◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱
💫یا رفیــــق مݩ لا رفیــــق له💫
🌿رمان جذاب و آموزنده #ســـرباز
🌿قسمت #پنجاه_وهفتم
رفت خونه رو دید.
پیرمرد مهربان و دوست داشتنی ای بود. حیاط بزرگی داشتن.
خونه پدربزرگ یه طرف حیاط بود و اون طرف حیاط یه سوئیت تمیز و مرتب ولی خیلی کوچیک بود.یه هال به اندازه دو تا فرش دوازده متری،آشپزخونه کمتر از نصف هال بود و سرویس بهداشتی هم تو هال بود.
نمیدونست افشین حاضر میشه تو همچین خونه ای زندگی کنه یا نه.درمورد اجاره پرسید.اجاره ش برای افشین زیاد بود.
با پدربزرگ صحبت کرد که به روی خودش نیاره،فاطمه خونه رو دیده. نمیخواست افشین بفهمه این خونه رو فاطمه براش پیدا کرده.
با حاج آقا صحبت کرد.آدرس خونه رو داد و گفت:
_اگه آقای مشرقی خونه رو پسندیدن، شما مبلغ اجاره رو نصف بگید بهشون.
-پس بقیه ش چی؟
-من میدم.
حاج آقا و افشین رفتن خونه رو دیدن. افشین با خودش گفت کل این خونه اندازه بالکن خونه خودمم نیست... ولی مهم اینه که حلال باشه.
از پدربزرگ خوشش اومد.
حیاط هم دوست داشت.با نصف مبلغ اجاره واقعی،اون خونه رو اجاره کرد.
فاطمه یه پاکت پول به حاج آقا داد و گفت:
_اینم از پدرم گرفتم ولی نگفتم برای کی میخوام.اینو شما از طرف خودتون به آقای مشرقی قرض بدید که بتونن مایحتاج زندگی شون رو تأمین کنن.
حاج محمود آدم دست به خیری بود.
سه ماه گذشت.
زندگی افشین روی ریل افتاده بود.روزها تا آخرشب سرکار بود و شب میرفت خونه و استراحت میکرد.ایمانش قوی تر شده بود.
هنوز هم به فاطمه فکر میکرد،
ولی مدام با خودش میگفت شدنی نیست.میخوای دختر حاج محمود که تو ناز و نعمت بزرگ شده بیاری تو این خونه؟ جهیزیه شو همینجوری انبار کنن تو این خونه جا نمیشه. ولی از خدا کمک میخواست.
فاطمه و خانواده ش خونه خاله ش که مادرخانم حاج آقا بود،دعوت بودن.حاج آقا به فاطمه گفت:
_خیلی وقته مؤسسه تشریف نیاوردید!
-دوره کارآموزی م شروع شده.سرم خیلی شلوغه.
-فرصت کردید حتما یه روز تشریف بیارید،یه عرضی دارم.
-چشم.ان شاءالله.
چهار روز بعد به مؤسسه رفت.
حاج آقا گفت:
_ازتون خواستم تشریف بیارید اینجا تا درمورد افشین باهاتون صحبت کنم.خانم نادری،زندگی برای افشین سخت میگذره، دلش جاییه که عقلش میگه نباید باشه...
-ولی من قبلا هم بهتون گفتم که نمیخوام حتی بهش فکر کنم.
-یعنی نمیخواین ببخشیدش؟
ادامه دارد...
✍دومیـن اثــر از؛
✍بانـــو «مهدی یارمنتظرقائم»
◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱
🇮🇷برای #خمینی شدن باید #حسینی شد..🇮🇷
🌟رمان #سرزمین_زیبای_من
🌍قسمت #پنجاه_وهفتم
🌟والسابقون
با تمام وجود برای #شناخت اسلام تلاش می کردم ... می خواستم اسلام رو با همه ابعادش بشناسم ... یه دفتر برداشتم ... و مثل هادی شروع کردم به حلاجی خودم ...
هر کلاس و جلسه ای که گیرم می اومد می رفتم ... تمام مطالب اخلاقی و عقیدتی و ... همه رو از هم جدا می کردم و مرتب می کردم ...
شب ها هم از هادی می خواستم برام حرف بزنه ... و هر چیزی که از اخلاق و معارف بلده بهم یاد بده ... هادی به شدت از رفتار و منش اهل بیت الگو برداری کرده بود ... و #استادعملی سیره شده بود ... هر چند خودش متواضعانه لقب استاد رو قبول نمی کرد ... .
کم کم رقابت شیرینی هم بین ما شروع شد ... والسابقون شده بودیم ...
به قول هادی، آدم زرنگ کسیه که در کسب رضای خدا از بقیه سبقت می گیره ... منم برای ورود به این رقابت ...
پا گذاشتم جای پاش ...
سر جمع کردن و پهن کردن سفره ... شستن ظرف ها ...
کمک به بقیه ...
تمییز کردن اتاق ... و ... .
خوبی همه اش این بود که با یه بسم الله و قربت الی الله ... مسابقه خوب بودن می شد ...
چشم باز کردم ...
دیدم یه آدم جدید شدم ... کمال همنشین در من اثر کرد ... .
دوستی من و هادی خیلی قوی شده بود ...
تا جایی که #روزعیدغدیر با هم دست #برادری دادیم ... و این پیمانی بود که هرگز گسسته نمی شد ... تازه بعد از عقد اخوت بود که همه چیز رو در مورد هادی فهمیدم ...
باورم نمی شد ...
حدسم در مورد بچه پولدار بودنش درست بود ... اما تا زمانی که عکس های خانوادگی شون رو بهم نشون نداده بود ... باور نمی کردم ...
اون پسر یکی از بزرگ ترین سیاست مدارهای جهان بود ... اولش که گفت ... فکر کردم شوخی می کنه ... اما حقیقت داشت
ادامه دارد..
نویسنده؛ شهید مدافع حرم #طاهاایمانی