eitaa logo
کانال زوج خوشبخت و تربیت فرزند❤
3.6هزار دنبال‌کننده
2.2هزار عکس
1.3هزار ویدیو
6 فایل
سلام به کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند خوش آمدید. مطالب کانال صرفا جهت اطلاع واستفاده شما عزیزان می باشد. تبلیغ کسب و کار کانال و گروه ----------------------------------------------------- آیدی مدیر @hosyn405
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سمبوسه😋😍 مواد لازم : سیب زمینی ۳ عدد پیاز ۱ عدد پیازچه ۵۰ گرم جعفری تازه ۵۰ گرم زردچوبه 🥮••🍹•» ☕️🧁 «•🍹••🥮 کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند ❤️ ایتا https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae سروش https://splus.ir/joingroup/AGimDIjc-b5qplaV1a7j9g سفارش تبلیغات https://eitaa.com/hosyn405
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند ❤️ ایتا https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae سروش https://splus.ir/joingroup/AGimDIjc-b5qplaV1a7j9g سفارش تبلیغات https://eitaa.com/hosyn405
در اغلب موارد اگر والدین بر روی احساسات خود دقیق شوند، می توانند متوجه تجربه احساسی غیرمنتظره بعد از هر بار تنبیه فرزندشان شوند. در واقع پیش از آغاز احساس گناه در والدین، احساسی کاملا متفاوت با آن تجربه می شود، احساس خلاصی بعد از انتقام! بچه هایی که از طرف والدین مورد تهدید قرار می گیرند و تنبیه می شوند بیش از دیگران نافرمان و لجباز هستند و با ضعف در اعتماد به نفس روبه رو می شوند. نافرمانی، منفی بافی، مخالفت با دیگران و لجبازی از شایع ترین اختلالات رفتاری در کودکان پیش دبستانی و دبستانی است. به طور قطع لجبازی بچه ها قابل اصلاح و درمان است. در غالب موارد تنبیه بچه ها، نافرمانی و لجبازی، ضعف در اعتماد به نفس، کج خلقی و پریشانی خاطر را نیز به همراه دارد. کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند ❤️ ایتا https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae سروش https://splus.ir/joingroup/AGimDIjc-b5qplaV1a7j9g سفارش تبلیغات https://eitaa.com/hosyn405
زوج های موفق به یکدیگر اعتماد دارند و از این اعتماد سوء استفاده نمی کنند و اعتماد را یکی از پایدارترین ویژگی ازدواج موفق و خانواده موفق می دانند. - تا جایی که امکان دارد با هم هستند و در مهمانی ها یا کارهای مربوط به خانواده تنها نمی روند. همدلی، همکاری، همفکری، هماهنگی را بقای خانواده خوشبخت می دانند. - با هم اتحاد دارند و در مسائل مختلف ، با گفتگو و مشورت به تفاهم می رسند و سعی می کنند اگر سوء تفاهم به وجود آمد، آن را در درون خود بدون این که کسی بفهمد حل کنند. - به سلیقه ها و عقاید یکدیگر آگاه بوده و به آن احترام گذاشته و عمل می کنند. کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند ❤️ ایتا https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae سروش https://splus.ir/joingroup/AGimDIjc-b5qplaV1a7j9g سفارش تبلیغات https://eitaa.com/hosyn405
اگر حق با شماست، به پرخاشگری نیازی نیست؛ و اگر حق با شما نیست، هیچ حقی برای عصبانی بودن ندارید! صبوری با خانواده عشق است، صبوری با دیگران احترام است، صبوری با خود اعتماد به نفس است و صبوری در راه خدا، ایمان است. ┄═❁🍃❈🌸❈🍃❁═┄ کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند ❤️ ایتا https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae سروش https://splus.ir/joingroup/AGimDIjc-b5qplaV1a7j9g سفارش تبلیغات https://eitaa.com/hosyn405
💢 راه های حفظ و بهبود ارتباط بین زوجینی که اختلاف دارند: 👈یکی از مهارتهای ارتباط صحیح زوجین، توجه به خوبی های طرف مقابل است. این کار علاوه براینکه محبت را زیاد می کند، در تعارضات ، تحمل نقاط ضعف طرف را برای ما آسان می کند. 💫برای کشف خوبی های همسرتان، گاهی برگه ای بردارید و خوبی های همسرتان، حتی کارهای خوبی که در گذشته کرده را یکی یکی در آن بنویسید و در فرصت مناسب از همسر خود به خاطر این خوبی ها تشکر کنید . 👈 به نقص های خودتان هم توجه کنید. چه بسا توجه به ایرادات خودتان، نقص های دیگری را در نظر شما کوچک تر و قابل تحمل تر کند. 👈توجه داشته باشید که اگر با هر کس دیگر هم ازدواج می کردید، در اون فرد هم رفتارهایی بود که باب میل شما نبود، و پذیرفتن تفاوتها، قانون اصلی در تداوم ازدواج است. ┄═❁🍃❈🌸❈🍃❁═┄ کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند ❤️ ایتا https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae سروش https://splus.ir/joingroup/AGimDIjc-b5qplaV1a7j9g سفارش تبلیغات https://eitaa.com/hosyn405
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔸خیلی از ما اصلاً زندگی نمی کنیم، بلکه همیشه در انتظار زندگی هستیم. 🔸 ما بجای اینکه همین امروز خوشحال باشیم، به امید یک آینده خوب و خوش نشسته ایم و به همین خاطر امروزمان را از دست می دهیم. 🔸ما وقت بیشتر می خواهیم، پول بیشتر می خواهیم، شغل بهتر می خواهیم، بازنشستگی می خواهیم، مسافرت و تعطیلات می خواهیم. 👈و امروز برای همین از دست خواهد رفت. و ما به این مسئله اصلاً توجهی نمی کنیم. 🔸 مهم نیست در آینده چه چیزی پیش می آید. اگر امروز می توانی غذا بخوری، از نور خورشید تابان لذت ببری و با دوستانت بگویی و بخندی پس خدا را شکر کن و از امروزت لذت ببر. به خاطرات بد گذشته نگاه نکن... و نگران آینده نباش. تو فقط در این لحظه، از زنده بودن خود مطمئنی، پس این شانس بزرگ را از دست نده و قدر آن را بدان. ┄═❁🍃❈🌸❈🍃❁═┄ کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند ❤️ ایتا https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae سروش https://splus.ir/joingroup/AGimDIjc-b5qplaV1a7j9g سفارش تبلیغات https://eitaa.com/hosyn405
"همسرتان را بابت آنچه میگويد تمجید کنید...!" 🍃 به طور مثال اگر او شوخ طبع است به او بگویید: شوخ طبعی او را دوست دارید و این حالت او باعث احساس نشاط شما می‌گردد.... 👈 اگر او اهل ریسک و خطر کردن است به او بگویید: شجاعت او را که، پای هر چه بدان اعتقاد دارد؛ می‌ایستد، خیلی دوست دارید... 👈 اگر او کم حرف است به او بگویید: چه شنونده‌ی خوبی است و چه نفوذ آرام کننده‌ای بر شما دارد... 👈 اگر او راستگو و درستکار است به او بگویید: چه خصیصه‌های زیبایی داری و شما این صفات را خیلی دوست دارید 👈 اگر باوفاست به او بگویید چقدر عالی است که می‌توان به او اعتماد کرد... 🍃 هرگز شوهرتان را با مردان دیگر فامیلتان مقایسه نکنید؛ مثلاً نگویید که علی آقا در خانه به همسرش کمک می‌کند و یا برای زنش خیلی هدیه می‌خرد و خیلی بهتر از تو همسرداری می‌کند! 👈 با انتقاد کردن و مقایسه‌ی او با دیگران از میزان صمیمیت و نفوذ خود بر همسرتان می‌کاهید. به یاد داشته باشید که هیچ کس از انتقاد زیاد خوشش نمی‌آید حتی خودتان! ┄═❁🍃❈🌸❈🍃❁═┄ کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند ❤️ ایتا https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae سروش https://splus.ir/joingroup/AGimDIjc-b5qplaV1a7j9g سفارش تبلیغات https://eitaa.com/hosyn405
کانال زوج خوشبخت و تربیت فرزند❤
🐎🐎🕌🐎🕌🕌🐎 رمان باستانی، عاشقانه‌مذهبی #روایت_دلدادگی 💞قسمت ۱۳۵ و ۱۳۶ نماز مغرب و عشا هم خواندند، د
🐎🐎🕌🐎🕌🕌🐎 رمان باستانی، عاشقانه‌مذهبی 💞قسمت ۱۳۷ و ۱۳۸ مرد عرب سرش را پایین انداخت و گفت : _ببین اسبت اسبی راهور و بسیار گرانبهاست، اگر به بازار بروی و با این شور و شوقی که در تو میبینم میخواهی خیلی زود به اولین خریدار آن را بفروشی و در اینجا خریدار ممکن است کلاه سرت بگذارد و بهای واقعی اسب را ندهد... سهراب سری تکان داد و‌گفت : _مهم نیست، برایم زودتر رسیدن به حرم مهم است. مرد عرب دستی به ریش انبوهش کشید و‌ گفت : _اگر بخواهی من این اسب را با قیمت خوبی از تو میخرم.. سهراب شادمان از اسب به زیر آمد ،افسار رخش را به سمت او گرفت و‌گفت : _بفرما..مال شما...خدا خیرت دهد. مرد هم پایین آمد افسار رخش را به دست سهراب داد، درحالیکه کیسهٔ زر دوزی شده ای از شال کمرش بیرون می‌آورد گفت : _ این کیسه با تمام سکه‌هایش از آن تو... اگر به بازار هم میرفتی بیش از این نصیبت نمیشد..اما من هم راهیه حرم مولا هستم...تا آنجا سوار شو، آنجا این اسب زیبا را از تو‌ خواهم گرفت. سهراب با شادی زیادی کیسه پول را گرفت و با تمام وجود تشکر کرد و سوار بر اسب شد،..او در بین راه با چند سکه ، سبدی خرمای شیرین تهیه کرد و هم‌قدم با مرد عرب، وارد صحن و سرای وصی بلافصل پیامبر شد..داخل حرم شدند او بر مرد عرب همراهش پیشی گرفت و همانطور که در یک دست سبد خرما را داشت و دست دیگرش را به روی سینه نهاد... و از جان و دل ، به مولایش سلام داد و آرام زمزمه کرد: _عید است و من عیدی میخواهم و با زدن این حرف به طرف جمعیتی که داخل حرم نشسته بودند رفت تا خرمای نذری‌اش را بین همه پخش کند..از اول شروع کرد و پیش رفت، او اصلا حواسش به جمعیت نبود و تمام فکر و ذکرش مولا بود و نواده مولا... چند دانه خرما ته سبد مانده بود و گویی همه از این خرما خورده بودند، کمرش را راست کرد و با خود گفت : _انگار بقیه‌اش روزی خودم است و‌ میخواست یک دانه در دهان بگذارد که جلوی ورودی درب حرم، چشمش به خانواده ای سه نفره افتاد که غریبانه نشسته بودند، مرد خانواده که کمی پیر هم بود ، زانوی غم به بغل داشت و خیره به قبر مطهر مولا پلک نمیزد... نیرویی عجیب سهراب را به آن طرف می کشید...سهراب آرام آرام به سمت آنان رفت. جلوی دو خانمی که چادر به سر و پوشیه بر صورت داشتند ایستاد، خم شد و خرما تعارفشان کرد..خانم ها بدون انکه او را نگاه کنند،هر کدام دانه ای خرما برداشتند. سهراب کنار پیرمرد آمد، سبد را که تنها دو دانه خرما در آن بود جلوی عبدالله گرفت ، چون پیرمرد عکس العملی نشان نداد، آرام گفت : _بفرمایید نذری‌ست، ببخشید آخرینش قسمت شما شد. عبدالله با حرف سهراب از عالم خود بیرون آمد و چون زبان عربی را نمیدانست به فارسی گفت : _خدا خیرت دهد جوان عرب ، من که نمیدانم چه میگویی...اما کاش زبان مرا میدانستی...من به چیز دیگری محتاجم.. سهراب تا متوجه شد این پیرمرد ایرانی ست و دردی به دل دارد، کنارش زانو زد، سبد خالی را بر زمین گذاشت، دستان چروک و سرد پیرمرد را در دست گرفت و با زبان فارسی گفت : _چه پیش آمده پدر؟ کمکی از دست من بر می آید؟ پیرمرد که باورش نمیشد جوان عرب روبه رویش فارسی بداند ، با لکنت گفت : _تو...تو ایرانی هستی؟ سهراب سری تکان داد و‌گفت : _آری گمان کنم پیرمرد محکم دست سهراب را چسپید و‌ گفت : _خدا خیرت دهد اگر در اینجا کسی را میشناسی که مرا بکار گیرد تا پولی درآورم . یا مال و منالی داری که به این خانوادهٔ در راه‌مانده که راهزنان بی‌وجدان تمام اموالشان را به غارت بردند بدهی، تا خود را به وطن برسانیم، مرا مرهون لطف خود نمودید. تا اسم راهزن آمد، سهراب به یاد گذشته افتاد و عذاب وجدانی شدید بر او‌ عارض شد و فوری دست به شال کمرش برد و کیسهٔ سکه‌ها را که نمیدانست چقدر در آن بوده و هست را به طرف پیرمرد داد و‌ گفت : _این سکه‌ها نذر امام‌زمان عجل‌الله‌تعالی‌فرجه است، شما فکر کن از جانب اوست... پیرمرد ناباورانه به سهراب چشم دوخت و ننه‌صغری و فرنگیس که تا به حال با سری پایین فقط شنونده بودند، تا متوجه شدند که سهراب چه کرد، سرشان را بالا گرفتند. فرنگیس از زیر روبنده تا چشمش به سهراب افتاد،انگار چیزی در دلش فرو ریخت، ناگاه صحنه ها جان گرفت... همانطور که ذهن فرنگیس به کار افتاده بود و صحنه های مبهم، آشکار و آشکارتر می شد،.. روبنده را بالا زد و همانطور که با انگشت به سهراب اشاره میکرد گفت : _ش...ش..شما... سهراب که با صدای نازک و آشنای فرنگیس متوجه او شده بود، تا نگاهش به چهرهٔ او‌ افتاد،انگار لرزشی شدید بر جسمش عارض شد...همانطور که کل بدنش را عرقی داغ پوشانده بود، سرش را پایین می انداخت گفت : _شاهزاده خانم ...شما....شما اینجا چه میکنید؟
تا نام شاهزاده از دهان سهراب بیرون پرید، عبدالله و ننه صغری با تعجب و احترامی زیاد به فرنگیس چشم دوختند... و ننه صغری ناباورانه زیر لب تکرار کرد : _شاهزاده خانم... حالا فرنگیس کم‌کم به یاد می‌آورد، میدان مسابقه را، اسب دوانی سهراب ، جنگاوری او... حالا او میدانست کیست و چیست... این جمع چهار نفره آنقدر غرق احوالات خود بودند که اصلا متوجه نشدند تعدادی از مأموران حکومت وارد حرم شدند و به جز این چهار نفر ، همه را به بیرون راهنمایی کردند، حرم خلوت شده بود و گویا واقعه‌ای بزرگ در حال وقوع بود. 💞ادامه دارد.... 🕌نویسنده ؛ طاهره سادات حسینی 🕌🐎🐎🕌🕌🐎🐎🐎
🐎🐎🕌🐎🕌🕌🐎 رمان باستانی، عاشقانه‌مذهبی 💞قسمت ۱۳۹ (قسمت آخر) سهراب دوباره نگاهش را به زمین دوخت و گفت : _شما اینجا چه میکنید؟ فرنگیس لبخندی محجوبانه زد و گفت : _دست تقدیر مرا به اینجا کشانید...شما اینجا چه میکنید.. سهراب هم لبخندی برلب نشاند و‌ گفت : _همان دست تقدیر مرا به اینجا کشاند. ناگاه صدای مردی که مدتی بود کنارشان ایستاده بود و آنها متوجه نبودند بلند شد و گفت : _پس دست تقدیر چه زیبا مینویسد. سهراب به مرد نگاه کرد و ناگهان با هیجان از جا بلند شد و گفت : _آه ...آقاسید شما اینجا چه میکنید؟ سید لبخندی زد و‌گفت : _کار همان دست تقدیر است، درضمن من همان تاجرعلوی هستم که گنجینه اش را زودتر از موعود به مقصد رساندی... سهراب با تعجب گفت : _ش..ش...شما ...تاجر علوی؟! سید دستی به شانه سهراب زد و‌گفت : _آری پسرم، من تاجر علوی یا آقا سید، عموی تو هستم...سالها به دنبال تو تمام خاک ایران را زیر و رو کردم...زمان کودکی تو و زهرا دخترم، پدربزرگتان حکم کرد که شما دوتا در بزرگسالی باهم ازدواج کنید تا گنجینه ای گرانبها به شما برسد و هرکس از این وصلت سرباز زد، سهم گنج را به دیگری ببخشد...چون من از زنده ماندن تو ناامید شده بودم و زهرا هم بزرگ شده و وقت شوهر کردنش بود، زهرا را به پسر حاکم خراسان شوهر دادیم و پس باید گنجینه را به نزد پدرت حاکم کوفه... در این هنگام فرنگیس که انگار تمام گذشته اش را به خاطر آورده بود گفت : _آه خدای من...زهرا همسر فرهاد... با این سخن ، سید نگاهش را به فرنگیس دوخت و‌گفت : _فرنگیس؟ شاهزاده‌خانم؟ آخر چطور امکان دارد؟ شنیده‌ام در خراسان حلوای ختم شما را هم خورده‌اند ناگهان همه جمع پیش رو از این حرف به خنده افتادند.. و با صدای عصایی که در فضا پیچید،متوجه درب ورودی شدند‌‌..سهراب که حالا خوب میدانست کسی که لنگ لنگان به طرفش می‌آید، کیست و‌ چیست،... با شتاب خود را به حاکم کوفه رسانید و سخت او را در آغوش گرفت... و چشمها بود که میجوشید و فراق سالیان سال را بی صدا فریاد میزد.. در این هنگام سید جلو آمد و گردنبند با قاب چرمین سهراب را به او و پدرش نشان داد، نگین انگشتر را از قاب چرمی بیرون آورد و شروع به خواندن کرد.. _علی...نام پدر توست مرتضی....نام خود توست کوفه.....زادگاه توست و سپس نگین را برگردانید و خواند : _«یا صاحب الزمان ادرکنی ولا تهلکنی» و این هم رمز نجات تو بود... سهراب آسمان را در زمین سیر میکرد در خاطرش نمیگنجید از کجا به کجا رسیده...او به دنبال اصالت و سپس محبوب و بعد پول و مقام بود،... اما زمانی که از همهٔ اینها گذشت.... و عاشق حجت زنده خدا شد و نور خدا در دلش پدیدار شد...به همهٔ آنهایی که از دست داده بود رسید... در این هنگام ،عموی او رو به سهراب کرد و‌گفت : _مرتضی..... و ابومرتضی...کریم راهزن که باعث تمام این اتفاقات بود ، اسیر ماست ، هر آنچه حکم کنید درباره‌اش انجام دهید... مرتضی ناگهان یاد کریم افتاد و‌گفت : _پس آن شبیخون به کریم، هم کار شما بود؟ سید دستی به شانه مرتضی زد و‌گفت : _فکر کردی من میوهٔ دل برادرم را که بعد از گذشت سالها پیدا کرده‌ام به راحتی رها میکنم؟ من کاروانی ازسربازان زبده را مأمور تعقیب و مراقبت کاروان شما کرده بودم و آن موقع که راهزنان راه بر شما بستند، همسفرانت که میدانستند کاروان سربازان در نزدیکی شماست، سریع خود را به کاروان رساندند و... مرتضی حالا همه چی را می فهمید...رو به حرم کرد...لبخندی به لب نشاند و دست به سینه گذاشت و‌گفت : _مولای من...چه عیدی خوبی دادی...مرا به غلامی خود بپذیر تا غلامی کنم برای مهدی دوران...غریب این زمان...عشق عاشقان... آرزوی عابدان...آقایم صاحب الزمان عجل الله تعالی فرجه الشریف‌.. "پایان" التماس دعا یاعلی 🕌نویسنده ؛ طاهره سادات حسینی کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند 🕌🐎🐎🕌🕌🐎🐎🐎
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
مادربزرگ تعریف میکرد: نمک، سنگ بود. برنجِ چلو را ساعتی با نمک‌سنگ می خواباندیم تا کم‌کم شوری بگیرد. عکسِ یادگاریِ توی دوربین را هفته‌ای، ماهی به انتظار می نشستیم تا فیلم به آخر برسد و ظاهر شود. قلک داشتیم؛ با سکه‌ها حرف می زدیم تا حسابِ اندوخته دست‌مان بیاید.هر روز سر می زدیم به پست‌خانه، به جست و جویِ خط و خبری عاشقانه، مگر که برسد. «انتظار» معنا داشت.دقایق «سرشار» بود. هرچیز یک صبوری می خواست تاپیش بیاید. زمانش برسد.جا بیفتد.قوام بیاید… "انتظار" قدردانمان ساخته بود . صبوری را از یاد نبریم . . . ┄═❁🍃❈🌸❈🍃❁═┄ کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند ❤️ ایتا https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae سروش https://splus.ir/joingroup/AGimDIjc-b5qplaV1a7j9g سفارش تبلیغات https://eitaa.com/hosyn405
اگر بتوانید احساستان را مانند زمانی کنید که به خواسته تان رسیده اید ارتعاش قوی میدهید ودر واقع بسیار به خواسته مورد نظر نزدیک میشوید.. ✅مثلا اگر همسر مورد علاقه تان را میخواهید زمانی که او را به دست آورید حال وهوایتان چه گونه میشود چه طور لباس می پوشید حرف میزنید چه برنامه هایی با او خواهید داشت شور وشوق آن زمان را به خود بگیرید تا خیلی زود به آن برسید. ✅برای بدست آوردن شغل دلخواهتون و یا ارتقاء رتبه باید در این شغلی که هستید بهترین باشید و احساستون عالی باشه و احساستون مثل زمانی باشه که شغل دلخواهتون را دارید و..... شکر گزاری را نیز فراموش نکنید که خیلی مهمه 🔆سپاس قبل از رسیدن به خواسته ایمان شما به انجام شدن هدفتان را نشان میدهد ┄═❁🍃❈🌸❈🍃❁═┄ کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند ❤️ ایتا https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae سروش https://splus.ir/joingroup/AGimDIjc-b5qplaV1a7j9g سفارش تبلیغات https://eitaa.com/hosyn405
🔖وقتی خونه اید طوری با همسرتون رفتار کنید که بین بودن و نبودنتون بشه فرق گذاشت. ✳️با همسرتون صحبت کنید🗣 ✳️به حرفاش گوش بدین👂 ✳️در یک سری مسائل از همسرتون نظرخواهی کنید بزارید همسرتون بفهمه تو زندگی شما نقشی داره همینجوری نیاید خونه بشینید پای تلویزیون شامتون رو بخورید بعد هم بخوابید❌ زندگی با همین کارهای کوچیک شیرین میشه❤️ 💜صحبت کردن،محبت کردن،کمی از مسائل رو با همفکری هم حل کردن به زندگی جریان میده ❌نزارید زندگی سرد و بی روح بشه به زندگیتون عشق اضافه کنید ❤️ خونه میتونه فضای عاشقانه های شما باشه ┄═❁🍃❈🌸❈🍃❁═┄ کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند ❤️ ایتا https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae سروش https://splus.ir/joingroup/AGimDIjc-b5qplaV1a7j9g سفارش تبلیغات https://eitaa.com/hosyn405
زندگی هیچ وقت آسون تر نمیشه، این تویی که باید قوی تر بشی❗️ روزتون سرشار از انرژی و نشاط💪 ┄═❁🍃❈🌸❈🍃❁═┄ کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند ❤️ ایتا https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae سروش https://splus.ir/joingroup/AGimDIjc-b5qplaV1a7j9g سفارش تبلیغات https://eitaa.com/hosyn405
کانال زوج خوشبخت و تربیت فرزند❤
پیش... بغضم گرفت و با صدای یواش به اون مرد گفتم: -ممنون... نفس عمیقی کشیدم یه نگاهی به در خونه ی علی
درو باز کردم و رفتم داخل.مادربزرگ توی حیاط مشغول رسیدن به گل هاش بود. چشمش خورد به من.بلند شد و کمرشو صاف کرد.خمیازه ای کشید و گفت: -سلام مادر بیا اینجا!!!!بیا....بیا بقیه ی این گل هارو تمیز کن که من دیگه دارم از پا در میام. بدون اینکه به من اجازه ی حرف زدن بده رفت داخل خونه منم یه نگاه به گل ها انداختم و با تعجب به جواب مادر بزرگ گفتم: -سلام!!!! رفتم داخل و دیدم مادر بزرگ نرسیده ولو شده زمین طفلی خیلی خسته بود...لباس هامو عوض کردم دست و صورتم رو شستم و رفتم حیاط... گلدون هارو یه جا جمع کردم و شروع کردم به تمیز کردن و آب دادنشون. روحیم با دیدن گل ها بهتر شد. ولی فکرم همواره درگیر بود. گل هارو دور حوض گذاشتمو نشستم کنارشون... از این فضا آرامش میگرفتم. تن و بدنم خسته بود دلم یه استراحت میخواست. ولی فقط خواب و غصه ممکنه منو از پا در بیاره... ادامه دارد... 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 به قلم⇦⇦🌹 🌹 قسمٺـــــ شانزدهـــــم: اول: نفس عمیقی کشیدم و یه نگاهی به آسمون کردم... با خودم گفتم الان من توی یه شهر و علی یه شهر دیگه چقدر از هم فاصله داریم... ینی میشه همونجور که حافظ گفته به هم برسیم؟شاید باید صبر کنم... ولی نه... منو علی دیگه هیچوقت همونمیبینیم. اونارفتن یه شهر دیگه و هیچوقت برنمیگردن. سرموبین دوتادستم گذاشتم و چشمامو بستم توی همین حال بودم که صدای تق تق دراومد... ازجام بلند شدم گفتم کیه؟؟؟ یه صدا از پشت در گفت نذری اوردم... شوکه شدم و بدون جواب دادن به صدای پشت در خیره شدم به در... نذری... قلبم داشت آتیش میگرفت...دلم نمیخواست درو باز کنم... دوباره صدای تق تق دراومد... با بی میلی یکی یکی قدم هامو برداشتم رفتم جلوی در روبه روی در ایستادم دوباره صدای تق تق در اومد این دفعه دیگه درو باز کردم... یه خانوم با چادر رنگی پشت در بود... تا منو دید گفت: -سلام دخترم.پس چرا دروباز نمیکنی اینهمه در زدم. همینجوری خیره شده بودم به صورتش و هیچی نمیگفتم. با تعجب گفت: چرا منو اینجوری نگاه میکنی؟ یهو به خودم اومدم سرفه ای کردم و گفتم: -إم ...إ... ببخشید متشکرم بابت نذری. نذری رو گرفتم تشکر کردم و درو بستم. تکیه دادم به در نفس عمیقی کشیدم.اشک هام ریخت روی گونه هام.نگاهی به کاسه ی نذری انداختم ابروهام به سمت بالا روهم گره خورد.کاسه ی نذری رو گذاشتم کنار باغچه و نشستم کنارش. تو خودم بودم که گوشیم زنگ خورد. گوشیمو از توی جیبم در اوردم و جواب دادم: -الو... -سلام عزیزم -سلام نیلو خوبی؟ -مرسی خواهری.توخوبی؟ نفس عمیقی کشیدم و گفتم:خوبم. -زیاد وقتتو نمیگیرم زنگ زدم بهت بگم بعد از ظهر قراره با هانیه و نگار بریم بیرون خواستیم تو هم باهامون باشی. -اوه.ممنونم از دعوتت عزیزم.حالا کجا میریم؟ -میخواییم بریم بگردیم باهم حال و هوای توام عوض میشه میای؟ -اره خواهر. -پس میبینمت.خدافظ تلفنو قطع کردم نذری رو برداشتم رفتم داخل خونه... یه راست وارد آشپز خونه شدم و کاسه رو گذاشتم روی میز مادربزرگ چای رو دم گذاشته بود دلم خیلی هوس چای کرده بود در کابینت رو باز کردم تا لیوان بردارم چشمم خورد به لیوان گل گلی که علی برای مادربزرگ خریده بود...نگاهم به لیوان ها گره خورد...انگار داشت تموم لحظه های دیدار منو علی دوباره تکرار می شد...در کابینتو بستم و از خوردن چای منصرف شدم.رفتم داخل اتاق چادرم که روی تخت بود برداشتم و تا کردم... خیلی وقت بود با دوستام بیرون نرفته بودم.دلم براشون تنگ شده بود.کمدمو باز کردم و خوشگل ترین لباس هامو برداشتم چادرمم تاکرده گذاشتم کنار لباس ها گوشیمو برداشتم...نیلوفر پیام داده بود: -عزیزم ساعت پنج آماده باش میام دنبالت... هنوز تا ساعت پنج سه ساعت دیگه مونده بهتره استراحت کنم تا بدنم از حالت کوفتگی در بیاد روی تخت دراز کشیدم آلارم گوشیم رو گذاشتم ساعت چهار و بعد از یکم فکر کردن خوابم برد... ادامه دارد ... 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 رمــــــــــان به قلم⇦⇦🌹 🌹 قسمٺـ شانزدهــــــــــم: دوم: ساعت چهار آلارم گوشیم شروع کر, به زنگ زدن...من که خیلی خوابم میومد دلم میخواست قرار رو کنسل کنم و بگیرم بخوابم.آلارمو قطع کردم و دوباره خوابیدم...بعد از یک دقیقه دوباره صدای آلارم در اومد و من دوباره قطع کردم... یه کش و قوسی به بدنم دادم و از روی تخت بلند شدم سرم یکم درد گرفته بود... رفتم آشپزخونه...دستو صورتمو بشورم مادربزرگ بیدار بود و
داشت سبزی پاک میکرد... من_سلام مامان جونم خوب خوابیدی؟؟؟ -سلام دخترم تو خوب خوابیدی!همه موهات بهم ریخته...😄 یه نگاهی به آینه انداختم مادربزرگ راست میگفت همه موهام بهم ریخته بود از قیافه خودم خندم گرفت دستو صورتمو شستم و بعد هم رفتم اتاق تا موهامو شونه کنم شونرو برداشتم و نشستم روی تخت بعد از شونه کردن موهام با کلی درد سر...اتاقو مرتب کردم و شروع کردم به آماده شدن...لباس هامو تنم کردم چادرم هم سرم کردم و کیفم رو برداشتم رفتم پیش مادربزرگ...به ساعت نگاه کردم یک ربع به پنج بود... من_مادرجون کمک نمیخوای؟؟؟ مادربزرگ_نه عزیزم.کجا به سلامتی؟ -با دوستام داریم میریم بیرون. -مواظب خودت باش. -چشم مامان جونی خودم. گوشیم زنگ خورد نیلوفر بود. من_جونم؟؟ نیلوفر_سلام گلم اماده ای؟بیا جلو در. -سلام عزیزم اومدم. -خداحافظ. روکردم به مادر بزرگ صورتشو بوسیدم و خداحافظی کردم. بعد هم رفتم بیرون. نیلوفر نگار و هانیه جلوی در بودن رفتم طرفشون با کلی ذوق و خوشحالی گفتم: -سلااااااام. بعد هم دستو روبوسی... من_وای چقدر دلم براتون تنگ شده بود... هانیه رو به من گفت: -دل ما بیشتر.والا افتخار نمیدی که با ما بیای بیرون. -منم به شوخی گفتم: -حالا که افتخار دادم! وهمگی زدیم زیر خنده... روکردم به بچه ها گفتم: -حالا کجا میخواییم بریم؟؟ بچه ها رو به من به لبخند موزیانه زدن و گفتن: -حاااالاااااا.... چشمامو ریز کردم و گفتم: -بهتون مشکوکمااااا... بعد همگی خندیدن... 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 ادامه دارد... کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند رمــــــــــان به قلم⇦⇦🌹🌹 قسمٺـــــ هفدهــــــــــم: اول: چشمامو ریز کردم و زیر چشمی بچه هارو نگاه کردم. بعد نیلوفر رو به من گفت: -باباااا چیزی نیست که برو بریم الان شب میشه باید برگردیم خونه. ابروهامو دادم بالاو گفتم: -بریم😒 حس کردم بچه ها دارن به هم علامت میدن ولی واقعا نمیفهمیدم که چرا اینجوری میکنن خیلی مشکوک بودن... را افتادیم و رفتیم سر خیابون تاکسی سوار شدیم. هانیه جلو نشت و منو نگار و نیلوفر عقب نشستیم.من وسط نشسته بودم.رو کردم به نیلوفر گفتم: -خب حالا خانوم برنامه چین کجا داریم میریم؟؟ نیلوفر لبشو کج کرد گفت: -حالا یه جا میریم دیگه چقد میپرسی!!! یه دونه آروم زدم رو دستش گفتم: -خیلیییی مشکوک میزنیناااا. نگار با شونش هولم داد گفت: -ای بابا چقد گیر میدی یه مدت باهامون بیرون نیومدی حالا هی حساس شدی میگی مشکوک میزنی! برگشتم نگاش کردم گفتم: -خب هیییس بیا منو بزن. بعد با بچه ها یواش خندیدیم. بعد از مدتی جلو یه پاساژ پیاده شدیم. چونمو دادم بالاو گفتم: -خب از اول درست بگین میخواییم بیاییم خرید دیگه... هانیه دستمو گرفت بااخم گفت: -بیا بریم.نیومدیم خرید. بچه ها همشون یه دفعه جدی شدن!!! هانیه اخم کرد.نگارو نیلوفر هم به دنبال هانیه اخم کردن! این اخم ها یکم منو نگران کرد... راه افتادیم رفتیم داخل پاساژ...تقریبا بزرگ بود...پله هارو رفتیم بالا طبقه ی اول و دوم فروشگاه و لباس و... از این جور چیزا بود طبقه ی سوم سینما بود.رفتیم طبقه ی چهارم. رستوران و کافی شاپ بود. قلبم داشت میومد توی دهنم ینی چی چرا بچه ها اینجوری با اخم منو آوردن اینجا چرا بهم نمیگفتن کجا میریم... نیلوفر خیلی با گوشیش ور می رفت. معلوم بود داره به کسی پیام میده همشم زیر چشمی به من نگاه میکرد. من هیچی نمی گفتم و فقط دنبالشون راه میرفتم. دور رستوران به چرخی زدیم و یه دفعه جلوی یه میز ایستادیم.وقتی چشمم خورد به میز. شوکه شدم.برگشتم یه نگاهی به بچه ها کردم دیدم همشون بهم لبخند زدن از روی شادی و خوشحالی نتونستم خودمو نگه دارم و جیغ کشیدم رستوران هم خلوت بود و دورو برمون کسی نبود که بخواد صدامو بشنوه... ادامه دارد... 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند ‌ رمان به قلم⇦⇦❣ ❣ قسمٺـ هفدهــــــــــم: دوم: از خوشحالی زیاد گریم گرفته بود...روکردم به بچه ها و گفتم: -این چه کاریه آخه... یکه دفعه محدثه و سپیده از پشت صندلی اومدن بیرون...روکردم به بچه ها و گفتم: -شماها دیوونه اید!!! همشون باهم گفتن: -تولدت مبارک... همگی میخندیدیم...قلبم از خوشحالی کم مونده بود دیگه از کار بیفته...خنده هام کم کم تبدیل شدن به اشک البته اشک آمیخته هم با غم...هم با شوق... روکردم بهشون گفتم: -واقعا دیوونه اید اخه این چه کاریه باورتون میشه من خودم یادم نبود... هانیه قیافشو کج و کوله کرد و گفت: -بله دیگه!!!انقدر فکر یار سفر کرده ای که دیگه
ماها رو که هیچ!!!خودتم فراموش کردی... نیلوفر یه دونه زد تو پهلوی هانیه... گریم شدید تر شد ولی می خندیدم... نیلوفر اومد طرفم یه دونه زد توکمرم و گفت: -بسه دیگه حالا انقدر گریه کن ما کیک رو بخوریم... خندیدم و اشک هامو پاک کردم نشستم روی صندلی... یه کیک شکلاتی خیلی زیبا که دورش با اسمارتیز تزئین شده بود روبه روی من بود... رو کردم به بچه ها و گفتم: -این بزرگترین و بهترین جشن تولد زندگیم بود...حالا این دیوونه بازیا زیر سر کی بود؟؟؟ همه به نیلوفر نگاه کردن و نیلوفر هم خودشو زد به اون راه... ادامه دارد... 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 نویسنده:📝 🌹 بامــــاهمـــراه باشــید🌹 کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند رمــــــــــان به قلم⇦⇦🌹 🌹 قسمت هجدهــــــــــم: ❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣ رو کردم به نیلوفرو گفتم: -به به ببین چه شاهکاری کرده. نیلوفر خندید و گفت: -من که کاری نکردم فقط گوشه ای از جبران خوبیاته... یه دونه زدم رو پاش گفتم: -این حرفا چیه دختره ی بی تربیت !! همگی خندیدیم... گوشه ی کیک سه تا فشفشه بود دورشم شمع های کوچیک کوچیک. نگار شمع هارو روشن کردو هانیه هم فشفشه هارو. بعد از کلی دیوونه بازی و عکسو فیلم.. شروع کردن تولد مبارک رو خوندن قرار شد خوندنشون که تموم شد من شمع هارو فوت کنم... بچه ها داشتن میخوندن و من در حال آرزو کردن بودم... دیگه هیچ چیز نشنیدم مثل یه فیلم همه چیز اومد جلوی چشمم... روز اولی که علی رو بعد از چند سال دیدم تا روزی که برای آخرین بار بهم پشت کردو رفت... روزی که حافظ گفت منتظر باش... توی دلم آرزو کردم که خداکنه حافظ درست گفته باشه... خداکنه که بالاخره یار به مرادش برسه... به خودم اومدم دیدم بچه ها هاج و واج نگاهم میکنن سپیده ابروهاشو بر توهم و گفت: -اگه آرزو هاتون تموم شد برای ماهم یه امن یجیب بخون!!بابا فوت کن شمعو گشنمونه!!! دوباره همگی زدیم زیر خنده... بچه ها شروع کردن به شمارش و بعد از 1...2...3...4...5... و وقتی به بیستوسه رسید...من شمع ها رو فوت کردم... همگی دست زدن و من هنوز هم توی شوک بودم رو کردم به بچه ها گفتم: -بچه ها واقعا دستتون درد نکنه نمیدونم چجوری جبران کنم. محدثه گفت: -نمیدونم نداره که ماه دیگه همین موقع ها تولد منه میتونی اونموقع جبران کنی... همگی به هم نگاه کردیم و خندیدیم...خلاصه اون روز ما بعد از این همه سختی و غم شد پر از خنده و شوخی... بعد هم کیک خوردیم و با بچه ها چای و نسکافه سفارش دادیم. بعد هم نوبت به کادو هام رسید...کادو هارو یه گوشه از میز چیده بودن...شروع کردم به باز کردن کادو ها. اولین کادو برای محدثه بود که با کاغذ کادوی قرمز دیدنی شده بود بازش کردم و یه لباس قرمز شیک بود همینطور کادو های بعدی.سپیده برام یه ساعت خریده بود.هانیه هم یه مجسمه ی زیبا.نگار هم مثل محدثه یه دست لباس خیلی قشنگ.رسید به کادوی نیلوفر یه جعبه ی کوچیک بود یکم نگاش کردم چشم هامو ریز کردم و گفتم: -چی خریدی کلک؟؟؟ نیلوفر لبخند زدو گفت: -بازش کن... وقتی بازش کردم شوکه شدم یه نیم ست خیلی قشنگ بود رو کردم بهش گفتم: -نیلوفر...اخه این چه کاریه!! بغلم کردو گفت: -هیچ چیز نمیتونه خوبیاتو جبران کنه. -دیوونه این حرفارو نزن خول میشیا... کلی گپ زدیم دیگه هوارو به تاریکی بود کم کم بلند شدیم و آماده ی رفتن شدیم... ادامه دارد... ❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣ کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند بامــــاهمـــراه باشــید🌹 رمان به قلم⇦⇦ 🌹 🌹 قسمٺـــــ نــــــــــوزهم: ❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣ کم کم بلند شدیم و وسایل هارو جمع کردیم و راه افتادیم... بین راه یه عده ازمون جدا شدن و یه عده هم همراهمون اومدن.سوار اتوبوس شدیم و راهی خونه...غروب شده بود... یه غروب تولد دلگیر... بین راه بیشتر بینمون سکوت بود... من و نیلوفر،نگار و هانیه قسمتی از راه رو هم مسیر بودیم... ولی بازم بعد از گذشت مسیری نگار و هانیه هم ازمون جدا شدن و موندیم منو نیلوفر... بینمون چند دقیقه ای سکوت بود اتوبوس هم خلوت بود و هوا تاریک... میتونم بگم که تموم فضا گرفته بود... نیلوفر سکوتو شکست و با صدای آروم گفت: -خوبی؟؟؟؟ برگشتم نگاهش کردم دستمو گرفت بهم لبخند زدو گفت: -میدونم ناراحتی... جواب این حرفش هم فقط نگاه تلخ من بود... دوباره گفت: -روز تولدته خوشحال باش... این دفعه حرفش بی پاسخ نموند با سردی تلخی گفتم: -چجوری میتونم خوشحال باشم؟؟ -زهرا یه سوال بپرسم؟ -بپرس! -دوسش داری؟؟؟ نفس عمیقی کشیدم بعد از چند لحظه سکوت گفتم: -نیلوفر بین ما هیچ چیزی نبوده اونقدرم توی این یه هفته در معرض دید هم قرار نگرفتیم...ولی خب
از همون بچگی من یه جور خاصی دوسش داشتم وقتی روز اول بعد از چند سال دیدمش انگار یه چیزی درون من سنگ شد... نمیدونم نیلوفر تقدیر خیلی پیچیدست... نیلوفر به نشونه ی هم دردی دستمو فشار داد و با ناراحتی گفت: -عزیز دل من...من درکت میکنم ولی حالا دیگه اون رفته...یا باید یه جوری برش گردونی یا باید بیخیالش شی. -اگر بخوام برش گردونم پس غرور درون من چی میشه. -پس مجبوری فراموشش کنی. اشکی از گوشه ی چشمم ریخت روی گونه هام... حافظ اشتباه کرده بود رسیدن به مراد من علی نبود،رسیدن به فراموشی علی بود... نیلوفر اشکمو یواش با دستش پاک کردو گفت: -درست میشه همه چی غصه نخور. لبخند تلخی زدم و گفتم: -امیدوارم. ایستگاه اخر اتوبوس پیاده شدیم و بعد از طی کردن مسیری از هم جداشدیم. بعد از یک ربع جدا شدن از نیلوفر رسیدم خونه. جلوی در رسیدم نگاهی به در خونه ی علی انداختم و بعد هم رفتم داخل. مادر بزرگ مثل همیشه با اون عینک ته استکانیش نشسته بود جلوی تلوزیون...رفتم پیشش و پیشونیشو بوسیدم و گفتم: -سلام مامان جونم. -سلام عزیزم دیر کردی نگران شدم. -ببخشید مامانی.بیا ببین چیا برام کادو آوردن. نشستم پیش مادر بزرگ و کادوهامو دونه دونه بهش نشون دادم و خودم زدم به بی خیالی باید سعی میکردم فراموشش کنم چون مطمئنم اگر این کارو نکنم از پا میفتم اون شب خیلی با مادر بزرگ خندیدیم ولی انقد خسته بودم که زود خوابم برد... ادامه دارد... 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 نویسنده:📝 ❤ 🍂🍃🌸🍂🍃🌺 کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند رمــــــــــان به قلم⇦⇦🌹 🌹 قسمٺــــــ بیستـــــم: ❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣ صبح حدود ساعت هفت از خواب بلند شدم دست و صورتم رو شستم و بعد از خوردن صبحونه آماده شدم برای دانشگاه...مادربزرگ خواب بود منم دلم نیومد بیدارش کنم برای همین بدون خداحافظی ازش از خونه زدم بیرون... هروقت که در حیاط رو باز می کنم...بی اختیار چشمم میخوره به در خونه ی علی...و جای پارکی که دیگه ماشینش اونجا پارک نیست...و باز هم ناخودآگاه سرم به سمت پنجره ی اتاقش کشیده میشه... این سلام هر روز من به دنیاست... بعد هم قدم های آهسته و نفس های عمیق... تا رسیدن به سر کوچه...کوچه رو قدم زدم...مدتی منتظر تاکسی موندم ولی خیلی طول نکشید که در ماشینو باز کردم و سوار شدم... تا رسیدن جلوی دانشگاه لب هام از روی هم برداشته نشد... به محض رسیدن از کیفم یه دوتومنی درآوردم و روبه روی آقای راننده گفتم: -بفرمایین... بعد هم از ماشین پیاده شدم. با بی حوصلگی وارد دانشگاه شدم راه رو خلوت بود و تا طی شدن مسیر به سمت کلاس سرمو بالا نیاوردم... وقتی وارد کلاس شدم هجوم شدید بچه ها رو دیدم که برام دست میزدن... و من هم هاج و واج بدون هیچ حرکتی و کاملا بدون احساس نگاهشون میکردم... آقای صادقی از ته کلاس فریاد زد: -خانم باقری...شاگرد اول کلاس تولدتون مبارک باشه... ابروهامو به نشانه ی تایید بالا انداختم نفس عمیقی کشیدم و با یه لبخند تلخ گفتم: -آهان... قدم هام رو بیشتر برداشتم و بهشون نزدیک تر شدم گفتم: -آخه این چه کاریه واقعا شرمندم کردید...متشکرم...ممنونم... بعد از شلوغی خیلی زیاد بعد از گذشتن دقایقی استاد وارد کلاس شد... تموم ساعت دانشگاه حواسم پرت بود این بدترین روز تولد عمرم بود...کاش هیچوقت هیچ دلی نبود که بخواد عاشق شه... یا کاش هیچوقت کسی سر راهت قرارنگیره که قسمت هم نیستین... بعد از ساعت دانشگاه بچه ها به زور و اصرار میخواستن منو ببرن بیرون و من به سختی باهاشون مخالفت کردم و گفتم حال و روز خوشی ندارم... موفق شدم که از بیرون رفتن فرار کنم... قدم هام رو تا نزدیک ترین ایستگاه اتوبوس شمردم... مدت کمی منتظر اتوبوس موندم. و تا رسیدن به خونه فقط توی فکر بودم... کاش دوباره بشم زهرای شاد قبل. داخل کوچه شدم وقتی رسیدم جلوی در متوجه شدم که یه خانم و یه آقا جلوی درب خونشون ایستادن و راجع به خرید و فروش صحبت میکنن جلو رفتم و از اون خانم پرسیدم که قضیه از چه قراره و متوجه شدم که میخوان خونه رو بخرن یعنی پدر علی این خونه رو به این خانم و آقا فروخته... با سردی و حال گرفته سریع وارد خونه شدم چون دیگه توان خورد شدن نداشتم... ادامه دارد... 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند ❤️ ایتا https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae سروش https://splus.ir/joingroup/AGimDIjc-b5qplaV1a7j9g سفارش تبلیغات https://eitaa.com/hosyn405