لطفتون بانو، ولی راه بهتری هم هست. تا من لباس هام رو عوض میکنم شما به اون راه بهتر فکر کن، عزیزم.
بعد از این که در سالن لباسهایم را عوض کردم دوباره برگشتم توی اتاق و دنبال بالشتم گشتم، ولی نبود.
نگاهی به راحیل انداختم که دیدم خودش را به خواب زده و بالشت من هن کنار بالشتش جا داده.
آرام کنارش دراز کشیدم و گفتم:
–می دونم بیداری لطفا دوباره خوناشام نشی ها.
از حرفم خندید و چشم هایش را باز کرد.
دستش را در دستم گرفتم و روی سینه ام
نگهش کردم.
–راحیل.
نگاهم کرد.
–عاشق شدن خیلی قشنگه، نه؟
سکوت کرد. چرخیدم طرفش و زل زدم به چشم هایش، او هم چرخید طرفم وته ریشم را نوازش کردو گفت:
–می ترسم به خاطر این بی خوابیها مریض بشی.
یهو زدم زیر آواز.
–من می خوامت بی حساب...
من بیدارم تو بخواب...
سرد بشه روتو بپوشونم...
دستش را جلوی دهانم گذاشت.
–هیس، هیس، الان همه بیدار میشن، آبرومون میره.
همونطور که دستش جلوی دهانم بود گفتم:
–نه بابا، الان اونا پادشاه هفتمند. به آرامی دستش را از روی دهانم برداشت و گفت:
–شب بخیر، بعد سرش را توی سینه ام پنهان کرد.
–شب بخیر عزیزم.
آنقدر موهایش را نوازش کردم که خوابش برد.
✍#بهقلملیلافتحیپور
#ادامهدارد...
#عبور_از_سیم_خاردار_نفس
#پارت196
*راحیل*
با صدای الارم گوشیام چشم هایم را باز کردم و فوری گوشیام را خاموش کردم.
آرش تکانی به خودش داد و به زور چشم هایش را باز کرد.
–چادرو سجاده توی کمده.
–دستی به صورتش کشیدم و گفتم:
–می دونم عزیزم، تو بخواب.
سراغ کیفم رفتم. مسواک با نمک دریایی را که همیشه در یک قوطی کوچک داخل کیفم می گذاشتم را برداشتم وبه طرف سرویس رفتم. بعد از این که مسواک زدم و وضو گرفتم، باکمک نورِ کمی که از چراغ هالوژن آشپزخانه پخش میشد و سالن را روشن می کرد راه اتاق را پیش گرفتم. همین که خواستم از سالن رد بشوم، چشمم روی کاناپه ثابت ماند. "مژگان چرا اینجا خوابیده،" دلم برایش می سوخت نمی دانم تقصیر کدامشان بود مژگان بلد نبود شوهرش را جذب خودش کند یا واقعا شوهرش مشکل داشت. ولی یک چیز را خوب می دانستم. این که مژگان از آن دسته زنهایی است که باید مدام مواظبش بود. حالا هم که شرایطش حساس است. در این دوران بارداری بیشتر به توجه شوهرش نیاز دارد، ولی کیارش خیلی در کارش غرق بود.
بعد از این که نمازم را خواندم، برای آرش دعا کردم. سرم را روی مهر گذاشتم و از خدا برایش عاقبت بخیری خواستم. با آرش همه چی خوب بود، تنها چیزی که آزارم می داد اعتقاداتش بود. بعد برای مژگان و کیارش هم دعا کردم.
شب دیر خوابیده بودم و عجیب خوابم میآمد.
سر از سجده برداشتم. چادر را تا کردم و زیر سرم گذاشتم و همانجا دراز کشیدم.
نفهمیدم کی خوابم برده بود. وقتی بیدار شدم یک بالشت زیر سرم بود و یه ملافهایی به رویم کشیده شده بود.
آرش روی تخت نبود. بلند شدم تخت را مرتب کردم و موهایم را برس کشیدم. صدایی از سالن نمیآمد، پس هنوز بقیه خواب بودند. نگاهی به ساعت انداختم نزدیک نه بود. گوشی را برداشتم که به آرش زنگ بزنم، دیدم خودش زنگ زد.
–سلام، صبح بخیر، آرش جان.
–سلام، عزیز دلم. صبح توام بخیر.
راحیل جان، چرا بعد از نماز روی زمین خوابیده بودی، جیگرم کباب شد.
–آخه همچین قشنگ خوابیده بودی، ترسیدم بیام روی تخت بیدارشی.
–توام اونقدرعمیق خوابیده بودی که بالشت رو گذاشتم زیر سرت اصلا نفهمیدی. واسه این ملاحظه کاریاتم یه جایزه پیش من داری. الانم آروم و بیصدا آماده شو و بیاپایین که منتظرتم.
–تو دم دری؟ کجا رفته بودی؟
–بیای خودت می بینی.
فوری آماده شدم و سعی کردم خیلی آرام از سالن رد بشوم. مژگان هنوز روی کاناپه خواب بود، از فکر این که آرش از اینجا رد شده و او را با این لباس نامناسب دیده رگ غیرتم باد کرد. ولی باز پیش خودم گفتم: "انشاالله که ندیده، اگرم دیده حتما نگاهش نکرده."
آرام در را باز کردم و بیرون زدم. همین که در خروجی را باز کردم یک دسته گل رز سرخ جلوی صورتم آمد.
ذوق زده گلها را گرفتم و باقدر دانی نگاهش کردم. گلها را به بینیام نزدیک کردم بو کشیدم و گفتم:
–ممنونم، خیلی قشنگه، کلهی صبح گل فروشیها رو ذوق زده می کنیا این همه گل ازشون می خری.
خندید و دستم را گرفت و به طرف ماشین حرکت کردیم.
–دعاش رو به جون تو می کنند.
"چقدر حس خوبیه، که یکی رو داری از صبح که از خواب بیدار میشه به این فکر می کنه که چطوری غافلگیرت کنه."
در ماشین را برایم باز کرد تا بنشینم. نگاهی به اطراف انداختم کسی نبود. لپش را کشیدم و گفتم:
–بازم ممنونم. لبخند رضایتمندانه ایی قشنگی روی صورتش نشست.
ماشین را حرکت داد و من فقط نگاهش می کردم. دلم می خواست جایی برویم که فقط خودمان دوتا باشیم و ساعتها کنار هم بنشینیم. آرش در همین مدت کوتاه چقدر من را بلد شده بود. دستم را اهرم چانهام کرده بودم و نگاهش میکردم. از نگاه کردن به او سیر نمیشدم.
با نگاه ناگهانیاش چشم هایم را غافلگیر کرد. غافل
گیرکردن تخصصش شده بود.
نگاهش آرامشم را به هم ریخت. جنس نگاهش قلبم را به تلاطم میانداخت.
سرم را پایین انداختم، و او گفت:
–مگه از جونت سیر شدی اینجوری نگاه میکنی؟
–چرا؟
–به فکر این قلب منم باش دیگه، یهو دیدی از کار افتاد رفتم تو درو دیوار. حالا من هیچی خودت یه بلایی سرت میادا. البته من رانندگیم خوبه ها، نگاههای تو حولم میکنه.
چه طور می گفتم که اگر من جای تو پشت فرمان بودم، حتما تا حالا توی در و دیوار رفته بودم. آنقدر که دوستت دارم.
–خب، قبل از صبحونه بریم پیاده روی یا بعدش؟
–قبلش.
–باشه، بعد از صبحانه هم بریم یه کتونی برات بخرم بزاریم خونه ی ما، که هر وقت اینجا بودی بتونی بپوشی.
نگاهی به کفشهایم انداختم، پاشنه سه سانتی بود ولی راحت بودم.
–با این کفشهام راحتم، توی خونه کفش پیاده روی دارم، خب اونارو میارم میزارم اینجا.
–نوچ، اونا بمونه خونهی خودتون لازمت میشه، هفته ی دیگهام که بریم شمال کنار دریا باید با من مسابقهی دو بدی بهتره از الان تمرین کنی. با این کفشها که نمیشه....
✍#بهقلملیلافتحیپور
#ادامهدارد...
#عبور_از_سیم_خاردار_نفس
#پارت197
به خاطر کفشهایم به همان قدم زدن اکتفا کردیم و بعد از نیم ساعت رفتیم که صبحانه بخوریم.
آرش دوتا کاسه حلیم سفارش داد ولی من نگذاشتم و گفتم:
–یه کاسه کافیه، باهم می خوریم. باتعجب نگاهم کرد.
–آخه یه کاسه به کجای ما میرسه؟
با اصرار همان یک کاسه حلیم را سفارش دادیم و بعد برایش توضیح دادم که قبلابا یکی از دوستهایم که امده بودم و دوتا کاسه سفارش دادیم و کلی از هر دو کاسه موند و چقدر اصراف شد.
–آخه یه کاسه ضایس.
–ضایع شدن نعمت خدا خیلی بدتره.
– سیر میشیم؟ ببین من مرد تشریف دارمها، مثل شما خانما کم غذا نیستم.
–سیر میشی، تازه سر معده ات هم یه کم خالی بمونه بهترم هست واسه هضم غذا و سنگین نشدن معدی خودت خوبه. بعد هم به قول مامانم، شکم رو پهنش کنی دشته، جمعش کنی مشته.
حلیم را آوردند و آرش همانطور که شکر را برمی داشت تا توی کاسه بریزه گفت:
–پس دلیل خوش هیکل بودن مادر زن عزیزم عمل کردن به این ضرب المثله، چقدر هم خوب تونسته به دخترهاش هم یاد بده.
بعد قیافهی سوالی به خودش گرفت و پرسید:
–ببینم اصلا مگه شماها خانوادگی معدتون رو دشت هم کردید؟ همیشه مشت بوده.
خندیدم و شکر را از دستش گرفتم و روی میز گذاشتم.
–آدمیزاد به همه چی عادت می کنه. اگه پر شکر دوست داری طرف خودت رو بریز.
همانطور که حلیم را زیر رو می کرد نگاهم کرد و گفت:
–عه، زیاد ریختم؟ حواس برای آدم نمیزاری که...
واسه خریدن کتانی چندتا مغازه را از نظر گذراندیم. آرش هر کتانی قرمزی که می دیدمی گفت قشنگه.
–حالا چرا قرمز؟ خیلی توچشمه.
–چون می خوام با کتونی من ست باشه.
–وای، چه رومانتیک و قشنگ. آرش تو خیلی باسلیقه اییها.
–اگه با سلیقه نبودم الان تو اینجا (به قلبش اشاره کرد)نبودی.
–خندیدم وگفتم:
–آرش.
–جونم
–کاش می تونستم طبق سلیقهی تو قرمز بخرم، ولی نمیشه، خیلی جلب توجه می کنه.
فکری کردو گفت:
–خب، مگه چه اشکالی داره؟ دقیقا منم گفتم ست باشیم که جلب توجه کنه دیگه.
–از این که همه بهم نگاه کنند معذب میشم و حس خوبی ندارم.
نگاه عاقل اندر سفیهی به من انداخت ولبش را به دندانهایش گرفت و گفت:
–واقعا؟ آخه چرا؟
–چرا اون روز مژگان رو زور کردی که بره لباسش رو عوض کنه؟
–آخه اون دیگه خیلی تابلو بود، مرد نیستی، واسه همین شاید متوجه نشی...
–چرا متوجه میشم، توام الان شاید نتونی حرف من رومتوجه بشی...
من دلم می خواد فقط توجه تو رو جلب کنم نه هیچ کس دیگه.
شانه ایی بالا انداخت و گفت:
–باشه عزیزم هر جور تو دوست داری، خودت می خوای بپوشی پس هر جور که راحتی بخر.
بالاخره یک کتانی طوسی که خط های سفید داشت خریدیم، همین که از مغازه بیرون رفتیم گوشی آرش زنگ خورد...
صدای مژگان آنقدر بلند بود که از پشت گوشی واضح میآمد.
همانطور که گریه می کرد می گفت:
آرش من دیگه تحمل ندارم، می خوام جدا بشم.
بیچاره آرش هم فقط می گفت:
–آخه چی شده دوباره. دیشب که گفت می خواد باهات حرف بزنه.
–اون اصلا حرف زدن بلده؟ دیگه نمی خوام قیافهاش رو ببینم.
سرو صدای خیابان و ماشین ها باعث شد که آرش بپرسه.
–آروم باش... باشه ، باشه، الان کجایی؟
–جلوی شرکتش.
–من الان میام دنبالت تا با هم حرف بزنیم ببینم چی شده. همونجا وایسا.
انگار مژگان آرام شد، چون آرام چیزی پرسید که من متوجه نشدم.
فقط آرش جواب داد.
–آره باهمیم.
بعد نگاهی به من انداخت و گفت:
–باشه، حالا یه کاریش می کنم.
بعد از این که گوشی را قطع کرد آنقدر مِنومِن کرد که خودم متوجه شدم و گفتم:
–من از همین جا میرم خونه تو برو به کارت برس.
دستم را گرفت.
–ببخش راحیل، الان نگرانم نمی تونم برسونمت باید زودتر برم، ممنون که درک می کنی. البته تا یه جایی می رسونمت.
–نه تو برو...
–تا یه ایستگاه مترو که می تونم برسونمت...
✍#بهقلملیلافتحیپور
#ادامهدارد...
#عبور_از_سیم_خاردار_نفس
#پارت198
در چشم هایش نگاه کردم غم داشت. از این که آرامشمان به هم ریخته بود ناراحت بودم. از این که مژگان اصرار دارد آرش باید مشکلاتش را حل کند خوشم نمیآمد ولی کاری هم نمی توانستم بکنم. اخم و تخم و غر زدن من فقط باعث میشد اوضاع بدتر شود. دلم نمی خواست کارهایم باعث شود با من بودن برای آرش استرس زا بشود. مژگان دوباره به آرش زنگ زد و گفت که نمی تونسته در خیابان بایستد، رفته در کافی شاپی نزدیک شرکت نشسته است و منتظر آرش است. «خدایا کی این مژگان و شوهرش دست از سر زندگی ما بر می دارن، حالا با شوهرت دعوا کردی آرش چیکار کنه، چرا هی به این زنگ میزنی»
آرش من را تا ایستگاه مترویی که توی مسیرش بود رساند و دوباره عذر خواهی کردو رفت.
دل من هم شور میزد. یعنی چه شده که مژگان آن طور گریه می کرد. آرش گفته بود در اولین فرصت زنگ میزند و برایم توضیح میدهد.
سعی کردم تا زنگ زدن آرش به این موضوع فکر نکنم و از وقتم بهترین استفاده را بکنم. زنگ زدم به سوگند و گفتم که میروم پیشش. دلم نمی خواست فکرم مشغول کسی باشد که اصلا هیچ ارزشی برای وقت و برنامه ریزی دیگران نمیگذارد. حتی دلم نمی خواست از دستش حرص بخورم و به خودم آسیب بزنم. به نظرم رفتار این زن و شوهر خیلی بچه گانس، تا وقتی می توانند باهم حرف بزنند چرا اینقدر پای این و آن را وسط دعوایشان می کشانند.
وقتی به خانهی سوگند رسیدم، برق خاصی در چشم هایش دیدم. به خودشم هم خیلی رسیده بود.
با لبخند نگاهش کردم و پرسیدم:
–خبریه سوگند؟
لبخندی زدوبی مقدمه گفت:
–یکی از مشتریهامون من رو به همسایشون معرفی کرده، که برای پسرش دنبال دختر می گشته، حالا امروز خانمه میخواد بیاد که باهم آشنا بشیم.
با خوشحالی گفتم:
–مبارکه عزیزم. بغلش کردم و بوسیدمش.
سوگند خنده اش گرفت.
–چی مبارکه، هنوز که خبری نیست شاید اصلا ازم خوشش نیومد یا برعکس.
–انشاالله که هر چی خیره برات پیش بیاد.
یک ساعتی به دوخت و دوز مشغول بودیم. سوگند از خانوادهایی که ندیده بود طبق گفته های مشتریاش تعریف می کرد.
بعد از این که کارم تمام شد و خواستم به خانه برگردم سوگند نگذاشت و گفت:
–راحیل میشه توام بمونی و باهاش آشنا بشی، می خوام نظرت رو بدونم.
–آخه شاید درست نباشه که من باشم.
سوگند اخمی کرد و رویش را برگرداند.
–اگه واسه من وقت نداری، بهونه نیار.
چاره ایی نداشتم جز ماندن.
–پاشو اینجارو یه کم مرتب کنیم، می خوای همین اول کاری لو بره که چقدر شلخته ایی؟
اخم هایش تبدیل به لبخند شدوذوق زده بلند شدو باهم همه جا را مرتب کردیم. مادر و مامان بزرگش هم که برای خرید بیرون رفته بودند امدند.
بعد از ناهارو نماز و من و سوگند میوهها و وسایل پذیرایی را روی میز چیدیم و منتظر نشستیم.
با صدای زنگ در سوگند از جا پرید و باعث شد که همگی بخندیم.
پشت در، خانم مانتویی که حجاب معمولی داشت ایستاده بود. با تعارفهای مادر سوگند واردخانه شد.
بعد از احوالپرسی و خوش بش، نگاه خریدارانه ایی به من انداخت و این از چشم مادر بزرگ سوگند دور نماند. برای همین فوری من را معرفی کرد و پشت بندشم تاکید کرد که نامزد دارم.
خانمه لبخندی زد و آرزوی خوشبختی برایم کرد ونگاهش را به سوگند دوخت وبا لبخندی، فوری سر اصل مطلب رفت. رو به مادر بزرگ سوگند گفت:
–راستش حاج خانم من سه تا پسر دارم که دوتا بزرگها ازدواج کردن، مونده این آخریه که خودش ازم خواست که همسر آینده اش رو من براش پیدا کنم.
برعکس دوتا پسرهام که خودشون با همسرشون آشنا شدند و بعدشم ازدواج کردن، کلا نظر این پسر من فرق داره، کاملا به آداب و رسوم اعتقاد داره و دوست داره همه چی همونجوری پیش بره.
پسرم استاد دانشگاهه، البته تازه شروع به کار کرده، توقعی هم که از همسر آینده اش داره اینه که بیرون از خونه کار نکنه، ولی این به این معنی نیست که کلا نباید کاری انجام بده، مثلا کاری مثل خیاطی، یا تدریس خصوصی، یا هر کاری که توی خونه بشه انجام داد موردی نداره.
حرفش که به اینجا رسید سکوتی کرد ونگاهش را از صورت تک تک ما گذراند تا نتیجه ی حرفهایش را از چهره ها برداشت کند.
در آخر نگاهش روی سوگند ثابت ماند. سوگند سر به زیر با گوشهی بلوزش مشغول بود.
خانمه این بار روکرد به مادر سوگند و ادامه داد:
–راستش من قبل از این که اینجا بیام قبلا جاهای دیگه هم رفتم برای پسرم خواستگاری، ولی همین که مورد کار نکردن دختر رو بیرون از خونه مطرح کردم، بهم جواب رد دادند، برای همین قبل از هر چیزی اول رک و راست این رو میگم، که اگه مخالفتی هست گفته بشه و من بیشتر از این مزاحم نشم. خب بعضی دخترها براشون مهمه، میگن ما درس نخوندیم که بشینیم گوشهی خونه.
دیگه هر کس با توجه به برنامهایی که داره زندگی میکنه. پسرم میگه زن مثل گل میمونه، حیفه که با کار کردن طراوتش رو از دست بده. البته با فعالیتهای اجتماعی زن مخالفتی نداره ها.
✍#بهقلملیلافتحیپور
#ادامهدارد...
🥀سوال:
چیکار کنم همسرم قدرمو بدونه🤔
چرا بهم اهمیت نمیده😔
❤️همسرداری❤️🍃
گاهی تو رابطه عاطفی ممکنه احساس کنید با وجود همه تلاشهایی که میکنید طرف مقابلتون اونطور که باید و شاید قدرتون رو نمیدونه و سر درگم بشید. از خودتون میپرسید باید چکار کنم تا یه کم به خودش بیاد و و بفهمه اگر بخواد به این رفتارش ادامه بده ممکنه منو از دست بده.
✅ ترس از دست دادن
ترس از دست دادن یکی از راههایی هست که میتونید دیگران رو ترغیب کنید که رفتار اشتباهشون رو اصلاح کنن البته اگر به شیوه درستی استفاده بشه. این نوع ترس میتونه چشمهای طرف مقابلتون رو باز کنه که اگر اونجور که باید بهتون احترام نذاره ممکنه از دستتون بده. البته هیچ وقت نباید از این تهدید برای کنترل کردن یا سو استفاده کردن استفاده کنید.
اما لازم نیست اینکار رو مستقیم انجام بدین چون به نتیجه نمیرسید.
با رعایت این 4 مورد، میتونید به درستی این ترس رو ایجاد کنید.
🔅روی زندگی اجتماعی مستقلتون تمرکز کنید. 🔅 عادت مدام پیام دادن رو ترک کنید.
🔅به خودتون و سلامتیتون اهمیت بدین.
🔅روی حد و مرزهاتون تاکید کنید.
🍃❤️همسرداری❤️🍃
چکارکنم قدرمو بدونه😔
چرا بهم اهمیت نمیده😔
راهکار دوم👌
✅روی زندگی اجتماعی مستقلتون تمرکز کنید
قرار نیست که تظاهر کنید زندگی فوق العادهای دارین بلکه باید واقعا زندگی فوق العادهای برای خودتون بسازید اینکه تمام وقتتون رو بخواید با اون سپری کنید باعث میشه ازتون زده بشه.
مهم نیست که چند وقته باهم آشنا شدین یا چند وقته ازدواج کردین باید هر کدومتون سرگرمیها و انگیزههای شخصی برای زندگی داشته باشین.
🌼🍁
💛
@zojkosdakt
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند ❤️
ایتا
https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae
سروش
https://splus.ir/joingroup/AGimDIjc-b5qplaV1a7j9g
سفارش تبلیغات
https://eitaa.com/hosyn405
💠پســـری از مادرش پرسید:
✍چگونه میتوانم برای خودم زنی لایق پیدا کنم مادر پاسخ داد: نگران پیدا کردن زن لایق نـباش ؛ روی مـرد لایق شــدن تمـرکز ڪن!
💟حکایت خیلی از ماهــاست که هنوز آدم لایقی نشدیم دنبال همسر خـوب و لایــق میگــردیم..!
💟همون آدمی باش که از همـسرت توقــــع داری و همون آدمی باش که دوســت داری همــسرت باشـــه.
@zojkosdakt
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند ❤️
ایتا
https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae
سروش
https://splus.ir/joingroup/AGimDIjc-b5qplaV1a7j9g
سفارش تبلیغات
https://eitaa.com/hosyn405
هدایت شده از کانال آشپزی زوج خوشبخت ❤️
9.37M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
فلافل به سبک شمالی 🌳🌱🌾
مواد لازم جهت فلافل:
نخود ابگوشتی
ادویه فلافل و تخم گشنیز نمک فلفل وزردچوبه
جعفری
گوجه فرنگی
پیاز و سیر
😍😍😍
تقدیم نگاهتون 🌳🌱🌾
🥮••🍹•» ☕️🧁 «•🍹••🥮
کانال آشپزی زوج خوشبخت ❤️
https://eitaa.com/joinchat/3221422761C0641bc6448
پذیرش تبلیغات
@hosyn405
#همسرداری
❤️🔥✨ وقتی همسرتان چه مقصر باشد چه بی تقصیر، و از شما عذرخواهی می کند به خودتان مغرور نشوید.
✍🏻 وقتی همسرتان پا پیش می گذارد و به سمتتان می آید آن را دلیلی بر بهتر بودن خودتان ندانید.
•● شاید او فقط شهامتی در قلبش دارد که شما ندارید. 《شاید او میداند که غرور بعضی وقت ها بزرگترین موقعیتهای خوشبختی را ازآدم می گیرد اما شما هنوز ندانید..》
┄═❁🍃❈🌸❈🍃❁═┄
@zojkosdakt
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند ❤️
ایتا
https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae
سروش
https://splus.ir/joingroup/AGimDIjc-b5qplaV1a7j9g
سفارش تبلیغات
@hosyn405
❤️🍃❤️ #همسرانه #هردو_بدانیم
برای حل مشکلات همسرت #وقت بگذار.
اگر همسرتان حساس است
👈✅ ریشهی این حساسیتها را پیدا کنید
👈💜و هر چه زودتر آنها را #حل کنید.
👈به همسرتان بفهمانید که آرامش او آرزوی شماست.
💕💕💕
@zojkosdakt
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند ❤️
ایتا
https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae
سروش
https://splus.ir/joingroup/AGimDIjc-b5qplaV1a7j9g
سفارش تبلیغات
@hosyn405
هدایت شده از شگفت انگیز
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شما اینو نگاه کن
چقدر راحته برای مسافر
کلی مسافر هم سوار میکنه
سه طبقه هست!!
شگفت انگیز😳
https://eitaa.com/joinchat/774439714C550ac06b9c
تبلیغات👈
@hosyn405
هدایت شده از شگفت انگیز
7.99M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
چه خوش سلیقه هم هستن :)))))
شگفت انگیز😳
https://eitaa.com/joinchat/774439714C550ac06b9c
تبلیغات👈
@hosyn405
هدایت شده از شگفت انگیز
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
روش جدید تغییر رنگ موها با لیزر
به زودی خبری از دکلره و رنگ و اکسيدان و این چیزا نیست دیگه ....
شگفت انگیز😳
https://eitaa.com/joinchat/774439714C550ac06b9c
تبلیغات👈
@hosyn405
─┅═ঊঈ💔ঊঈ═┅─
به عقب برگردید
گاهی اوقات برای همسرتان کارهایی انجام بدهید که دراوایل زندگی انجام میدادید
گل بفرستید
خاطرات ماه عسل را باز گو کنید
یادداشت عاشقانه بدین.
@zojkosdakt
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند ❤️
ایتا
https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae
سروش
https://splus.ir/joingroup/AGimDIjc-b5qplaV1a7j9g
پذیرش تبلیغات
@hosyn405