eitaa logo
کانال زوج خوشبخت و تربیت فرزند❤
3.6هزار دنبال‌کننده
2.2هزار عکس
1.4هزار ویدیو
6 فایل
سلام به کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند خوش آمدید. مطالب کانال صرفا جهت اطلاع واستفاده شما عزیزان می باشد. تبلیغ کسب و کار کانال و گروه ----------------------------------------------------- آیدی مدیر @hosyn405
مشاهده در ایتا
دانلود
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗علمــدارعشــق💗 قسمت15 قراره ساعت ۶ غروب مرتضی اینا بیان خونمون یه کت و شلوار مجلسی کرم رنگ پوشیدم با یه روسری بلند سفید طلاکوب روسریم مدل لبنانی سرم کردم چادر سفید رنگ سرکردم اومدم تو پذیرایی عزیزجون : مادر فدات بشه ک مثل فرشته ها شدی ساعت ۶ بود صدای زنگ در بلند شد آقاجون در بازکرد _سلام حاج کمیل خوش اومدی همه نشسته بودند عزیزجون: نرگس دخترم چای بیار اول به حاج کمیل و خانمش گرفتم بعد مامان و بابام زهرا به مرتضی رسیدم یک کت و شلوار مشکی با پیراهن سفید پوشیده بود حاج کمیل : حاجی اگه اجازه میدید این دوتا جوان برن حرفاشون باهم بزنن بابا: حاجی صاحب اختیاری نرگس بابا با آقامرتضی برید حیاط حرفاتون بزنید جلوتر از مرتضی رفتم تو‌حیاط +چه حیاط خوشگلی دارید - ممنونم + خانم موسوی اینا ادعا نیست خودتون ۳ ترم بامن هم دانشگاهید.. زندگیم فدای حضرت علی.ع.و بچه هاش.. از لحاظ مالی هم خودتون میدونید که مشکلی ندارم یه ۴۵ دقیقه حرف زدیم... وارد اتاق شدیم مادر مرتضی : دخترم دهنمون شیرین کنیم - هرچی آقاجونم بگه آقاجون : مبارک باشه حاج کمیل : حاجی محرمشون کنیم تا عقد تو محیط دانشگاه راحت باشند آقاجون : بله... ان شاالله آزمایشهاشون انجام بدن... مبعث آقارسول الله. ص. صیغه شون کنیم... که میشه ۵ روز دیگه حاج کمیل : تاریخش عالیه زندگیشون ان شاالله سیره رسول الله باشه مرتضی اینا که رفتن... دیدم گوشیم داره ویبره میره اس مس بود باز کردم از طرف زهرا بود زنداداش جونم... داداشم میگه فردا ساعت ۸ حاضرباش خانم بیایم دنبالت بریم آزمایشگاه - چشم خواهرشوهر جان از خواب بیدارشدم - مامان.... مامان... من کدوم مانتو و روسریم بپوشم عزیزجون : الان میام کمکت... چی شده نرگس جان - مامان الان میان... من چـــــــــــی بپوشم... عزیزجون: اون مانتو صورتی آستین سه ربع با شلوار دمپا مشکی... با ساق دست سفید و روسری سفید داشتم حاضر میشدم.. صدای زنگ دراومد عزیزجون : پسرم بیاید بالا + ممنونم مادرجان.. به نرگس خانم میگید بیان یهو رفتم بیرون.. باخجالت گفتم _من حاضرم قرار بود زهرا و همسرشم باما بیان آزمایش دادیم گفتن فردا جواب حاضره قرارشد مرتضی بره جواب بگیره اگه مشکلی نبود با بچه ها بیان دنبالم بریم برای خرید حلقه خیلی استرس داشتم گوشی گرفته بودم دستم بهش زل زده بودم شماره زهرا نمایان شد. - جانم زهرا حاضرباش میایم دنبالت - باشه وارد پاساژ شدیم... زهراگفت : علی جان من اینجا یه لباس دیدم بریم اون ببین بعد رو به ما گفت _شماهم برید حلقه بخرید با مرتضی آروم و خجول به حلقه ها نگاه میکردیم + نرگس خانم... اگه از حلقه ای خوشتون اومد... حتما بگید - بریم داخل دوتا رینگ ساده سفیدانتخاب کردیم داشتم از مغازه میومدم بیرون که مرتضی صدام کرد + نرگس خانم... یه لحظه بیا...این انگشتر زمرد ببین انگشتر گرفت سمتم.. _قشنگه ؟ - بله قشنگه + مبارکت باشه -آخه این خیلی گرون آقای کرمی + نه نیست... مبارکت باشه چندساعت دیگه منو مرتضی محرم میشیم قرارمون این شد که یه صیغه ای موقت محرمیت بینمون خونده بشه تا روز جشن حجاب خطبه عقدمون تو دانشگاه خونده بشه همه مهمونا تو پذیرایی بودن منم با لباس سرتاسر سفید تو اتاقم... مادر آقامرتضی که دیگه مادرجون صداش میکردم با زهرا اومدن تو اتاق مادرجون : ماشاالله عروسم چقدر نازشده عزیز مادر این چادر سرت کن مرتضی بیرون منتظره - چشم مادرجون چادرم سر کردم چون آقایون هم شامل دامادمون بودن تو اتاق بودن من کت وشلوارسفید پوشیده بود دو صندلی کنار بود... یه سفره عقد روبرمون یه طرف قرآن من گرفته بودم یه طرفش مرتضی عاقد واردشد شروع کرد به خوندن خطبه عقد... منو زهرا از قبل هماهنگ کرده بودیم زهرا بجای گل چیدن بگه عروس رفته کربلا گل بیاره عاقد: عروس خانم... دوشیزه محترم مکرمه... خانم سیدنرگس موسوی... آیا وکیلم شما... عقدموقت به مدت ۲۵ روز... به عقد آقای مرتضی کرمی دربیاورم؟ زهرا: عروس رفته کربلا گل بیاره عاقد : برای باردوم آیا وکیلم عروس خانم ؟ زهرا : عروس رفته کربلا گلاب محمدی بیاره عاقد: به سلامتی... برای بار آخر آیا وکیلم - با استناد از حضرت صاحب الزمان و بااجازه پدر و مادرم و بزرگترا بله عاقد : به پای هم پیر بشید ... آقای مرتضی کرمی وکیلم ؟ + بله عاقد_ مبارک باشد مادرجون: پسرم انگشتر حلقه دست عروست کن مرتضی دستمو گرفت تو دستش و حلقه تو دستم کرد + مبارکت باشه خانم گل - ممنونم آقا مبارک شماهم باشه و تک تک بهمون تبریک گفتن و بهمون هدیه دادن هدایا تمام شد مرتضی آروم زیر گوشم گفت : _ساداتم برو چادرتو با چادرمشکی عوض کن بریم امامزاده حسین و مزارشهدا - چشم چادرم تعویض کردم سوارماشین شدیم... دست تو دست هم وارد مزارشهدایم باهم سرمزار چندتا شهید رفتم - مرتضی ( برای اولین بار اسمش گفتم ) + جانم ساداتم - بریم س
رمزار شهید ململی + بریم خانم گل حدود ۱ ساعتی مزار شهدا بودیم بعد رفتیم خونه... تو خونه پدرم اعلام کرد بچه ها تصمیم گرفتن عقدشون تو دانشگاه به صورت ازدواج دانشجویی بگیرن ساعت ۱ نصف شب بود مهمونا رفتن همه رفته بودن فقط خودمون بودیم مادرجون اینا بلندشدن برن - خیلی خسته شدی آقا + نه عزیزم...فردا میام دنبالت بریم دانشگاه... دوست دااااااارررررممممم سرم انداختم‌ پایین +حرف من جواب نداشت خانم گل - منم دوست دارم مرتضی قراربود ۹ صبح بیاد داشتم تو کمدم دنبال لباسی میگشتم که هم شیک باشه هم جلف نباشه چون‌مرتضی به سبک و رنگ لباس خیلی حساس بود رو گوشیم میس انداخت با هیجان از خونه خارج شدم از ماشین پیداشد اومد سمتم یه شاخه گل رز قرمز گرفت سمتم + برای سادات قشنگم - ممنون چرا زحمت کشیدی به سمت دانشگاه حرکت کردیم سرراهمون دوتا جعبه شیرینی خریدیم - آقا اول این بریم این شیرینی بین بچه ها پخش کنیم بعدش بریم واحد فرهنگی برای ازدواج دانشجویی ثبت نام کنم + باشه چشم وارد آمفی تائتر شدیم باهم که وارد شدیم... صدای جیغ و کف و سوت بچه ها بلند شد همه شون میزدن رو‌سن آمفی تائتر شیرینی شیرینی شیرینی منو مرتضی همهمه بچه ها _آقای کرمی هم قاطی مرغا شد _اخوی از همین روز اول بابا شروع نمیکردی زی زی بودن شیرینی پخش کردیم داشتم با یکی از خواهران حرف میزدیم + سادات جان یه لحظه - جانم آقا + بریم واحد فرهنگی مشخصاتمون تو سیستم جامع ازدواج دانشجویی ثبت کنیم -باشه باهم رفتیم واحد فرهنگی... مسئول واحدفرهنگی یه آقای حدود ۵۵-۶۰ ساله بود به اسم آقای مددی +سلام آقای مددی آقای مددی : سلام پسرم مبارکتون باشه دوتا از بهترین بچه های دانشگاهمون باهم ازدواج کردن + ممنونم شمالطف دارید تایم ناهار بود داشتیم وارد آمفی تائتر میشدیم مرتضی گفت _نرگس جان ناهار بریم بیرون این حرف مرتضی برابرشد با لحظه ی ورود من به سالن... جانشین فرمانده برادران : کجا ان شاالله فرمانده امروز باید برای همه ما ناهار بخری من- ای بابا آقای اصغری.. ورشکسته میشیما آقای اصغری: نترسید خواهرموسوی ۳ روز مونده به جشن حجاب یا عقدمون مونده بود..
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗علمــدارعشــق💗 قسمت16 از مرتضی خواستم چفیه ای که چندسال پیش از آقا یادگاری گرفته بود بندازه گردنش خودمم اون چفیه که آقا با نامه فرستاده بودن بعنوان روسری سرم کردم فاطمه و زهرا خواهرای آقامرتضی تو‌حسینه منتظر بودن سخنرانیم تموم شد برم چادر عقدمو سر کنم برنامه با تلاوت چند آیه از سوره نور شروع شد بعدپخش سرودملی مجری شروع کرد به صحبت بسم الله الرحمن الرحیم امروز دورهم جمع شدیم تا از بانوی محجبه و نخبه دانشگاهمون تقدیرکنیم با گفتن این حرف مرتضی دستم فشار داد گفت _بهت افتخارمیکنم ساداتم تئاتر و سرود برگزار شد مجری: دعوت میکنم از مهمان ویژه برنامه مون خواهربسیجی سرکارخانم نرگس سادات موسوی با یه صلوات ایشان دعوت کنید تشریف بیارن بالا من-بسم الله الرحمن الرحیم ای زن از فاطمه اینگونه خطاب است ارزنده ترین زینت زن حفظ حجاب سلام خدمت همه بزرگواران امروز که تو این جایگاه قرارگرفتم تااز عشقم به والاترین پوشش جهان چادر بگم خواهرای عزیزم یه روزی حتی فکرشم نمیکردم عاشق چادربشم اما باعنایت شهدا همه چیز بدست آوردم بعدازشهدا باید خواهری تشکر کنم که منو تو این راه قرارداد خانم زهرا کرمی من امروز از عنایت شهدا علاوه بر نخبه بودن محجبه هم هستم امیدوارم یک روزی تمام بانوان سرزمینم حجاب فاطمی برسر بذارند ممنونم که به حرفام گوش دادید مجری : خواهر موسوی خیلی ممنونم ازتون بایه صلوات محمدی بدرقه شون کنید اما حالا یه برنامه خیـــــــــــلی ویژه داریم مجری : خب یه نیم ساعتی ما این پرده ها بندازیم تا سن برای برنامه ویژهمون حاضر بشه پشت سن یه اتاق فرمان بود که به سن باز میشه بچه ها سفره عقد پهن کردن وسط سن عاقدهم اومدن بالا مرتضی تو اتاق بود منو که با چفیه دید گفت : _چه خوشگل شدی ساداتم - میدونستی مرتضی ۳ دقیقه دیگه عقدموقتمون تموم میشه بهت نامحرم میشیم + ساداتم چه شیطون شده... بجاش ۵ دقیقه دیگه تا ابد محرمم میشی مجری اومدگفت _بچه ها بیاید بشین بعد پرده ها جمع کنیم رفتیم بالا به سفره عقدم نگاه کردم از چفیه بود پرده ها که جمع شد همه حاضرین تو سالن جیغ ،دست،سوت زدن مجری : اینم برنامه ویژه مون به افتخارشون یه دست خوشگل بزنید ساعت نشون مرتضی دادم - ۳ دقیقه تموم شد +۲ دقیقه یعنی مونده عاقد بعداز خوندن متن عربی خطبه عقد دائم گفت : _سرکارخانم نرگس سادات موسوی آیا وکیلم شما را با مهریه ۵ سکه بهار آزادی یک دست آینه و شمعدان و یک سفر کربلای معلی عقد دائم آقای مرتضی کرمی دربیاورم؟ - با استناد از آقا صاحب الزمان و با اجازه پدر و مادرم و بزرگترها بله عاقد : به میمنت و مبارکی آقای مرتضی کرمی وکیلم ؟ + بله تا بله گفتم دخترا هلهله کردن پسرا سوت میزدن _مبارکتون باشه + هول بار اول بله گفتی - خودتی گل خشکیده و نقل بود که از هر طرف سرم کشیده میشود مجری: لطفا این میکروفون بدید دست آقای داماد خب آقای داماد مبارک باشه الان با عروس خانم کجا میرید + مزارشهدای گمنام دانشگاه باهم رفتم سرمزارشهدای گمنام ترم چهارم دانشگاه با محرمیت ما شروع شد دوهفته از شروع ترم میگذره تو ماشین مرتضی بودیم داشتیم میرفتیم خونشون گوشیم زنگ خوردفاطمه صالحی بود بچه تهران بود اما دانشجوی دانشگاه ما از بچه های بسیج گوشی جواب دادم - الو سلام فاطمه جان خوبی؟ - مبارکت باشه ان شاالله به پای هم پیر بشید واقعا چه جای قشنگی.. من تا حالا نرفتم خوش به سعادتون رفتی دعا کن منم یه بار برم حسرت به دل نمونم - بزرگیت میرسونم - یاعلی _خداحافظ مکالمه ام که تموم شد رفتم تو فکر.. ای بابا نکردیم ماهم میرفتیم خطبه عقدمون اونجا + نرگس سادات چی شد رفتی تو فکر - دوستم بود + متوجه شدم.. اما کجا خیلی دوست داری بری؟ - کهف الشهدای تهران میترسم حسرت به دل بمونم + نرگــــــس.... تو‌کهف الشهدا دوست داری بری به من نگفته بودی؟ - روم نشد + خانم گلم ... عزیزم .... من و شما الان... ازهمه بهم نزدیکتریم ... هروقت چیزی خاستی بگو‌... یا میتونم همون موقعه انجام میدم برات... یانه میمونه برای بعد... اما نذار حرف تودلت بمونه - باشه چشم.. من خیلی دوست دارم برم کهف الشهدا + امشب میام خونتون با حاج باباحرف میزنم... فردا پس فردا بریم - آخجون + اوج هیجانت با آخجون خالی میکنی یعنی ؟ - پس چیکارکنم + تشکرات همسری - یعنی چی؟ دیدم لپشو آورد جلو گفت _تشکر کن منم هنگ موندم از خجالت داشتم آب میشدم +نرگس تا تشکر نکنی... نمیریما هیچی نگفتم نیم ساعت گذشته بود.. اما مرتضی نمیرفت - آقا دیرشدا مادرجون نگران میشن + تشکر کن بریم لب به دندون گرفتم خیلی سریع و کوتاه تشکر کردم صدای خنده اش فضای ماشین برداشت کی فکرش میکنه... پسر محجوب و سر به زیر دانشگاه انقدر شیطون باشه تو اتاقم مشغول بررسی یه تحقیق درسی بودم که گوشیم لرزیدقفلش باز کردم دیدم مرتضی است +سلام خانم گل... زنگ زدم
خونه مادرجون گفت حاج بابا نیستن.. برای شب هماهنگ کردم بیام با حاج بابا حرف بزنم جوابش دادم : ممنون دستت درد نکنه شام منتظریم + باشه چشم.. فقط تو حرفی نزن بذار خودم میگم.. - چشم + دوست دارم ساداتم - منم دوست دارم آقایی شب میبینمت.. یاعلی _یاعلی عزیزجون صدام کرد... _نرگس مادر بیا کارت دارم - جانم عزیزجون عزیزجون : آقامرتضی زنگ زده بود گفت شب میاد با آقاجون کار داره - خب بیاد... مگه مرتضی لوله خروست مامان عزیزجون: نرگس باهم دعواتون شده - مامان ۱ ماه عقد کردیما کدوم دعوا حتما یه کاری داره دیگه عزیزجون: گفتم شام بیاد _پس من برم حاضر شم ساعت ۷ بود آقاجون از بیرون اومد مادر: حاج آقا بشین برات چای بیارم مرتضی داره میاد اینجا گفت با شما کار داره ساعت ۸ شب بود که صدای آیفون بلند شد بدوبدو رفتم سمت آیفون _من باز میکنم عزیزجون : مادر آروم از پله ها با دو رفتم پایین درکوچه باز کردم - سلام آقایی خوش اومدی + ممنون خانم گل این گل مال شماست - مرسی بریم بالا + سلام مادرجان عزیز: ممنون پسرم بیا داخل + حاج بابا هستن؟ عزیز: آره پسرم بیا داخل شام خوردیم... مرتضی_ حاج بابا میخاستم اجازه نرگس سادات بگیرم دو روز باهم بریم تهران حاج بابا : پسرم اجازه نمیخاد.. زنته باباجان هرجا میخاد برید صاحب اختیارید + ممنون شما بزرگوارید پس ما فردا صبح راه میفتیم اگه اجازه میدید.. امشب نرگس ببرم خونمون صبح از همونجا راه بیفتیم حاج بابا: نرگس بابا برو حاضرشو با شوهرت برو صبح ساعت ۸ صبح رفتیم سمت تهران ساعت ۱۰ بود که رسیدیم مرقد امام خمینی.ره. هم زیارت کردیم هم صبحونه خوردیم.. مرتضی تو راه گفت ناهار بریم دربند - کجاست من تاحالا نرفتم +یه جایی گردشی.. بعدش میرم موزه عبرت - اونجا کجاست ؟ + یه زندان که برای دوران شاهه.. کمیته ضد خرابکاری.. خیلی ازشهدا و سران کشور تو اون زندان شنکجه شدن - واقعا؟ + آره .. حالا میریم خودت میبنی تا برسیم موزه عبرت ۱ ساعتی طول کیشد وای پس گذشت سالها هنوز... هنوز زندان بوی خون میداد شب رفتیم هتل صبح ب سمت کهف الشهدا رفتیم - مرتضی کهف الشهدا چه شکلیه؟ + ساداتم... انقدر بی تابی.. صبرکن خانم گل خودت میبنی کهف الشهدا تو منطقه ی ولنجک تهران بود.. تا یه منطقه ای کهف الشهدا، با ماشین رفتیم اما از یه جای به بعد باید پیاده میشدیم ماشین پارک کردیم و پیاده شدیم یه غاری که ۵ تاشهیدگمنام دفن شده بودن به مزارشهدا نگاه کردم - مرتضی یکی از شهدا که بالای مزارش عکس بالاسرشه... شهید مجید ابوطالبی ماجراش چیه + خانم گلم..چندماه پیش این شهید میره خواب مادرش.. آدرس مزارش به مادرش میده.. پیگری ها که انجام میشه... میبنند واقعا درسته بعداز چند ثانیه شروع کرد برام یه شعر زمزمه کردن،من دو کوهه را ندیده ام... عشق را کنار جزیره مجنون حس نکرده ام... روی خاک های معطر طلائیه راه نرفته ام.. من فکه را ندیده ام... داستان آن دلیر مردان خدایی را از راوی نشنیده ام.... اما تا دلتان بخواهد کهف الشهدا رفته ام و در کتاب ها خوانده ام... شنیده ام ک کهف حال و هوای فکه وطلائیه دارد... دلم میخواهد بروم.... از این شهر شلوغ پر دود بروم شلمچه هویزه طلائیه فکه .. بروم و غبار روبی کنم این دل پژمرده را.... کاش شهدا بخرند این دل خسته را ... چ میجویی عشق اینجاست دوای درد مرا هیچکس نمیداند .. فقط بگو ب شهیدان دعا کنند مرا .. تا تقریبا اذان ظهر تو کهف الشهدا بودیم نماز ظهر خوندیم با صدای گرفته گفتم : _آقا + جانم -میشه بریم مزارشهدا بعد بریم قزوین + آره حتما عزیزم.. فقط شهید خاصی مدنظرته - آره شهید علی خلیلی و ابراهیم هادی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗علمــدارعشــق💗 قسمت 17 مرتضی تو شهید علی خلیلی چقدر میشناسی + خیلی اطلاعات درموردش ندارم.. فقط میدونم به شهید امرو به معروف شهرت داره... خودت چی چیزی ازش میدونی؟ - یه ذره بیشتر از تو + ااااه... بگو برام خوب مرتضی - من از زبان سایرین شنیدم... نمیدونم درسته یانه + حالا اشکال نداره بگو - گویا شب نیمه شعبان... داشته چندتا از بچه ها... که سنشون پایین بوده... تا یه مسیری همراهی میکرده که صدای جیغ یه خانمی توجه اش جلب میکنه... میره جلو مانع بشه که خودش به شدت مجروح میشه + خب بقیه اش... مرتضی - بعد از جانبازیش... خیلی ها بهش زخم زبان میزنن.. که بتوچه مگه تو مسئول بودی خودت دخالت دادی شهید هم یه نامه به حضرت آقا مینوسه و تمام ماجرای جانبازیش میگه + حضرت آقا پاسخ نامه میدن؟ - بله داده بودن + نرگس لب تاپ از صندلی عقب بیار یه سرچ تو گوگل کن... نامه شهید علی خلیلی و رهبر معظم انقلاب.... بعد برام بخونش - باشه الان لب تاپ میارم... رمز لب تاپ چنده ؟ + سال تولدت به اضافه سالی که جواب مثبت بهم دادی - مرتضی داد +خب بسم الله بخون ببینم _متن نامه ای شهید علی خلیلی به رهبر معظم انقلاب سلام .... نامه شهید علی خلیلی به رهبر معظم انقلاب ۱۵ روز قبل از شهادت ..... اگر از احوالات این سرباز کوچکتان خواستار باشید، خوبم؛ دوستانم خیلی شلوغش میکنند. یعنی در برابر جانبازی هایی که مدافعان این آب و خاک کرده اند،... شاهرگ و حنجره و روده و معده من عددی نیست که بخواهد ناز کند… هر چند که دکترها بگویند جراحی لازم دارد و خطرناک است و ممکن است چیزی از من نماند… من نگران مسائل_خطرناک تر هستم… من میترسم از ایمان چیزی نماند. آخر شنیده ام که پیامبر(ص)فرمودند: اگر امر به معروف و نهی از منکر ترک شود، خداوند دعاها را نمی شنود و بلا نازل میکند. من خواستم جلوی بلا را بگیرم.... اما اینجا بعضی ها میگویند کار بدی کرده ام. بعضی ها برای اینکه زورشان می آمد برای خرج بیمارستان کمک کنند . میگفتند به تو چه ربطی داشت؟!! مملکت قانون و نیروی انتظامی دارد! ولی آن شب اگر من جلو نمی رفتم، به تاراج میرفت ونیروی انتظامی خیلی دیر میرسید. شاید هم اصلا نمی رسید… یک آقای ریشوی تسبیح بدست وقتی فهمید من چکار کرده ام گفت : _پسرم تو چرا دخالت کردی؟ قطعا رهبر مملکت هم راضی نبود خودت را به خطر بیندازی! من از دوستانم خواهش کردم که از او برای خرج بیمارستان کمک نگیرند، ولی این سوال در ذهنم بوجود آمد که آقاجان واقعا شما راضی نیستید؟؟ آخر خودتان فرمودید: امر به معروف و نهی از منکر مثل نماز شب واجب است. آقاجان! بخدا دردهایی که میکشم به اندازه ی این درد که نکند کاری بر خلاف رضایت شما انجام داده باشم مرا اذیت نمیکند. مگر خودتان بارها علت قیام امام حسین(ع) را امر به معروف و از منکر تشریح نفرمودید؟ مگر خودتان بارها نفرمودید که بهترین راه اصلاح جامعه تذکر لسانی است؟ یعنی تمام کسانی که مرا توبیخ کردند و ادعای انقلابی گری دارند حرف شمارا نمی فهمند؟؟ یعنی شما اینقدر بین ما غریب هستید؟؟ رهبرم!جان من و هزاران چون من فدای غربتت. بخدا که دردهای خودم در برابر درد های شمافراموشم میشود... که چگونه مرگ غیرت و جوانمردی را به سوگ مینشینید. آقا جان! من و هزاران من در برابر درد های شما ساکت نمی نشینیم و اگر بارها شاهرگمان را بزنند و هیچ ارگانی خرج مداوایمان را ندهد... بازهم نمی گذاریم رگ غیرت و ایمان در کوچه های شهرمان بخشکد. + نرگس جان لطفا پاسخ حضرت آقا هم بخون - چشم ... مرتضی خیلی هستش... من فقط اون قسمتش که خیلی مهمه برات میخونم + باشه عزیزم _متن نامه ای رهبری به شهید علی خلیلی ایشان فرموده‌اند:  دشمن از راه اشاعه‌ى فرهنگ غلط فرهنگ فساد و فحشا سعى مى‌کند جوانهاى ما را از ما بگیرد.کارى که دشمن از لحاظ فرهنگى مى‌کند، یک " تهاجم فرهنگى" بلکه باید گفت یک ''شبیخون فرهنگى» یک « غارت فرهنگى» و یک « قتل عام فرهنگى» است. امروز دشمن این کار را با ما مى‌کند. چه کسى مى‌تواند از این فضیلتها دفاع کند؟  آن جوان مؤمنى که دل به دنیا نبسته، دل به منافع شخصى نبسته و مى‌تواند بایستد و از فضیلتها دفاع کند. کسى که خودش آلوده و گرفتار است که نمى تواند از فضیلتها دفاع کند!  این جوان بااخلاص مى‌تواند دفاع کند. این جوان، از انقلاب، از اسلام، ازفضایل و ارزشهاى اسلامى مى‌تواند دفاع کند. لذا، چندى پیش گفتم: «همه امر به معروف و نهى از منکر کنند.» الآن هم عرض مى‌کنم: نهى از منکر کنید. این، واجب است. این، مسئولیت شرعى شماست. امروز مسئولیت انقلابى و سیاسى شما هم هست. به من نامه مى‌نویسند؛ بعضى هم تلفن مى‌کنند و مى‌گویند:  «ما نهى از منکر مى‌کنیم. اما مأمورین رسمى، طرف ما را نمى‌گیرند. طرف مقابل را مى‌گیرند!» من عرض‌ مى‌کنم که مأمورین رسمى چه مأمورین انتظامى و چه مأمورین قضائی
حق ندارند از مجرم دفاع کنند. باید از آمر و ناهى شرعى دفاع کنند. همه‌ى دستگاه حکومت ما باید از آمر به معروف و ناهى از منکر دفاع کند. این، وظیفه است. اگر کسى نماز بخواند و کس دیگرى به نمازگزار حمله کند، دستگاه‌هاى ما از کدامیک باید دفاع کنند؟ از نمازگزار یا از آن کسى که سجاده را از زیر پاى نمازگزار مى‌کشد؟ امر به معروف و نهى از منکر نیز همین‌طور است. امر به معروف هم مثل نماز، واجب است. من_ اینم پاسخ حضرت آقا... + خوشا به سعادتش... که به همین مقامی رسیده.. نرگس سادات آدرس مزارش بلدی؟ - آره.. قطعه 24 ردیف 66 شماره 34 + خب پس اول بریم سر مزار شهید علی خلیلی.. بعد شهید ابراهیم هادی رسیدیم بهشت زهرا ماشین تو پارکینگ پارک کردیم سرراهمون دوتا شیشه گلاب خریدیم با دوتا شاخه گل رز قرمز رسیدیم سر مزارشهید علی خلیلی در گلاب باز کردم + نرگس سادات...خانم گل... لطفا شما گلاب بریز... من مزار میشورم یه وقتی نامحرمی میاد شایسته نیست - چشم آقایی.. مرتضی جان +جانم.. _تو کهف الشهدا... تو برام از شهدای
اونجا شعر خوندی... اینجا من برات شعر بخونم ؟ - آره عزیزم حتما من_به‌هوش باش و از این دست دوستی بگذر  به‌هوش باش که از پشت می‌زند خنجر به‌هوش باش مبادا که سحرمان بکنند عجوزه‌های هوس، مطربان خُنیاگر چنان مکن که کَسان را خیال بردارد  که بازهم شده این خانه بی‌در و پیکر بدا به ما که بیاید از آن سر دنیا به‌قصد مصلحت دین مصطفی کافر به این خیال که مرصاد تیر آخر بود مباد این که بنشینیم گوشه سنگر که از جهاد فقط چند واژه فهمیدیم چفیه، قمقمه، پوتین، پلاک، انگشتر بدا به من که اگر ذوالفقار برگردد در آن رکاب نباشم سیاهی لشکر بدا به حال من و خوش به حال آن که شدست شهید امر به معروف و نهی از منکر چنین شود که کسی را به آسمان ببرند چنین شود که بگوید به فاطمه مادر قصیده نام تو را برد و اشک شوق آمد که بی‌وضو نتوان خواند سوره کوثر زبان وحی، تو را پاره تن خود خواند زبان ما چه بگوید به مدحتان دیگر؟ چه شاعرانه خداوند آفریده تو را  تو را به‌کوری چشمان آن هو الابتر خدا به خواجه لولاک داده بود ای‌کاش  هزار مرتبه دختر، اگر تویی دختر چه عاشقانه، چه زیبا، چه دلنشین وقتی  تو را به دست خدا می‌سپرد پیغمبر علیست دست خدا و علیست نفس نبی  علی قیام و قیامت علی علی محشر نفس‌نفس کلماتم دوباره مست شدند  همین که قافیه این قصیده شد حیدر عروسی پدرِ خاک بود و مادرِ آب  نشسته‌اند دو دریا کنار یکدیگر شکوهِ عاطفه‌ات پیرهن به سائل داد  چنان‌که همسر تو در رکوع انگشتر همیشه فقر برای تو فخر بوده و هست  چنان‌که وصله چادر برای تو زیور یهودیانِ مسلمان ندیده‌اند آری  از این سیاهیِ چادر دلیل روشن‌تر حجاب روی زمین طفل بی‌پناهی بود  تو مادرانه گرفتیش تا ابد در بر میان کوچه که افتاد دشمنت از پا  در آن جهاد نیفتاد چادرت از سر میان آتشی از کینه، پایمردی تو  نشاند خصم علی را به خاک و خاکستر کنون به تیرگی ابرها خبر برسد که زیر سایه آن چادر است این کشور رسیده است قصیده به بیت حسن ختام  امید فاطمه از راه می‌رسد آخر + خیلی قشنگ بود خانم گل... نرگس جانم بریم سر مزار آقا ابراهیم - بریم - مرتضی + جانم - چرا باید یه دختر با بی حجابیش باعث شهادت یه جوان مذهبی بشه + نرگس... تو اینو میگی... علی آقا شهید شده از مقام اخروی برخود دار شده اما من تو رفقام دیدم.. یه دختر با بی حجابش باعث شده.. اون پسر کلا جهنمی شده - وای خدا + نرگس میدونی چرا عاشقت شدم ؟ - چرا + چون تنها دختری بودی که با اینکه مانتویی بودی عفیف و محجبه بودی... نگاه حرام یه پسر روت حس نکردم برای همین خاستم برای من بشی - مرتضی تو رو شهید ململی گذاشت سرراهم واقعا هم ازش ممنونم + نرگس جان یادت باشه.. از اینجا بریم کتاب سلام برابراهیم هم برات بخرم - درموردچیه ؟ + درمورد شهید ابراهیم هادی - من چیز زیادی درموردش نمیدونم + خودم برات توضیح میدم درموردش خیلی شخصیت بزرگی بوده.. یه سری من ازش مطلب میدونم برات تعریف میکنم.. بقیه اشم ان شاالله از کتاب خودت میخونی - باشه دستت دردنکنه مرتضی جان به سمت مزار شهید هادی راه افتادیم... + نرگسم.. گفتی چیز زیادی از شهید ابراهیم هادی نمیدونی - اوهوم تقریباهیچی نمیدونم + شهید ابراهیم هادی؛ به علمدار کمیل شهرت داره... گمنام هستش.. یه بار یکی از راویان جنگ تعریف میکرد... درمورد مرام ورزشکاری شهید هادی صدای بلند گو دو کشتی گیر را برای برگزاری فینال مسابقات کشوری به تشک می خواند. ابراهیم هادی با دوبنده ی ... . محمود.ک با دوبنده ی ... . از سوی تماشاچیا ابراهیم را می دیدم. همه ی حدس ها بر این باور بود که ابراهیم هادی با یک ضربه فنی حریف را شکست خواهد داد. ولی سرانجام ابراهیم شکست خورد. در حین بازی انگار نه انگار، داد و بیداد مربی اش را می شنود. با عصبانیت خودم را به ابراهیم رساندم و هر چه نق نق کردم با آرامی گوش می داد و دست آخر هم گفت: غصه نخور ولباس هایش را پوشید و رفت. با مشت و لگد عقده هایم را بر در و دیوار ورزشگاه خالی کردم، خسته شدم نیم ساعتی نشستم تا آرام شدم و بعد از ورزشگاه زدم بیرون. بیرون ورزشگاه محمود.ک حریف ابراهیم را دید که تعدادی از آشنایان و مادرش نیز دوره اش کرده بودند. حریف ابراهیم بادیدن من صدایم کرد: ببخشید شما رفیق آقا ابراهیم هستید؟ با اعصبانیت گفتم : فرمایش . گفت: آقا عجب رفیق با مرامی دارید، من قبل از مسابقه به آقا ابراهیم عرض کردم من شکی ندارم از شما می خورم ولی واقعا هوای ما را داشته باش . مادر و برادرم اون بالا نشسته اند و ما رو جلوی مادرمون خیلی ضایع نکن. حریف ابراهیم زیر گریه زد و اینجوری ادامه داد: من تازه ازدواج کردم و به جایزه نقدی این مسابقه خیلی نیاز داشتم ... . سرم رو پائین انداختم  و رفتم . یاد تمرین های سختی که ابراهیم در این مدت کشیده بود افتادم و به یاد لبخند اون پیرزن و اون جوون، خلاصه گریه ام گرفت. عجب آدمیه ابراه
یم... این کلمه مرتضی برابر شد با رسیدنمون به یادمان شهید هادی... بازهم من گلاب ریختم و مرتضی شروع کرد به زمزمه این شعر مرتضی_تنها کسانی شهید می شوند! که شهید باشند... باید قتلگاهی رقم زد؛باید کشت!! منیت را تکبر را دلبستگی را غرور را غفلت را آرزوهای دراز را حسد را حرص را ترس را هوس را شهوت را حب دنیا را... باید از خود گذشت! باید کشت نفس را... شهادت درد دارد! دردش کشتن لذت هاست... . به یاد قتلگاه کربلا... به یاد قتلگاه شلمچه و طلاییه و فکه... الهی،قتلگاهی... باید کشته شویم،تا شهید شویم!! بايد اقتدا كرد به ابراهيم هادی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗علمــدارعشــق💗 قسمت18 + نرگس جان... خانم.. بلند شو عزیزم بریم کتاب بخریم.. بعد به سمت خونه حرکت کنیم - باشه چشم نزدیک یادمان شهدای مکه یه واحد فرهنگی بود.. با مرتضی وارد واحد فرهنگی شدیم + سلام برادر.. خداقوت.. ببخشید یه نسخه کتاب سلام بر ابراهیم میخاستم * سلام بله یه چند لحظه صبر کنید بفرمایید اینم کتاب + خیلی ممنونم.. این کارت لطف کنید بکشید * قابل نداره برادر + ممنونم اخوی سوار ماشین شدیم.. - دستت دردنکنه آقا کتاب باز کردم - إه مرتضی صفحه اول کتاب یه شعر هست... + بلند بخون لطفا.. منم گوش بدم - باشه چشم بسم الله الرحمن الرحیم مهادی سلام حضرت ساقی سلام ابراهیم سلام کرده ز لفت جواب می خواهیم سحررسید و نسیم آمد و شبم طی شده به شوق باده ی تو ما هنوز در راهیم تیر به دست بیا که دوباره بت شده ایم طناب و دلو بیاور که در چاهیم هزار مرتبه از خودگذشتی و رفتی هزار مرتبه غرق خودیم و می کاهیم تو از میانه عرش خدا به ما آگاهی و ما که از سر غفلت ز خویش ناآگاهیم تو مثل نور نشستی میان قلب همه دمی نظر به رهت کن چون پر کاهیم زبان ماکه به وصف تو لال می ماند ببین که خیر سرم شاعریم و مداحیم صدای صوت اذان تو ،هست مارابرد وگرنه ما از سر شب غرق ناله و آهیم تمام عمر جوانی ما تباهی شد امیدوار به رحمت و عفو اللهیم خداکند شامل شفاعتت شویم ابراهیم سراینده اکبرشیخی از روابط عمومی مجتمع صنایع شهید ابراهیم هادی تا برسیم قزوین تقریبا نصف کتاب خوندم.. رسیدیم قزوین... - دستت دردنکنه خیلی این دو روز به زحمت افتادی + وظیفه ام بود خانم گل - میای بریم خونه ما؟ + نه عزیزم تورو میرسونم خونه از حاج بابا تشکر کنم.. بعد میرم خونه مرتضی اینا برای یه پروژه... از طرف دانشگاه... برده بودن نیروگاه هسته ای اهواز زهرا هم شدیدا مشغول کارهای عروسیش بود.. برای هم مسئولیت بسیج خواهران فعلا با من بود.. داشتم پرونده یکی از خواهران کنترل میکردم که آقای اصغری جانشین مرتضی صدام کرد =خواهر موسوی - بله آقای اصغری این لیست خواهرانی که مجاز به شرکت در طرح_ولایت کشوری شدن، خدمت شما.. باهاشون هماهنگ کنید... دوره ۵ دیگه شروع میشه - بله حتما... آقای اصغری یه سوال! = بله بفرمایید - آقای کریمی مجاز شدن ؟ = بله هم آقای کریمی هم آقای صبوری اسامی نگاه کردم... من و زهرا هم مجاز شده بودم... اما فکر نکنم ما بتونیم بریم با تک تک خواهران تماس گرفتم و گزارش دوره بهشون دادم.. من بخاطر امتحانام زهرا بخاطر کارای عروسیش .. دوره نرفتیم... دوره تو مشهد بود تو فرودگاه داشتیم بچه ها را بدرقه میکردیم... - مرتضی خیلی مراقب خورد و خوراکت باش + چشم - رسیدی به من زنگ بزن +چشم - رفتی حرم منم خییییلی دعا کن + چشم - مرتضی مراقب خودت باشیا + نرگس چقدر سفارش میکنی... بخدا من بچه نیستما... ۲۶-۲۷ سالمه انقدر که تو داری سفارش میکنی... مامان سفارش نمیکنه - آخه اولین بار دارم ازت دور میشم خوب نگرانتم + من فدات بشم... من گزارش دقیقه ای به شما میدم - ممنون تو خونه داشتم کتاب میخوندم.. زهرا زنگ زد - الو سلام آجی خانم °° سلام داشتی چیکار میکردی عروس جان ؟ - زهرا بیکاری ؟ °° آره چطورمگه ؟ - میای بریم بدیم خیاطت برام چادر حسنا بدوزه °° مطمئنی چادر حسنا میخای ؟ - آره مرتضی هربار تو چادر حسنا سر میکنی... خیلی خوشگل نگات میکنه °° وا ؟ - والا... حالا میخام بدوزم... خیلی خوشش میاد °°باشه... حاضر شو... میام دنبالت رفتیم خیاطی - خانمی لطفا طوری بدوزید که... تا پس فردا حاضربشه ... سه روز دیگه.. از مشهد میاد.. میخام با این چادر برم بدرقه اش +باشه حتما خانم موسوی - ممنونم تو فرودگاه منتظر بودیم پرواز بچه ها بشینه زهرا با شیطنت گفت _مامان آمبولانس خبر کنیم داداشم الان نرگس با چادر حسنا ببینه غش میکنه مادرجون: عروسم اذیت نکن دسته گل گرفتم جلو صورتم طوری که معلوم نباشه منم مرتضی وقتی منو دید... فقط با ذوق نگاه میکرد امتحانای ترم چهارم من تموم شد.. جشن فارغ التحصیلی مرتضی اینا هم برگرارشد و‌مرتضی با مدل A دانشجویی نخبه اعلام شد و از یک ماه دیگه برابر با ترم ۵ من توی نیروگاه هسته ای نطنز شروع به کار میکرد قراربود همزمان هم تو سپاه ناحیه قزوین شروع به کار کنه تو خونه خودمون داشتم تحقیقم تایپ میکردم که گوشیم زنگ خورد یه نگاه ب اسم مخاطب کردم عروس داییم مائده سادات بود دکمه اتصال مکالمه زدم - الو سلام مائده جان •• سلام عزیزم خوبی؟.. آقامرتضی خوبه ؟حاج آقا و عمه جان خوبن؟ - ممنون همه خوبن شما چیکار میکنی ؟ پیداتون نیست ؟این پسردایی ما کجاست ؟پیدایش نیست •• برای همین زنگ زدم عزیزم.. فرداشب بیاید خونه ما با عمه اینا.. همه دعوت کردم - ان‌ شاالله خیره •• آره عزیزم خیره... سید رسول داره میره سوریه خاستم شب قبل از رفتنش.. یه مهمونی بگیرم - مائده جان..
پسردایی... برای چی میره سوریه ؟ •• بعنوان مدافع حرم میره عزیزم - توام موافقت کردی مائده؟ •• آره عزیزم نمیخام مانع رسیدنش به معشوق باشم - خدا چه درجه صبری بهت داده مائده ان شاالله به سلامتی بره برگرده •• ممنون ان شاالله .. با آقا مرتضی بیاید منتظرتونم - باشه چشم •• به عمه جان سلام برسون... یاعلی شماره مرتضی گرفتم... - سلام علیکم حاجی فاتح قلوب + علیکم سلام تاج سر -خداقوت عزیزم + ممنون - مرتضی +جانم ساداتم - فرداشب یه مهمونی دعوتیم + مهمونی رفتن ناراحتی مگه؟ - آره این مهمانی داره... سیدرسول پسرداییم داره میره سوریه + خوشابه سعادتش خدا نصیب همه آرزومنداش کنه.. - ان شاالله +پس فرداشب میام دنبالت باهم بریم - آره دستت دردنکنه + قربونت کاری نداره خانمی؟ - مراقب خودت باش ادامه دارد
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗علمــدارعشــق💗 قسمت 19 به سمت خونه ای پسرداییم راه افتادیم... سیدرسول سه سال بود با مائده سادات ازدواج کرده بود یه دختر یک ساله و نیم داشتن مهمونی خیلی شلوغ بود یه سری از اقوام گریه میکردن اما عجب رفتار مائده سادات بود خیلی آروم بود زینب سادات دخترشون یه دقیقه هم از پدرش جدا نمیشود رسول هم میگفت : _دخترم میدونه... روزای آخری که پیششم .. داره لوس میشه - نگو پسردایی ان شاالله به سلامت میری و میای رو به مرتضی گفت _پر پروازت آمادست ؟ + تقریبا.. دعاکن حاجی جان سید رسول: ان شاالله میپری برادر تا ساعت ۱۲ شب خونه پسرداییم اینا بودیم انقدر خسته بودم یادم رفت از مرتضی معنی حرفش بپرسم ۱۵ روز از رفتن پسرداییم میگذشت ترم ۵ دانشگاه شروع شده بود مرتضی ۵ روزی بود تو نیروگاه نطنز شروع کرده بود حجم کاریش خیلی زیاد بود برای سعی میکردم بیشتر پیشیش باشم تا خستگی کاری روح و روانش خسته نکنه رسیدم خونمون دم در خونه ماشین مرتضی بود چندمتر اونطرف تر هم ماشین سیدهادی و سیدمحسن بود باخودم گفتم آخجون نرجس از قم اومده در با کلید باز کردم رفتم تو تا وارد خونه شدم دیدم همه سیاه پوشیدن... خیلی ترسیده بودم - سلام چی شده.. چراهمه مشکی پوشیدید! مامان چرا گریه میکنه _چی شده ؟ مرتضی اومد سمتم : _نترس عزیزم... هیچی نشده بیا بریم تو حیاط... خودم بهت میگم - چی شده مرتضی + نترس عزیزم... سید رسول مجروح شده - برای مجروحیت همتون سیاه پوش شدید؟برای مجروحیت مامان گریه میکنه؟سید رسول شهید شده؟مگه نه سرش انداخت پایین و حرفی نزد - یاامام حسین رفتیم خونه پسرداییم.. مائده سادات خیلی باآرامش بود وقتی جنازه آوردن داخل خونه در تابوت باز کرد... زینب سادات هم گرفت بغلش •• ببین آقایی.... هم من هم دخترت مدافع هستیم.... نگران نباشی یه حجاب یه سانتم ازسرمون عقب نمیره... بعد سرش گذشت رو سینی سیدرسول شروع کرد به گریه کردن وای چه صحنه ای بود وقتی میخاستن سیدرسول بذارن تو مزار زینب سادات دختر کوچلوش بابا... بابا میکرد... خیلی سخت بود من که فکر نکنم یه درجه از صبر مائده سادات داشته باشم هفتمین روز شهادت سید رسول بود مرتضی داشت منو میبرد خونه خودشون نمیدونم چرا تواین هفت روز انقدر آروم شده.. انگار میخاد چیزی بهم بگه اما نمیتونه 💗علمــدارعشــق💗 قسمت20 ما زودتر از مادرجون اینا به سمت خونه راه افتادیم.. با اتمام نمازمون صدای در اومد یعنی مادرجون اینا اومدم جانمازمون گذاشتم سر جاشون نشستم روبروی مرتضی - مرتضی + جانم - چیزی شده ؟ + نه چطور مگه ؟ - احساس میکنم.. میخای یه چیزی بهم بگی.. اما نمیتونی + آره سادات نمیتونم... از واکنش تو میترسم - از واکنش من؟ + آره اگه قول بدی... آروم باشی بهت میگم - داری منو میترسونی.. بگو ببینم چی شده + نرگس من قبل از اینکه عاشق تو باشم ...خیلی وقت دنبال کارای رفتنم.. اما سپاه اجازه نمیداد.. بخاطر رشته دانشگاهیم...الان یک هفته است... با اعزامم موافقت کردن - با اعزامت به کجا؟ + سوریه.. ... فقط ازت میخام با رفتنم موافقت کنی - یعنی چی مرتضی ؟تو میخای بری سوریه؟ + نرگس آروم باش... خانم.. دست خودم نبود صحنه ای وداع مائده اومد جلوی چشمم با صدای بلندی و لرزانی که بخاطر گریه لرزش داشت گفتم _من نمیذارم بری... فهمیدی... نمیذارم... من طاقت مائده سادات ندارم... من همش ۲ سالمه الان بیوه شوهر جونم بشم من نمیذارم بری + نرگس آروم باش خانم گل - خانم گل... خانم گل رفتم سمت چادر مشکیم + نرگس چیکار داری میکنی؟ - بین منو سوریه باید یکی انتخاب کنی فهمیدی.. + نرگس زشته.. بیا حرف میزنیم - آقای کرمی تو حرفات زدی.. من نمیذارم بری از اتاق رفتم بیرون دیدم فقط آقامجتبی هست - آقا مجتبی منو میرسونی خونمون +زنداداش چی شده؟.. مگه داداش نیست ؟ - هست اما من نمیخام باهاش برم مرتضی وارد اتاق شد + نرگس میشه آروم.. - نه نمیشه اومد گوشه چادرم گرفت دستشو رو به مجتبی گفت _داداش تو برو... خودمون حلش میکنیم رفتم سمت در ورودی کوچه اومدم در باز کنم که از هوش رفتم.. ادامه دارد
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗علمدارعشق💗 قسمت21 ...راوی مــرتـــضـــی... تو راهرو داشتم کفشام میپوشدم + زهراجان خواهر ~ جانم داداش + نرگس بیدارشد... زنگ بزن سریع خودم میرسونم ~ چشم داداش وارد حیاط حوزه شدم پایگاه ما پایگاه مرکزی حوزه حضرت ابوالفضل بود از دور سیدهادی دیدم بخاطر مراسمای سید رسول اومده بود قزوین... اعزام من و علی دامادمون و سیدهادی باهم بود سیدهادی : سلام شوهرعمه + سلام... هادی حوصله شوخی ندارما سیدهادی: چی شده مرتضی + امروز به عمت جریان اعزام گفتم.. خیلی بهم ریخت... گفت یا من یا سوریه سیدهادی : نرگس سادات چنین حرفی زد؟ + آره سیدهادی: جدی نگیر بخاطر شهادت رسول بهم ریخته آروم میشه + تو چیکارکردی؟ سیدهادی: هیچی بابا.. فنقل ما تا اعزام دنیا اومده.. اجازه گرفتم... مرتضی_إاااه علی هم اومد سیدهادی : علی خیلی شادیا علی: آره بابا.. ۵ روز دیگه عروسیمه.. ۲۰ روز دیگه هم که اعزامم... مرتضی توچی.. به نرگس خانم گفتی ؟ + آره... فقط خود امام حسین کمک کنه.. نرگس راضی بشه علی: نگران نباش داداش ان شاالله اجازه میده + من برم کلاس الان شروع میشه.. برای دعای کمیل میام.. بریم مزارشهدا تو پایگاه من مربی جودو بودم... تو دعای کمیل خیلی حالم بد بود از خود آقا امام حسین خاستم... لیاقت دفاع از حرم دختر و خواهرشو بهم بده به سمت خونه رفتم + زهراجان نرگس بیدارنشده زهرا : نه داداش + پس من برم استراحت کنم مادر: شام نمیخوری مرتضی + نه میل ندارم مادر: خودت ناراحت نکن... توکل کن به خود خانم حضرت زینب + باشه.. یاعلی ...راوی نرگس سادات... با استرس از خواب پریدم به ساعت تو اتاق نگاه کردم یه ربع مونده به اذان صبح از خوابی که دیده بودم استرس داشتم رفتم سمت مرتضی.... منتظر موندم سجده آخر نمازش بره - مرتضی + جانم... چرا گریه میکنی خانمم - ببخشید منو... خیلی بد رفتار کردم + نه جانم... من بهت حق میدم سرم کشید تو آغوشش + چی شده ساداتم... چرا بهم ریختی - مرتضی... یه خواب دیدم + چه خوابی - خواب دیدم... تو یه صف طولانی وایستادم نفری یه دونه هم پرونده دستمون بود... یه آقای خیلی نورانی نشسته بود پرونده ها نگاه میکرد...... بعدش امضا میزد اما من نه تنها به آقا نزدیک نمیشدم بلکه هی دور میشدم.. یهو یه نفر گفت خانم حضرت زینب داره با یارانش میاد مرتضی... توام تو جمع یاران خانم بودی اما... یه دستت نبود... اومدی سمتم گفتی... صبرکن میرسی اول صف... بعدش رفتی... : استاد : مراحمی... کاری داشتی؟ _بله استاد یه خواب دیدم... میخاستم بیام پیشتون استاد : بیا چهار انبیا... من جلسم یه نیم ساعت طول میکشه... باید منتظر بمونی - اشکال نداره... میرسم خدمتون استاد: یاعلی جلسه استاد تموم شد... - سلام استاد استاد: سلام دخترم... چی شده... انگار خیلی ملتهبی _استاد یه خواب دیدم... شروع کردم به تعریف... وقتی حرفم تموم شد... استاد گفت _ما سینه زدیم و بی صدا باریدند از هرچه که دم زدیم، آنها دیدند ما مدعیان صف اول بودیم از آخر مجلس، شهدا را چیدند دورشدنت... برای اینکه گفتی بین منو سوریه باید یه دونه انتخاب کنی آقاهم به احتمال زیاد آقاسیدالشهدا بوده با حال آشفته ای رفتم سمت خونه مرتضی اینا...تمام راه گریه میکردم خدایا چرا معرفتم انقدر نصبت به اهل بیت پایین بود خود مرتضی در باز کرد + نرگس از پس گریه کردی.. چشمات قرمز شده... استاد احدی چی گفتن - مرتضی + جانم - برو برو... من راضیم... برو مدافع عمه جانم شو... فقط باید قبلش منو ببری... حرم خانم حضرت معصومه + به روی چشم... ... نوکرتم نرگس فرداشب عروسی زهراست علی شوهرش ۲۰ روز بعداز عروسیشون اعزام میشه سوریه عروسیشون به خیر خوشی تموم شد تو ماشین نشسته بودیم به سمت قم در حرکتیم رسیدیم قم... وارد صحن شدیم... من رفتم قسمت خواهران زیارت - یا حضرت معصومه... خانم جان... صبر و قرار بود که دوری همسرمو تمام زندگیم تحمل کنم... خانم جان شما را به جان برادرتون.. امام رضا قسم میدم... مراقب مرتضی من باشید ادامه دارد