eitaa logo
کانال زوج خوشبخت و تربیت فرزند❤
3.6هزار دنبال‌کننده
2.2هزار عکس
1.4هزار ویدیو
6 فایل
سلام به کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند خوش آمدید. مطالب کانال صرفا جهت اطلاع واستفاده شما عزیزان می باشد. تبلیغ کسب و کار کانال و گروه ----------------------------------------------------- آیدی مدیر @hosyn405
مشاهده در ایتا
دانلود
پدر پدرم مهندس معروفی بود و درآمدش خیلی بالا بود ولی هم خسیس بود هم اخلاق نداشت دست بزن داشت و دستشم خیلی سنگین بود برعکس فکری که همه در مورد زندگی ما میکردن که خیلی راحتیم و رفاه داریم خیلی هم در عذاب بودیم شاید ظاهر زندگیمون گرون بود و خوب بود اما بابام اصلا مرد خوبی نبود تو شهرمون ادم معروفی بود با اینکه به شدت خساست داشت کلی میگفت باید برای حفظ ابرو هم کا شده زندگیمون قشنگ باشه هم من و هم مادرم و خواهرم خیلی کتک میزد بابت هر موضوعی کتک خوبی میخوردیم حتی اگر مقصر نبودیم و یکی دیگه عصبیش میکرد باز هم ما تقصیر کار بودیم و انگار از این همه تحقیر و کتک لذت میبرد بیشتر وقتا میگفت من نباشم از گرسنگی میمیربد و بخاطر منه که زنده اید اگر ی روز هم کتک کاری نمیکردیم انقدر بهمون سرکوفت میزد منت میذاشت که کوفتمون میشد، ظاهر خونه و زندگی مون خیلی خوب بود زندگی اشرافی میکردیم وسایل های لوکس اما باطن زندگیمون پر از ناراحتی و دلخوری بود خواهرم براش خواستگار اومد و ازدواج کرد متاسفانه شوهر خواهرم دست کمی از بابام نداشت وضع مالی خوبی داشت ولی انگار جوونی های پدرم بود کتک میزد و بد رفتار بود خواهرمم که دید نمیتونه برگرده و حمایتی ازش نمیشه از طرفی هم باز با شوهرش تا حدود کنار میومد و از خونا خودمون بهتر بود نشست سر زندگیش، اصلا دلم نمیخواست اینده منم مثل مادر و خواهرم باشه با خودم میگفتم پول نباشه مهم نیست حداقل اخلاق داشته باشه ادم با اعصاب اروم راحت تر زندگی می کنه برام ی خواستگار از طریق روضه های زنونه اومد بابام مخالفت کرد و گفت به ما نمیخورن میگفت بچه اخونده و مسخره میکرد چون خواستگارم طلبه بود میگفت بری خونشون یک سره روضه دارن و اینا جعم میشن دور هم امام انتخاب میکنن براش گریا کنن همش مسخره میکرد و میگفت جوجه اخوند ناراحت میشدم ولی با خودم عهد کردم در برابر بابام ی زره فولادی بپوشم که کم نیارم در برابر حرفهاش ولی من گفتم‌ میخوام ازدواج کنم خواستگارم مذهبی بود و قرار شد بیان خونمون وقتی اومدن توی همون ظاهرشون متوجه تفاوت هامون شدم ولی راه برگشتی نداشتم حرف زده بودم و باید پاش وایمیستادم اونها حرف زدن و بابام اصلا محلشون نداد بعد از اینکه با رضا حرف زدم تازه متوجه ارامشش شدم و دیگه این ازدواج از حالت لجبازی با بابام تبدیل شد به ی ازدواج عاشقانه یک دل نه صد دل عاشق رضا شدم کلی حرف زدن و بعد هم رفتن بابام نگاه بدی بهم انداخت و گفت من میگم نه روم نمیشه به مردم بگم که دامادم طلبه س چرا نمیفهمی خجالت میکشم ی عمر خرجت کردموالان میخوای بشی باعث سرافکندیم؟ میخوای سرم‌تو مردم پایین باشه؟ من باباتم منم‌ میگم نه اهمیتی ندادم ولی حالا بهترین موقعیت بود که جلوش وایسم برای همین گفتم من میخوامش و اصلا کوتاه نمیام انتخاب اینده م دست خودمه و کسی نمیتونه بهم زور بگه بابامم که طاقت این رفتارها رو نداشت عصبی شد و تا میتونست منو کتک زد اما من کوتاه نیومدم و گفتم‌ میخوامش چند روز کشمکش داشتیم تا ی روز گفت من از اون پسر خوشم‌ نمیاد عرضه عروسی گرفتنم نداره بعد به مردم بگم چی؟ دامادم گداست؟ گفتم‌ نه بگو ی حلال خور با خداست بابام عصبی گفت اگر زنش بشی دختر من نیستی عقدتم نمیام لحظه اخر میام ی امضا میزنم و تموم قبول کردم بالاخره موفق شدم که زن رضا بشم با زحمت و قرض تونست ی خونه کوچیک اجاره کنه و کمی وسایل هم بابام به عنوان جهیزیه بهم داد بعد از عروسی مونم تا مدت زیادی مادرشوهرم برامون غذا می فرستاد انقدر که من خودم خجالت کشیدم و گفتم که دیگه نفرست خودم درست می کنم روز اول خواستم غذا درست کنم هر کاری کردم خوشمزه بشه ولی خراب شد و رضا اومد‌ خونه گفت خانم غذا چیه ؟ ترسیدم و رنگ‌پرید منتظر کتک بودم گفتم غذا خراب شد بغلم کرد و گفت فدای سرت چرا میترسی؟ خراب شده که شده لازم نکرده خودتو ناراحت و نگران کنی برو تو اتاق لباسات رو عوض کن و خودش املت درست کرد از آن روز به بعد کارش شده بود که آشپزی می کرد و همزمان به منم یاد میداد تو کار خونه بهم کمک می‌کرد چند سال گذشته هنوز کوچکترین بی احترامی از طرف خودش بهم‌ نکرده در برابر تمامی نابلدی های من صبوری کرده و با خونسردی بهم یاد میده رضا در کنار درس خواندن سر کار می‌ره خوبی های پدر و مادرش بهم حد نداره هنوز بعد چند سال پدر مادرم خونه من نیومدن. کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند ❤️ ایتا https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae سروش https://splus.ir/joingroup/AGimDIjc-b5qplaV1a7j9g سفارش تبلیغات https://eitaa.com/hosyn405
وقتی به فرزند خود می گویید دیگه نبینم این کارو میکنی یعنی این کار را دور از چشم من انجام بده بایستی بصورت شفاف با کودک صحبت کرد و خواسته خود را دقیق بیان نمود ⁣کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae در کودکان از طریق تغذیه ⚜موادغذایی حاوی ویتامین d شامل: کره، روغن کبد ماهی، زرده تخم مرغ ، خامه ، جگر، شیرهای غنی شده با ویتامین d، سرلاک و شیرخشک هستند. کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند آيا ميدانستيد : بچه‌هایی که بازی‌ می‌کنند، در مقابل بیماری‌ها قوی‌تر از کودکانی هستند که بی‌ تحرک ‌اند. عدم تحرک، موجب ضعف عمومی سیستم دفاعی بدن می‌شود. کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند تغییر سبک زندگی در ایام امتحانات فرزندان نظم: محیط های نامرتب و شلوغ علاوه بر کاهش تمرکز باعث افزایش استرس نیز می شوند پس محیط منزل و اتاق کودک را منظم و مرتب کرده و وسایل مورد نیازش را در مکانی قرار دهید که به راحتی به آن ها دسترسی داشته باشد. استراحت: کودک باید پس از 45 دقیقه مطالعه به مدت 10 دقیقه الی یک ربع استراحت کند، چرا که درس خواندن مداوم و بدون وقفه باعث کاهش یادگیری می شود. از این زمان می توانید برای دادن میان وعده ای سبک و مغذی به کودک استفاده کنید. ورزش: ورزش تنش های عصبی و استرس را کاهش می دهد. ورزش منظم گردش خون در بدن به ویژه مغز را افزایش داده و هورمون های استرس را کاهش می دهد. پیاده روی، شنا و ورزش های هوازی بهترین فعالیت های ورزشی برای دانش آموزان هستند.  خواب کافی: کم خوابی و هر نوع اختلال در خواب باعث افزایش استرس و کاهش عملکرد مغز می شود. کودک باید 7 الی 8 ساعت در طول شبانه روز بخوابد. خواب کافی از شدت استرس می کاهد. سعی کنید زمان های ثابتی برای خواب کودکتان در نظر بگیرید زیرا این کار تمرکز را افزایش داده و همچنین منجر به افزایش کارایی در طول روز خواهد شد. تغذیه‌ی مناسب: رژیم های غذایی ناکافی و ناسالم تاثیرات منفی بر قابلیت یادگیری و هوشیاری دانش آموزان دارند. تغذیه مناسب بر عملکرد تحصیلی دانش آموز تاثیر مستقیم و بسزایی دارد. رژیم غذایی مناسب باید ترکیبی از مواد قندی، فیبردار و ویتامین ها باشد. برخی از این مواد غذایی عبارتند از: خرما، موز، سبزیجات تازه، حبوبات، شیر، انواع مغز ها به خصوص گردو، پسته، کشمش و فندق، میوه های تازه و… . از مصرف موادی مانند گوشت های پرچرب، نوشابه ها، شیرینی، قهوه و تنقلات ناسالم مانند چیپس و پفک بپرهیزید.  ارتباطات اجتماعی: صحبت کردن با دیگران باعث افزایش انگیزه برای انجام امور درسی می شود. برخی والدین به اشتباه در ایام امتحانات کودکانشان، به کلی روابط اجتماعی و رفت و آمد خود را با دوستان و آشنایان قطع می کنند این کار نه تنها یادگیری را افزایش نمی دهد بلکه کودک را منزوی خواهد کرد. نقش والدین در کاهش استرس کودکان در ایام امتحانات زمان تماشای تلویزیون، بازی، استفاده از تبلت و کامپیوتر را محدود کنید.  به هیچ وجه با جمله هایی نظیر اگه قبول نشی آبرومون میره یا اگه قبول نشی میدونی که پدرت چیکارت می کنه به کودک باعث ایجاد ترس و استرس او نشوید.  پس از هر موفقیت کوچک کودکتان به او پاداش داده و او را تشویق کنید. ناتوانی ها و ضعف های فرزندتان را نیز در نظر گرفته و انتظارات غیرمنطقی از او نداشته باشید.  به هیچ وجه او را بادیگران مقایسه نکنید.  جو عاطفی مناسبی در خانه ایجاد کنید.  وسایل مورد نیاز او را شب قبل از امتحان آماده کرده و روز امتحان زودتر از ساعت تعیین شده در محل آزمون حضور داشته باشید.  در روز امتحان صبحانه ای مقوی و سبک برای او آماده کنید. ✨✨✨✨✨✨✨ نکته های طلایی رفتار با کودکان و نوجوانان درکانادا زوج خوشبخت وتربیت فرزند ❤️ https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae ؟ ❌جر و بحث را حذف کنید در این دوران بهتر است والدین درباره موضوعات بحث نکنند، زیرا جر و بحث اختلاف و نزاع میان فرزندان و والدین را تشدید می کند، ‼️ البته به این معنا نیست که نوجوانمان را آزاد بگذاریم و اجازه دهیم هر کاری که می خواهد انجام دهد. در واقع این مساله که تا چه اندازه استقلال طلبی در دوران نوجوانی می تواند سبب درگیری و نزاع شود ❌ به میزان نافرمانی و سرکشی فرزندان بستگی ندارد 👈 بلکه به عملکرد والدین و چگونگی اداره کردن این حس و آزادی طلبی از سوی والدین وابسته است. 💕🍃 کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae ❌هیچ گاه گناه فرزندتان را غیر قابل بخشش جلوه ندهید! با جمله «نمی بخشمت» كودك متنبه نمی شود ❗️ بلكه دچار احساس گناه و سرزنش شده ❌و چون نمی داند چطور با احساس گناه كنار بیاید دست به لجبازی های بیشتر می زند.
💕🍃 کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae تکنیک های رفتار با کودکان مهارت‌های حل مسئله را یادش بدهد. یکی از بزرگترین دلایل رفتارهای بد کودکان، احساس ناتوانی و ناامیدی آنهاست. دکتر بروکس در این زمینه اعتقاد دارد زمانی‌ که کودکان ابزارهای مورد نیاز برای کشف خودشان را داشته باشند، بهتر رفتار می‌کنند چون در این صورت بهتر مراقب خود هستند و به قول معروف کمتر صدای شما را در می‌آورند! و در صورت مواجهه با چالش‌ها درست‌ عمل می‌کنند. ۱. به کودک اجازه‌ی تصمیم‌گیری بدهید درست است که فرزندتان کوچک است، اما به او فرصت بدهید که انتخاب کند. از او بپرسید: «دلت می‌خواد کدوم لباس‌خوابت رو بپوشی؟»، «برای زنگ تفریحت چه ساندویچی دوست داری برات بذارم؟»، اگر کودک بتواند این تصمیمات کوچک را بگیرد امور دیگر را بهتر اداره می‌کند، مثلا اگر با خواهرش دچار مشکل شود، دیگر از کارهای او شکایت نخواهد کرد و نمی‌گوید: «ببین مامان اون نمی‌تونه!» بلکه صبر می‌کند تا او راه درست را پیدا کند. ۲. تشویقش کنید دوباره و دوباره سعی کند من و شما می‌دانیم اگر همه‌ی کارهای کودک را خودمان انجام بدهیم، خب همه‌چیز سریع‌تر پیش می‌رود؛ اما مهم این است که به کودک، مخصوصا کودک پیش‌دبستانی زمان کافی بدهیم خودش از پس کارهایش بربیاید. دکتر دونا جنت نویسنده‌ی کتاب «به کودکان کمک کنید کارهایشان را در خانه و مدسه درست انجام بدهند»، می‌گوید: «بگذارید کودک خودش بند کفش‌هایش را ببندد حتی اگر مجبور باشید کمی بیشتر منتظر بمانید. اجازه بدهید خودش اسباب‌بازی‌هایش را جمع و جور کند یا جوراب‌هایش را درون ماشین لباسشویی بگذارد.» 💕🍃 کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae روشهای تقویت استقلال در کودکان: ۱- بگذارید کودک مالک بدن خود باشد . ( خودداری از کنار زدن مداوم موهای کودک ، تکاندن خاک لباسش ، مرتب کردن یقه اش و .. ) ۲- خودتان را از جزئیات زندگی کودک دور نگاهدارید ( وقتی تکالیف مدرسه تو انجام می دی راست بشین ،‌موهاتو از جلوی چشمت بزن کنار ،‌دگمه های آستینت را ببند و … ) ۳- هر قدر کودک کم سن و سال باشد ،‌درباره اش جلوی روی او صحبت نکنید . ۴- بگذارید کودک خود پاسخ بدهد (‌نشانه واقعی احترام به استقلال کودک این است که به سئوال کننده بگویید « خودش به شما می گه ، اون خودش می دونه » ) . ۵- به آمادگی « نهایی » کودک احترام بگذارید ( گاهی اوقات کودک می خواهد به طور حتم کاری انجام دهد ولی از نظر جسمی و عاطفی هنوز برای آن کار آمادگی ندارد ،‌به جای مجبور کردن کودک می توان به او قوت قلب داد که آمادگی نهایی را به دست خواهد آورد ) . ۶- مواظب « نه » های زیادی باشید ، بعضی از کودکان یک « نه » صریح را جمله ای مستقیم علیه استقلالشان تلقی می کنند ، تعدادی جانشین های مفید هست که می توانند بدون مواجهه و برخورد ، قاطع باشند. ۷. اگر امکان دارد « بله » را جانشین « نه » کنید . ( می تونیم بریم بازی ؟ به جای « نه ، تو هنوز ناهار نخوردی » بگویید « بله، البته کمی بعد از اینکه نهار خوردی » ) ۸- برای فکر کردن کمی به خود وقت دهید . ( می تونم خونه دوستم بخوابم ؟ به جای « نه ،‌ تو هفته پیش اونجا بودی » بگویید « بذار در موردش فکر کنم » ) با اینکه کلمه نه کوتاه است و بعضی از جانشین های آن طولانی به نظر می رسد ، اگر مشاجره معمول را که ناشی از گفتن « نه » است در نظر بگیریم ، اغلب طولانی ترین راه ، کوتاهترین می شود . ۹- بگذارید خودش کارهایش را انجام دهد. گاهی پدر و مادر برایشان راحت نیست که دخالت نکنند و هنگامی که کودک در تلاش است کاری انجام دهد زود به کمک او می شتابند. گاهی از این که فرزندتان در انجام کاری وقت زیادی تلف می کند و نمی تواند فوراً آن را انجام دهد خسته می شوید. ولی باید اجازه دهید او این تجربه ها را پشت سر بگذارد و با کمک کردن به او در واقع به نفع او کاری نکرده اید. باید بگذارید او شانس یادگیری درس هایی در خصوص این کارها را داشته باشد و به او فرصت بدهید تا ببیند خودش چه کار می تواند بکند. این به او قدرت می دهد. ۱۰- بگذارید تقلا کند. پدر و مادرها دوست دارند موفقیت فرزندانشان را ببینند و اغلب برایشان سخت است که ببینند کودک در حال تقلا است. ولی باید در مقابل این وسوسه مقاومت کنید و به او کمک نکنید و بگذارید تلاشش را بکند. به او فرصت بدهید تا با مشکلات روبرو شود و آنها را خودش حل و فصل کند. به این فکر کنید که وقتی کودک به تلاش و چالش با مشکلات ادامه می دهد درس مهمی می گیرد و یاد می گیرد که نباید تسلیم شود و باید ناامیدی و ناراحتی را تحمل کند تا به هدفش برسد. البته هیچکس نمی خواهد که فرزندش ناراحتش شود و این ناراحتی به او فشار بیاورد، ولی کمی ناامیدی هم باعث می شود که کودک مقاومت بیشتری داشته باشد.
وقتی دیدید که لازم است مداخله کنید و به او کمک کنید، سعی کنید خودتان کاملاً کنترل را در دست نگیرید و فقط کمی راهنمایی اش کنید، مثلاً اگر در حال بازی با پازل است، کمک شما نباید حل کردن کامل پازل باشد، بلکه فقط باید او را راهنمایی کنید. وقتی برای موفقیت در هر کاری به فرزندتان کمک می کنید، در شرایط سخت و دشوار او احساس ناتوانی خواهد کرد. ✨✨✨✨✨✨✨ نکته های طلایی رفتار با کودکان و نوجوانان درکانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae اجازه ندهید که کسی با کودک و نوجوان، هر طور که می‌خواهند صحبت کند، مواظب باشید به بچه‌ها هیچ کس حق ندارد لقب بد بدهد یا سرش داد بکشد. کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae كودكان براي رسيدن به خواسته هاشون روش هاي مختلفي را امتحان مي كنند. -پرت كردن اشيا -گريه كردن -خودزني جيغ زدن و ... اين به والدين بستگي داره كه كدام رفتار را تقويت كنند.كودك از هر كدام از اين رفتارها نتيجه مي گيرد و اين رفتار راهي براي رسيدن به خواسته اش مي شود. پس اگر از كلمه " نه " استفاده كرديد و با اين رفتارها مواجه شديد از موضع خود كوتاه نياييد و اگر نمي توانيد سر حرف خودتون باشين اصلا "نه" نگين. توجه داشته باشين كه در مواقعي كه خيلي ضرورت داره از كلمه "نه" استفاده كنيد و كودكانمان را زياد محدود نكنيم و بزاريم دنيا را تجربه كنند. کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند ❤️ ایتا https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae سروش https://splus.ir/joingroup/AGimDIjc-b5qplaV1a7j9g سفارش تبلیغات https://eitaa.com/hosyn405
آیدی سفارش تبلیغات @hosyn405 در کانالهای👇 مشتاقان شهادت https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 زوج خوشبخت https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
کانال زوج خوشبخت و تربیت فرزند❤
🐎🐎🕌🐎🕌🕌🐎 رمان باستانی، عاشقانه‌مذهبی #روایت_دلدادگی 💞قسمت ۵۲ سهراب بی‌خبر از آنچه که در دل ،دخترک
🐎🐎🕌🐎🕌🕌🐎 رمان باستانی، عاشقانه‌مذهبی 💞قسمت ۵۳ صبح زود بود، آقاسید که بعد از یک هفته جستجو ، به هیچ کجا نرسیده بود و هیچ خبری از سهراب بدستش نیامده بود، گویی این پسر آب شده بود و به زمین فرو رفته بود،.. آخر او در این شهر غریب بود و جز یاقوت آشنایی نداشت، کجا می توانست رفته باشد ؟ سید، مغموم و مستأصل ،به رسم همیشه که صبح جمعه راهی زیارت امام رضا(ع) میشد ، به سمت حرم حرکت کرد....آنقدر در فکر بود که نفهمید چگونه راه را پیمود،... وقتی چشم باز کرد که خود را جلوی حرم دید ، سریع از اسب به زیر آمد، رو به گنبد مطهر ایستاد و دست بر سینه گذاشت و مؤدبانه سلام داد : _السلام علیک یا غریب الغربا....مولای خوبم از غریب ما چه خبر داری؟ وبا زدن این حرف اشک از چشمانش جاری شد ، آهی کشید و افسار اسب را در دست گرفت از جوی آب گذشت.. و به سمت اصطبل حرم رفت ، داخل اصطبل بزرگ شد... برخلاف همیشه ،تعداد زیادی اسب به چشم نمی خورد ، کورمال کورمال جلو رفت ، افسار اسب را به چوب پیش رویش بست ، می‌خواست به عقب برگردد که در تاریکی انتهای اصطبل چیزی توجهش را جلب نمود...دستی به چشمهایش کشید و وقتی به تاریکی عادت کردند، خوب دقیق شد ، غلامرضا بود که مشغول تیمار اسبی بود و گویا متوجه حضور او نشده بود...البته این کار همیشگی غلامرضا این خادم پیر و مهربان بود ، مراقبت از اسبهای زائران امام، یکی از وظایفش بود، اما چیزی که نظر سید را به خود جلب نموده بود ، اسبی بود که غلامرضا مشغول رسیدگی به آن بود، اسبی، درست شبیه اسب سهراب.... سید ناباورانه به جلو رفت و با خود گفت : _نه....امکان ندارد....یعنی سهراب؟! غلامرضا که حالا متوجه شخصی پشت سرش شده بود ، به عقب برگشت و تا چشمش به او افتاد ، دست از کار کشید و جلوتر آمد و با لبخند همیشگی گفت : _سلام آقاسید...بَه بَه ،خوشحالم که دوباره چشمم به جمالتان ، منور می‌شود. سید ،با لحنی آرام جواب سلام او را داد و گفت : _سلام علیکم ، این اسب...این اسب متعلق .... غلامرضا که متوجه حال دگرگون ،سید شده بود گفت : _بله این اسب ، متعلق به همان جوانی‌ست که چند وقت پیش با شما به حرم آمد و وقتی غرق زیارت بود شما بسته ای مرحمتی برایش نزد من ،به امانت گذاشتید و درحالیکه سرش را تکان می داد ادامه داد : _نمی دانم چه شده که یک هفته ایست مقیم حرم شده ، جز برای وضو ،قدم از حرم بیرون نمی‌نهد ، فکر کنم مشکلی دارد که پناه آورده به این مکان امن.... سید همانطور که صدایش از شوق می لرزید گفت : _پس آب در کوزه و ما تشنه لبان میگردیم، یار درخانه و ما گرد جهان میگردیم ..... و سپس همانطور که با دست به شانه ی غلامرضا میزد گفت : _خسته نباشی خوش خبر....من باید فی الفور این جوان را ببینم.... سید با زدن این حرف ، به سرعت از اصطبل خارج شد و بی خبر از آنچه که در حال وقوع است به سمت درب ورودی حرم مطهر راه افتاد.... 💞ادامه دارد.... 🕌نویسنده ؛ طاهره سادات حسینی 🕌🐎🐎🕌🕌🐎🐎🐎 کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند رمان باستانی، عاشقانه‌مذهبی 💞قسمت ۵۴ سید ، بی‌خبر از آنچه که در حرم مطهر می‌گذشت ، به شتاب خود را به جلوی درب ورودی رسانید،... سربازان که او را به خوبی می شناختند ، به احترامش سر پایین آوردند و یکی از آنها گفت : _عذرخواهیم ، چون حرم را برای شاهزاده فرنگیس خلوت نموده‌ایم ، اجازه بدهید که ورود شما را به آستان مطهر ،به اطلاع بانو برسانیم . سید بله ای گفت و با خود اندیشید ،اگر حرم را قرق کرده اند ، پس بی‌شک، سهراب در جوار ضریح نمیتواند باشد ،... پس بهتر دید اطراف را نگاهی بیاندازد و وقتی آقاسید از درب ورودی دور میشد ، گلناز هم خود را با عجله به فرنگیس رسانید.... گلناز که متوجه سهراب شده بود و از این معجزه بر جای خود خشک شده بود ، تا دهان باز کرد که چیزی بگوید ،... فرنگیس از ترس اینکه ،گلناز ناخواسته ، حرف دل او را عیان کند ، به میان صحبت گلناز پرید و همانطور که قران را به آرام از بین دستان سهراب بیرون می‌کشید ، با دست پاچگی از جا بلند شد ، بوسه ای بر ضریح مطهر زد.. و همانطور که آخرین نگاه را به چهره ی این جوان زیبارو و جسور می کرد ، به گلناز امر نمود تا به بیرون از حرم بروند. *کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند گلناز که هنوز در شوک دیدن سهراب بود ، با دیدن این حرکت فرنگیس ، به خود آمد و درحالیکه به سمت درب می‌رفتند ، سر در گوش خانمش برد و گفت : _خدای من، این معجزه‌ی امام رضا(ع) است، بانوی من ،حال که ایشان را یافتید، چرا اقدامی نمی کنید؟برگردید و به او چیزی بگویید...یا حداقل یکی از سربازان را بفرستید تا او را به قصر دعوت کنند. فرنگیس که انگار ذهنش درگیر بود ، هیسی کرد وگفت : _مهم این است جایش را پیدا کردیم ، باید به قصر بروم ، افکارم را متمرکز کنم و ببینم، چه باید بکنم ،اصلا از چه راهی وارد شویم .
کانال زوج خوشبخت و تربیت فرزند❤
🐎🐎🕌🐎🕌🕌🐎 رمان باستانی، عاشقانه‌مذهبی #روایت_دلدادگی 💞قسمت ۵۲ سهراب بی‌خبر از آنچه که در دل ،دخترک
گلناز من ومن کنان گفت : _اگر در همین مدت کوتاهی که میخواهید تصمیم بگیرید و راهی انتخاب کنید ، این جوان از حرم رفت چه؟! فرنگیس با غضب به سمت او برگشت و گفت : _اولاً زبانت را گاز بگیر ، درثانی وقتی او هفت روز است مقیم حرم شده، بی‌شک نصف روز دیگر هم می‌ماند، کاملا مشخص است او جایی برای ماندن نداشته و در این دیار،غریب است. جلوی درب ورودی رسیدند ، فرنگیس با نگاهی به اطراف ، رو به گلناز گفت : _پس سید کجاست؟ مگر نگفتی پدر عروسمان اینجاست؟ گلناز شانه ای بالا انداخت و هر دو دختر جوان با شوری تازه درون دلشان ،سوار بر کالسکه شدند...حال فرنگیس ،زمین تا آسمان فرق کرده بود با زمانی که وارد حرم شده بود و بی‌شک این معجزه ی عشق بود و از آن بالاتر معجزه ی امام رضا (ع) .... فرنگیس ، این دختر پاک طینت و ساده‌دل، فکر میکرد وصال به همین راحتی‌ست ،اما نمی‌دانست که سختی‌ها پیش رو دارد و هجران‌ها در تقدیرش نوشته شده.... و سهراب بی خبر از آتش عشقی که درون فرنگیس شعله کشیده بود، خیره به رد رفتن این پری آسمانی، حسی تازه را درک میکرد، که تا به حال هرگز طعمی اینچنین نچشیده بود... 💞ادامه دارد.... 🕌نویسنده ؛ طاهره سادات حسینی 🐎🐎🕌🐎🕌🕌🐎 رمان باستانی، عاشقانه‌مذهبی 💞قسمت ۵۵ سهراب که انگار در عالمی دیگر سیر میکرد، سرش را به ضریح چسپانید وآرام زمزمه کرد : _مولای من ؛ این چه حسی است که سراسر وجودم را فراگرفته؟!دردم از این دنیا کم بود، یکی دیگر اضافه شد...این دخترک پری رو که بود؟ گویی مأموریت داشت تا بیاید دل سهراب بینوا را برباید ، انگار میدانست سهراب در این دنیا هیچ ندارد جز همین دل...آخر الان به کجا دنبالش روم؟ از ظاهرش پیدا بود که از اعیان و بزرگان هست، آخر دخترکی که اینچنین در ناز و نعمت دست و پا میزند، آیا راضی میشود که همراه و همدم ،سهراب یک لاقبای دزد شود؟ منی که نه پدرو مادری دارم که به آن بنازم، نه ثروتی که جلوی چشم مردم را بگیرد، نه شغل درستی و نه گذشته‌ی پاکی و نه آینده ی روشنی .... به اینجای حرفش که رسید ، سرش را محکم تر به ضریح کوبید و گفت : _منی که در کل عمرم هزاران دختر دیدم و به سمتشان کشیده نشدم ، حالا چرا...چرا اینک در این موقعیت، باید شیدای کسی شوم که نمیدانم کیست... اما واضح است که جزء طبقه ی اشراف است‌...امام رضا(ع) آخر با این بنده ی بینوا چه میکنید؟ اصالتم را میخواستم ....ندیدم،نرسیدم...در عین تهیدستی این این..... ناگاه با تکان خوردن شانه اش به خود آمد، مردی از زائران با لبخند به او خیره شده بود، تا سهراب سرش را بالا آورد گفت : _چه میکنی جوان؟ گویا حاجتی داری، تو از امام خواسته ات را بخواه ، لازم نیست به خودت ضرر جسمی بزنی، امام ما آنقدر رئوف است که اگر آرزویت ،به صلاحت باشد در طرفةالعینی ، حاجتت را روا میکند. سهراب سری تکان داد و نگاهی به سمت قبر مطهر انداخت و گفت : _دراین روزها هر چه اینجا دیدم و شنیدم ، همه ازلطف و بزرگی و کرم شما بود،مولایم، تو خود خوب میدانی که در دلم چه میگذرد، پس روا کن حاجتم را ، مولایم نمیدانم چگونه... اما به طریقی مرا به آن یار ناآشنا که مهرش را در یک نگاه به جان کشیدم ، برسان. سهراب با زدن این حرف از جا بلند شد، می خواست به همان مکان قبلی اش که از دید پنهان بود ، پناه آورد، اما گویی دلش به این امر رضایت نمیداد، این‌بار جایی را انتخاب کرد که روبه روی درب ورودی حرم بود، او میخواست ببیند چه کسی می‌آید و‌چه کسی میرود، شاید‌....شاید بخت با او یار شد و دوباره دیدار میسر شد و از طرفی او احتیاج داشت اندکی فکر کند،... با زبانه کشیدن حس تازه ای که درونش بوجود آمده بود ، باید فکر می کرد و راه درست را انتخاب می نمود. چند ساعتی از رفتن آن بانو میگذشت،.. حرم به روال طبیعی‌اش بود، عده‌ای می‌آمدند، نمازی میخوانند و زیارتی میکردند و میرفتند....سهراب مانند انسانهای گیج در خود فرو رفته بود و زانوهایش را خم کرده بود و دستانش را روی زانو‌گذاشته و سرش را به آن تکیه داده بود... در این هنگام مردی شانه اش را تکان داد و‌گفت : _سلام آقا.... سهراب مانند فنر از جا پرید ، صاف نشست و گفت : _سلام جناب ، امرتان؟ سهراب، با نگاهی به قد و قامت و لباس آن مرد متوجه شد بی‌شک از بزرگان است. آن مرد لبخندی زد و گفت : _شما سهراب هستید؟ همان که در میدان مسابقه هنرنمایی کرد؟ سهراب که کلاً غافلگیر شده بود ،سری تکان داد و گفت : _ب...ب...بله...اما من شما را به جا نمی‌آورم.. مرد خنده ی ریزی کرد و گفت : _اگر کنارت مرا جای دهی ، خودم را معرفی میکنم... سهراب اندکی خود را جابه جا کرد و گفت : _بله...بفرمایید 💞ادامه دارد.... 🕌نویسنده ؛ طاهره سادات حسینی 🕌🐎🐎🕌🕌🐎🐎🐎
🐎🐎🕌🐎🕌🕌🐎 رمان باستانی، عاشقانه‌مذهبی 💞قسمت ۵۶ آن مرد همانطور که درکنار سهراب جا میگرفت ، نگاهی مهربان به صورت او انداخت و گفت : _پس پهلوان و قهرمان قصه ی ما ،معتکف حرم امام رضا (ع) شده بود و ما بی خبر ،به دنبال شما، شهر را زیر و رو کردیم. سهراب با شنیدن این حرف ، متعجب به آن مرد نگاهی انداخت و گفت : _به دنبال من؟! برای چه؟! اصلا شما کیستید و چکار می توانید با من داشته باشید؟ آن مرد همانطور که لبخندش پررنگ تر می شد ،دستش رابه روی زانوی سهراب گذاشت و گفت : _بله به دنبال شما....مگر در این شهر غیر از شما چه کسی جسارت رویارویی با بهادرخان را داشت؟!بگذار اول خودم را معرفی کنم ، به من می گویند «حسن آقا»، کارگزار یکی از تاجران به نام خراسان هستم ، حقیقتش آوازه ی هنرنمایی شما به گوش صاحب کار ما رسیده و از طرفی مدتها بود که در تدارک سفری به ولایتی دیگر بود و به دنبال شخص خاصی که نقش محافظتی داشته باشد، میگشت و وقتی تعریف شما را شنید ، به ما امرکرد که به هر صورت شده شما را پیدا کنیم و رضایت تان را کسب نماییم و شما قبول زحمت نمایید و محافظت از کاروان را به عهده گیرید، فقط این را هم بگویم ، پول خوبی به همراه شغل نان و آب داری به طرفت آمده ، اگر بپذیری ،بدان که شانس با تو یار شده است. حسن آقا سرش را پایین تر آورد و کنار گوش سهراب گفت : _اگر پیشنهادم را بپذیری ، جزئیات کار را برایت میگویم ، آخر این کاروان کوچک، مأموریت خاصی دارد و به همین دلیل است که صاحب کار ما، حساسیت زیادی برای انتخاب محافظ داشته....حالا نظرت چیست؟ سهراب که کاملا غافلگیر شده بود و از طرفی برای رسیدن به هدفش ،هم به کار و شغلی آبرومند و هم پول زیاد احتیاج داشت و این پیشنهاد را از عنایت امام رضا(ع) می دانست ، آرام شروع به صحبت کرد : _باید بگویم ،تمام فوت و فن محافظت از کاروان و ایستادگی در برابر راهزنان را بلدم ، اما قیمت کار من بالاست ، به علاوه اگر صاحب کارتان از عملکردم راضی بود، باید به وعده اش عمل کند و ما را به شغلی در خور ،بگمارد. حسن آقا ، دستی به پشتش زد و خوشحال از مأموریتی که به راحتی انجامش داده بود گفت : _این یعنی که تو پیشنهاد ما را پذیرفتی ، پس برخیز با من بیا ، به خانه‌ی من میرویم و آنجا برایت جزئیات کاری که باید انجام دهی را می گویم ... سهراب که مشتاقانه منتظر شنیدن بود گفت : _نمی شود همین جا بگویی؟ حسن آقا که نیم خیز شده بود با لحنی شوخی گفت : _شنیدم که صبح زود حرم را برای دختر حاکم، خلوت کرده بودند ، میترسم گرم گفتگو باشیم و اینبار سرو کله ی پسر حاکم پدیدار بشود و بساطمان را بهم بریزد و با زدن این حرف خنده ی صدا داری کرد و از جا بلند شد... و سهراب تازه فهمیده بود که آن دخترک پری رو چه کسی ست....با ناامیدی از جا برخاست و زیر لب زمزمه کرد : خدای من ؛شاهزاده خانم کجا و سهراب یک لاقبای راهزن کجا؟! آخر چرا؟!.... 💞ادامه دارد.... 🕌نویسنده ؛ طاهره سادات حسینی 🕌🐎🐎🕌🕌🐎🐎🐎
🐎🐎🕌🐎🕌🕌🐎 رمان باستانی، عاشقانه‌مذهبی 💞قسمت ۵۷ روح انگیز مانند مرغ سرکنده‌ای بی‌قرار بود و مدام طول و عرض اتاق را می‌پیمود، او از حال دخترک یکی یکدانه اش سخت پریشان بود و از اینکه تنها به زیارت رفته بود ، نگران تر بود ... چند ساعتی از رفتن فرنگیس می گذشت، صدای چرخ کالسکه ای از جلوی عمارت به گوش میرسید . روح انگیز خود را با عجله به پنجره ی مشرف به حیاط رسانید، میخواست ببیند اینبار، فرنگیس نیست ، آخر با هر صدای چرخی که بلند می شد ، این مادر ملتهب ،خود را به پنجره می رساند ، اما هربار ،ناامید میشد. پرده ی حریر سفید که گل‌های رز سرخ رنگ روی آن نقش بسته بود را به کناری زد و وقتی گلناز را دید که از کالسکه پیاده شده و منتظر فرنگیس است ، فوری روسری را روی سرش مرتب کرد ، در حین بیرون رفتن از اتاق ، خود را داخل آینه نگاه کرد تا مبادا این نگرانی باعث شلختگی، شاه بانوی قصر شده باشد. روح انگیز داخل راهروی ورودی خود را به دخترش رساند. خدای من ؛باورش نمی شد ، این فرنگیس که در پیش رو می دید ،هیچ شباهتی به دختری که چند ساعت پیش با حال نزار و بدن تب دار به حرم مشرف شده بود ، نداشت. روح انگیز شگفت زده ،فرنگیس را در آغوش گرفت و همانطور که بوسه ای از گونه ی دخترکش میچید ، دستی به روی قرانی که فرنگیس در بغل گرفته بود کشید و‌گفت : _چه شده فرنگیس؟انگار زیر و رو شده ای...به خدا که حقیقت است که میگویند دوا و شفا در حریم ائمه اطهار است. فرنگیس ، لبخندی به روی مادر پاشید و همانطور که دست در دست او از پله ها بالا می رفت گفت : _من که گفتم ، دردم از یار است و درمان نیز هم.... روح انگیز خنده ی ملیحی کرد و گفت : _یار؟ منظورت کیست؟ منِ بیچاره را بگو ،خیال میکردم از عملکرد بهادرخان چنین شده ای و گاهی هم به این نتیجه میرسیدم که چشم زخمی برداشته ای...حالا اعتراف کن ، دردت از کدام یار بود؟ فرنگیس خنده ی ریزی کرد و همانطور که وارد اتاقش میشد گفت : _مهم نیست، مهم آن است که الان درمان شده ام... و روح انگیز ، این زن زیرک کاملا متوجه شد که دخترکش عاشق شده....اما عاشق چه کسی؟!درست است فرنگیس چیزی لو نداد، اما روح انگیز هم کسی نبود که به این راحتی خود را کنار بکشد‌.‌ 💞ادامه دارد.... 🕌نویسنده ؛ طاهره سادات حسینی 🕌🐎🐎🕌🕌🐎🐎🐎