💎بنـــامـ خــــداے یــــوســـــف💎
💎رمـــــان جذاب و نیمہ واقعے
💎 #حـــــــــرمٺ_عشــق
💞قسمـــٺ #ده
عادت داشت چفیه روی دوشش می انداخت بهنگام نماز...
همان چفیه ای را که در سفر راهیان نور سال قبل خریده بود، چفیه را روی سرش انداخت،
انگار که خسته شده بود،آرام به سجده رفت، #باتمام_وجودبه_خاک_افتاده_بود،
آرام آرام گریه کرد،😞😭
درد دل کرد، برای معبودش، که #فقط_او را داشت،..
✨خدااا چرااا... چرا نمیشه.! چرا نمیتونم نماز بخونم.!😭من که #مراقبم!.😭 #نگاهم هرز نره،! با #گفتارم، با #رفتارم مراقبم،😭
خدایا خسته شدم...😭خدایا بخودت قسم..خسته شدم😭فقط تو میتونی کمکم کنی.فقط تو میتونی، من #هیچکسی رو غیر تو ندارم.مگه نگفتی نگاهت رو #بگیر!؟ مگه نگفتی #تقوا؟!میخای چکار کنی؟! امتحانه؟عذابه؟هرچی هست کافیه!!😭😩خدای من دارم کم میارم.. اگه نگاهم #هرز رفت!!اگه #گناه کردم!!.. اییییی واااای مننننن... 😭😫😭 نکنه کم بیارم، نکنه کاری بشه که نباید!!..😰😱😭
دعوا نمیکنم،تهدید نمیکنم، خدایا بریدم چکار کنم از دست بنده هات!؟..
راهی، حرکتی، نشانه ای!!میدونم حواست هست،..البته که هست،اما میترسم... میترسم.. نتونم دووم بیارم!!😭😭
خدا را قسم میداد...
خدایا...بحق اهلبیتت.😭
بحق زخم سکوت ٢۵ ساله مولا علی.ع.😭
بحق چادر سوخته حضرت مادر.س.😭
بحق لبهای تشنه امام حسین.ع. 😭
بحق دستهای بریده باب الحوائج.ع.😭
خداااااکمکم کن😭🙏😭
میگفت. زار میزد و میگفت.ناله میکرد و میگفت. انگار که دردهایش تمامی نداشت. گفت و گفت...با صدای ✨اذان صبح✨ سر از سجده بلند کرد،
چشمانش از شدت گریه متورم شده بود، سبک شده بود،.. سبک مثل ابر،خوشحال بود، بلند شد تا نمازصبحش✨ را اقامه کند.
نماز را که تمام کرد،..
ناخودآگاه به فکر آقابزرگ افتاد،میدانست که الان بیدار است، مگر میشد آقابزرگ نمازش ✨اول وقت✨نباشد.!
گوشی اش را برداشت، شماره را گرفت، صدای آشنای آقابزرگ در گوشش طنین انداز شد...
_سلام آقابزرگ، خوبین، قبول باشه😔
_سلام باباجان، الحمدلله،قبول حق، تو چطوری؟😊
صدایش با غم همراه بود.
_الحمدلله.میگذره!!😞
_چیه باباجان خیلی پکری!؟ طوری شده؟ همه خوبن؟😟
صدایش را صاف کرد، نمیخواست از غم و غصه اش چیزی بفهمد.
_نه اقاجون چیز خاصی نیست، برای امروز هسین، یه سر بیام پیشتون!؟😒
_آره باباجان، حتما، ان شاالله که خیره، صبحونه منتظرتم😊
_به شرطی که مهمون من باشین
_زحمتت میشه باباجان
_اختیاردارید، پس میبینمتون، یاعلی
_علی یارت باباجان
یادداشتی را روی آینه کنار در ورودی چسباند؛ ✍من رفتم پیش اقابزرگ ظهر منتظرم نباشین. یوسف✍
سریع ماشین را از خانه خارج کرد...
با ماشین تا سرکوچه راهی نبود.از سر کوچه شان حلیم🍵 با نون تازه🍪 خرید. ده دقیقه بعد به خانه اقابزرگ رسید.در دستش حلیم و در دیگری نان تازه بود.
زنگ در را زد. صدای گرم خانم بزرگ در ایفون پیچید.
_یوسف مادر تویی.؟😊
_سلام خانم بزرگ دیر که نکردم😒
در با صدایی باز شد.
_نه مادر خیلی هم بموقع هس.بیاتو😊
یوسف درب را باز کرد...
و وارد راهرو ورودی شد انتهای راهرو پرده ای آقابزرگ نصب کرده بود.پرده را با آرنجش کنار زد...
_بیا مادر این چای رو بخور گرم بشی. صبحونه که نخوردی...😕چیشده مادر، خب حرف بزن... باسکوت که چیزی حل نمیشه!😒
مهر سکوتش بازشدنی نبود...
💎بنـــامـ خــــداے یــــوســـــف💎
💎رمـــــان جذاب و نیمہ واقعے
💎 #حـــــــــرمٺ_عشــق
💞قسمـــٺ #یازده
مهر سکوتش باز شدنی نبود...
با فکرهایی که در سرش بود،صغری کبری میچید اما بی نتیجه.! نمیدانست چه کند.
سرش پایین بود و به چایی که خانم بزرگ برایش گذاشته بود خیره شده بود.😞👀
یک دستش را تکیه بدنش کرده بود.
با انگشت دست دیگرش روی لبه فنجان خطوطی نامفهوم میکشید.
آقابزرگ صبرش به سر آمد و گفت:
_باباجان نمیگی چیشده؟ با یاشار حرفت شده؟😕
نفس عمیقی بیرون داد.
_نه.!
_خب پدر بیامرز حرف بزن ببینم دردت چیه. بیشتر از یکساعته ساکتی.! حرفتو بزن..! 😒
خانم بزرگ_ آره مادر! من که دق کردم از دستت. اون از صبحونه خوردنت اینم از حال الانت. خب حرف بزن..! 😒
جمله خانم بزرگ گویی تاثیر خودش را گذاشته بود.زانوانش را در بغل گرفت. آهسته گفت:
_نمیدونم از کجا بگم. زندگیم هیچ جوری به هم نمیخوره! فاصله عقاید من با همه از زمین تا آسمون شده! مامان بابا اصلا منو درک نمیکنن!! تمام فامیل رو بسیج کردن #علیه_من. مخصوصا مامان...😞
نگاهش را بالا آورد.
_دیشب بابا از دستم شاکی شد. گفتم مهسا رو نمیخام. یاشار و سمیرا هم، همون دیشب، محرم شدن.خیلی کلافه ام...😣بیشتر از دست مامان.اصلا نمیفهمه چی میگم. مهمونی ها شده مثل عروسی فقط تجملات...!
میگم نمیخام خاله شهین اینا رو ببینم از عمد میگه برو دنبالش. میگم نیاز به اینهمه مهمونی نیس، کار خودشو میکنه.
نگاهی به اقابزرگ و خانم بزرگ کرد.
هر دو بالبخن
💎بنـــامـ خــــداے یــــوســـــف💎
💎رمـــــان جذاب و نیمہ واقعے
💎 #حـــــــــرمٺ_عشــق
💞قسمـــٺ #چهل_وهشت
١۶ ماه رجب بود و باز مهمانی....
این بار هم، به دعوت فخری خانم..با این #تفاوت که...
یوسف این بار تنها نبود..☺️
دلگیر نبود..😍
مهمانی برایش کابوس نبود..💞😊ریحانه اش بود، بانویی، که دلدارش بود...😇
خبری از موسیقی نبود. خبری از آن مهمانیهای قبل نبود..!😊👌
همه بودند...
خانم بزرگ و آقابزرگ، پسرانش و بقیه.
بعد از صرف ناهار...
فخری خانم، میوه🍌🍎 و چای☕️ و شیرینی🍰 آورده بود. میوه در بشقاب میگذاشت. به حمید میداد تا پذیرایی کند.
🍃بشقاب میوه ریحانه سیب بود و خیار. و
🍃بشقاب میوه یوسف، موز پرتقال سیب و خیار بود.
ریحانه، بشقاب میوه یوسفش را...
جلو کشید. میوه ها را #پوست_گرفت.هر کدام را #تزیین میکرد.
🍎سیب را بصورت گل درآورد.
🍌موز را ستاره کرد.
خیار را درخت.
🍊و پرتقال راخورشید.
پوست ها را در #بشقاب_خودش ریخت. میوه ها را مرتب، در بشقاب یوسفش، چید.
همه مات حرکات ریحانه شده بودند.😟😯😧 حتی دختران فامیل. حتی فخری خانم.
یوسف دوزانو، #باغرور، #باعشق، دست به سینه، نشسته بود و زل زده بود به حرکات دلدارش.😍😎
دوهفته ای،...
از محرمیتشان میگذشت.جواب آزمایش را یوسف گرفته بود. هیچ مشکلی نبود. #الحمدلله..
#این_دوهفته، هنوز ریحانه #دلگیر بود. و یوسف #نفهمیده بود.😞
حمید خواست شوخی کند.
_میگم ریحانه خانم کاش یه انگوری چیزی میذاشتید کنارش بعنوان آبشار دیگه تکمیل میشد.😆
حمید خندید.😂و به تبع حمید، بقیه...😂😂😂😂
💞یوسف ناراحت شد.حس کرد خانمش رو مسخره میکند..😔
💞ریحانه بقولش عمل کرد، باید #دفاع میکرد. نمیگذاشت ترک بردارد، #غرور معشوقش. #دلخور بود درست. #ناراحت بود درست. اما دلیلی خوبی برای #عاشق نبود.😞☝️
ریحانه _این دیگه آبشار نمیخاد. دل آقایوسف خودش #دریایی هست برا همه چی.
یوسف، کپ کرده بود...😳😍
ناخواسته لبخندی زد. سرش را به گوش خانمش نزدیک کرد.
_دل دریایی منو از کجا دیدی؟☺️
ریحانه همینطور که دستش را با دستمال تمیز میکرد. برشی از موز🍌 را به چاقو زد و بدست مردش داد. آرام گفت:
_از #صوت_زیارتی که اون روز خوندید. از #سه_تاچله_سنگینی که گرفتین. ۴٠ روز روزه با زیارت جامعه یه دلی میخاد به وسعت #دریاهای_خدا.😊
تفسیری که شنیده بود...
بمانند آبی بود برای تشنه. چقدر مشتاق حرفهایش شده بود. میخواست از او حرف بکشد تا باز هم برایش بگوید...
_این چله رو گرفتی خودت.. آره!؟😊
_آره گرفته بودم ولی...😒
_ولی چی😊
باناراحتی نگاهی به مردش کرد. #آرامتر گفت:
_هیچی.. بیخیال..مهم نیست برات.😒
چه چیز مهم نبود برای یوسف،..!؟
به فکر رفت.🙁 بانوی قلبش چه میگفت.یوسف که همه تلاشش را کرده بود، که به ریحانه اش برسد...! #جوابش را موکول به #خلوت کرد.
یوسف برشی از پرتقال 🍊را برداشت. بدست خانمش داد. شاید #رفع_کدورت میشد..
رفتار ریحانه و دفاع جانانه اش را #هیچکسی ندید.! اما همین صحنه را #همه دیدند. هرکسی چیزی میگفت..!😕
✨✨💚💚💚✨✨
ادامه دارد...
🌴بِــسْـمِـ الـرَّبِ الزّینَــب.س.
🐎سَــلامٌ عَلی قَــلبِ الزِینَبِ الصَّبــور
🌴 #رمان_واقعی_مفهومی_بصیرتی
🐎 #آفــٺــاب_در_حجــــــاب
🌴قسمت #بیست_ونهم
#چگونه مى توان این حلقه ها را گشود؟
اما اینگونه هم که حسین نمى تواند تا قیام قیامت قدم از قدم بردارد.
کارى باید کرد زینب!
اگر دیر بجنبى ، دشمن سر مى رسد و همینجا پیش چشم بچه ها کار را تمام مى کند.
کارى باید کرد زینب !
🌟حسین کسى نیست که بتواند #اندوه هیچ دلى را تاب بیاورد،
🌟که بتواند #هیچکسى را از آغوش خود بتاراند،
🌟که بتواند هیچ #چشمى راگریان ببیند.
#حسین_عصاره_رحمت_خداونداست.
( #نه) گفتن به هیچ #خواهش و #درخواست و التماسى در سرشت حسین #نیست.
تو کى به یاد دارى که سائلى دست خالى از در خانه حسین بازگشته باشد؟
نه ، اگر به حسین باشد گره هیچ بازوانى را از دور گردن خویش باز نمى کند،
اگر به حسین باشد، هیچ نگاه تضرعى را بى پاسخ نمى گذارد،
اگر به حسین باشد روى از هیچ چشم خواهشى بر نمى گرداند،
گره این تعلق تنها با سرانگشتان صلابت تو گشوده مى شود.
مگر نه حسین تو را به این کار، فرمان داده است ،
از هم او مدد بگیر و بار این معجزه را به منزل برسان.
#سکینه هم که حال پدر و استیصال تو را دریافته است ، به یاورى ات ، خواهد آمد.
او که هم اکنون بیش از همه نیاز به آغوش پدر دارد، از خود گذشته است ،
به تمامى پدر شده است و کمر به سامان
فرزندان بسته است.
این است که حسین وقتى به سر تا پاى سکینه نگاه مى کند...
و به رفتار و گفتار او، در دلش حضور این معنا را مى بینى که :
🌟( #سکینه هم دارد #زینبى مى شود براى خودش .)
اما بلافاصله این معنا از دلش عبور مى کند و جاى آن این جمله مى نشیند که :
🌟(زینب یکى است در عالم و هیچ کس زینب نمى شود.)
با نگاهت به حسین پاسخ مى دهى که :
🌟(اگر هزار هم بودم همه را پیش پاى یک نگاه تو سر مى بریدم.)
و دست به کار مى شوى؛...
تو از سویى و سکینه از سوى دیگر.
یکى را به ناز و نوازش ،
دیگرى را به قربان و تصدیق ،
سومى را به وعده هاى شیرین ،
چهارمى را به وعیدهاى دشمن ،
پنجمى را به منطق و استدلال ،
ششمى را به سوگند و التماس ،
هفتمى را و...
همه را یکى یکى به زحمت ستاندن کودك ازسینه مادر، از #حسینشان جدا مى کنى ،
به درون خیمه مى فرستى...
و خود میان آنها و حسین حائل مى شوى.
نفسى عمیق مى کشى و به خدا مى گویى :
_✨تو اگر نبودى این مهم به انجام نمى رسید.
و چشمت به سکینه مى افتد که شرار عاطفه دخترانه در وجودش شعله مى کشد اما از جا تکان نمى خورد...
محبوب را در چند قدمى مى بیند،
تنها و دست یافتنى ،
بوسیدنى و به آغوش کشیدنى ،
سر بر شانه گذاشتنى و تسلى گرفتنى ، اما به ملاحظه خود محبوب پا پیش نمى گذارد
و دندان صبورى بر جگر عاطفه مى فشرد.
چه بزرگ شده است این #سکینه ،
چه #حسینى شده است!
چه #خدایى شده است این سکینه!
چشمت به حسین مى افتد که همچنان ایستاده است...
و به تو و سکینه و بچه ها خیره مانده است.
انگار اکنون این #اوست که #دل_نمى_کند...
ادامه دارد