10.02M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
با #سیب_زمینی و پنیر #پیتزا، پیتزای خونگی درست کن😋😋😍
کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند ❤️
ایتا
https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae
سروش
https://splus.ir/joingroup/AGimDIjc-b5qplaV1a7j9g
سفارش تبلیغات
https://eitaa.com/hosyn405
💕😘💕😍💕😃💕☺️💕
کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند ❤️
ایتا
https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae
سروش
https://splus.ir/joingroup/AGimDIjc-b5qplaV1a7j9g
سفارش تبلیغات
https://eitaa.com/hosyn405
💥 *والدین بخونن*
*اگر کودکان می دانستند پس از اعتراف به خطای خود از مجازات و توبیخ مصون خواهند بود هرگز به دروغ گویی متوسل نمی شدند!!*
*در حقیقت توبیخ و تنبیه بزرگتر هاست که کودکان را به دروغ گویی سوق می دهد!*
*بنابراین باید با کمال صداقت اعتراف کرد که در این مورد هم مربیان و والدین هستند که کودکان را وادار به دروغ گویی می کنند.*
*کودک به تدریج با تجربه های مختلف در این زمینه متوجه می شود که راست گویی اسباب زحمت می شود و دروغ گویی بر عکس آن سودمند است در واقع کودک برای دفاع از خود به دروغ متوسل می شود.*
⛓️📝♥⛓️📝♥⛓️📝♥⛓️
#تربیت_فرزند
🌸🍃بچه ها شنونده های خوبی نیستند اما مقلدهای خیلی خوبی هستند!
داد بزنید= داد میزنند
لج کنید= لج میکنند
اول سلام کنید= اول سلام میکنند
احترام بگذارید= احترام میگذارند
تغییر را از خودمان آغاز کنیم ...
⛓️📝♥⛓️📝♥⛓️
کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند ❤️
ایتا
https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae
سروش
https://splus.ir/joingroup/AGimDIjc-b5qplaV1a7j9g
سفارش تبلیغات
https://eitaa.com/hosyn405
💐🍃🌿🌸🍃🌾🌼
🍃🌺🍂
🍂🍃
🥀
چگونه به طرف مقابل بگوييم رفتار او باعث ناراحتي ما شده؟
روش درست
لحظه ايي درنگ كنيد. نفس عميق بكشيد. جمله خود را با كلمه وقتي كه شروع كنيد،،، سپس احساس خود را بيان كنيد و در اخر دليل خود را بگوييد.
"وقتي" تو دير ميايي و جواب تلفنتو نميدي "احساس نگراني ميكنم" چون فكر ميكنم برات اتفاق بدي افتاده كه جواب نميدي.
وقتي .... احساس ميكنم .... چون ....
يك متد موفق در داشتن رابطه موفق است. به جاي انكه انگشت خود را به سمت طرف مقابل بگيريد از احساس خود حرف بزنيد:
وقتي غر ميزني حس ميكنم برات كافي نيستم
وقتي قهر ميكني حس ميكنم خيلي ازت دورم
وقتي داد ميزني حس ميكنم منو دوست نداري
وقتي گريه ميكني حس ميكنم با من خوشبخت نيستي....
#انتقاد #مکالمه
💍❣💍❣💍❣💍❣
─═इई🍃❤️ ⃟ 🍃ईइ═─
#تلنگر
•
هیچ کسی نمیداند که
تنها فرمول خوشبختی
این است:
قدر داشته هایت را بدان و
از آنها لذت ببر....
خوشبختی یعنی"رضایت"🌿
https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae
#همسرداری
#مردان_بخوانند
محبت برای روح یک زن مثل هوا برای تنفس لازم است. زن و مرد به محبت همدیگر احتیاج دارند اما نیاز روحی یک زن به محبت شوهر، فوق العاده مهمتر و حساس تر است.
https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae
#تربیت_فرزند
کودکانی که با دیگر بچهها بازی میکنند، هویت خود را بهتر کشف میکنند.
آنها از طریق بازی کردن نقشهای متنوع بزرگسالان، مقررات اجتماعی و معیارهایی تنظیم کردن رفتار را میآموزند.
کودک باید یاد بگیرد که به قواعد بازی، حتی زمانی که دلش چیزی دیگری میخواهد پایبند باشد.
https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae
💐🍃🌿🌸🍃🌾🌼
🍃🌺🍂
🍂🍃
🥀
رسیدگی به وضع #ظاهر💅 👀
فکر نکنید چون دیگر زن و شوهر هستید و چندین سال از زندگی مشترکتان می گذرد، باید نسبت به وضع ظاهرتان بی خیال شوید!
چرا که در روایات اسلامی هم نسبت به این که هر کدام از زن و شوهر خودش را برای همسرش آراسته کند، تاکیدات و سفارشات بسیار فراوانی وجود دارد.
پس بهتر است که دست از شوریدگی و نا مرتب بودن بردارید، موهایتان را ژولیده و درهم رها نکنید، از ریخت و پاش کردن در خانه خودداری کنید و به خودتان برسید!
همسرتان مطمئنا شما را همان گونه که هستید دوست دارد، با این حال چرا سعی نمی کنید خود را به بهترین شکل نشان دهید؟ به این ترتیب به او نشان می دهید که حضور او و تاثیری که بر او می گذارید برایتان مهم است.
کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند ❤️
ایتا
https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae
سروش
https://splus.ir/joingroup/AGimDIjc-b5qplaV1a7j9g
سفارش تبلیغات
https://eitaa.com/hosyn405
🍀♥️
💫
۶نشانه که شما تنبل نیستید بلکه از نظر روانی خسته و فرسوده شده اید
۱.حس میکنید هیچ انگیزه ای ندارید
۲.نمیتوانید تمرکز کنید یا حواس خود را جمع کنید
۳.حتی انجام کوچکترین کارها برای شما سخت شده
۴.دائم درباره یک تغییر بزرگ، رویا و خواب میبینید یا فقط درمرحله خیال پردازی باقی میمانید
۵.شما با کوچکترین چیزی آشفته و خشمگین می شوید
۶.حتی پس از استراحت کردن های زیاد هم باز حس میکنید خسته اید و انرژی ندارید
قبل از آنکه به خودتان برچسب تنبل بودن بزنید ابتدا از سلامت روانتان مطمعن شوید
https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae
🍀♥️
💫
#سیاست_های_زنانه
خيلي خانم هاي غير شاغل تو پول گرفتن از همسرشون مشكل دارن!
اين مطلب براي شماست
یه پس انداز مخفی برای خودتون داشته باشین.
میتونید نیازهاتونو توکاغذ به دیواربزنین تا ببینه و همیشه یادش بمونه وکم کم براتون بخره
یا بادلبری توخیابون ازش تقاضاکنین.
یا همش بگید وااي فلان چیزچقدخوبه اگرداشته باشم.(طرح نیازبدون وظیفه گذاری)نگیدبخروظیفته وفلان.
لباسهای تکراری نپوشید ،زنی که تنشولایقه لباس و....خوب نمیدونه مردش هم اونو لایق نخواهد دید. مردا دوست دارن زنشون از هر لحاظ از بقیه زنها سرتر باشه چون اینو یه جوری سربلندی برای خودشون میدونن.
برای گرفتن پول ازشوهر، اول باید دلشو بدست بیاریدپس نق نق وغرغر ممنوع.
یادتون باشه یه قانونایی هست برای همه مردای نرمال جواب میده.
هرگز خوردش نکنین بخاطراشتباهش
۱۰-بزارید فک کنه مردسالاریه توخونتون ولی ریز ریز مدیریت کنین.
مقایسشون نکنین بامردای دیگه.
─═इई🍃❤️ ⃟ 🍃ईइ═─
https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae
#خانم_بخند 😍
❣خوش اخلاقی برای همه لازم است،به ویژه برای زن
وشوهر؛زیرا اینان همیشه
باهم هستند.
❤️خانم محترم!
❤️شما با اخلاق خوش
می توانی خانه ات رابه صورت بهشت درآوری.
❤️لب خندان وشیرین زبانی تو،دل همسروفرزندانت را
غرق سروروشادمانی می کند
وغم واندوه را ازدلشان
می برد.
❤️باخوش اخلاقی،عشق ومحبت همسرت رابه خود
جلب کن تابه زندگی وخانواده علاقه مندشود،باشوق وذوق کارکندواسباب رفاه شمارافراهم سازد.
💝اخلاق خوب بهترین پشتوانه تداوم زندگی زناشویی است.💝
─═इई🍃❤️ ⃟ 🍃ईइ═─
https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae
💠چند نکته بسیار مهم در بیان ، در رابطه با طرز انتقاد صحیح
🔹از بكارگیری واژه های”همیشه” و “هیچ وقت” بپرهیزید
🔸انتقاد خود را در قالب پیشنهاد و یا پرسش مطرح سازید.
🔹مقابله شما در خلوت و خصوصی باشد نه در انظار عمومی
🔸تنها در مورد یك موضوع در آن واحد بحث و گفتگو كنید.
🔹تعریف و تمجید را فراموش نكنید
🔸هنگامی كه نظر خود را بیان كردید دیگر آن را مرتبا تكرار نكنید
🔹از طعنه زدن بپرهیزید
🔸در مورد اون موضوع فقط صحبت کنید
نه گذشته نه خانواده ها ......فقط همون موضوع
.
─═इई🍃❤️ ⃟ 🍃ईइ═─
https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae
کانال زوج خوشبخت و تربیت فرزند❤
🐎🐎🕌🐎🕌🕌🐎 رمان باستانی، عاشقانهمذهبی #روایت_دلدادگی 💞قسمت ۶۰ بعد از غروب آفتاب ، گلناز که صورتش ا
🐎🐎🕌🐎🕌🕌🐎
رمان باستانی، عاشقانهمذهبی #روایت_دلدادگی
💞قسمت ۶۱
صبح زود، صدای شاداب دخترانهای در زمین چمن پشت عمارت حاکم پیچیده بود...
روح انگیز با شتاب روسری را به سرش کرد و وارد بالکن طبقه ی دوم عمارت شد، حاکم خراسان روی صندلی رو به فضای چمنکاری شده نشسته بود و سوارکاری تنها دخترش را که با شور و شوقی کودکانه همراه بود ، نگاه می کرد...
با وارد شدن روح انگیز، حاکم نگاهی به او انداخت و همانطور که با لبخند جواب سلام همسرش را میداد ، فرنگیس را به او نشان داد و گفت :
_نگاه کن روح انگیز، چقدر ماهرانه سوارکاری میکند ، حیف که دختر است ، اگر پسر بود از او رستمی پهلوان میساختم
و بعد چشمهایش را ریز کرد و ادامه داد : _ببینم مگر نگفتی فرنگیس حالش کمی دگرگون و تب دار است ،اینکه مثل بره آهو جست و خیز می کند.
روح انگیز بالای سر همسرش ایستاد و همانطور که با دستهای ظریف و کشیده اش شانه های حاکم را ماساژ میداد گفت : _نمیدانم به خدا، من که سر از کار این دختر درنیاوردم، دیروز همچون کوره ی آتش میسوخت و چندین روز هم از خورد خوراک افتاده بود ، اما به محض اینکه از حرم امام برگشت، انگار زیررو شده بود. گویی معجزه ای به وقوع پیوسته بود.
حاکم دستان روح انگیز را در دست گرفت و به صندلی کنارش اشاره کرد تا بنشیند.
روح انگیز در کنار حاکم قرار گرفت و حاکم همانطور که خیره به حرکات فرنگیس بود گفت :
_باید زودتر شوهرش دهیم ، تا نشاط و سرزندگی دارد وگرنه مردم هزار حرف پشت سرمان میزنند
و رو به همسرش ادامه داد :
_تو که مادرش هستی زیر زبانش را برو و ببین از اینهمه خواستگارهای رنگ و وارنگ کدام یک را می پسندد...
روح انگیز آهی کوتاه کشید و گفت:
_انگار این دختر با بقیهی دختران فرق دارد ، خوی مردانهاش بر زنانگی غلبه کرده ، گاهی اوقات فکر میکنم دلی در سینه ندارد ، الان نگاهش کن، حرکاتش مانند مردی چابک سوار است تا یک دختر نازک نارنجی...آنطور که فهمیدم بر خلاف من که بهادرخان را جوانی برازنده میدانم ،فرنگیس از او بیزار است...اما پسر مشاور اعظم تان هم روی خواستگاری اش بسیار پافشاری میکند ، نگران نباش به شما قول میدهم به ماه نکشیده او را سر سفرهی عقد میبینی، حالا یا بهادرخان یا مهرداد پسر مشاور....باید یکی از این دو را انتخاب کند....
حاکم سری تکان داد و گفت :
_ان شاالله که چنین شود....
💞ادامه دارد....
🕌نویسنده ؛ طاهره سادات حسینی
🕌🐎🐎🕌🕌🐎🐎🐎
🐎🐎🕌🐎🕌🕌🐎
رمان باستانی، عاشقانهمذهبی #روایت_دلدادگی
💞قسمت ۶۲
قبل از ظهر بود که فرنگیس، گلناز را برای کسب خبری از سهراب به عمارت حکمرانی که به نوعی ساختمان اداری قصر محسوب میشد فرستاد..
گلناز که دخترکی زبر و زرنگ بود ، خود را به شکیب رسانید و متوجه شد ،شاهزاده فرهاد طبق قولی که به او داده ،عدهای را برای آوردن سهراب، روانهی حرم نموده، گلناز ترجیح داد تا آمدن سربازان و مشاهده ی سهراب در همان اطراف بماند...
دقایق به کندی می گذشت ،... گلناز نزدیک عمارت حکمرانی و فرنگیس بعد از سوارکاری در اتاقش ، بی صبرانه منتظر شنیدن خبری خوش بودند...
بالاخره نزدیک ظهر ، دسته ای سرباز وارد عمارت شدند ، اما هر چه که گلناز چشم دوانید ، اثری از سهراب ندید، با خود گفت حتما اشتباه کرده و این گروه سربازان ، آن دسته ای نیست که او فکر میکرده ، ساعتی دیگر صبر کرد و چون دید ،خبری نشد ، تصمیم گرفت بار دیگر دست به دامان شکیب شود...
خودش را به دربی که شکیب آنروز نگهبانش بود رساند ،شکیب متوجه حضور او شد و خوب میدانست برای چه آمده ،با من ومن گفت :
_سلامی دوباره بانوی جوان....شما هنوز اینجایید؟
گلناز که گذشت زمان و بی خبری باعث شده بود صبر از کف دهد و اندکی خشمگین باشد گفت :
_نه...من در ملکوتم و این روحم است با شما صحبت میکند، خوب میدانی که برای چه آمدم و تا خبری کسب نکنم نمیروم. حالا بگو چرا خبری نشده؟ نکند سربازان شاهزاده فرهاد آب شدهاند و به زمین رفته اند؟
شکیب با تأسف سری تکان داد و گفت : _انگار سهراب آب شده و به زمین رفته، آنها قریب یک ساعت پیش آمدند، اما هرچه حرم و اطرافش را جستجو کردند، خبری از سهراب نبوده....
دنیای پیش روی گلناز تیره و تار شد... همانطور که سرش به دوران افتاده بود ، دست به دیوار گرفت و روی سکوی کنار درب نشست و با خود گفت:
_خدای من، چگونه این خبر را به بانویم دهیم، بیشک اینبار ......وای.....
و فرنگیس بی صبرانه منتظر رسیدن خبری از سهراب بود و بی خبر از اینکه ،در این لحظات سهراب به همراه کاروانی کوچک ، از دروازه ی بزرگ خراسان بیرون رفته تا سفری دور و دراز را شروع کند ....
💞ادامه دارد....
🕌نویسنده ؛ طاهره سادات حسینی
🕌🐎🐎🕌🕌🐎🐎🐎
🐎🐎🕌🐎🕌🕌🐎
رمان باستانی، عاشقانهمذهبی #روایت_دلدادگی
💞قسمت ۶۳ و ۶۴
سهراب به همراه حسن آقا از بازار بزرگ خراسان گذشت و بعداز طی مسیری، درست پشت بازار، به همراه حسن آقا که مردی بلند قامت و لاغر اندام ،اما خوش مشرب و بسیار فهمیده بود ، وارد خانهی او شد...خانه ای زیبا با معماری اصیل ایرانی ، حوض آب بزرگی در وسط که چاه آبی هم در کنارش بود.حیاط خانه سنگ فرش بود و تعداد زیادی اتاق دور تا دور حیاط با حالتی دایره وار به چشم میخورد ،سطح اتاقها به اندازه ی پنج شش پله از سطح حیاط بالاتر بود .درب های اتاقها همه چوبی و با پنجره های رنگی ، فضای زیبایی بوجود آورده بودند.
با ورود سهراب به همراه حسن آقا، مرد جوان کوژپشتی که قوز کمرش بیرون زده بود، جلو دوید و با سلامی بلند افسار اسب را از دست سهراب گرفت و به سمت راهرویی کمی آن سو تر روان شد، چند کودک که دور حوض مشغول بازی و سرو صدا بودند،با ورود سهراب و حسن آقا ، از بازی دست کشیدند و خیره به سهراب شدند، پسرکی در گوش دیگری گفت :
_حیدر....این همان پهلوان است که گفتم ، به خدا خودش است ،اون اسب سیاه هم مال همینه.....دیدی.....دیدی من دروغ نمیگفتم ...
بچه ها یکی یکی جلو آمدند و با خجالت سلام کردند، حسن آقا لبخند زنان دست در جیب قبایش برد و در دست هر یک از آنها مشتی نخود و کشمش و نقل ریخت
و سپس اتاقی را که آن سوی حیاط بود و به نظر میرسیداز سرو صدای اهالی خانه به دور باشد نشان داد و گفت :
_اتاق میهمان آن طرف است، تشریف بیاورید، این یک شب را که مهمان ما هستید در آنجا استراحت نمایید.
سهراب همانطور که با چشمان جستجوگرش اطراف را زیرو رو میکرد ، سری تکان داد و به دنبال او به طرف اتاق مورد نظر حرکت کرد...سهراب باورش نمی شد این خانه ی بزرگ و اعیونی متعلق به مردی باشد که فقط کارگزار یک تاجر است و با خود می اندیشید اگر در این دم و دستگاه به کار گرفته شود، آیا می تواند ثروتی بهم زند که در حد حاکم خراسان باشد؟!
با ورود به اتاق و شنیدن حرف های حسن آقا و دانستن مأموریتی که برعهدهی او گذاشته بودند، نقشه ای دیگر در ذهن سهراب نشست، نقشه ای که خیلی زودتر او را به هدفش که همان دامادی حاکم خراسان بود می رساند...درست است که نقشه اش شیطانی بود و سهراب هم توبه کرده بود ، اما مگر شکستن توبه آنهم فقط یکبار ، چقدر گناه میتوانست داشته باشد؟! سهراب به خود قول داد این نقشه آخرین خطایش باشد....
حسن آقا، وقتی که میهمانش کمی استراحت کرد و پذیرایی شد، همانطور که تمام حرکات سهراب را زیر نظر داشت، دانه های تسبیح دستش را جابه جا کرد و گفت :
_ببین پسرم ، همانطور که گفتم ،کاروان کوچک ما مدتهاست که آمادهی حرکت است، فقط دنبال محافظی ماهر و شجاع چون شما بودیم که لطف خدا شامل حالمان شد و شما را یافتیم.
سهراب سری تکان داد و گفت :
_امکان دارد روشن تر سخن بگویید تا من بدانم دقیقا رهسپار کجایم؟ هدف از این سفر چیست؟ و چه چیزی را باید به مقصد برسانم؟
حسن آقا گلویی صاف کرد و گفت :
_عجله نکن،توضیح میدهم ، تو باید به عراق عرب بروی و خود را به کوفه برسانی، امانتی را که به دستت می دهیم به دست حاکم کوفه برسانی...آنطور که صاحب کار ما میگوید، سالها پیش طبق قراری که من نمیدانم مفادش چیست و چرا و چگونه منعقد شده، گنجینه ای نزد تاجر علوی به امانت میماند، این گنجینه در صورت رعایت آن قرارداد، بین تاجرعلوی و حاکم کوفه می بایست به طور مساوی تقسیم شود اما در صورت خلف وعده از طرف هریک از طرفین، کل گنجینه به طرف مقابل میرسید، حال بعد از گذشتن سالیان سال، مثل اینکه زمان تقسیم گنجینه فرا رسیده ،اما به دلایلی علوی تاجر نتوانسته مفاد قرار داد را به جا آورد ، پس لاجرم طبق عهدی که نموده،باید تمام گنجینه را تقدیم حاکم کوفه نماید، چون این امانت بسیار گرانبهاست و حاوی طلا و یاقوت و لعل و زمرد بسیار زیادی ست ، پس تاجر علوی حساسیت بسیار زیادی روی آن دارد تا به سلامت به مقصد برسد.
سهراب که غرق گفته های حسن آقا شده بود، همانطور که می خواست هیجان درونش را بروز ندهد گفت :
_اینطور که میگویید ،کاری ست بسیار خطیر، آخر چنین گنجینه ای را چگونه باید پنهان کرد و از طرفی راه خراسان تا کوفه هم بسیار طولانی ست و هر آن ممکن است مورد تاراج راهزنان قرار گیرد....
حسن آقا سری تکان داد و گفت :
_حرف شما درست است ،اما اگر دیگران ندانند که بار شما چیست و شما کیستید ، سفرتان بی خطر خواهد بود و بدان ما چارهی کار را به خوبی اندیشیدهایم و با طرحی زیرکانه عمل خواهیم کرد.
سهراب خیره به دهان حسن آقا بود و در فکرش چیزی میگذشت که خلاف جوانمردی بود...وقتی به خود آمد که حسن آقا مشغول ترسیم نقشه بود و اینچنین میگفت :
_طبق نظریه تاجرعلوی که عمری تجارت کرده و زیر و بم کار دستش است ، شما در قالب کاروانی کوچک که در مجموع بیش از ده نفر نخواهید بود ،در لباس کشاورزان با گاری که روی آن بار گندم و جو است حرکت میکنید .
سهراب گفت :
_اگر به درستی بار گاری گندم و جو باشد ، پس گنجینهی به آن بزرگی را کجا میخواهید پنهان کنید؟ نکند داخل گونی های گندم.....
حسن آقا به میان حرف سهراب پرید و گفت :
_گفتم که عجله نکن...گنجینه در گونی گندم و جو نیست....
💞ادامه دارد....
🕌نویسنده ؛ طاهره سادات حسینی
🕌🐎🐎🕌🕌🐎🐎🐎