برای حورا عادی بود و مشکلی با این مسئله نداشت.
فقط تنهایی آزارش می داد. کاش امیر مهدی می فهمید و به ملاقاتش می آمد.
کسی در سرش گفت: به چه دلیل باید به ملاقاتت بیاد؟ مگه با تو چه نسبتی داره؟ یک جمله گفته اونم نه کامل.. اونوقت توقع داری بیاد برات کمپوتم بیاره؟
بالاخره آن دو روز نحس تمام شد و حورا مرخص شد اما مهرزاد را ندید. آقا رضا به دنبالش آمد و او را به خانه برد. به محض این که پایش را درون خانه گذاشت مارال به سمت او دوید و به او کمک کرد به اتاقش برود.
با عصا راه می رفت و برایش سخت بود راه رفتن. دکتر گفته بود یک ماه باید پایش درون گچ باشد. گردنش هم هنوز آتل داشت و نمی توانست تکان بخورد.
مارال، حورا را به اتاقش برد و روی تخت او را خواباند.
_ ببخشید نیومدم بیمارستان نتونستم بیام.
حورا فهمید که مادرش اجازه نداده او به ملاقاتش بیاید برای همین گفت: اشکالی نداره عزیزم. مهم نیست. تو خوبی؟ درسات چطوره؟
_ خوبم ممنون. درسامم هی بدک نیست. راستش حورا جون من از روی کتاب آشپزی برات سوپ درست کردم برم بیارم بخوری جون بگیری. فقط ببخشید اگه بدمزه بود.
_ الهی فدای دست و پنجه ات بشم من عزیزم ممنون چرا زحمت کشیدی؟ بزو بیار که حسابی گشنمه.
مارال با ذوق سوپ را آورد و حورا با اشتیاق خورد. از دختری۱۰ساله همچین غذایی بعید بود. خیلی از مارال تشکر کرد و به زور مجبور شد بخوابد..
***
_رضا از مهرزاد خبر نداری؟
_ چیه نگرانشی؟ زده صورتتو داغون کرده بازم دنبالشی. ول کن دیگه بکن از این دختره. من که میدونم بخاطر اونه که کتک خوردی. به من که نمیتونی دروغ بگی.
امیر مهدی دستی به صورتش کشید و گفت: بی خیال رضا. مهرزادو پیدا کن نگرانم. لااقل از هدی خانم بپرس چه خبر شده که دو سه روزه دانشگاه نیومده؟
_ امارشو داریا. باشه میرم ازشون میپرسم هرچند جواب قطعی به ما نداده.
_ ان شالله میده. فقط خبرش با تو.
امیر رضا سوئیچ ماشینش را برداشت و راه افتاد سمت دانشگاه هدی.
او را پیدا کرد و احوال حورا را جویا شد. تا فهمید که او در بیمارستان بستری است، شکه شد و ماند که به برادرش چه بگوید!
کمی با هدی حرف زد و سپس راهی مغازه شد.
در راه فقط به فکر این بود که چگونه به امیر مهدی بگوید که دخترک رویاهایش در بیمارستان بوده و تصادف بدی کرده.
به مغازه که رسید، امیر مهدی دوید طرفش و گفت:چی..چیشد؟
_هیچی..راستش مهرزاد و حورا سه روز پیش تصادف کردند و بستری بیمارستان بودند.
امیرمهدی جا خورد و عقب عقب رفت. حورا.. دخترک معصوم رویاهایش.. دختر دوست داشتنی قلبش.. بیمارستان بوده و او خبر نداشته.
چقدر دوست داشت به دیدنش برود ولی می دانست مهرزاد او را بیرون می کند. کاش لااقل شماره اش را داشت تا با او تماس بگیرد و از حالش با خبر شود.
#نویسنده_زهرا_بانو
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
💞🎗💞🎗💞🎗💞🎗💞
#رمان_حورا
#قسمت_شصت_و_هفتم
حسابی حالش گرفته شده بود و حرف های برادرش را نمی شنید.
_رضا میتونی هماهنگ کنی بریم دیدنش؟ یا.. یا شمارشو گیر بیاری؟
_مگه به همین اسونیاست پسر؟ بعدشم اون تو خونه داییش زندگی می کنه. بعد فردا داییش بگه شما با دختر خواهر من چیکار داشتین چی می خوای بگی؟
امیر مهدی مستاصل ماند. نمی دانست چه کند و دست به سمت چه کسی دراز کند؟ باید هرطور شده از حالش باخبر می شد.
_میشه.. میشه به بهانه دیدن مهرزاد... بریم اونجا؟ میتونم اینجوری ببینمش.
_ مهدی جان مهرزاد سایه تو رو با تیر میزنه چی چی بریم اونجا؟ دوست داری بازم بزنه صورتت رو داغون کنه؟
_ پس...پس تو بگو چیکار کنم؟
_ یکم صبر کن ببینم چی میشه.
_ نمی تونم رضا نمی تونم از نگرانی کلافه ام. لااقل شمارشو از هدی خانم می گرفتی.
_ عزیزمن... برادر من.. آقای محترم ایشون که نمیان شماره دوستشونو مستقیم بزارن کف دستم بگن برو بده به داداشت! بازم بدون فکر حرف زدیا.
امیر مهدی دستی به صورتش کشید و گفت: خب پس چه غلطی بکنم؟؟
امیر رضا دستش را گرفت و به داخل مغازه کشاند. نشستند روی صندلی و امیر رضا دستش را روی پای برادرش گذاشت.
– تو واقعا دوسش داری؟؟ یعنی اسم حسی که بهش داری چیه؟
_ نمیدونم رضا کلافه ام. از طرفی وقتی میبینمش آرامش میگیرم از طرفیم میترسم برم جلو و حسم رو بیان کنم. اون دفعه هم فکر کنم خدا نخواست که جملمو کامل کنم.
_بشین منطقی فکر کن. دو دوتا چهارتا کن ببین واقعا دوسش داری یا از سر یک حس زودگذره که حس خوبی بهش داری. بعدا در مورد دیدنش تصمیم میگیریم. باشه؟
_ باشه ممنون داداش.
سپس به شانه اش زد و از جا برخواست تا به مشتری جواب دهد. کارش که تمام شد برای اذان مغرب به مسجد رفت و نمازش را خواند.
بین نماز مغرب و عشا ٕ از روحانی مسجد درخواست استخاره کرد تا تکلیفش معلوم شود. آیا احساسش را ابراز کند یا نه؟!
_جوون هرچی که هست عاقبت نداره. دنبالش نرو به چیزی نمیرسی.
امیرمهدی وا رفت
#هوالعشق
#زجهنم_تابهشت
#قسمت_شصت_و_هفتم
💖به روایت اميرحسين💖
باورم نميشد چه زود به هم محرم شديم و همه چی تموم شد.😍
پرنیان رو دم خونه پیاده میکنم و خودم میرم دنبال محمد جواد قرار گذاشتیم امروز به عنوان آخرین روزهای مجردی بریم بیرون با بچه ها. حالا انگار دارم میرم بمیرم. 😂
بعد از نیم ساعت میرسم دم خونشون ، محمدجواد وامیر و علی و طاها و حسین با یه پارچه مشکی😳 دم در وایساده بودن. از ماشین پیاده میشم و
سلام علیک میکنم.
_ این پارچه و رنگ و اینا چیه؟
محمد جواد_ فضول سنج. حالا هم بپر بالا رفیق.😉
_ دارم برات 😄
محمد جواد_ و من الله توفیق. 😎✋
محمد جواد خطاب به بچه ها_ خب شماها پس برید همون جای همیشگی. من و امیر و این آقا دوماده یا مهمون جدیدمونم میایم. 😁
_ مهمون جدیدمون ؟😳
محمد جواد_ تااطلاع ثانوی سکوت کن بپر بالا. زن ذلیل بدبخت.😂
همه زدن زیر خنده😁😀😂
همونجوری که به سمت ماشین میرفتم گفتم
_ دارم براتون حالا😂
محمد جواد جلو و امیر عقب نشست.
محمدجواد_ برو دم خونه همسرتون
_ ها؟؟؟؟؟؟
محمد جواد_ ها و......... حرف نزن حرکت کن.😏😂
_ خب برای چی
محمد جواد _ به جان بروسلی همین الان حرکت نکنی چنان میزنمت که. 😝
_ که چی؟
محمد جواد _ هیچی فدات شم. برو خونه همسرتون. به خدا کاریش نداریم. .
.
.
سر کوچه بودم که دیدم حانیه و چهارتا خانوم دیگه دم در وایسادن . همزمان با وارد شدن ما تو کوچه ، امیرعلی هم میاد بیرون.
خدا میدونه دوباره این محمد چی تو سرشه. 😃
از ماشین پیاده و سلام علیک میکنم. #برای_اولین_بار دقیق ، مستقیم و بی پروا تو چشمای حانیه خیره میشم.
چشمای قهوه ای روشن با مژه های بلند.
سرخ میشه و سرشو پایین میندازه. ☺️
بعد از سلام و علیک امیرعلی خطاب به من میگه _ بریم؟
محمد جواد_ بریم داداش.
گنگ و پرسشی به هردوشون نگاه میکنم هردو میزنن زیر خنده و سوار میشن، منم خداحافظی مختصری از خانوما میکنم و سوار میشم.
ظاهرا هیچکدوم نمیخوان توضیح بدن چه خبره ، پس منم سوالی نمیپرسم تا برسیم.....
.
.
کل راه تو سکوت سپری میشه. بعد از یک ساعت میرسیم، یه جای سرسبز و خوش آب و هوا نزدیک فشم ، بچه ها رسیده بودن .
محمد جواد و امیرعلی و امیر از ماشین پیاده میشن.
محمد جواد خطاب به بچه ها با اشاره به امیرعلی _ خب ایشونم عضو جدید اکیپ. 😄
میرم جلو میزنم رو شونه محمد جواد _ فارسی رو پاس بدار داداش.😎
بعدهم دونه دونه بچه ها رو به امیرعلی معرفی میکنم.
محمد جواد رو به من میگه تو و امیر علی برین چوب جمع کنید.
_ نوچ
محمد جواد _ اوا عشقم برو دیگه.
از این طرز حرف زدن متنفر بودم و جواد هم هروقت میخواست به حرفش گوش بدم اینجوری حرف میزد تا برای فرار از حرفاش هم شده کارشو انجام بدم
دست امیرعلی رو میگیرم و میگم_ بیا بریم تا این سرمون رو نخورده.
امیرعلی هم میخنده و همراهم میاد.
.
بلاخره بعد از نيم ساعت حرف زدن و كلي خنديدن با اميرعلي ،
چوب هایی رو که یه گوشه جمع کردیم رو برمیداریم و به سمت بچه ها حرکت میکنیم.
داشتیم در مورد راهیان نور امسال حرف میزدیم که با شنیدن صدای گریه که ظاهرا از طرف بچه ها بود،😳
چوب هارو میندازم و به طرفشون میرم.
همه یه شال مشکی کشیده بودن رو سرشون و صدای گریه در میاوردن. محمد جوادم یه پارچه سیاه رو که با قرمز چیزی روش نوشته بود رو به یه چوب بلند نصب کرده و بالای سرش میچرخوند و با دیدن من و امیرعلی که با تعجب خیره شدیم به هم با ناله گفت
_ اومدن
و شروع میکنه به مثلا روضه خوندن
محمدجواد_ امان امان . ببینید این دوتا جوونم از دست رفتن ( و به من و امیرعلی اشاره کرد) این دوتا هم پریدن ، بدبخت شدن ، خاک توسرشون شد.😫😭😂 ایناهم ازدواج کردن از فردا باید ظرف بشورن، بشورن و بسابن.
😂😂
بچه ها هم همراهی میکنن و با هرکدوم از چیزایی که جواد میگه ناله هاشونو بلند تر میکنن.😫😩😂😂
یکم که دقت میکنم متوجه میشم که رو پارچه مشکیه نوشته امیر ها (حسین و علی) این مصیبت جان سوز( ازدواج را) تسلیت عرض میکنم. اجرک الله. باشد که جان سالم به در ببرید. 😂😂😂
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃
🍃💚🍃💚🍃💚
💚🍃💚🍃
🍃💚
📗رمــان #فالی_در_آغوش_فرشته
🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژاد
🔗 #قسمت_شصت_و_هفتم
بین خواب و بیداری بودم که رفتم یک جای آشنا.
رفتم جلو و جلوتر ...
حالا همه چیز برام روشن تر شد .
اینجا همون جای قبلیه.
این بار با دقت بیشتری نگاه کردم.
زمین سراسر غرق خون بود ، لباس های خودمم سراسر غرق خون بود.
کاغذی توجهم رو جلب کرد که باد داشت اونو همراه خودش میبرد .
به سمتش دویدم و با تمام توانم گرفتمش...
به کاغذ نگاهی انداختم...
باورم نمیشهه...
این ... این همون بنر جلوی دانشگاهه.
با همون تاریخ...
به اطرافم نگاهی انداختم.
تمام کسایی که اونجا بودن غرق خون بودند و کسی زنده نبود...
احساس کردم از پشت سرم صدایی میاد.
برای یک لحظه ترس تمام وجودم رو فرا گرفت.
با ترس برگشتم ، اما چیزی نبود...
ولی هنوز همون صدا رو میشنیدم.
صدا ها خیلی نامفهوم بود و مشخص نبود از کجا میاد...
اطرافم رو نگاهی کردم و متوجه مَردی شدم که غرق در خونه .
به سمتش دویدم .
دستش قطع شده بود و پاش با چپیه بسته شده بود و سربند (یا مهدی ادرکنی...).
کنارش روی زمین نشستم ، لبش تکون میخورد اما صداشو نمیشنیدم.
گوشم رو نزدیک صورتش بردم ، صداش کمی واضح تر شد ...
+آ...آ....ب....آ....ب
به قیافه غرق در خونش نگاهی کردم .
خدای من ، این تشنشه !
ولی توی این بیابون آب از کجا پیدا کنم؟!
بلند شدم و نگاهی به اطرافم کردم...
باید حتما آب پیدا میکردم حتی شده از زیر سنگ.
شروع کردم به دویدن ...
ولی هر جا که میرفتم دریغ از یک قطره آب .
دیگه از پیدا کردن آب ناامید شده بودم و میخواستم برگردم پیش همون مرده اما کنار یکی از همون جنازه ها قمقمه ای دیدم...
سریع به سمتش دویدم ، درشو باز کردم و با دیدن آب های داخلش چشمام برق عجیبی زد...
قمقمه رو توی بغلم گرفتم و به طرف همون مَرده دویدم.
بهش رسیدم و متوجه شدم هنوز زندست ...
سریع در قمقمه رو باز کردم و آب رو به طرف لب های خشکیده اش بردم...
&ادامـــه دارد ......