eitaa logo
کانال زوج خوشبخت و تربیت فرزند❤
3.6هزار دنبال‌کننده
2.2هزار عکس
1.3هزار ویدیو
6 فایل
سلام به کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند خوش آمدید. مطالب کانال صرفا جهت اطلاع واستفاده شما عزیزان می باشد. تبلیغ کسب و کار کانال و گروه ----------------------------------------------------- آیدی مدیر @hosyn405
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔴 فواید خوردن مربا در وعده صبحانه هر مربایی بسته به نوع میوه‌اش، کالری و ارزش غذایی متفاوتی دارد؛ اما به‌طورکلی میزان قند و کربوهیدرات‌ مرباها بالاست. به همین دلیل انرژی فراوانی دارند. بنابراین نباید از خوردن مربا در وعده‌ی صبحانه غافل شد. 🍓 مرباهایی مثل مربای توت‌فرنگی، بالنگ، بِه و پوست پرتقال، منبع ویتامین C هستند. ویتامینی که با تقویت سیستم ایمنی، بدن را در برابر بیماری‌هایی مثل سرماخوردگی و آنفولانزا مقاوم می‌کند. 🍓 ویتامین E موجود در مربا به سلامت لثه و تقویت پوست و مو کمک می‌کند. 🍓 مربا سرشار از آنتی‌اکسیدان (مواد ضدسرطان) است. 🍓 مصرف انواع مربا باعث کاهش سطح کلسترول خون و در نتیجه مانع بیماری‌های قلبی - عروقی می‌شود. 🍓 فیبر فراوان موجود در میوه‌ها، سبزیجات و صیفی‌جاتِ موجود در مربا، به بهبود عملکرد دستگاه گوارش و رفع یبوست کمک می‌کند. 🍓 طعم شیرین و دلچسب مربا، باعث افزایش اشتها در کودکان و تغذیه‌ی بهتر آن‌ها می‌شود. 🔰 البته توجه داشته باشید که به‌علت وجود قند بالا در مصرف این ماده غذایی زیاده‌روی نکنید. ‍ 💐🍃🌿🌸🍃🌾🌼 🍃🌺🍂 🍂🍃 🥀 ❤️ چند زندگی بعد از ❣ تحت هیچ شرایطی صداتونو روی هم بلند نڪنید. ❣ به نظرات یڪدیگر بگذارید. ❣ حرف منطقی را بپذیریید. ❣ با همدیگه حرف بزنید. ❣ پشت هم باشید. ❣ واژهٔ دوست دارم رو فراموش نڪنید. ❣ گاهی برای هم هدیه بخرید ❣ در سخت‌ترین شرایط یار و همدم یڪدیگر باشید. ‍ 💐🍃🌿🌸🍃🌾🌼 🍃🌺🍂 🍂🍃 🥀 💕با همسرتان صمیمی شوید. 💕مهم‌ترین انگیزه زن و مردی که به سوی روابط فرازناشویی کشیده می‌شوند، تجربه مجدد صمیمیت فردی و جنسی است چراکه در چنین رابطه‌ای هیچ یک از طرفین به عیب‌جویی، سرزنش و تهدید یکدیگر نمی‌پردازند. 💕پس صمیمیت و دوستی را جایگزین رفتارهای مبتنی بر کنترل‌گری مانند سرزنش، تنبیه و… کنید. 💕سعی کنید او را در لایه های عمیق تری درک کنید. همسرانی که ویژگی‌های مثبت یکدیگر را به خاطر می‌سپارند و نکات منفی یکدیگر را به کل شخصیت هم نسبت نمی‌دهند و تلاش بیشتری برای تغییر نقاط ضعف خود می‌کنند، به احتمال بسیار کمی با این بحران روبه‌رو می‌شوند. 💕محرمانه نگه داشتن رازها و ناتوانی‌های همسر از نشانه‌های ارتباط موفق است. 💍❣💍❣💍❣💍❣ ─═इई🍃❤️ ⃟ 🍃ईइ═─ بزارین یه مسیله ای رو حل کنیم🤔 شما یه چیزی رو می خواین از همسرتون اونم موافقت نمی کنه چطور ازش درخواست می کنین یا چیکار می کنین بهتون بله بگه؟؟؟؟ کلا بی خیال خواستتون میشین؟ راهکار خوبیه ولی تو دلتون می مونه تا سر فرصت با جهنم کردن زندگی جوابش رو بدین !!😡 کلا خانم ها چون مظلومن و شوهراشون ظالم بعد از یک دعوای درست و حسابی خواسته شون رو می گن شد شد نشدم بعدا حسابش رو می رسن.😈 تازه اگر اقا موافقت کنن حق مسلمشون بوده و وظیفه اقا بوده که انجام بده و اگرم اقا موافقت نکنن حق بدیهی شون توسط اقا خورده شده و همسرشون مستوجب عذاب الهی میشن! و کم کم عوارض افسردگی و نشانه های مظلومیت ☹️در وجود خانم نمودار میشه دونه دونه موهای سفیدشون رو می دونن سر کدوم حرف و دعوا سفید شده و چه فغان ها😭 و گریه ها😢 که در خلوت خودشون یا جمع دوستان و فامیل سر ندادند.... حالا جدای از این واقعیات که خیلی ها مون همین شکلی هستیم این نکات لازمه رسیدن به خواسته شماست : اولا صبور بودن دوما در فضایی شاد از طریق مظلوم نمایی در بازه زمانی زیاد یا میانه خواسته تون رو مطرح می کنین یک خانم باید یاد بگیره درخواست کنه🙏 نه دستور بده!👉 باید یاد بگیره ارام و لطیف حرف بزنه👧 باید یاد بگیره ناز کنه باید یاد بگیره بخواد.... با ناز ناز اقاش رو بکشه باید عجول نباشه🏃 تا گفت می خوام توقع براورده شدن نداشته باشه ! باید در عین مظلوم نمایی شاد باشه!!💃 مردا دوست دارن ازشون خواسته بشه دوست دارن تامین کننده نیاز باشن اما نه با دستور و درخواست مردانه که با لطافت و خواهش زنانه. یکی دیگه از نکات ضروری اینه که اونچه که تمایل همسرشون هست یا همسرشون رو خوشحال می کنه انجام بدین؛ بعد درخواست کنین یه جورایی بده بستان اما نه مالی و باج خواهی. درخواست کردن و ناز کشیدن از اقا با ناز اقتدار مرد رو تامین می کنه و وقتی این اقتدار تامین بشه درصد زیادی از راه رو رفتین👯 البته این نکته رو هم باید درنظر داشت زیاد از حد وابسته بودن و درخواست زیاده از حد هم نتیجه عکس داره چه احساسی چه مالی چه ... کلا تعادل در هر چیز خوبه خنگول بازی خانم🤗 و ناز کردن 😘 باید چهره غالب خانم باشه و هرازگاهی یک خانم خوب اون هوش سرشارش 🤓رو هم به اقاشون نشون میده که خدای نکرده اقا تصور نکنه خانمش واقعا خنگوله😁
همچنین باید بدانید که اقا یه جایی باید از خانمش حساب هم ببره کلا خانم همیشه باید بگه هر چی اقامون بگه ! ولی سیاست خودش رو جوری جلو ببره که با در نظر کرفتن حق و خدا اقاشون اونچه که می گه خواست خانمش باشه😁 در راستای با ناز ناز کشیدن از اقا یکی از شیوه ها که درست انجام دادنش واقعا مهمه اینه: بچه کوچولو ها رو دیدین وقتی چیزی می خوان ولی بهشون نمیدن همونجایی که وایسادن میشینن دست و پاشون رو تو هوا تکون میدن👶 و جیغ می کشن ...دقیقا این شکلی باشین اما با این نکته که چون بزرگین صدای جیعتون هم بلنده اروم جیغ بکشین گریه واقعی نکنین! فصا باید طنز و شوخی باشه. کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند🌷 https://chat.whatsapp.com/Fn1rowhBbKy2ECc8HA9KCs ─═इई🍃❤️ ⃟ 🍃ईइ═─ کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند ❤️ ایتا https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae سروش https://splus.ir/joingroup/AGimDIjc-b5qplaV1a7j9g سفارش تبلیغات https://eitaa.com/hosyn405
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
با و پنیر ، پیتزای خونگی درست کن😋😋😍 کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند ❤️ ایتا https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae سروش https://splus.ir/joingroup/AGimDIjc-b5qplaV1a7j9g سفارش تبلیغات https://eitaa.com/hosyn405 💕😘💕😍💕😃💕☺️💕
💥 *والدین بخونن* *اگر کودکان می دانستند پس از اعتراف به خطای خود از مجازات و توبیخ مصون خواهند بود هرگز به دروغ گویی متوسل نمی شدند!!* *در حقیقت توبیخ و تنبیه بزرگتر هاست که کودکان را به دروغ گویی سوق می دهد!* *بنابراین باید با کمال صداقت اعتراف کرد که در این مورد هم مربیان و والدین هستند که کودکان را وادار به دروغ گویی می کنند.* *کودک به تدریج با تجربه های مختلف در این زمینه متوجه می شود که راست گویی اسباب زحمت می شود و دروغ گویی بر عکس آن سودمند است در واقع کودک برای دفاع از خود به دروغ متوسل می شود.* ⛓️📝♥⛓️📝♥⛓️📝♥⛓️ 🌸🍃بچه ها شنونده های خوبی نیستند اما مقلدهای خیلی خوبی هستند! داد بزنید= داد می‌زنند لج کنید= لج می‌کنند اول سلام کنید= اول سلام می‌کنند احترام بگذارید= احترام می‌گذارند تغییر را از خودمان آغاز کنیم ... ⛓️📝♥⛓️📝♥⛓️ کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند ❤️ ایتا https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae سروش https://splus.ir/joingroup/AGimDIjc-b5qplaV1a7j9g سفارش تبلیغات https://eitaa.com/hosyn405
‍ 💐🍃🌿🌸🍃🌾🌼 🍃🌺🍂 🍂🍃 🥀 چگونه به طرف مقابل بگوييم رفتار او باعث ناراحتي ما شده؟ روش درست لحظه ايي درنگ كنيد. نفس عميق بكشيد. جمله خود را با كلمه وقتي كه شروع كنيد،،، سپس احساس خود را بيان كنيد و در اخر دليل خود را بگوييد. "وقتي" تو دير ميايي و جواب تلفنتو نميدي "احساس نگراني ميكنم" چون فكر ميكنم برات اتفاق بدي افتاده كه جواب نميدي. وقتي .... احساس ميكنم .... چون .... يك متد موفق در داشتن رابطه موفق است. به جاي انكه انگشت خود را به سمت طرف مقابل بگيريد از احساس خود حرف بزنيد: وقتي غر ميزني حس ميكنم برات كافي نيستم وقتي قهر ميكني حس ميكنم خيلي ازت دورم وقتي داد ميزني حس ميكنم منو دوست نداري وقتي گريه ميكني حس ميكنم با من خوشبخت نيستي.... 💍❣💍❣💍❣💍❣ ─═इई🍃❤️ ⃟ 🍃ईइ═─ • هیچ کسی نمیداند که تنها فرمول خوشبختی این است: قدر داشته هایت را بدان و از آنها لذت ببر.... خوشبختی یعنی"رضایت"🌿 https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae ­ محبت برای روح یک زن مثل هوا برای تنفس لازم است. زن و مرد به محبت همدیگر احتیاج دارند اما نیاز روحی یک زن به محبت شوهر، فوق العاده مهمتر و حساس تر است. ‎https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae کودکانی که با دیگر بچه‌ها بازی می‌کنند، هویت خود را بهتر کشف می‌کنند. آن‌ها از طریق بازی کردن نقش‌های متنوع بزرگسالان، مقررات اجتماعی و معیارهایی تنظیم کردن رفتار را می‌آموزند. کودک باید یاد بگیرد که به قواعد بازی، حتی زمانی که ‌دلش چیزی دیگری میخواهد پایبند باشد. https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae ‍ 💐🍃🌿🌸🍃🌾🌼 🍃🌺🍂 🍂🍃 🥀 رسیدگی به وضع 💅 👀 فکر نکنید چون دیگر زن و شوهر هستید و چندین سال از زندگی مشترکتان می گذرد، باید نسبت به وضع ظاهرتان بی خیال شوید! چرا که در روایات اسلامی هم نسبت به این که هر کدام از زن و شوهر خودش را برای همسرش آراسته کند، تاکیدات و سفارشات بسیار فراوانی وجود دارد. پس بهتر است که دست از شوریدگی و نا مرتب بودن بردارید، موهایتان را ژولیده و درهم رها نکنید، از ریخت و پاش کردن در خانه خودداری کنید و به خودتان برسید! همسرتان مطمئنا شما را همان گونه که هستید دوست دارد، با این حال چرا سعی نمی کنید خود را به بهترین شکل نشان دهید؟ به این ترتیب به او نشان می دهید که حضور او و تاثیری که بر او می گذارید برایتان مهم است. کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند ❤️ ایتا https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae سروش https://splus.ir/joingroup/AGimDIjc-b5qplaV1a7j9g سفارش تبلیغات https://eitaa.com/hosyn405
🍀♥️ 💫 ۶نشانه که شما تنبل نیستید بلکه از نظر روانی خسته و فرسوده شده اید ۱.حس میکنید هیچ انگیزه ای ندارید ۲.نمیتوانید تمرکز کنید یا حواس خود را جمع کنید ۳.حتی انجام کوچکترین کارها برای شما سخت شده ۴.دائم درباره یک تغییر بزرگ، رویا و خواب میبینید یا فقط درمرحله خیال پردازی باقی میمانید ۵.شما با کوچکترین چیزی آشفته و خشمگین می شوید ۶.حتی پس از استراحت کردن های زیاد هم باز حس میکنید خسته اید و انرژی ندارید قبل از آنکه به خودتان برچسب تنبل بودن بزنید ابتدا از سلامت روانتان مطمعن شوید https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae 🍀♥️ 💫 خيلي خانم هاي غير شاغل تو پول گرفتن از همسرشون مشكل دارن! اين مطلب براي شماست یه پس انداز مخفی برای خودتون داشته باشین. میتونید نیازهاتونو توکاغذ به دیواربزنین تا ببینه و همیشه یادش بمونه وکم کم براتون بخره یا بادلبری توخیابون ازش تقاضاکنین. یا همش بگید وااي فلان چیزچقدخوبه اگرداشته باشم.(طرح نیازبدون وظیفه گذاری)نگیدبخروظیفته وفلان. لباسهای تکراری نپوشید ،زنی که تنشولایقه لباس و....خوب نمیدونه مردش هم اونو لایق نخواهد دید. مردا دوست دارن زنشون از هر لحاظ از بقیه زنها سرتر باشه چون اینو یه جوری سربلندی برای خودشون میدونن. برای گرفتن پول ازشوهر، اول باید دلشو بدست بیاریدپس نق نق وغرغر ممنوع. یادتون باشه یه قانونایی هست برای همه مردای نرمال جواب میده. هرگز خوردش نکنین بخاطراشتباهش ۱۰-بزارید فک کنه مردسالاریه توخونتون ولی ریز ریز مدیریت کنین. مقایسشون نکنین بامردای دیگه. ─═इई🍃❤️ ⃟ 🍃ईइ═─ https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae 😍 ❣خوش اخلاقی برای همه لازم است،به ویژه برای زن وشوهر؛زیرا اینان همیشه باهم هستند. ❤️خانم محترم! ❤️شما با اخلاق خوش می توانی خانه ات رابه صورت بهشت درآوری. ❤️لب خندان وشیرین زبانی تو،دل همسروفرزندانت را غرق سروروشادمانی می کند وغم واندوه را ازدلشان می برد. ❤️باخوش اخلاقی،عشق ومحبت همسرت رابه خود جلب کن تابه زندگی وخانواده علاقه مندشود،باشوق وذوق کارکندواسباب رفاه شمارافراهم سازد. 💝اخلاق خوب بهترین پشتوانه تداوم زندگی زناشویی است.💝 ─═इई🍃❤️ ⃟ 🍃ईइ═─ https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae 💠چند نکته بسیار مهم در بیان ، در رابطه با طرز انتقاد صحیح 🔹از بكارگیری واژه های”همیشه” و “هیچ وقت” بپرهیزید 🔸انتقاد خود را در قالب پیشنهاد و یا پرسش مطرح سازید. 🔹مقابله شما در خلوت و خصوصی باشد نه در انظار عمومی 🔸تنها در مورد یك موضوع در آن واحد بحث و گفتگو كنید. 🔹تعریف و تمجید را فراموش نكنید 🔸هنگامی كه نظر خود را بیان كردید دیگر آن را مرتبا تكرار نكنید 🔹از طعنه زدن بپرهیزید 🔸در مورد اون موضوع فقط صحبت کنید نه گذشته نه خانواده ها ......فقط همون موضوع . ─═इई🍃❤️ ⃟ 🍃ईइ═─ https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae
کانال زوج خوشبخت و تربیت فرزند❤
🐎🐎🕌🐎🕌🕌🐎 رمان باستانی، عاشقانه‌مذهبی #روایت_دلدادگی 💞قسمت ۶۰ بعد از غروب آفتاب ، گلناز که صورتش ا
🐎🐎🕌🐎🕌🕌🐎 رمان باستانی، عاشقانه‌مذهبی 💞قسمت ۶۱ صبح زود، صدای شاداب دخترانه‌ای در زمین چمن پشت عمارت حاکم پیچیده بود... روح انگیز با شتاب روسری را به سرش کرد و وارد بالکن طبقه ی دوم عمارت شد، حاکم خراسان روی صندلی رو به فضای چمنکاری شده نشسته بود و سوارکاری تنها دخترش را که با شور و شوقی کودکانه همراه بود ، نگاه می کرد... با وارد شدن روح انگیز، حاکم نگاهی به او انداخت و همانطور که با لبخند جواب سلام همسرش را میداد ، فرنگیس را به او نشان داد و گفت : _نگاه کن روح انگیز، چقدر ماهرانه سوارکاری میکند ، حیف که دختر است ، اگر پسر بود از او رستمی پهلوان میساختم و بعد چشمهایش را ریز کرد و ادامه داد : _ببینم مگر نگفتی فرنگیس حالش کمی دگرگون و تب دار است ،اینکه مثل بره آهو جست و خیز می کند. روح انگیز بالای سر همسرش ایستاد و همانطور که با دستهای ظریف و کشیده اش شانه های حاکم را ماساژ میداد گفت : _نمیدانم به خدا، من که سر از کار این دختر درنیاوردم، دیروز همچون کوره ی آتش می‌سوخت و چندین روز هم از خورد خوراک افتاده بود ، اما به محض اینکه از حرم امام برگشت، انگار زیررو شده بود. گویی معجزه ای به وقوع پیوسته بود. حاکم دستان روح انگیز را در دست گرفت و به صندلی کنارش اشاره کرد تا بنشیند. روح انگیز در کنار حاکم قرار گرفت و حاکم همانطور که خیره به حرکات فرنگیس بود گفت : _باید زودتر شوهرش دهیم ، تا نشاط و سرزندگی دارد وگرنه مردم هزار حرف پشت سرمان میزنند و رو به همسرش ادامه داد : _تو که مادرش هستی زیر زبانش را برو و ببین از اینهمه خواستگارهای رنگ و وارنگ کدام یک را می پسندد... روح انگیز آهی کوتاه کشید و گفت: _انگار این دختر با بقیه‌ی دختران فرق دارد ، خوی مردانه‌اش بر زنانگی غلبه کرده ، گاهی اوقات فکر میکنم دلی در سینه ندارد ، الان نگاهش کن، حرکاتش مانند مردی چابک سوار است تا یک دختر نازک نارنجی...آنطور که فهمیدم بر خلاف من که بهادرخان را جوانی برازنده میدانم ،فرنگیس از او بیزار است...اما پسر مشاور اعظم تان هم روی خواستگاری اش بسیار پافشاری میکند ، نگران نباش به شما قول میدهم به ماه نکشیده او را سر سفره‌ی عقد میبینی، حالا یا بهادرخان یا مهرداد پسر مشاور....باید یکی از این دو را انتخاب کند.... حاکم سری تکان داد و گفت : _ان شاالله که چنین شود.... 💞ادامه دارد.... 🕌نویسنده ؛ طاهره سادات حسینی 🕌🐎🐎🕌🕌🐎🐎🐎
🐎🐎🕌🐎🕌🕌🐎 رمان باستانی، عاشقانه‌مذهبی 💞قسمت ۶۲ قبل از ظهر بود که فرنگیس، گلناز را برای کسب خبری از سهراب به عمارت حکمرانی که به نوعی ساختمان اداری قصر محسوب میشد فرستاد.. گلناز که دخترکی زبر و زرنگ بود ، خود را به شکیب رسانید و متوجه شد ،شاهزاده فرهاد طبق قولی که به او داده ،عده‌ای را برای آوردن سهراب، روانه‌ی حرم نموده، گلناز ترجیح داد تا آمدن سربازان و مشاهده ی سهراب در همان اطراف بماند... دقایق به کندی می گذشت ،... گلناز نزدیک عمارت حکمرانی و فرنگیس بعد از سوارکاری در اتاقش ، بی صبرانه منتظر شنیدن خبری خوش بودند... بالاخره نزدیک ظهر ، دسته ای سرباز وارد عمارت شدند ، اما هر چه که گلناز چشم دوانید ، اثری از سهراب ندید، با خود گفت حتما اشتباه کرده و این گروه سربازان ، آن دسته ای نیست که او فکر میکرده ، ساعتی دیگر صبر کرد و چون دید ،خبری نشد ، تصمیم گرفت بار دیگر دست به دامان شکیب شود... خودش را به دربی که شکیب آنروز نگهبانش بود رساند ،شکیب متوجه حضور او شد و خوب میدانست برای چه آمده ،با من ومن گفت : _سلامی دوباره بانوی جوان....شما هنوز اینجایید؟ گلناز که گذشت زمان و بی خبری باعث شده بود صبر از کف دهد و اندکی خشمگین باشد گفت : _نه...من در ملکوتم و این روحم است با شما صحبت میکند، خوب میدانی که برای چه آمدم و تا خبری کسب نکنم نمیروم. حالا بگو چرا خبری نشده؟ نکند سربازان شاهزاده فرهاد آب شده‌اند و به زمین رفته اند؟ شکیب با تأسف سری تکان داد و گفت : _انگار سهراب آب شده و به زمین رفته، آنها قریب یک ساعت پیش آمدند، اما هرچه حرم و اطرافش را جستجو کردند، خبری از سهراب نبوده.... دنیای پیش روی گلناز تیره و تار شد... همانطور که سرش به دوران افتاده بود ، دست به دیوار گرفت و روی سکوی کنار درب نشست و با خود گفت: _خدای من، چگونه این خبر را به بانویم دهیم، بی‌شک این‌بار ......وای..... و فرنگیس بی صبرانه منتظر رسیدن خبری از سهراب بود و بی خبر از اینکه ،در این لحظات سهراب به همراه کاروانی کوچک ، از دروازه ی بزرگ خراسان بیرون رفته تا سفری دور و دراز را شروع کند .... 💞ادامه دارد.... 🕌نویسنده ؛ طاهره سادات حسینی 🕌🐎🐎🕌🕌🐎🐎🐎
🐎🐎🕌🐎🕌🕌🐎 رمان باستانی، عاشقانه‌مذهبی 💞قسمت ۶۳ و ۶۴ سهراب به همراه حسن آقا از بازار بزرگ خراسان گذشت و بعداز طی مسیری، درست پشت بازار، به همراه حسن آقا که مردی بلند قامت و لاغر اندام ،اما خوش مشرب و بسیار فهمیده بود ، وارد خانه‌ی او شد...خانه ای زیبا با معماری اصیل ایرانی ، حوض آب بزرگی در وسط که چاه آبی هم در کنارش بود‌.حیاط خانه سنگ فرش بود و تعداد زیادی اتاق دور تا دور حیاط با حالتی دایره وار به چشم میخورد ،سطح اتاقها به اندازه ی پنج شش پله از سطح حیاط بالاتر بود .درب های اتاقها همه چوبی و با پنجره های رنگی ، فضای زیبایی بوجود آورده بودند. با ورود سهراب به همراه حسن آقا، مرد جوان کوژپشتی که قوز کمرش بیرون زده بود، جلو دوید و با سلامی بلند افسار اسب را از دست سهراب گرفت و به سمت‌ راهرویی کمی آن سو تر روان شد، چند کودک که دور حوض مشغول بازی و سرو صدا بودند،با ورود سهراب و حسن آقا ، از بازی دست کشیدند و خیره به سهراب شدند، پسرکی در گوش دیگری گفت : _حیدر....این همان پهلوان است که گفتم ، به خدا خودش است ،اون اسب سیاه هم مال همینه.....دیدی.....دیدی من دروغ نمیگفتم ... بچه ها یکی یکی جلو آمدند و با خجالت سلام کردند، حسن آقا لبخند زنان دست در جیب قبایش برد و در دست هر یک از آنها مشتی نخود و کشمش و نقل ریخت و سپس اتاقی را که آن سوی حیاط بود و به نظر میرسیداز سرو صدای اهالی خانه به دور باشد نشان داد و گفت : _اتاق میهمان آن طرف است، تشریف‌ بیاورید، این یک شب را که مهمان ما هستید در آنجا استراحت نمایید. سهراب همانطور که با چشمان جستجوگرش اطراف را زیرو رو میکرد ، سری تکان داد و به دنبال او به طرف اتاق مورد نظر حرکت کرد...سهراب باورش نمی شد این خانه ی بزرگ و اعیونی متعلق به مردی باشد که فقط کارگزار یک تاجر است و با خود می اندیشید اگر در این دم و دستگاه به کار گرفته شود، آیا می تواند ثروتی بهم زند که در حد حاکم خراسان باشد؟! با ورود به اتاق و شنیدن حرف های حسن آقا و دانستن مأموریتی که برعهده‌ی او‌ گذاشته بودند، نقشه ای دیگر در ذهن سهراب نشست، نقشه ای که خیلی زودتر او را به هدفش که همان دامادی حاکم خراسان بود می رساند...درست است که نقشه اش شیطانی بود و سهراب هم توبه کرده بود ، اما مگر شکستن توبه آنهم فقط یکبار ، چقدر گناه میتوانست داشته باشد؟! سهراب به خود قول داد این نقشه آخرین خطایش باشد.... حسن آقا، وقتی که میهمانش کمی استراحت کرد و پذیرایی شد، همانطور که تمام حرکات سهراب را زیر نظر داشت، دانه های تسبیح دستش را جابه جا کرد و گفت : _ببین پسرم ، همانطور که گفتم ،کاروان کوچک ما مدتهاست که آماده‌ی حرکت است، فقط دنبال محافظی ماهر و شجاع چون شما بودیم که لطف خدا شامل حالمان شد و شما را یافتیم. سهراب سری تکان داد و گفت : _امکان دارد روشن تر سخن بگویید تا من بدانم دقیقا رهسپار کجایم؟ هدف از این سفر چیست؟ و چه چیزی را باید به مقصد برسانم؟ حسن آقا گلویی صاف کرد و گفت : _عجله نکن،توضیح میدهم ، تو باید به عراق عرب بروی و خود را به کوفه برسانی، امانتی را که به دستت می دهیم به دست حاکم کوفه برسانی...آنطور که صاحب کار ما میگوید، سالها پیش طبق قراری که من نمیدانم مفادش چیست و چرا و چگونه منعقد شده، گنجینه ای نزد تاجر علوی به امانت میماند، این گنجینه در صورت رعایت آن قرارداد، بین تاجرعلوی و حاکم کوفه می بایست به طور مساوی تقسیم شود اما در صورت خلف وعده از طرف هریک از طرفین، کل گنجینه به طرف مقابل میرسید، حال بعد از گذشتن سالیان سال، مثل اینکه زمان تقسیم گنجینه فرا رسیده ،اما به دلایلی علوی تاجر نتوانسته مفاد قرار داد را به جا آورد ، پس لاجرم طبق عهدی که نموده،باید تمام گنجینه را تقدیم حاکم کوفه نماید، چون این امانت بسیار گرانبهاست و حاوی طلا و یاقوت و لعل و زمرد بسیار زیادی ست ، پس تاجر علوی حساسیت بسیار زیادی روی آن دارد تا به سلامت به مقصد برسد. سهراب که غرق گفته های حسن آقا شده بود، همانطور که می خواست هیجان درونش را بروز ندهد گفت : _اینطور که میگویید ،کاری ست بسیار خطیر، آخر چنین گنجینه ای را چگونه باید پنهان کرد و از طرفی راه خراسان تا کوفه هم بسیار طولانی ست و هر آن ممکن است مورد تاراج راهزنان قرار گیرد.... حسن آقا سری تکان داد و گفت : _حرف شما درست است ،اما اگر دیگران ندانند که بار شما چیست و شما کیستید ، سفرتان بی خطر خواهد بود و بدان ما چاره‌ی کار را به خوبی اندیشیده‌ایم و با طرحی زیرکانه عمل خواهیم کرد. سهراب خیره به دهان حسن آقا بود و در فکرش چیزی میگذشت که خلاف جوانمردی بود...وقتی به خود آمد که حسن آقا مشغول ترسیم نقشه بود و اینچنین میگفت :
_طبق نظریه تاجرعلوی که عمری تجارت کرده و زیر و بم کار دستش است ، شما در قالب کاروانی کوچک که در مجموع بیش از ده نفر نخواهید بود ،در لباس کشاورزان با گاری که روی آن بار گندم و جو است حرکت میکنید . سهراب گفت : _اگر به درستی بار گاری گندم و جو باشد ، پس گنجینه‌ی به آن بزرگی را کجا میخواهید پنهان کنید؟ نکند داخل گونی های گندم..... حسن آقا به میان حرف سهراب پرید و گفت : _گفتم که عجله نکن...گنجینه در گونی گندم و جو نیست.... 💞ادامه دارد.... 🕌نویسنده ؛ طاهره سادات حسینی 🕌🐎🐎🕌🕌🐎🐎🐎
🐎🐎🕌🐎🕌🕌🐎 رمان باستانی، عاشقانه‌مذهبی 💞قسمت ۶۵ سهراب چای جلویش را یک نفس سر کشید و باتمسخر گفت : _اگر داخل گونی نیست حکمن در خورجین اسب من است؟! حسن آقا خنده ای کرد و گفت : _داد از دست شما جوانان ....همان گاری که گفتم، داخل گاری در دو طرفش نیمکت‌های چوبی قرار دارد که به ظاهر برای نشستن است، اما داخل این نیمکت‌های توخالی ،دو صندوق مورد نظر که مملو از طلا و جواهر است قرارگرفته، در صورتیکه روی گاری پر از گونی جو‌ و گندم است ، در ضمن چند رأس الاغ هم با شما می‌آید که کاروانتان عادی جلوه کند و هیچ‌کس کوچکترین شکی نکند. سهراب کمی جابه جا شد و گفت : _تدبیر هوشمندانه ایست ، اما من باید آن صندوق ها و محتویاتشان را با چشم خود ببینم، تا راستی گفتارتان را شاهد باشم، شاید... شاید اصلا گنجی در کار نباشد و.... حسن آقا با خشم به میان حرف سهراب پرید و گفت : _ببینم جوان، این اراجیف چیست که سر هم میکنید؟ فکر میکنی چه شخص شخیصی هستی که ما برایت نقشه بکشیم؟ اصلا به چه علت باید چنین چیزی به ذهنت بیاید و سپس اوفی کرد و ادامه داد : _در عوض اینکه ممنون باشی که به تو اعتماد کردیم و چنین کار بزرگی را بر عهده‌ات گذاشتیم و البته پول خوبی هم بابت آن به تو خواهیم داد، اینچنین سخن می گویی؟؟ سهراب شانه ای بالا انداخت و گفت : _نه منظورم این نبود که مرا فریب بدهید.... تجربه به من میگوید اگر کاری را قبول میکنم باید تمام جزئیات آن را ببینم و بدانم و اشراف کامل داشته باشم ، وگرنه قصدم توهین به شما نبود و بسیار هم سپاسگزارم که مرا انتخاب نمودید...در ضمن کی می شود با صاحب کار اصلی یا همان تاجر علوی دیداری داشته باشم ؟ حسن آقا آهی کوتاه کشید و گفت : _اینقدر میگویم عجله نکن....تاجرعلوی چون خودش این رفتار شما را پیش‌بینی میکرد، سفارش اکید نمود که تمام بار گاری را نشانتان دهیم و آنوقت با دانستن اینکه مأموریت تان واقعا مهم است ،شما از دل و جان مایه بگذارید تا این امانت را به دست صاحب اصلی اش برسانید...و باید بگویم ، امکان دیدار با تاجرعلوی نیست ، بنده از طرف ایشان وکالت تام دارم تا شما را استخدام، احتیاجات تان را برطرف و رضایت تان را کسب کنم و راهی سفرتان نمایم.... سهراب که هر چه بیشتر گوش میکرد به صدق گفتار این مرد مطمئن تر میشد .... سری تکان داد و‌گفت : _باشد ، با دیدن محموله ، هر وقت که امر کردید راهی سفر خواهیم شد و در ذهن دنبال نقشه ای بود... که اگر واقعا چنین گنجینه ای وجود داشته باشد ، در فرصتی مناسب و در جایی مناسب تر در بین راه ، گنجینه را بردارد و رهسپار آینده ای روشن شود...و با خود عهد کرد که این آخرین راهزنی عمرش باشد.... 💞ادامه دارد.... 🕌نویسنده ؛ طاهره سادات حسینی 🕌🐎🐎🕌🕌🐎🐎🐎
🐎🐎🕌🐎🕌🕌🐎 رمان باستانی، عاشقانه‌مذهبی 💞قسمت ۶۶ حسن آقا قبل از غروب آفتاب به همراه سهراب از راهرویی در انتهای آن خانه‌ی بزرگ، گذشت... و در کمال تعجب وارد خانه‌ی وسیع دیگری شد که به نظر میرسید نوعی انبار بزرگ است که همه چیز در آن وجود داشت... حسن آقا ،مستقیم به حیاط پشتی خانه رفت، گاری مورد نظر را که به دو اسب بسته شده بود با نیمکت های توخالی نشان داد... و سپس دست سهراب را گرفت و وارد حیاط اولی شد.. و مستقیم به طرف اتاقی رفت که یک نگهبان داشت.... از جیب قبایش کلید اتاق را بیرون آورد... سهراب با تعجب تمام حرکات او را زیر نظر داشت و هر چه که زمان بیشتر میگذشت به رفتار و‌ گفتار صادقانه ی میزبانش ،بیشتر پی می‌برد... بالاخره وارد اتاق نیمه تاریک شدند. اتاقی که پر از وسایل رنگ وارنگ بود...حسن آقا به سمت دخمه ای در انتهای اتاق رفت ، سرش را داخل دخمه برد و پارچه ای سفید را از روی دو صندوقچه ی چوبی بیرون کشید... سهراب را صدا زد تا جلوتر بیاید و درب صندوق ها را گشود... سهراب همانطور که خیره به جواهرات داخل صندوق‌ها بود ، با خود میگفت : _به خدا نیمی از اینها برای زندگی شاهانه ی من و تمام بچه‌های من تا هفتاد نسل، کفایت می کند.... *کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند حسن آقا که سهراب را مطمئن نمود ،دوباره به سمت خانه ی اول راه افتاد و در حین رفتن گفت : _ببین پسرم ،همانطور که میبینی ، همه چیز مهیا برای سفر است ، برو داخل اتاقت خوب استراحت کن که فردا راهی سفری.... سهراب که هنوز در شوک دیدن آن خروار جواهرات بود ،سری تکان داد و گفت : _باشد... همان کنم که شما گویی...او هر چه که فکر میکرد بیشتر به این نتیجه میرسید که باید این گنجینه را از آنِ خود کند. بالاخره بعد از نماز ظهر، کاروان کوچک قصه‌ی ما که شامل ده نفر میشد ،به راه افتاد و از آن طرف در قصر خبرهایی دیگر بود... فرنگیس با بی تابی طول و عرض اتاق را میپیمود و منتظر رسیدن گلناز و شنیدن خبری خوش از طرف او بود که تقه ای به درب خورد... فرنگیس در حالیکه صدایش می لرزید گفت : _بیا داخل گلناز، بیا که منتظر.... ناگهان با باز شدن درب و ظاهر شدن قامت روح انگیز در چارچوب درب ، حرف در دهان فرنگیس خشکید‌.... 💞ادامه دارد.... 🕌نویسنده ؛ طاهره سادات حسینی 🕌🐎🐎🕌🕌🐎🐎🐎
🐎🐎🕌🐎🕌🕌🐎 رمان باستانی، عاشقانه‌مذهبی 💞قسمت ۶۷ روح انگیز با حرکاتی آرام جلو آمد، دستی به موهای نرم و آبشارگون فرنگیس کشید و همانطور که سلام زیر لبی دخترش را جواب میداد گفت : _سلام به روی ماهت...ببینم الان منتظر شخص خاصی بودی؟..راستی امروز سوار کاریت را دیدم بی نظیر بود...بی‌نظیر.. و سپس از پشت سر ، شانه‌های دخترش را در بغل گرفت و گفت : _تو یه اعجوبه ای دخترم...یک شاه بانوی تمام عیار... فرنگیس آهسته برگشت طرف مادرش و همانطور که بوسه‌ی نرمی از گونه روح انگیز میگرفت گفت : _منتظر گلناز بودم و صد البته که انتظار دیدن شما را در این وقت نداشتم... روح انگیز به طرف پنجره رفت، کمی پرده‌ی حریر ان را کنار زد و به پیاده روی سنگی که از آنجا پیدا بود چشم دوخت و گفت : _به راستی چه بین و تو وگلناز می گذرد؟ گاهی اوقات فکر میکنم ، گلناز نه یک کنیز و نه دوست بلکه یک خواهر است برای تو... فرنگیس نزدیک مادر شد و چون هم قد او بود ،سرش را از پشت سر به صورت او نزدیک کرد و دوباره بوسه ای از رخسار مادر چید و گفت : _گلناز از خواهر هم به من نزدیک‌تر است، حالا چه شده به دیدن من آمدی؟ روح انگیز به طرف فرنگیس برگشت و همانطور که صورتش از شادی میدرخشید گفت : _دخترم ، من مادرم و مثل بقیه‌ی مادرها ، فرزندانم را میشناسم و کاملا میفهمم چه در ذهنشان میگذرد، درست است که تو نشان میدهی از هرچه مرد است بیزاری و تمایل به ازدواج نداری، اما من خوب میفهمم که این نقشی‌ست که بازی میکنی.... روح انگیز با زدن این حرف به سمت فرنگیس برگشت و همانطور که با دو انگشتش گونه ی سرخ شده ی دخترکش را می‌فشرد ادامه داد: _من میدانم که تو تازگیها عاشق شدی ... و سپس چشمکی به فرنگیس زد و به طرف صندلی کنار تخت رفت و روی آن نشست و در چشمان متعجب فرنگیس خیره شد و گفت : _و حتی می دانم ،عاشق چه کسی شدی... دل درون سینه ی فرنگیس به تلاطم افتاد.. خدای من؛ مادر چه میگفت؟! نکند....نکند...گلناز چیزی گفته؟! روح انگیز که سکوت و شگفتی دخترش را دید ، خنده‌ی ریزی کرد و گفت : _تعجب کردی؟ خوب برای این است که هنوز مادر نشده‌ای....اگر مادر شده بودی ، میفهمیدی دنیای مادرانه در دنیای فرزندانش نهفته است.... من از همه چیز فرزندانم... دختر و پسرم خبر دارم...من میدانم که تو در دلت چه می گذرد.....والبته انتخابت را تحسین می کنم‌... فرنگیس که مبهوت بود با شنیدن این حرف مبهوت تر شد....یعنی روح انگیز از چه حرف میزند؟!.. باورم نمیشود.... یعنی مادرم با سهراب؟!.... نه ...نه.....طبق شناختی که از خوی قصر نشینی مادر دارم ، محال است با سهراب موافق باشد....پس چه می گوید؟ منظورش چیست؟! 💞ادامه دارد.... 🕌نویسنده ؛ طاهره سادات حسینی 🕌🐎🐎🕌🕌🐎🐎🐎
🐎🐎🕌🐎🕌🕌🐎 رمان باستانی، عاشقانه‌مذهبی 💞قسمت ۶۸ فرنگیس همانطور که با تعجب به چهره ی مادرش خیره شده بود گفت : _چه؟!...شما از چه حرف می زنید؟! روح انگیز لبخندی زد و از جا بلند شد، نزدیک دخترش آمد و‌گفت : _فکر نکن من نفهمیدم که چرا آن تب عجیب به جانت افتاد و به یک باره از تنت بیرون شد ،آنهم فقط با یک بار رفتن به زیارت... درست است که زیارت شفاست ، اما شفای تو چیز دیگری بود که خبرهایش به من هم رسید ، یعنی آنقدر پرس و جو کردم تا موضوع را متوجه شدم. فرنگیس که با هر سخن مادرش، خون بیشتری به رخسارش میدوید و الان مطمئن بود که صورتش مثل لبو سرخ شده ،با من و من گفت : _ب...ببینم ، گلناز چیزی گفته؟! روح انگیز خنده ی بلندی کرد و گفت : _نه من از گلناز چیزی نشنیدم ،اما دیدی حدسم درست بود.... فرنگیس باورش نمیشد که مادرش به این راحتی، علاقه ی دختر یکی یکدانه اش را به پسرکی ندار و سیستانی پذیرفته باشد، اما خدا را شکر میکرد که کارها کم کم رو به راه میشود ،... تا اینکه با حرف بعدی مادر ، انگار کاسه ی آبی سرد بر سر او ریخته باشند، تمام رؤیاهایش به فنا رفت... روح انگیز همانطور که از کشف جدیدش و عاشق شدن دخترش روی پا بند نبود ، روبه روی فرنگیس قرار گرفته ،دو طرف شانه ی او را گرفت و همانطور که با نوازشی مادرانه دست می کشید ادامه داد: _وقتی شنیدم که تو به زیارت رفته‌ای و اتفاقا پس از تو مهرداد، پسر مشاور اعظم حاکم هم به حرم مشرف شده و تو را پس از برگشتن، سرحال و قبراق یافتم ، فهمیدم که دخترکم دل در گرو چه کسی داده ... روح انگیز روی پاشنه ی پایش چرخید و همانطور که به سمت آینه‌ی کنار دیوار می رفت و دستی به گونه اش میکشید گفت : _من انتخابت را تحسین میکنم، مهراد بسیار برازنده تر از بهادرخان است ، درست است بهادرخان ، جنگاوری بی نظیر است اما مهرداد چه از لحاظ قیافه و چه نسب و اصالت از بهادر سرتر است، درضمن رابطه اش با برادرت فرهاد هم بسیار نزدیک است و الان هم آمدم تا مژده دهم ، با پدرت در این مورد صحبت کردم و به زودی بساط عروسی را در همین قصر به راه می‌اندازیم ، چنان جشنی بگیرم که همه‌ی بزرگان ، انگشت به دهان بمانند .... روح انگیز با زدن این حرف ، دل از آینه کند و به طرف دخترش برگشت تا عکس‌العملش را ببیند... و فرنگیس چون مجسمه ای بی روح بر صندلی نشسته بود و سخنی نمی گفت ،در این هنگام تقه ای به درب خورد.... 💞ادامه دارد.... 🕌نویسنده ؛ طاهره سادات حسینی 🕌🐎🐎🕌🕌🐎🐎🐎
🐎🐎🕌🐎🕌🕌🐎 رمان باستانی، عاشقانه‌مذهبی 💞قسمت ۶۹ روح انگیز همانطور که به طرف درب میرفت، رو به دخترش گفت : _میدانم الان از اینهمه تیزبینی و هوش و ذکاوت مادرت شوکه شده‌ای ، بدان به زودی به مراد دلت خواهی رسید ، حالاهم از بهت و تعجب خارج شو و تکانی به خود بده عروس خانم دربار... و با زدن این حرف ،خنده ی بلندی سر داد و درب را باز کرد... پشت درب کسی جز گلناز نمی توانست باشد. روح انگیز که چهره ی غمگین گلناز را دید، دستی به گونه ی سفید و لطیف دخترک کشید و گفت : _بیا داخل که عروس خانم منتظر آمدنت بود و دوباره خنده ای کرد و به بیرون از اتاق رفت. گلناز که از این حرف،شاهبانوی قصرمتعجب بود، برای لحظه ای، خبر بدی را که قرار بود بدهد فراموش کرد ،... وارد اتاق شد... و چون فرنگیس را با رنگی پریده و بی حرکت بر صندلی دید ، خود را به او رساند،.... جلوی صندلی زانو زد و دستان سرد فرنگیس را در دستان ظریفش گرفت و‌گفت : _چه شده بانوی من؟ شاه بانو از چه حرف میزد؟ فرنگیس آهی کشید و همانطور که قطره‌ی اشک گوشه‌ی چشمش را میگرفت گفت : _خبر مرگ مرا به ارمغان داشت... و ناگهان مانند اسپند روی آتش از جا جهید و درحالیکه بی هدف اتاق را می پیمود ادامه داد: _می خواهد بساط عروسی مرا راه بیاندازد.... بهادرخان کم بود ، حالا مهرداد هم اضافه شد ،مادرم به گمان اینکه منِ بدبخـت دل در گرو مهر پسر مشاور اعظم داده ام ، در ذهنش تدارک جشنی بزرگ دیده و از بدشانسی من ، به پدرم هم گفته ، حالا من چه خاکی به سرم کنم؟! *کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند فرنگیس با زدن این حرف به طرف گلناز برگشت و تازه متوجه شد ،حال گلناز هم دست کمی از او ندارد....آرام به طرف گلناز رفت و‌گفت : _چه شده گلناز؟ گمانم تو هم حامل خبر بدی هستی، درست است؟ گلناز آب دهنش را قورت داد و آرام گفت : _مهرداد خودش به شما ابراز عشق کرده؟! فرنگیس که از شنیدن این حرف گلناز ، در اوج عصبانیت خنده اش گرفت و گفت : _چه میگویی دختر؟! تو که شب و روز بامن هستی، از تمام اسرار من که هیچ‌کس، حتی مادرم هم خبر ندارد،باخبری،احتمالا این یکی هم پدرش واسطه شده، من از کم و کیف این خاطرخواهی خبر ندارم،اما تو خوب میدانی که من اندازه ی سر سوزنی به مهرداد نه علاقه دارم و نه توجه میکنم حالا بگو ببینم چرا چنین سؤالی میپرسی؟! و ناگهان انگار چیزی را فهمیده باشد ، چشمانش را ریز کرد و خودش را به گلناز رساند و همانطور که بازوهای او را فشار میداد گفت : _گلناز...من از تو چیزی مخفی ندارم، راستش را بگو ،تو‌چه چیزی از من پنهان میکنی؟ گلناز که صورتش مانند گل سرخی ، قرمز شده بود ،سرش را پایین انداخت و‌گفت : _راستش....راستش..‌ 💞ادامه دارد.... 🕌نویسنده ؛ طاهره سادات حسینی 🕌🐎🐎🕌🕌🐎🐎🐎
🐎🐎🕌🐎🕌🕌🐎 رمان باستانی، عاشقانه‌مذهبی 💞قسمت ۷۰ فرنگیس با دو ناخن چانه‌ی این دخترک خجول را بالا آورد و همانطور که خیره در چشمانش بود گفت : _راستش چه؟؟ راحت باش و هر چه راز در این سینه انبار کردی بگو که این عین نارفیقی ست تو از تمام اسرار من با خبر باشی و رازهای درونت را از من پنهان داری... گلناز همانطور که مدام رنگ به رنگ میشد گفت : _راستش مدتی بود که مهرداد توجه مرا به خود جلب کرده بود و انگار تمام حرکاتش برای من جالب و زیبا بود و وقتی به خود آمدم که این جلب توجه به عشقی قوی درون قلبم تبدیل شده بود و من این احساس را پنهان میداشتم آخر من که کلفت خانه زاد شما بودم را چه به عشق و عاشقی ،آنهم عشق یک صاحب منصب!!! از طرفی متوجه شدم که ما پا به هرکجا که میگذاریم ، مهرداد مانند سایه به دنبال ما می‌آید ، اوایل گمان میکردم که مهرداد هم مانند بهادرخان دل در گرو مهر شما نهاده، برای همین سعی میکردم آن حس را درون خودم خفه کنم ، چون میترسیدم شما هم توجهی به این جوان داشته باشید و من نمیخواستم به بانوی خودم خیانت کنم تا اینکه..... فرنگیس که از شنیدن قصه ی شیرین گلناز سر ذوق آمده بود و غصه های خودش را فراموش کرده بود ، همانطور که لبخند زیبایی بر لبان غنچه مانندش نقش بسته بود گفت : _خوب ....تا اینکه چه؟ گلناز سرش را پایین انداخت و همانطور که با انگشتان دستش بازی میکرد گفت : _تا اینکه دیروز به حرم مشرف شدیم، آن زمان که شما داخل حرم بودید و من جلوی درب ورودی بودم ، قاصدی به من خبر داد که شخصی پشت ساختمان حرم منتظر من است...اول تعجب کردم و چون اصرار قاصد را دیدم، خود را به مکان موردنظر رساندم ، آنجا بود که با دیدن مهرداد ،تمام تنم به لرزه افتاد..... گلناز که گویی آتشی درونش به جوشش افتاده بود ادامه داد : _مهرداد ،پیشنهاد ازدواج به من داد و خیلی اصرار داشت تا به زودی صیغه‌ی محرمیتمان جاری شود، انگار او هم از پیش آمدن واقعه ای ترس داشت و حالا که شاه بانو چنین حرفی زده ، مطمئنم که مهرداد از این ترس داشته تا..... فرنگیس به میان حرف گلناز پرید و‌گفت : _عجب داستانی....پس مهرداد به خاطر تو به حرم آمده و به گوش شاه بانو رسیده و مادرم خیال کرده به خاطر من است.... او الان در ذهن خود خیال میکند که بین من و مهرداد علاقه ای وجود دارد اما غافل از این است که.... ناگهان انگار چیزی یادش آمده باشد ، ادامه ی حرفش را خورد و‌ با حالت سؤالی گفت : _راستی چه خبر از سهراب، آیا فرهاد او را به قصر آورده است؟ گلناز که تازه یادش افتاده بود حامل چه خبر بدی ست با من و من گفت : _دسته ای از سربازان ولیعهد به حرم رفته‌اند، منتها سهراب آنجا نبوده ،حتی اطراف حرم هم.... فرنگیس به میان حرف گلناز پرید و‌گفت : _اوه خدای من ؛ حالا منِ بیچاره چه کنم ؟ آخر کجا غیبت زد دوباره.... گلناز به طرف فرنگیس رفت و همانطور که او را در آغوش می گرفت گفت : _ان شاالله درست می شود....گرچه کارها گره در گره خورده...اما من مطمئنم درست میشود ، چون آن زمان که مهرداد پیشنهاد ازدواج به من را داد ، من چون امیدی به این وصلت نداشتم ، تمام کارها را سپردم به دست خود امام رضا ع تا پدری کند برای این کنیزک یتیم و بی‌کس و راضیم به رضایش.... هر سخنی که گلناز میزد ، انگار آرامشی در وجود فرنگیس جاری میشد ، فرنگیس هم در دل با امامش گفت : _من هم میسپرم به شما این گره های کور زندگی ام را..... 💞ادامه دارد.... 🕌نویسنده ؛ طاهره سادات حسینی 🕌🐎🐎🕌🕌🐎🐎🐎