🕌🐎🐎🕌🕌🐎🐎🐎
🐎🐎🕌🐎🕌🕌🐎 رمان باستانی، عاشقانه‌مذهبی 💞قسمت ۴۸ یک هفته از زمانی که گلناز به کاروانسرا رفت و دست خالی برگشت میگذشت. یک هفته ای که فرنگیس در تبی شدید می سوخت و هیچ طبیبی هم قادر به تشخیص درد او نبود. روح انگیز همانطور که دستمال را به گلاب آغشته می کرد و بر چهره ی دختر یکی یکدانه اش می کشید ، اشک گونه اش را پاک کرد و خیره در چشمان به گود نشسته ی فرنگیس شد و گفت : _مادر به فدایت ، آخر بگو‌ تو را چه شده ؟ روز جشن که سرحال و قبراق بودی، فکرکنم درست بعد از آمدن بهادر پسر وزیر ،حالت دگرگون شد ، عزیزکم ، من مادرم و میدانم که دل خوشی از این جوان نداری ، اما آسمان به زمین که نیامده ، خودم با پدرت صحبت می کنم و میگویم که دلت در گرو این جوانک نیست ، دیگر احتیاج به غصه خوردن ندارد .این موضوع با یک نه گفتن سر وتهش هم می آید ،چرا....چرا...اینگونه با خود می کنی؟! مگر نمیدانی تمام دارو ندار روح انگیز بیچاره ،تو و برادر دوقلویت فرهاد هستید؟! چرا با خود آن چنان میکنید و با دل من اینچنین؟! فرنگیس که انگار در عالم دیگری سیر می کرد ، دست به کمینه ی تخت گرفت ، با کمک مادرش از جا بلند شد و همانطور که دست به طرف میز چوبی کوچک کنار تخت می برد تا قرآن همیشگی اش که جز او مونسی نداشت ،بردارد.... آه کوتاهی کشید و رو مادرش گفت : _دردم از آن است و درمان نیز اوست.... روح انگیز با تعجب حرکات فرنگیس را نگاه می کرد ، قرآن که در آغوش فرنگیس جای گرفت ، روح انگیز دستی روی قرآن کشید و‌گفت : _بی شک این کلام خدا برکت و شفاست....اندکی استراحت کن ، بده من آیاتی از این کتاب مقدس را برایت بخوانم. فرنگیس لبخند کمرنگی روی لب نشاند خم شد و ابتدا بوسه ای به قرآن و سپس به دست مادر زد و گفت : _اگر اجازه بدهید می خواهم به حرم امام رضا(ع) مشرف شوم، احساس می کنم دوای دردم، آرامشی ست که در حرم جاریست . روح انگیز همانطور که کمک می کرد فرنگیس بایستد گفت : _حالا با این حال و روزت ،زیارت چه واجب است؟ لااقل می گفتی قبل از رفتن ، حرم را قُرق کنند. فرنگیس ،دست مادر را پس زد و سعی می کرد نشان دهد که سرحال آمده است و‌گفت : _احتیاج به قرق نیست ، نهایتش ،به محض رسیدن حرم را خلوت می کنند ، مادر جان ، خودتان گفتید که زیارت امام ،عین شفاست و همانطور که به سمت لباسهای آویزان در کمد پستوی اتاقش میرفت ، ادامه داد... _به تنهایی میروم ، فقط گلناز میتواند همراهم باشد و با اشاره به آغوشش ادامه داد _و این قرآن.... دیگر هیچ... 💞ادامه دارد.... 🕌نویسنده ؛ طاهره سادات حسینی 🕌🐎🐎🕌🕌🐎🐎🐎
🐎🐎🕌🐎🕌🕌🐎 رمان باستانی، عاشقانه‌مذهبی 💞قسمت ۴۹ سهراب هفت روز بود که مقیم این مکان مقدس شده بود و فقط برای گرفتن دست نماز و قضای حاجت بیرون میرفت و حتی یک بار هم ، به رخش که جان او به جان اسبش بسته بود ، سر نزده بود ... دیگر نه در بند خور و خواب بود و نه دیگر امور دنیا...گرچه از لطف و کرم امامش ، خوراکش سر وعده می رسید ،اما او حاجتی داشت که نیت کرده بود تا رفع آن حاجت از این مکان مطهر بیرون نرود... هفت روز بود... که بست نشسته بود در گوشه ای ترین مکان حرم که از دید دیگران پنهان بود ، او رسم سخن گفتن با بزرگان را نمی دانست ، اما حرف دلش را با زبان بی زبانی به امامش می گفت... او خود را بی پناهی می دانست که چشم منتظر پدر و آغوش گرم مادری در انتظار او نبود ، بی پناهی که بی کس و کار بود ، نه شغل و پیشه ای داشت و نه پول و سرمایه ای....جز راهزنی چیزی نمی دانست که آنهم مدتی بود توبه کرده بود و تمام دار وندارش هم از دست داده بود ...پس بی پناهی بود که به این حریم پناه آورده بود. او حالا با روند کار خُدّام حرم آگاه بود ، غلامرضا که اکثر اوقات در حرم بود و گاهی که غیبش میزد ، برای رسیدگی به امور زائران بود، چند خادم جوان هم بودند که رسیدگی به نظافت و امور حرم بر عهده شان بود و اینک که صبح تازه از پشت کوه های مشرق زمین طلوع کرده بود ،یکی از آنها بر بالای نردبانی رفته بود تا شمع های داخل چلچراغ بالای ضریح را تعویض نماید. سهراب همانطور که زانو در بغل گرفته بود و حرکات آن خادم جوان را می پایید ، متوجه سرو صدایی در حرم شد. دیگرِ خادمان با شتاب و البته احترام به نزد تک تک زائران داخل حرم میرفتند و چیزی در گوششان زمزمه می کردند و درکمال تعجب ،هر زائر با شنیدن سخنان آنها ، سریع از جا بلند می شد و به بیرون می رفت... سهراب حدس زد که احتمالا می خواهند کل حرم را جارو نمایند ، اما کف حرم و سنگهای مرمر اینجا مانند آینه می درخشید . سهراب که حوصله ی هوای بیرون را نداشت، خود را به داخل پناهگاهش کشید و مانند جنینی در رحم مادر، روی دستانش خوابید و طوری وانمود کرد که اگر یکی از خادمان متوجه حضور او می شد ، با دیدن اینکه او در خواب است ، به سهراب رحم کند و از بیرون نمودن او خودداری نماید. اما هیچ کس متوجه سهراب نشد و خیلی زود ،حرم خلوت خلوت شد، حتی آن مرد جوانی که شمع های چلچراغ را عوض می کرد نیز فی الفور بیرون رفت. سکوت همه جا را فرا گرفته بود. سهراب چشمانش را روی هم فشار میداد ، اما حرکت نسیمی فرح بخش را در اطرافش حس می کرد ،ناگهان... 💞ادامه دارد.... 🕌نویسنده ؛ طاهره سادات حسینی 🕌🐎🐎🕌🕌🐎🐎🐎
🐎🐎🕌🐎🕌🕌🐎 رمان باستانی، عاشقانه‌مذهبی 💞قسمت ۵۰ سهراب متوجه شد خبری از نظافت و‌ جارو و... که تصورش را میکرد نیست ، اما حضور کسی را در اطرافش احساس کرد...شک داشت که از خادمان حرم باشد یا کسی دیگر؟ ... پس ترجیح داد خود را به خواب بزند تا کسی مانع ماندن او داخل حرم نشود. همانطور که در عالم تخیلات خود غرق بود ، ناگهان صدای نازک زنانه ای که اندکی لرزش در آن موج میزد بلند شد : _سلام مولای خوبم ، سلام امام عزیزم ، سلام مراد زندگی ام ، سلام ای برکت حیاتم، سلام ای دستگیر درماندگان ، به خداوند قسم که من درمانده ای هستم بی وفا ، بنده ای هستم غافل که فقط هنگام حاجت و نیاز، یاد بزرگان می کنم ، مرا ببخش مولای کریمم ، مرا عفو نما آقای رئوفم، این بنده ی حقیر را به بزرگی خودت ببخش و بر من خرده نگیر ، مولای عزیزم ، دردی به دلم رسیده که نمی توانم آن را بازگو کنم، ترسم از آن است که مرا به سُخره گیرند، اما شما که دوای درد بی‌درمانید، شما نانوشته ، نوشته می خوانید و ناگفته راز دل می دانید...حال که خود می دانید در دلم چه می گذرد ، دستم را بگیر ، خودتان شاهدید که در طول عمرم، آنچنان پرورش یافتم و آنچنان عمل کردم که‌رضایت خدا و ائمه را در بر داشته باشد. اما نمیدانم این نسیمی که به دلم وزیده ، واقعا نفحاتی روحانی ست یا هوسی ست زود گذر.... مولای خوبم همه‌ی امور را به دستان با سخاوت شما سپردم، اگر هوس است که خود آتش درونم را خاموش کن که پناه آوردم به درگاهت که از غیر ببُرم و به شما نزدیک شوم و اگر چیزی غیر از هوس است، خود کرم کن آنچه را که می دانی مصلحتم است....رشته‌ی زندگی‌ام به دستان شما.... اختیار این دخترک گنهکار از آنِ شما....بزرگ من هستید و بزرگی نمایید برای این دخترک سراپاتقصیر... سهراب که از طرز سخن گفتن این غریبه ی شیرین زبان و با ادب، به وجد آمده بود ، آرام از جا برخاست...انگار پاهایش به اختیار او نبود ، به سمتی که از آنجا صدا می آمد راه افتاد ، درست بالای سر قبر مطهر ، دخترکی به زیبایی خورشید ، روبنده را بالا زده بود و گرم گفتگو با امام رضا(ع) بود. چشم سهراب به آن چهره ی پری رو که مملو از اشک بود، افتاد .انگار بندی درون قلبش پاره شد، گرمی چیزی را در دل احساس کرد، احساسات متناقضی به او دست داده بود ، هم گرمش بود و هم احساس لرز میکرد،هم دوست داشت با این دخترک که نمیدانست کیست و از کجا آمده، هم صحبت شود و هم روی آن را نداشت که خود را نشان این فرشته ی زیبا دهد... مردد برجای خود ایستاده بود ... و آن دخترک زیبا رو هم بدون اینکه متوجه حضور سهراب باشد ، همانطور که قرآن را در آغوشش میفشرد با امام رضا (ع ) ، سخن‌ها می گفت... 💞ادامه دارد.... 🕌نویسنده ؛ طاهره سادات حسینی 🕌🐎🐎🕌🕌🐎🐎🐎
🐎🐎🕌🐎🕌🕌🐎 رمان باستانی، عاشقانه‌مذهبی 💞قسمت ۵۱ سهراب مانند روحی که گویی اختیار حرکاتش به دست خودش نبود، با آرامی جلو‌رفت و جلو رفت....خیره به چهره ای زیبا که به جرآت می توانست قسم بخورد که در عمرش هرگز چنین فرشته ی زیبارویی ندیده ، بود...در یک قدمی او و نزدیک ضریح مطهر زانو زد و آرام گفت : _س...سلام فرنگیس با شنیدن صدای ناگهانی یک مرد غریبه ،آنهم درحالیکه به او‌ گفته شده بود ، هیچ کس در این مکان مطهر نیست ، با خشم روبنده اش را پایین انداخت و سرش را بالا گرفت و با تحکم گفت : _شما به چه جرأتی... و تا نگاهش به صورت آشنای سهراب افتاد ، انگار حرف در دهانش خشکید...در حالیکه سراسر وجودش را هیجانی شدید، فرا گرفته بود ،با دست پاچگی ،قرآن را به طرف سهراب داد و گفت : _س...سلام ، شما قرآن خواندن میدانید؟ میشود برایم چند آیه از قرآن بخوانید؟ فرنگیس اصلا نمی دانست چه میکند و چه م گوید و دلیل این خواسته اش چه بود؟آنهم از جوانی که تنها هفت روز پیش در میدان مسابقه دیده بودش و هیچ‌ شناخت دیگری از او نداشت... و فقط میدانست نامش سهراب است و از سیستان آمده و نمی توانست که انکار کند، این جوان دل او را ربوده بود... سهراب مبهوت از حرکت این دخترک زیبا و دستپاچه تر از او ، نگاهش را از چشمهای فرنگیس که از زیر روبنده پیدا بود ، گرفت و به زمین دوخت... و همانطور که قرآن را از دست دخترک می گرفت به آرامی گفت : _آری تلاوت قران را میدانم ، نگاهش از زمین به قرآن کشیده شد و همانطور که این کتاب الهی را لمس میکرد ، متوجه شد قرآن نفیس و گرانبهایی باید باشد، اما سهراب اینقدر گیج احساسات درونی‌اش بود که متوجه نشد، کتاب پیش رویش ،همان است که او بعد از گذشت چندین سال ، برای بدست آوردنش راهی خراسان شده،... اگر او به هوش بود و صفحه ی اول قرآن را می‌گشود، حتما نام خود را آخرین نفر شجرنامه‌ای که در این صفحه قرآن نوشته شده بود ، می دید‌.... سهراب که سعی می کرد وانمود کند ،حالت عادی دارد ، قرآن را در دست گرفت ، بسم اللهی زیر لب گفت و کلام خدا را باز کرد..... 💞ادامه دارد.... 🕌نویسنده ؛ طاهره سادات حسینی 🕌🐎🐎🕌🕌🐎🐎🐎
🐎🐎🕌🐎🕌🕌🐎 رمان باستانی، عاشقانه‌مذهبی 💞قسمت ۵۲ سهراب بی‌خبر از آنچه که در دل ،دخترک روبرویش میگذشت ،چشمانش را بست و قرآن را باز کرد ، چشمش به آیه‌ی پیش رویش افتاد و خط زیبایی که انسان را به خود میخواند ، با لهجه ی غلیظ و زیبای عربی شروع به تلاوت نمود: _واِنّهُ خَلق الزوجین ،الذَکر والاُنثی.... سهراب میخواند و فرنگیس همانطور که سرش پایین بود و دست در شبکه‌های ضریح داشت ، انگشتانش را بیشتر به ضریح می‌فشرد و مرواریدهای غلتان اشک ،رخسارش را می شست... فرنگیس باور نداشت به این راحتی به خواسته‌ی دلش برسد... و چه زیبا آیات قرآن او را از آینده اش و مصلحت زندگی‌اش آگاه کردند، او مـدتها بود،یعنی از زمانی که خودش را شناخته بود تنـها مونسش همین قرآن بود، انگار او رازش را به قرآن میگفت و چه زیبا این کتاب آسمانی،در موقعیت های مختلف ، جواب او را با آیات نورانی اش داده بود...فرنگیس الان مطمئن بود ،این مرد جوان پیش رویش کیست و در آینده چه خواهد شد... همانطور که غرق شنیدن آیات با لحن زیبای سهراب بود ، رو به قبر مطهر نمود و آرام زمزمه کرد : _مولای مهربانم ؛ فهمیدم آنچه را که می‌بایست بدانم ، نمیدانم چه باید بکنم پس گره این تقدیر را به دست خودتان میدهم، شما پدری کنید برای این دخترک سراپا تقصیر و‌ من سر می‌نهم به تقدیری که مولایم برایم رقم زند‌. *کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند و سهراب در احساساتی که تازه درک کرده بود ،دست و پا میزد ، دوست داشت این لحظات تا ابد به طول انجام و بی‌خبر از این بود ،که کتاب مقدس دستش ،همان است که اصالت سهراب را دربردارد و کاش او متوجه شود....اما سهراب نمی داند دست تقدیر قرار است او را به کجا کشاند و چه ببیند... در همین شور و دلدادگی بودند... که گلناز نفس زنان جلو آمد و انگار که متوجه سهراب نشده بود، نزدیک فرنگیس شد و گفت : _بانوی من....بانوی من ، جلوی درب ورودی پدر خانم شاهزاده فرهاد است، انگار او هم قصد زیارت دارد ، می‌خواست وارد شود و وقتی فهمید که زیارت را برای شما خلوت نمودند، وارد نشد...من آمده ام از شما کسب تکلیف نمایم، اجازه بدهیم وارد شود یانه؟ فرنگیس آرام قران را از دست سهراب بیرون کشید.. و گلناز تازه متوجه حضور سهراب شد، تا نگاهش به این پهلوان جوان که دل خانمش را ربوده بود افتاد، دستش را بر دهان بازش گذاشت و گفت : _وای خدای من....این که....این که.... 💞ادامه دارد.... 🕌نویسنده ؛ طاهره سادات حسینی 🕌🐎🐎🕌🕌🐎🐎🐎
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
پدر پدرم مهندس معروفی بود و درآمدش خیلی بالا بود ولی هم خسیس بود هم اخلاق نداشت دست بزن داشت و دستشم خیلی سنگین بود برعکس فکری که همه در مورد زندگی ما میکردن که خیلی راحتیم و رفاه داریم خیلی هم در عذاب بودیم شاید ظاهر زندگیمون گرون بود و خوب بود اما بابام اصلا مرد خوبی نبود تو شهرمون ادم معروفی بود با اینکه به شدت خساست داشت کلی میگفت باید برای حفظ ابرو هم کا شده زندگیمون قشنگ باشه هم من و هم مادرم و خواهرم خیلی کتک میزد بابت هر موضوعی کتک خوبی میخوردیم حتی اگر مقصر نبودیم و یکی دیگه عصبیش میکرد باز هم ما تقصیر کار بودیم و انگار از این همه تحقیر و کتک لذت میبرد بیشتر وقتا میگفت من نباشم از گرسنگی میمیربد و بخاطر منه که زنده اید اگر ی روز هم کتک کاری نمیکردیم انقدر بهمون سرکوفت میزد منت میذاشت که کوفتمون میشد، ظاهر خونه و زندگی مون خیلی خوب بود زندگی اشرافی میکردیم وسایل های لوکس اما باطن زندگیمون پر از ناراحتی و دلخوری بود خواهرم براش خواستگار اومد و ازدواج کرد متاسفانه شوهر خواهرم دست کمی از بابام نداشت وضع مالی خوبی داشت ولی انگار جوونی های پدرم بود کتک میزد و بد رفتار بود خواهرمم که دید نمیتونه برگرده و حمایتی ازش نمیشه از طرفی هم باز با شوهرش تا حدود کنار میومد و از خونا خودمون بهتر بود نشست سر زندگیش، اصلا دلم نمیخواست اینده منم مثل مادر و خواهرم باشه با خودم میگفتم پول نباشه مهم نیست حداقل اخلاق داشته باشه ادم با اعصاب اروم راحت تر زندگی می کنه برام ی خواستگار از طریق روضه های زنونه اومد بابام مخالفت کرد و گفت به ما نمیخورن میگفت بچه اخونده و مسخره میکرد چون خواستگارم طلبه بود میگفت بری خونشون یک سره روضه دارن و اینا جعم میشن دور هم امام انتخاب میکنن براش گریا کنن همش مسخره میکرد و میگفت جوجه اخوند ناراحت میشدم ولی با خودم عهد کردم در برابر بابام ی زره فولادی بپوشم که کم نیارم در برابر حرفهاش ولی من گفتم‌ میخوام ازدواج کنم خواستگارم مذهبی بود و قرار شد بیان خونمون وقتی اومدن توی همون ظاهرشون متوجه تفاوت هامون شدم ولی راه برگشتی نداشتم حرف زده بودم و باید پاش وایمیستادم اونها حرف زدن و بابام اصلا محلشون نداد بعد از اینکه با رضا حرف زدم تازه متوجه ارامشش شدم و دیگه این ازدواج از حالت لجبازی با بابام تبدیل شد به ی ازدواج عاشقانه یک دل نه صد دل عاشق رضا شدم کلی حرف زدن و بعد هم رفتن بابام نگاه بدی بهم انداخت و گفت من میگم نه روم نمیشه به مردم بگم که دامادم طلبه س چرا نمیفهمی خجالت میکشم ی عمر خرجت کردموالان میخوای بشی باعث سرافکندیم؟ میخوای سرم‌تو مردم پایین باشه؟ من باباتم منم‌ میگم نه اهمیتی ندادم ولی حالا بهترین موقعیت بود که جلوش وایسم برای همین گفتم من میخوامش و اصلا کوتاه نمیام انتخاب اینده م دست خودمه و کسی نمیتونه بهم زور بگه بابامم که طاقت این رفتارها رو نداشت عصبی شد و تا میتونست منو کتک زد اما من کوتاه نیومدم و گفتم‌ میخوامش چند روز کشمکش داشتیم تا ی روز گفت من از اون پسر خوشم‌ نمیاد عرضه عروسی گرفتنم نداره بعد به مردم بگم چی؟ دامادم گداست؟ گفتم‌ نه بگو ی حلال خور با خداست بابام عصبی گفت اگر زنش بشی دختر من نیستی عقدتم نمیام لحظه اخر میام ی امضا میزنم و تموم قبول کردم بالاخره موفق شدم که زن رضا بشم با زحمت و قرض تونست ی خونه کوچیک اجاره کنه و کمی وسایل هم بابام به عنوان جهیزیه بهم داد بعد از عروسی مونم تا مدت زیادی مادرشوهرم برامون غذا می فرستاد انقدر که من خودم خجالت کشیدم و گفتم که دیگه نفرست خودم درست می کنم روز اول خواستم غذا درست کنم هر کاری کردم خوشمزه بشه ولی خراب شد و رضا اومد‌ خونه گفت خانم غذا چیه ؟ ترسیدم و رنگ‌پرید منتظر کتک بودم گفتم غذا خراب شد بغلم کرد و گفت فدای سرت چرا میترسی؟ خراب شده که شده لازم نکرده خودتو ناراحت و نگران کنی برو تو اتاق لباسات رو عوض کن و خودش املت درست کرد از آن روز به بعد کارش شده بود که آشپزی می کرد و همزمان به منم یاد میداد تو کار خونه بهم کمک می‌کرد چند سال گذشته هنوز کوچکترین بی احترامی از طرف خودش بهم‌ نکرده در برابر تمامی نابلدی های من صبوری کرده و با خونسردی بهم یاد میده رضا در کنار درس خواندن سر کار می‌ره خوبی های پدر و مادرش بهم حد نداره هنوز بعد چند سال پدر مادرم خونه من نیومدن. کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند ❤️ ایتا https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae سروش https://splus.ir/joingroup/AGimDIjc-b5qplaV1a7j9g سفارش تبلیغات https://eitaa.com/hosyn405