eitaa logo
کانال زوج خوشبخت و تربیت فرزند❤
3.6هزار دنبال‌کننده
2.2هزار عکس
1.4هزار ویدیو
6 فایل
سلام به کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند خوش آمدید. مطالب کانال صرفا جهت اطلاع واستفاده شما عزیزان می باشد. تبلیغ کسب و کار کانال و گروه ----------------------------------------------------- آیدی مدیر @hosyn405
مشاهده در ایتا
دانلود
آیدی سفارش تبلیغات @hosyn405 در کانالهای👇 مشتاقان شهادت https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 زوج خوشبخت https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae
💞💞💞 💕 جذب مرد مورد علاقه دست از گریه و زاری بردارید. گریه نکنید، التماس نکنید و دنبالش نیفتید. هرچه بیشتر دنبال او بیفتید، او را از خودتان دورتر می کنید. به او زمان و بدهید و درعین حال با دوستانش صحبت کنید. به او نشان دهید که آنها چقدر در زندگیتان مهم هستند. حرفها، مکالمات و رفتارهای آنها را کنید ✳️مرد شما باید نبود شما را در زندگیش کند. هیچوقت صحبت را با او شروع نکنید مگر اینکه مطمئن باشید که خودش هم علاقه مند است. اگر خودش برای حرف زدن پا پیش نگذاشت، می توانید کمی به او توجه نشان دهید. اما یادتان باشد، همیشه حد خودتان را بشناسید 🌿🌹🌿🌹🌿 🎀سیاست های زنانه🎀👠 👈از بین بردن های طولانی روی یک موضوع و کهنه ✍️آیا مشاهده کرده اید که یکی از زوجین یک مسئله قدیمی را بارها تکرار می کند و گیر می دهد و راه می اندازد و ول کن نیست. شاید تعجب کنید که اگر بگویم در بیشتر موارد دلیلش این هست که هر وقت او بحث رو می کنه شما فوراً می گیرید و انرژی لازم را برای تداوم گیردادنهایش فراهم می کنید. ❌مثال بد 1 👨🏽مرد: یادته پدرت چطور توی اون مهمونی آبروی من را برد؟ 👩🏼زن: اعصابم خورد کردی، این برای دو سال پیش بود، روزی صدبار تکرار می کنی. پدرم که اومد از دلت درآورد، بعدش هم با اون رفتار زشتت پدرم باید یه چیزی می گفت.... ⚔️نتیجه: مرد دو روز بعد هم همین موضوع رو مجدداً مطرح خواهد کرد و ادامه گیردادن ها.... ✅مثال خوب 1 👨🏻مرد: یادته پدرت چطور توی اون مهمونی آبروی من را برد؟ 👩🏻زن: درسته، منم خیلی ناراحت شدم. 🌹نتیجه: مرد دست از گیر دادن هایش روی این موضوع برخواهد داشت و احتمال بسیار کمی داره که دوباره این موضوع را مطرح نماید... ❌مثال بد 2 👩🏽زن: خونه رو فروختی، پولش زدی قد کارت و ضرر کردی و ما را آواره کردی. 👨🏽مرد: کردم که کردم، دلم خواست. کار خوبی کردم. تو هم روزی صدبار بزن توی سرم، تقصیر من که نبود، بازار نگرفت... ⚔️نتیجه: زن دو روز بعد هم همین موضوع رو مطرح خواهد کرد و ادامه گیردادن ها.... 👌مثال خوب 2 👨🏾زن: خونه رو فروختی، پولش زدی قد کارت و ضرر کردی و ما را آواره کردی. 👩🏽مرد:خودم هم روزی صدبار غصه اش رو می خورم. 🌹نتیجه: زن دست از گیر دادن هایش روی این موضوع برخواهد داشت و احتمال بسیار کمی دارد که این گیر دادن بیش از یکی دوبار دیگه تداوم داشته باشه و حتی ممکن است با همسرش همدردی نماید. ✅نکته: پس در اکثر موارد علت تداوم گیر دادن های و قدیمی همسرتان روی یک ، جبهه گیری و مقابله فوری شما در برابر اوست. شما چند بار دست از مقابله و پاسخ دادن بردارید، یا بجای رد کردن کنید، او نیز دست از گیر دادن های کهنه و بر خواهد داشت 🌿🌹🌿🌹🌿🌹 👩🏻 همیشه کامل نباش... خیلي از خانم ها فکر ميکنن که براي اینکه یه زن خوب و کامل و دلخواه همسرشون باشن، باید همیشه همه چیز مطابق میل شوهرشون باشه 👈🏻 غذاشون همیشه به راه و خوشمزه باشه، لباس های شوهرشون اتو کرده و تمیز باشه و.... این چیزها که گفتیم خوبه و خیلي هم خوبه. منتها همیشه نه. 👈🏻 همیشگي شدنش اولا باعث ميشه کارتون عادی بشه و قدر کارتون رو ندونن و دوما اینکه مردها رو متوقع ميکنه و یه موقعی به خودتون میاین و می ببینین که همهٔ کارها روی دوش شماست و از تون هیچ قدردانی هم نميشه ! 👈🏻 چون برای شوهرتون جا افتاده که اینجوری باید باشه و اونوقته که خستگی توی تنتون ميمونه و دلسرد ميشین ✔ پس سعی کنین هر از گاهی کارهاي همیشگی رو انجام ندین، هر از گاهی سفره ساده تر باشه. هر از گاهي خونه نامرتب بودن هم بد نیست... اونوقت وقتهایی که سفره تون عالی و خونه تون مرتب باشه کارتون حسابي به چشم میاد لطف دائمی ميشه وظیفه تون؛ یادتون نره کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند ❤️ ایتا https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae سروش https://splus.ir/joingroup/AGimDIjc-b5qplaV1a7j9g سفارش تبلیغات https://eitaa.com/hosyn405
‍ ‍🍃❤️🍃💞🍃❤️🍃💞🍃 ❤️🍃❤️ 🍃💞 ❤️ يه وقتى ممكنه بين شما و مثلا خواهر شوهرتون يه حرف و حديثى پيش بياد، زود نرين خونه به شوهرتون بگين: "خواهرت فلان چيزو گفت، فلان كارو كرد و..." اينجاست كه بايد خانومانه برخورد كنين. 👈🏻 مستقيم نشينين از خواهرش بد بگين. اولا كه بهتره كه اگر ميشه خودتون مساله رو با خواهرش حل كنين و قضيه رو به رابطه خودتون و شوهرتون نكشونين ولى اگر احيانا لازمه كه شوهرتون بدونه و در جريان باشه توى يه موقعيت خوب كه حوصله داره بهش بگين: "خواهرت خيلى خانمه، خيلى دوسش دارم، ولى ديروز يه حرفى زد كه ازش انتظار نداشتم..." 👈🏻 در واقع غيرمستقيم گله و شكايتتون رو بگين و مستقيم هدف نگيرين. اينطورى بيشتر جواب ميده، ولى باز هم بستگى داره. دوست داری یکی از گله های خانومت رو بدونی؟؟ پس ادامه رو بخون! یکی از گله های خانوما اینه که میگن شوهرمون زود عصبانی میشه! 😔 تا میام یه حرفی، یه انتقادی بکنم، با داد و فریادهاش چهار ستون خونه رو میلرزونه!😞 آقای خونه! این رسمش نیستا. به همسرتون وقت بدید تا ازتون انتقاد کنه. این اصلا بد نیست! اتفاقا این شجاعت شمارو نشون میده. عصبی شدن معنایی نداره! اگه دیدی داری عصبی میشی، داد نزن! خیلی آروم با لبخند به همسرت بگو " بعدا باهم صحبت میکنیم. احتیاج به زمان دارم. " یا جملاتی این چنینی.😊 این قدر هم مغرور نباشید.🚫 غرور خوبه ولی نه اون قدر که مانع پذیرش انتقادها بشه.🌹 🌿🌹🌿🌹🌿 احترامی که برای همسرتان قائل می‌شوید؛ احترامیست که در آینده فرزندتان برای خودش و شما قائل خواهد شد. 👈 پس به گونه‌ای با همسرتان رفتار کنید که انتظار دارید فرزندتان در آینده با شما رفتار کند. این احترام به همسر در حقیقت ارزشی است که برای خود قائلید. ✅ پس اگر همسرتان در رابطه با فرزندتان اشتباهی کرد، در حضور فرزند او را تصحیح نکنید. در خلوت با همسرتان صحبت کنید و اگر لازم بود همسرتان به تنهایی یا با حضور شما اشتباه را تصحیح خواهد کرد. ✍💎 ﺍﮔﺮ می خوﺍﻫﯽ ﺣﺎﻟﺖ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺧﻮﺏ ﺑﺎﺷﺪ ﺣﺎﻟﺖ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺣﺎﻝ ﺩﯾﮕﺮﺍﻥ ﮔﺮﻩ ﻧﺰﻥ ﺧﯿﺎﻟﺖ ﺭﺍﺣﺖ ... ﺗﻮ ﮐﻪ ﺧﻮﺏ ﺑﺎﺷﯽ ﺩﯾﮕﺮﺍﻥ ﻫﻢ ﺣﺎﻟﺸﺎﻥ ﺧﻮﺏ ﺍﺳﺖ.. ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺭﯼ ﮐﻪ ﺑﺪﺍﻧﯽ چقدﺭ ﺑﺮﺍﯼ ﺩﯾﮕﺮﺍﻥ ﻣﻬﻢ ﻭ ﻋﺰﯾﺰ ﻫﺴﺘﯽ؟ ﮐﺎﻓﯿﺴﺖ ﭼﻨﺪ ﺭﻭﺯﯼ ﺳﺮﺍﻏﺸﺎﻥ ﺭﺍ ﻧﮕﯿﺮﯼ ! ﻧﻪ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺧﻮﺩﺕ ﺭﺍ ﻟﻮﺱ ﮐﻨﯽ، ﻧﻪ ﻫﺮﮔﺰ . ﻓﻘﻂ ﭼﻨﺪ ﺭﻭﺯﯼ ﻭﻇﯿﻔﻪ ﯼ ﺳﺮﺍﻍ ﮔﺮﻓﺘﻦ ﺍﺯ ﺣﺎﻝ ﺩﯾﮕﺮﺍﻥ ﺭﺍ ﻓﺮﺍﻣﻮﺵ ﮐﻦ. ﺩﺭ ﺍین صورت ﯾﺎ ﺩﻟﺘﻨﮕﺖ می شوند ﻭ ﯾﺎ ﻓﺮﺍﻣﻮﺵ می کنند ! ﺍﮔﺮ ﺩﻟﺘﻨﮓ ﻭ ﻧﮕﺮﺍﻧﺖ ﺷﺪﻧﺪ ﻗﺪﺭﺷﺎﻥ ﺭﺍ ﺑﺪﺍﻥ ﻭ ﺑﻪ ﻫﺮ ﻗﯿﻤﺘﯽ ﮐﻪ ﺷﺪﻩ ﺁﻧﺎﻥ ﺭﺍ ﺩﺭ ﮐﻨﺎﺭ ﺧﻮﺩ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺵ ﻭ ﺍﮔﺮ ﻓﺮﺍﻣﻮﺷﺖ ﮐﺮﺩﻧﺪ، به رﺍﺣﺘﯽ ﻓﺮﺍﻣﻮﺷﺸﺎﻥ ﮐﻦ ... ﺍﯾﻨﺎﻥ ﻫﻤﺎن هاﯾﯽ ﺑﻮﺩﻧﺪ ﮐﻪ ﺗﺮﺱ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺗﻮ ﺁﻣﻮﺧﺘﻨﺪ ! ﺗﺮﺱ ﺍﺯ ﺗﻨﻬﺎﯾﯽ ﻭ ﻋﺪﻡ ﺗﻮﺟﻪ ﻭ ﺗﺎﺋﯿﺪ.. ﺁن ها ﺑﺎﺑﺖ ﻧﻮﺍﺯﺵ ﻫﺎﯼ ﺭﻭﺣﯽ ﮐﻪ ﺗﻮ ﺭﺍ ﻣﯽ ﮐﻨﻨﺪ ﺑﻬﺎﯾﺶ ﺭﺍ ﻧﻘﺪ ﺍﺯ ﺗﻮ ﻃﻠﺐ ﻣﯽ ﮐﻨﻨﺪ.. گویا ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺑﻪ ﺁن ها ﺑﺪﻫﮑﺎﺭﯼ.. ﻭ ﺍﯾﻦ ﺗﺮﺱ ﺩﺭ ﻧﺎﺧﻮﺩﺁﮔﺎﻫﺖ ﺗﻮ ﺭﺍ ﻣﺠﺒﻮﺭ ﻣﯽﮐﻨﺪ ﺗﺎ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺭﺍﺿﯿﺸﺎﻥ ﻧﮕﻪ ﺩﺍﺭﯼ.. ﻫﻤﯿﺸﻪ ﭘﺮﻭﺍﻧﻪ ﺑﻮﺩﻥ ﺑﺮﺍﯼ ﺩﯾﮕﺮﺍﻥ، ﻧﺸﺎﻧﻪ ﻋﻘﻞ ﻭ ﺍﻧﺴﺎﻧﯿﺖ ﻧﯿﺴت. ❌اینها رو در زندگی ممنوعه کنید 👇 ⭕️قهر کردن و رفتن خونه پدر ⭕️درد دل کردن مخصوصا با دوست و فامیل ⭕️بهیچ عنوان از رابطه جنسی تون با هیچ کس صحبت نکنید مخصوصا از فانتزیهای جنسی همسرتون ⭕️بهیچ عنوان از مشکلات مالیتون دارای و نداریتون چیزی نگید ⭕️رازدار همسر و خانواده باشید ⭕️تا حد امکان از مشکلات خانواده خودتون به همسر چیزی نگید ⭕️بهتره شوهر رو زیاد وارد و درگیر خانواده خودتون نکنید 🚨چراغ خطرهای دوران نامزدی ✍️اگر نامزدت با تو مهربونه اما حین رانندگی و یا در خیابان با دیگران با خشونت برخورد می‌کنه بعد از دوره شیرینی نامزدی با تو هم همین برخورد رو خواهد داشت؛ اگر نامزدت در مقابل پدر و مادرش تسلیم مطلقه و هیچ اراده و اختیاری از خودش نداره در انتخابت شک کن. اگر دیدی برای نامزدت مسائلی مثل برگزاری مراسم عروسی، خرید و مهم‌تر از اصل رابطه هست یک نشانه منفی در نظر بگیرش. آدم‌ها در دوران نامزدی سعی می‌کنند بهترین ورژن خودشونو نشون بدن پس اگه دوران نامزدیت به تلخی و بحث می‌گذره این یه نشونه از زندگی دردناک و سخت پس از عقد و عروسیه. کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند ❤️ ایتا https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae سروش https://splus.ir/joingroup/AGimDIjc-b5qplaV1a7j9g سفارش تبلیغات https://eitaa.com/hosyn405
کانال زوج خوشبخت و تربیت فرزند❤
🍃🍃🍃💫اَللّٰهُمَّ💫🍃🍃🍃 🍃🍃💫عَجِّل💫🍃🍃 🍃💫لِوَلیِکَ الفَرَجْ💫🍃 🕋فصل دوم 🕋رمان جذاب #از_کرونا_تا_
🍃🍃🍃💫اَللّٰهُمَّ💫🍃🍃🍃 🍃🍃💫عَجِّل💫🍃🍃 🍃💫لِوَلیِکَ الفَرَجْ💫🍃 🕋فصل دوم 🕋رمان جذاب 🕋قسمت ۷۱ و ۷۲ علی از گمشدن بچه ها خیلی ناراحت و برافروخته شد اول به بالا اشاره کرد که یعنی خدا وبعد به قلبش اشاره ودست روی چشمش گذاشت واین رمزی بود بین ما برای ارادت به بقیه‌الله... با خوشحالی بهش فهماندم ,مهدی عج,این مضطر ظهور در راه است وبه زودی میاید و اشک شوق بود که از چشم‌های مشتاق ما روان شد. سریع از جابلند شدم باهمان زبان عبری گفتم: _اگه انگشت نگاری جوابش بیاد؟؟ علی: _نترس ,من احتیاط لازم را کردم ولی بااین حال چون بهم مشکوک شدند هرچه سریعتر باید بریم .. غرق حرفهای علی شده بودم,هنوز باورم نمیشد این علی ست روبه رویم، خدا ازشان نگذرد چه به روز صورت نازنینش اوردند. علی فوری به سمت کمدی گوشه اتاق رفت ویک دست لباس عربی مردانه با عرق چین عربی اورد داد به طرفم: _سلما,بپوش عزیزم باید زودتر ازاینجا خارج شویم. سریع لباسها راپوشیدم وباعرق چین صورتم را پوشاندم ودنبال علی از اتاق خارج شدیم. فکرمیکردم به سمت دراصلی ساختمان که ازانجا وارد شده بودیم میروم اما باتعجب دیدم علی به سمت انتهای ساختمان رفت ودر اتاقی را باز کرد واشاره کرد داخل شوم...اتاق تاریک وخیلی بزرگی بود, علی اشاره به انتهای اتاق کرد وگفت: _اگر از در جلویی خارج میشدیم متوجه خروجمان میشدند اما این انبار دری به خارج دارد که از قسمت پشت اردوگاه باز میشود, افراد کمی از وجود همچین دری خبر دارند, من هم زمانی که میخواستم راپورت بدهم ازاینجا بیرون میرفتم وکسی متوجه خروجم نمیشد.. علی مثل راهنمایی زبده پیش رویم راه میرفت ومن سرشار,از احساساتی خوب بودم و خداراشکر میکردم که مرا به این راه فرستاد تا علی ,این مرد زندگیم را دوباره پیداکنم... از در که خارج شدیم ،علی با اسلحه‌ای که در دست داشت به سمت نگهبان بالای برجک علامتی داد، انگار این نوعی رمز بود و جلوتر رفتیم، موتوری زیر سایه‌ی دیوار پارک بود, علی موتور راسوار شد وخیلی با طمأنینه اشاره کرد, پشت ترکش بنشینم و حرکت کنیم,موتور را روشن کرد... از نگهبانی اول و دوم به راحتی رد شدیم,به اتاقک نگهبانی اخری رسیدیم، علی با لحنی شوخ که میخواست رد گم کند با نگهبان جلوی در سلام وخوش وبشی کرد,داشتیم رد میشدیم ,باشنیدن نام عمر الحریر در بیسیم درجا خشکم زد, علی گفت : _محکم بشین...محکم پشتش راگرفتم,دوتا دیگه از نگهبانانی که دراتاقک بودند با سروصدا از اتاقک بیرون امدند و اخطار و ایست میدادند وشروع به تیراندازی کردند .. علی بی خیال وبه سرعت دورمیشد ,محکم علی راچسپیده بودم...وای خدای من چه پناهگاه امنی...من چطور توانسته بودم دوری این فرشته ی زمینی را طاقت بیارم که ناگاه,سوزشی همراه با درد ، در پهلویم پیچید... فهمیدم تیر خوردم، اما نمیبایست صدایم دربیاید ,شاید اگر علی میفهمید ،دراین شرایط اعصابش بهم میریخت.. باخودگفتم: _تیرخوردم,چه باک من که همراه یارم .... مراغمی نیست وقتی با توهستم وکم‌کم پلک چشمهایم روی,هم امد.. 💫ادامه دارد .... 🕋نویسنده ؛ طاهره سادات حسینی کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند ❤️ ایتا https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae سروش https://splus.ir/joingroup/AGimDIjc-b5qplaV1a7j9g سفارش تبلیغات https://eitaa.com/hosyn405
🍃🍃🍃💫اَللّٰهُمَّ💫🍃🍃🍃 🍃🍃💫عَجِّل💫🍃🍃 🍃💫لِوَلیِکَ الفَرَجْ💫🍃 🕋فصل دوم 🕋رمان جذاب 🕋قسمت ۷۳ و ۷۴ چشمهام را که باز کردم روی تختی خوابیده بودم، احساسم بهم میگفت یه جای آشنایی هستم. دستهام را دوطرفم زدم تا بلند بشم، سوزشی توی پهلوم پیچید، اوه یادم رفته بود ، فکر کنم من تیر خورده بودم.آروم آروم بلند شدم ،به پهلوم دست کشیدم,سرتاسر باند پیچی بود,وای درست میدیدم...من اینجا؟؟اما علی کجاست؟؟ با خوشحالی زاید الوصفی پاشدم , وبا تکیه بردیوار ارام ارام قدم برداشتم و همه جا را از نظر گذراندم...هنوز باورم نمیشد من در خانه ی امن خودم،اولین لانه‌ی عشقی که بعداز فرار از تل‌اویوو با علی، ساختیم بودم,من توخونه ی خودمون توشهر نجف بودم. هرکجای خونه را نگاه میکردم،خاطره ای برام زنده میشد...وسایلی که از خود به جا گذاشته بودیم دست نخورده بود. به سمت اتاق بچه ها رفتم...اینجا حسن، اونجا حسین...آه خدای من، عباس... با به یاداوری عباس وزینب ,دوباره اشکم جاری شد...همه جا را خوب گشتم اما اثری از علی نبود که نبود... داخل خونه هیچ تغییری نکرده بود,اما روی حیاط که میرفتیم,جای جای دیوارها کنده کنده وخراب شده بود ومشخص بود در این نزدیکی هم، جنگ وگریزی صورت گرفته... دلم به شور افتاد... یعنی علی کجاست؟ الان نزدیک غروبه، چرا من را تنها گذاشته؟ که صدای بازشدن در خبر، از امدن علی میداد،بلند شد... علی با لبی خندان ودستی پر وارد خانه شد....مثل روحی که به طرف جسمش پرواز میکند با,شتاب به سویش رفتم. علی: _عه عه چه میکنی بانووو مثل بره اهو به طرفم یورش نیاور, آرام‌تر اگر به فکر قلب من نیستی لااقل به فکر آن زخم پهلویت باش.... وای که چقدر لذت بردم وچقدر دلم تنگ شده بود برای این حرفهای بی سروته علی... علی: _شانس اوردیم,گلوله به جای حساسی اصابت نکرده بود ,بعداز اینکه به نجف رسیدیم , متوجه زخم گلوله شدم و رفتم دنبال یک اشنا تا با کمک هم گلوله را دربیاریم, درسته بالاخره با موفقیت گلوله را دراوردیم والان خانم جان بنده سرومروگنده وسرحال روبه رویم ایستاده بالبخند ملیحش قلب مرا به بازی گرفته، اما متاسفانه این شهرنجف,شهر نجف قبلی نیست...درست است الان دراختیار نیروهای شعیب هست اما قبل از ان سفیانی اینجا جنایتها کرده و در حالی که روی مبل مینشست اهی کشید وادامه داد: _باورت میشه سلما...هرچی از,علمای شیعه وسادات وبزرگان داخل این شهر بوده,همه را سر زده,یعنی به معنای واقعی سر از تنشان جداکرده,توخودت عمق جنایات داعش را باچشم خودت دیدی اما سفیانی روی داعشی‌ها هم سفید کرده به خداقسم که به راستی سفیانی فرزند هند جگرخوارست....آه...سلما....مهدی زهرا س... وزد زیر گریه...... علی,مرد زندگی من از شوق آمدن مولایش لبریز بود... بی اختیار عنان ازکف دادم کنار علی نشستم سرم را بعد از مدتها دوری و بی‌خبری برزانویش گذاشتم واینبار نه به خاطر ربودن فرزندانم,نه به خاطر هجران علی, نه به خاطر سختیهایی که کشیده بود نه به خاطر صورت همچون ماهش که اینچنین از بین رفته بود...فقط وفقط به خاطر وزیدن نفحات ظهور گریه ی شوق کردیم.... چند روزی تا ارام شدن اوضاع در نجف ماندیم, علی مدام در رفت وامد بود, باشناخت عمیقی که از سفیانی وتجهیزات ونقشه ها وروحیاتشان داشت,کمک بزرگی برای رزمندگان اسلام بود وکم‌کم این امید در دلمان افتاده بود که عنقریب سفیانی و دارودسته‌اش را از کوفه وعراق ,بیرون میکنیم اما بخش بزرگی ازسوریه ومصر و نجدان و فلسطین زیرسلطه‌ی این گرگ خونخوار بود, از همه جای این کره خاکی برای جنگ با سفیانی,این شیطان مجسم نیرو میرسید، ازیمن سیدی علم قیام برافراشته بود که بسیار شجاع وجسور بود وبا کمک خدا پیش میرفت وهمانند فرمانده ما شعیب, بادشمنان خدا وکسانی که خون مردم مظلوم دنیا رامیریختند به جنگ برخواسته بود... امروز علی با شور وشوقی به خانه امد,برق شیطنت وخوشحالی درچشمانش میدرخشید ....من به روی خودم نیاوردم که متوجه این شوق شدم ,تا اینکه خودش رو کرد... 💫ادامه دارد .... 🕋نویسنده ؛ طاهره سادات حسینی کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند ❤️ ایتا https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae سروش https://splus.ir/joingroup/AGimDIjc-b5qplaV1a7j9g سفارش تبلیغات https://eitaa.com/hosyn405
🍃🍃🍃💫اَللّٰهُمَّ💫🍃🍃🍃 🍃🍃💫عَجِّل💫🍃🍃 🍃💫لِوَلیِکَ الفَرَجْ💫🍃 🕋فصل دوم 🕋رمان جذاب 🕋قسمت ۷۵ و ۷۶ علی بی خیال سمت مبل رفت ونشست و انگار که کاری عادی میکند گوشی موبایل را از جیبش دراورد وشروع به ور رفتن با گوشی کرد.. عه درست میدیدم؟؟گوشی؟؟ اخه به خاطر شرایط بوجود امده نه من گوشی داشتم ونه علی وچند بارگوشزد کرده بودم که دوست دارم خبری از,طارق وبچه‌ها بگیرم... مثل گلوله ی داخل تفنگ سفیرکشان به سمت علی یورش برد وگوشی را از دستش قاپیدم... علی: _عه عه چه میکنی ضعیفه؟؟چه میکنی ندیده؟؟ چه میکنی غاصب؟چه میکنی مهاجم وزد زیرخنده و ادامه داد: _برای خاطر شما خودمان رابه این در وان در زدیم تا رضایت خاطر بانو را فراهم سازیم... بفرما این گوشی...با جگرگوشه‌هایمان صحبت کن وبعدش بالحنی جدی ادامه داد: _اما سلما...حرف از من وپیدا کردن من نزن... اولا میترسم که با بچه ها حرف بزنم و خدای نکرده پای اراده ام سست شود و عزم رفتن از میدان جنگ کنیم ودرثانی ,دنیا را چه دیده ای ,شاید من هم به زودی پریدم, انموقع زخم کهنه ی از دست دادن پدر ,برای بچه ها که الان کمی التیام یافته, دوباره سر باز میکند.... با این حرف علی ,بغضم گرفت اما خداییش حقیقت را می‌گفت با شور وشوقی شماره طارق را گرفتم با اولین زنگ طارق گوشی را برداشت, انگار منتظر این تماس بود,صدای من که درگوشی پیچید,هیجان صدای طارق راحس میکردم که بلند فریاد میزد.... _بچه هااا..حسن، حسین,زهرا....بیایید مادرتان.... طارق هیچ حرفی نزد صدای زهرا که درگوشی پیچید,صدای طارق را از دورتر میشنیدم که میگفت: _مگه من نگفتم مادرتون زنده است...مگه نگفتم همین روزا زنگ میزنه؟دیدید راست گفتم... با یکی یکی بچه ها صحبت کردم....بعدش با طارق و عماد, فاطمه و خاله و ابوعلی... روی بلندگو زده بودم وعلی بعداز مدتها با شنیدن صدای عزیزانش اشک میریخت و دم برنمیاورد. طارق به قولش وفا کرده بود وخانواده خاله و عماد را اورده بود پیش خودشان والان خیال علی هم بابت امنیت تمام عزیزانش راحت شده بود... تماس که قطع شد....حسی گنگ داشتم ومیدانستم این حس از نبود عباس وزینب است....علی که انگار با نگاهش عمق وجودم را خوانده بود گفت: _نگران نباش ,پیدایشان میکنیم,امروز روز عیدغدیر است هجدهم ذی‌الحجه ....بیا با هم به حرم مولا علی ع برویم هم برای عرض تبریک وهم برای تجدید عهد وهم برای دردودل واسودگی وجودمان....نقشه‌ها دارم...از حرم برگشتیم ,برات نقشه‌ها را رو میکنم.... بعداز مدتها ,داخل حرم مولا علی ع یک دلی صفا دادیم,چند بار هی اومدم بپرسم که, به علی چی گذشته,چرا صورتش به این روز در امده اما هربار علی به میان حرفم میپریدو میگفت ,: _بگذریم...میدونم چی میخوای بپرسی اما بگذریم.... احساس میکردم خیلی,بهش سخت گذشته و نمیخواد من با دانستنش روحم لطمه نخورد. علی: _بانو ناراحت نباش...چون روز عیده و اینجا‌ هم مأمن عاشقان هست ,همین جا عیدیت را میدم,یه مژده که شاید انتظار شنیدنش رانداشتی,حداقل الان نداشتی... عه علی,چی داشت میگفت...سرا پا گوش شدم وپلک نمیزدم که علی ادامه داد: _راستش طبق شواهد ,لشکر سفیانی مغلوب شده وبا اخباری که بدست اوردیم احتمال زیاد طی چند روز اینده,سفیانی به طرف ,لانه ی عنکبوت ,یعنی اسراییل حرکت میکند,البته برای حکمرانی بر دنیایی که فکر میکنه از ان اوناست وقراره از,انجا قیامشان را راهبری کند اما زهی خیال باطل , ان‌شاالله با مدد خدا ارزوی حکمرانی بر جهان را به گور خواهد برد.... خدای من منظورش اینه ما..... عباس... زینب...با لکنت گفتم : _یعنی ,میریم عباس وزینب را پیدا کنیم؟ علی لبخندی زد وگفت: _هماهنگی کردم که هم من وهم بانو در معییت هم ودرتعقیب گرگ خونخواری مثل سفیانی,به دیدار فرزندانمان برسیم... از خوشحالی در پوست خود نمیگنجیدم وبرای چندمین بار برگشتم ونگاهی به گنبد حرم کردم وزیر لب,سفارش عباس وزینبم را به مولایم نمودم... وخوشحال از اینکه بالاخره به سمت لانه ی عنکبوت راهی میشویم ,دست در دست علی,به طرف خانه حرکت کردم,اما نمیدانستم, تقدیر چیزی دیگر برایمان رقم زده... 💫ادامه دارد .... 🕋نویسنده ؛ طاهره سادات حسینی کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند ❤️ ایتا https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae سروش https://splus.ir/joingroup/AGimDIjc-b5qplaV1a7j9g سفارش تبلیغات https://eitaa.com/hosyn405
🍃🍃🍃💫اَللّٰهُمَّ💫🍃🍃🍃 🍃🍃💫عَجِّل💫🍃🍃 🍃💫لِوَلیِکَ الفَرَجْ💫🍃 🕋فصل دوم 🕋رمان جذاب 🕋قسمت ۷۷ و ‌۷۸ یک هفته از عید غدیر میگذشت,حال من خوب خوب شده بود وهرروز چند دقیقه ای با بچه ها صحبت میکردم,علی مدام در رفت و امد بود,یک دقیقه هم ارام وقرار نداشت, الان هم دوباره رفته بود به محل لشکر... خبرهایی بود که عنقریب درتعقیب سفیانی راهی اسراییل میشویم. همینجور که در عالم خودم سیر میکردم, گوشی موبایلم زنگ زد... علی با صدایی که مشخص بود از هیجان لبریز است,بدون سلام وعلیکی گفت:_سلما....تلویزیون را روشن کن,الان...برنامه پخش مستقیم شبکه های عربی ماهواره‌ای حتی فارسی راببین... همینطور که گوشی دستم بود به شتاب به سمت تلویزیون رفتم,روشنش کردم,خدای من.. حرم امن الهی...کعبه...مسجدالحرام را نشان میداد...یک جوانی با رویی زیبا با لباس سفید عربی ,بین رکن ومقام ایستاده بود و مردم را به سمت خود میخواند.... هنوز گوشی تودستم بود....زدم زیر گریه... باورم نمیشد...مهدی زهراس؟؟ قائم‌ال‌محمد ص؟؟ من: _علی...مولامونه؟؟اقا اومده؟؟ علی درحالیکه از بغض وشوق صدایش میلرزید گفت: _نمیدانم...خدا کند...از چهره‌اش وشواهد برمیاد اقامون حضرت بقیه الله باشد گوشی راقطع کردم..چسپیده به تلویزیون نشستم...صدایش را تااخرین درجه بلند کردم,بااین کار میخواستم همه ,هرکس که از کوچه ی ما میگذرد در,شادی من سهیم باشد وحرفهای این سید و اقای بزرگوار را که فکر میکردم امام زمان عج است را بشنوند. علاجی نداشتم ,تلویزیون را بغلم فشار بدم... ناگاه ذهنم رفت به چندین سال پیش و زندگی در تل اویوو...خدای من تک تیر اندازهای اطراف کعبه....😭😱 میدانستم که داخل حریم کعبه چون حرم امن است بردن هر گونه وسیله ای که باعث خونریزی بشود ممنوع وحرام است,خدا کند سربازان گمنام امام ,حواسشان به تک تیر اندازهای اسراییلی ویهودی که سالها منتظر این لحظه بودند ،درون اسمان خراشهای اطراف کعبه باشد و خدای ناکرده ,گزندی,به وجود نازنین امام نرسد.. درهمین افکار بودم که آن مرد آسمانی به سخن درامد: ان مرد اینچین شروع کرد: _ای اهل مکه!من فرستاده ی مهدی موعود, منجی زمین هستم.او خطاب به شما می گوید:ما اهل بیت رحمت ومعدن رسالت وخلافت هستیم وما فرزندان محمد صل الله وعلیه واله وسلم و سلاله ی پیامبرانیم وبه راستی که مورد ظلم وستم قرار گرفتیم واز زمانی که پیامبرص از دنیا رفت، تا امروز،حق ما گرفته نشده است. پس اکنون ما شما را به یاری میخوانیم؛ما را یاری کنید... چون این کلام از دهانش خارج شد , ناگهان گلوله ای که مشخص بود از فاصله ای دورتر شلیک شده,برسینه اش نشست و نگذاشت تا کلامش را تمام وکمال بگوید... آن جوان پاک,در دم جان سپرد, تصویر تلویزیون قطع شد ومن درحالی که خیره به صفحه تلویزیون بودم ,فریاد میزدم: _کشتند,کشتند سفیر مولایمان را کشتند..... بی شک یهودیان صهیونیست که مترصد ظهور مولا بودند,قلب سفیر مهدی غریبمان را نشانه گرفتند...اری که این رویداد در بسیاری از منابع وروایات معصومین امده است وازاین سفیر,به نام (نفس زکیه)نام برده است.... خدای من دیگر راهی تا ظهور نمانده.... بااین پیغام یعنی مولایم همین امروز وفردا امدنی ست...اشک از چهار گوشه‌ی چشمانم جاری بود,ساعتها برجای خود نشستم وگریستم... وقت وزمان برایم مفهومی نداشت,تا اینکه با صدای علی به خود امدم.... 💫ادامه دارد .... 🕋نویسنده ؛ طاهره سادات حسینی کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند ❤️ ایتا https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae سروش https://splus.ir/joingroup/AGimDIjc-b5qplaV1a7j9g سفارش تبلیغات https://eitaa.com/hosyn405
🍃🍃🍃💫اَللّٰهُمَّ💫🍃🍃🍃 🍃🍃💫عَجِّل💫🍃🍃 🍃💫لِوَلیِکَ الفَرَجْ💫🍃 🕋فصل دوم 🕋رمان جذاب 🕋قسمت ۷۹ و ‌۸۰ علی که از قرمزی چشمانش مشخص بود گریه کرده به طرفم امد ,انگار که میدانست ساعتهاست برجایم نشستم,دست مرا گرفت وبا یک یاعلی بلندم کرد.... عقده دلم بر سر علی ترکید وگفتم: _دیدی دیدی,سفیر امام را کشتند...انگار تاریخ دارد تکرار میشود,زمانی در ذی الحجه در شهر کوفه, مسلم,سفیر امام حسین ع را کشتند وحالا در مکه در ماه ذی الحجه,سفیر نواده ی امام حسین ع ,مهدی زهراس را کشتند.... باحالتی مستاصل رو به علی کردم یقه اش را در دست گرفتم وفریاد زدم: _میترسم علی...میترسم....به خدا میترسم از اینکه ان واقعه تکرار شود....میترسم با ظهور مولایمان عاشورایی دیگر تکرار شود, میترسم سری بالای نی رود... حال خودم را نمیفهمیدم وبلندتر گفتم : _اما ما امام را با عجز و لابه دعوت کردیم... نکند مثل کوفیان هزار وچهارصد سال پیش, بی وفایی کنیم....علی.....امام میاید ایا درامان است؟؟....خداااا علی به سمت اشپزخانه رفت,لیوانی اب اورد وبه لبم نزدیک کردگفت: _نترس سلما...اینقدربه خودت استرس نده, امام اخرین ذخیره الهی ست ,خود خدا میداند ومیخواهد که حفظ شود که سلامت بماند تا جهان را سروسامان دهد...خدا هزارواندی سال صبر نکرده تا ذخیره اش را به کشتن دهد,خدا هزاران بار مارا امتحان کرده تا آبدیده شویم, آنهایی که پای ارادتشان لنگ میزده,غربال شده اند ,دانه درشتها مانده اند,حبیبها مانده اند ,عباسها برایش اماده ی جانبازی شده...به خدا یارانش چونان نگینی انگشتر,دربرش میگیرند و اجازه نمیدهند کوچکترین چشم زخمی به وجود نازنینش وارد شود.حالا برو مثل یه دختر خوب دست وروت رابشور تا یه خبر خوش بهت بدم.... _آه آه ای علی چه خبری خوش تر از امدن مولایمان....😍😭 علی: _برو برو...این خبر راکه خودت میدونستی... یه خبر دیگه... سریع به سمت روشویی رفتم وابی به سروصورتم زدم وامدم کنارعلی که رومبل نشسته بود,قرارگرفتم وگفتم: _چیه علی؟چی شده؟؟ علی: _قرار بود خودمون در تعقیب سفیانی به طرف اسراییل بریم ,اما با وجود اتفاق امروز وامدن علنی,سفیر امام,سفیانی خودش به سمت اسراییل گریخته ولشکری را به رهبری خزیمه به سمت عربستان ومکه روانه کرده تا به حساب خودش ,امام را پیدا کنند و بکشند.حالا سربازای شعیب درتعقیب سفیانی به طرف فلسطین اشغالی میرن وما دوتا راه پیش رومون داریم,یکی اینکه همراه لشکر شعیب بریم ویکی هم اینکه به سمت عربستان,درتعقیب خزیمه ...چی میگی سلما؟؟ کلا گیج شده بودم نمیدونستم چکار کنم , گذاشتم به عهده ی خود علی... من : _علی واقعا نمیدونم ,توخودت بگو راه درست تر کدومه؟؟ علی: _سلما,به دلت مراجعه کن,دلت چی میگه؟؟ چشمام رابستم وباخودم یه لحظه فکر کردم, دیدم تمام وجودم,تمام فکرم شده مهدی زهراس... من: _علی,درسته عباس وزینب جگرگوشه‌ هامونند اما هزاران هزار عباس وزینب فدای یک تار موی مهدی زهراس... علی اشکی را که از گوشه ی چشمش به پایین میغلتید با دست گرفت وگفت: _به والله سرباز واقعی مولا تویی...اگه همه همینطور بودند الان سالها بود که مولا قدم رنجه فرموده بود...منتظر واقعی همینه,باید از داشته ها ونداشته هاش در راه محبوب بگذره,باید مصلحت مولا را به مصلحت ومنفعت خودش ترجیح بده...ایا واقعا تمام اونایی که ادعای انتظار و عشق مولا را میکنند اینجور هستند؟؟😭😓 💫ادامه دارد .... 🕋نویسنده ؛ طاهره سادات حسینی کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند ❤️ ایتا https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae سروش https://splus.ir/joingroup/AGimDIjc-b5qplaV1a7j9g سفارش تبلیغات https://eitaa.com/hosyn405