eitaa logo
کانال زوج خوشبخت و تربیت فرزند❤
3.6هزار دنبال‌کننده
2.2هزار عکس
1.4هزار ویدیو
6 فایل
سلام به کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند خوش آمدید. مطالب کانال صرفا جهت اطلاع واستفاده شما عزیزان می باشد. تبلیغ کسب و کار کانال و گروه ----------------------------------------------------- آیدی مدیر @hosyn405
مشاهده در ایتا
دانلود
◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱ 💫یا رفیــــق‌ مݩ‌ لا رفیــــق‌ له💫 🌿رمان جذاب و آموزنده 🌿قسمت دقیق تر به بهزاد نگاه کرد.پسر صادق و روراستی بود. -من پنج میلیون بهت قرض میدم.یه کار نیمه وقت هم برات پیدا میکنم.تو کار میکنی و پول منو پس میدی ولی مدرسه هم میری،قبوله؟ -ولی اینطوری خیلی طول میکشه پول شما رو پس بدم! -من یاد گرفتم آدم صبوری باشم. عابر کارت شو از جیبش درآورد و به بهزاد داد.رمزش هم بهش گفت. -شماره تلفن داری؟ -نه. -فردا یه سر به من بزن.ان شاءالله یه کار خوب برات پیدا میکنم. بلند شد،با بهزاد دست داد و خداحافظی کرد.بهزاد چند قدم رفت،برگشت و گفت: _چرا ازم نمیپرسی برای چی پول میخوام؟ -به من مربوط میشه؟ -چرا به من اعتماد میکنی؟ -چون قابل اعتمادی. بهزاد رفت ولی نمیتونست باور کنه کسی بهش اعتماد میکنه.به اولین خودپردازی که دید رفت.رسید رو گرفت و نگاهش کرد.مبلغ قابل برداشت:۱۰۰۰۰۰۰۰۰ریال پوزخندی زد و گفت: بیا،گفتم کسی به من اعتماد نمیکنه. مبلغ رو دوباره نگاه کرد، دقیق تر.ده میلیون تومن تو کارت بود. باورش نشد.دو تا خودپرداز دیگه هم رفت.درست بود.دو برابر پولی که لازم داشت. فکرهای مختلفی به سرش زد. اول میخواست بقیه پول رو پس بده.ولی با خودش گفت: _اون دیگه دستش به من نمیرسه.هیچ اطلاعاتی از من نداره که بتونه شکایت کنه... ولی اون به من اعتماد کرده... خب میخواست اعتماد نکنه. سه روز بعد علی در مغازه شو باز میکرد. یکی از پشت سرش گفت: _سلام. علی برگشت. -سلام بهزادجان،خوبی؟ بهزاد با اشاره سر گفت آره. علی متوجه شد که مردد بوده بقیه پول رو برگردونه ولی به روش نیاورد.رفت جلو و بهش دست داد.بعد بردش تو مغازه. -پول رو برداشت کردی؟ مشکلت حل شد؟ بهزاد کارت روی میز گذاشت و گفت: _پول نمیخوام. -با یکی درموردت صحبت کردم.مبل فروشی داره.بهش گفته بودم میری پیشش.دیروز سراغ تو گرفت.صبر کن الان باهاش تماس میگیرم. تلفن برداشت و شماره گرفت.آدرس مغازه رو به بهزاد داد و گفت: _الان برو پیشش که صحبت کنید،بعد برو مدرسه.بهش گفتم نیمه وقت میتونی بری. عابرکارت هم بهش داد و گفت: _تو پسر خوبی هستی.قرضه و تا قرون آخرش رو باید برگردونی. بهزاد بلند شد،علی رو بغل کرد و تشکر کرد. هفت سال از مرگ فاطمه گذشت. علی و زینب هنوز با حاج محمود و زهره خانوم زندگی میکردن.امیررضا و محدثه، یه دختر هفت ساله و یه پسر دو ساله داشتن.پویان و مریم هم دو تا دختر شش ساله و سه ساله داشتن. زینب نه ساله بود. هرروز از نظر اخلاقی بیشتر شبیه فاطمه میشد.به سن تکلیف رسیده بود و چادر میپوشید؛با حجاب کامل.دختر شیرین زبان و مهربانی که خیلی هم با ادب بود. هربار علی میرفت مسجد،زینب هم با خودش میبرد.علی جوانی سی و شش ساله بود که از نظر اخلاقی و ایمانی و عقلانی هرروز بهتر از روز قبل بود.هنوز هم خوش تیپ و خوش چهره بود، مخصوصا با تار موهای سفیدی که بین موها و ریشش کاملا مشخص بود.خیلی بیشتر از قبل دلتنگ فاطمه بود.همه متوجه بودن ولی کسی به روش نمیاورد. علی با بهزاد تماس گرفت، و برای کوهنوردی قرار گذاشت.بهزاد جوانی بیست و دو ساله بود.هم دانشجوی کارشناسی ارشد بود و هم کار میکرد.علی برای بهزاد همسر مناسبی پیدا کرد و کمکش کرد ازدواج کنه.با فرید نعمتی هم تماس گرفت و برای همون روز قرار گذاشت.فرید هم جوانی بیست و شش ساله بود. ساعت شش و نیم صبح بود. علی رسیده بود.قرارشون ساعت هفت بود.پنج دقیقه بعد از علی،بهزاد رسید. علی با محبت و مهربانی بغلش کرد؛مثل همیشه.بهزاد گفت: _بریم بالا؟ -فعلا نه. -منتظر کسی هستین؟ -بله. فرید بهشون نزدیک شد، و به علی سلام کرد.علی با محبت و مهربانی بغلش کرد؛مثل بهزاد. نوجوانی اومد و به علی سلام کرد.علی با محبت و مهربانی بغلش کرد؛مثل بهزاد. یکی یکی به جمع شون اضافه میشد.... ادامه دارد... ✍دومیـن اثــر از؛ ✍بانـــو «مهدی یارمنتظرقائم» ◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱
◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱ 💫یا رفیــــق‌ مݩ‌ لا رفیــــق‌ له💫 🌿رمان جذاب و آموزنده 🌿قسمت یکی یکی به جمع شون اضافه میشد. بهزاد تعجب میکرد،فرید هم.بقیه هم معلوم بود تعجب کردن.دوازده جوان و نوجوان با علی،دور هم نشسته بودن. علی شروع به صحبت کرد. -همه ی شما منو میشناسید ولی همدیگه رو نمیشناسید.همه ی ما مثل هم هستیم. تو گذشته اشتباهاتی داشتیم.خدا بهمون لطف کرد،کمک‌مون کرد تا تلاش کنیم آدمهای خوبی باشیم..من افشین مشرقی هستم ولی شما منو به اسم علی میشناسید.. حالا شما هم اگه دوست دارید،خودتون رو برای بقیه معرفی کنید. اول فرید شروع کرد. -من فرید نعمتی هستم.بیست وشش سالمه.هفت ساله که علی آقا رو میشناسم. -بهزاد خسروی هستم.الان بیست و دو سالمه.از شونزده سالگی کنار علی آقا هستم. -مسعود میرزایی هستم،بیست و هشت ساله.از بیست و دو سالگی با علی آقا آشنا شدم. نفر چهارم:میلاد زمانی،بیست و یک ساله.. .... تا نفر آخر که گفت: _سپهر میلانی هستم،پانزده ساله. علی گفت: _خواستم همه بیاین اینجا تا باهم آشنا بشین.ازتون میخوام تو سختی ها کنار هم باشین.برای هرکدوم تون مشکلی پیش اومد،همه کمکش کنید..ازتون میخوام اگه کسی رو دیدید که میتونه مثل شما درست زندگی کنه، کمکش کنید...حالا همه باهم بریم بالای کوه. علی باهاشون شوخی میکرد، و همه میخندیدن.کم کم بقیه هم شروع کردن و فضای شادی شده بود.همه باهم دوست شده بودن. امیررضا و محدثه هم خونه حاج محمود بودن.زهره خانوم به آشپزخونه رفت تا شام رو آماده کنه.محدثه مشغول بچه داری بود،علی برای کمک به زهره خانوم به آشپزخونه رفت.سالاد درست میکرد. وقتی تموم شد مثل فاطمه تزیین کرد. شام قیمه داشتن. علی خلال های سیب زمینی رو به شکل قلب تزیین کرد؛مثل آخرین باری که فاطمه براش غذا درست کرده بود.بغض داشت.چشم هاش پر اشک شد. جلوی اشک هاشو گرفت تا مادرش متوجه نشه. ولی زهره خانوم متوجه شد. امیررضا گفت: _به به! مامان خانوم،چه خوشگل خورشت رو تزیین کردین. زهره خانوم گفت: _کار علی آقا ست. علی با لبخند گفت: _از فاطمه یاد گرفتم. امیررضا با ناراحتی گفت: _داداش،چرا با خودت اینجوری میکنی؟ همین کارهارو میکنی زود پیر میشی دیگه. علی سرشو انداخت پایین، و چیزی نگفت.بعد چند ثانیه سرشو آورد بالا.با لبخند به حاج محمود و زهره خانوم و امیررضا نگاه کرد،رفت تو حیاط و رو پله ها نشست.بیشتر از اون نمیتونست جلوی اشک شو بگیره. زینب به زهره خانوم گفت: _مامان جونم،بابام دلش برای مامانم خیلی تنگ شده.من چکار کنم بابام حالش بهتر بشه؟ اگه مامانم جای من بود،چکار میکرد؟ همه به زینب نگاه کردن؛با غصه.زهره خانوم،زینب رو بوسید و گفت: -مامانت صبر میکرد تا حالش بهتر بشه. -منم تا الان صبر کردم ولی هرچی بیشتر میگذره،بابام بیشتر دلش تنگ میشه. زهره خانوم نمیدونست چی بگه. حاج محمود به زینب گفت..... ادامه دارد... ✍دومیـن اثــر از؛ ✍بانـــو «مهدی یارمنتظرقائم» ◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱
◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱ 💫یا رفیــــق‌ مݩ‌ لا رفیــــق‌ له💫 🌿رمان جذاب و آموزنده 🌿قسمت حاج محمود به زینب گفت: _بیا اینجا. به کنار خودش اشاره کرد.زینب کنار حاج محمود نشست.حاج محمود گفت: _دخترم،تو حاضری برای اینکه بابات دیگه ناراحت و دلتنگ نباشه،بره پیش مامانت؟ همه با تعجب و سؤالی به حاج محمود نگاه کردن.بعد به زینب نگاه کردن. زینب گفت: _یعنی بابام هم نباشه؟!!! چشم هاش پر اشک شد.سرشو انداخت پایین.بعد مدتی سرشو آورد بالا،به حاج محمود نگاه کرد و گفت: _چون بابام اینجوری خوشحاله....منم راضیم. ولی اشک هاش روی صورتش ریخت. حاج محمود بغلش کرد.اشک هاشو پاک کرد و سرشو بوسید. تو دلش گفت *تو هم مثل پدر و مادرت هستی.زندگی کنار تو از زندگی کنار مادرت و بعد پدرت سخت تره...خدایا امانتی هایی که بهم میدی بزرگتر میشن. امیررضا رفت تو حیاط. روی پله نشست و به علی نگاه میکرد. علی گفت: _چرا اینجوری نگاهم میکنی؟! -اون روزی که تو کلانتری با پا زدم تو دهانت،فکرش هم نمیکردم روزی بیاد که بهت بگم داداش. علی خندید و گفت: _وقتی با فاطمه ازدواج کردم،بهش گفتم بخاطر گذشته خیلی شرمنده م..گفت من فقط جاهای خوبش یادم مونده. امیررضا دلخور از گذشته گفت: _کجاش خوب بود؟! -منم همین سؤال رو ازش پرسیدم..گفت دو بار سیلی زدم بهت. امیررضا با تعجب گفت: _فاطمه بهت سیلی زد؟!! -آره..بعد گفت دو بار هم بابا زد تو گوشت. چشم های امیررضا گرد شد. _بابا دو بار زد تو گوش تو؟!!! -آره،بعدش هم گفت امیررضا هم که نگم دیگه. هر دو بلند خندیدن.امیررضا با خنده گفت: _کلا قسمت های کتک خوردن تو خوب بوده. هر دو مدتی سکوت کردن.امیررضا گفت: _تا حالا شده از توبه کردنت پشیمان شده باشی؟ -قبل از توبه کردنم،تنها سختی زندگیم خانواده ای بود که نمیشد اسمشو گذاشت خانواده.ولی پول جایگزینش بود.با پول هرچی اراده میکردم،داشتم...اما وقتی توبه کردم، امتحان های سخت زندگیم شروع شد... عاشق فاطمه شده بودم. عشقی که خواب و خوراک برام نذاشته بود..ولی من اونقدر بدی کرده بودم که مطمئن بودم فاطمه باهام ازدواج نمیکنه.. هرروز میرفتم جلوی دانشگاه تا حداقل از دور ببینمش..چند وقت بعد حاج آقا موسوی درمورد نگاه به نامحرم برام گفت.تنها دلخوشی من دیدن فاطمه بود، حتی از دور.ولی باید بخاطر خدا از تنها دلخوشیم میگذشتم.خیلی سخت بود، خیلی..مدام با خودم کشمکش داشتم که نرم جلوی دانشگاه.ولی گاهی دیگه نمیتونستم.همش عذاب وجدان داشتم. بخاطر همین قبل از اومدن فاطمه از اونجا میرفتم...هنوز با ندیدن فاطمه کنار نیومده بودم که متوجه شدم اموالم حلال نیست.خیلی با خودم کلنجار رفتم تا بالاخره همه چیز رو رها کردم و ازخونه زدم بیرون،بدون هیچ پولی.سه روز و سه شب تو خیابان ها آواره بودم،خسته و گرسنه.حتی به اندازه یه کلوچه هم پول نداشتم.بارها خواستم از یه ساندویچی ای،سوپری ای،چیزی گدایی کنم ولی غرورم اجازه نمیداد...گرسنگی اونقدر بهم فشار آورد که بالاخره یه ساندویچی رفتم.وقتی خواستم برم،فروشنده ازم پول خواست.تازه فهمیدم اون متوجه نشده بود من پول ندارم.داد و فریاد راه انداخت و آبرو ریزی کرد.همون موقع فاطمه رسید..دوست داشتم از خجالت بمیرم..دلم میخواست هرکسی بود جز فاطمه...فاطمه پول ساندویچ رو داد. نمیخواستم از اوضاعم چیزی بهش بگم. اما اونقدر سؤال پیچم کرد که گفتم... سخت تر از بی پولی و گرسنگی،رو به رو شدن با فاطمه بود،اونم بعد از ماه ها.. مخصوصا که حتی نباید نگاهش میکردم. لحظه های خیلی سختی بود برام.با اینکه عاشقش بودم و دلم خیلی براش تنگ شده بود،نمیخواستم باهاش باشم...اون شب فاطمه،منو به مسافرخانه برد و هزینه یه هفته رو حساب کرد..دو روز بعد حاج آقا موسوی رو اتفاقی دیدم.به آقای معتمد معرفیم کرد و اونجا مشغول به کار شدم..حاج آقا یه خونه هم بهم معرفی کرد و منم اجاره ش کردم.ولی بعد مرگ فاطمه متوجه شدم دیدن حاج آقا اون شب اتفاقی نبوده و هم کار تو مغازه آقای معتمد و هم اون خونه اجاره ای،کار فاطمه بوده...روزهام میگذشت و عشق فاطمه تو قلبم بیشتر میشد..به اصرار حاج آقا اومدم خاستگاری.. نفس غمگینی کشید و گفت:... ادامه دارد... ✍دومیـن اثــر از؛ ✍بانـــو «مهدی یارمنتظرقائم» ◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱
◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱ 💫یا رفیــــق‌ مݩ‌ لا رفیــــق‌ له💫 🌿رمان جذاب و آموزنده 🌿قسمت نفس غمگینی کشید و گفت: _تا اون موقع سخت ترین شب زندگیم بود...یه هفته بعد رفتم سراغ فاطمه. نمیخواست با من حرف بزنه..گفت حرف من،حرف بابامه...من فقط میخواستم بدونم ازم متنفره یا نه.بهش گفتم فقط در صورتی که ازم متنفر باشه،از اصرار برای این ازدواج منصرف میشم..فاطمه گفت منو بخشیده...بعد از سختی هایی که کشیده بودم،اون حرف برام مثل شروع دوباره بود.گرچه میدونستم راه خیلی سختی رو باید برم...یک سال طول کشید تا بابا راضی شد...فکر میکردم وقتی با فاطمه ازدواج کنم تمام سختی هام تموم میشه ولی بعد ازدواج شرمندگی از گذشته خیلی سخت بود برام. علی دیگه با اشک حرف میزد. _هرروزی که از زندگی مون میگذشت عاشق تر از روز قبل بودم...بیماری فاطمه خیلی سخت بود برام.اما حاضر بودم بیماری شو تحمل کنم ولی فاطمه تنهام نذاره... سختی های زندگیم تمومی نداشت...فاطمه ی عزیزم،تنها کسی که تو زندگیم داشتم...رفت......من موندم و دنیای بی فاطمه.....ولی مرگ فاطمه آخرین امتحان زندگیم نبود..بعد از فاطمه امتحان های من،هم سخت تر شد، هم بیشتر.هر لحظه برام امتحان بود...دلم میخواست تا آخر عمرم کنار قبر فاطمه زندگی کنم ولی بخاطر خدا این کارو نکردم..دلم میخواست تنها باشم ولی بخاطر خدا باید با زینب زندگی میکردم... دلم نمیخواست پامو تو این خونه بذارم ولی بخاطر خدا هفت ساااله دارم تو این خونه زندگی میکنم..هفت ساااله هر وقت پامو تو این خونه میذارم،مثل اولین بار بعد فاطمه برام سخته...خونه ای که وجب به وجبش برام یادآور خاطره ای از فاطمه ست..از اینکه یاد خاطراتم با فاطمه باشم،خوشحال میشم ولی چون شما ناراحت میشین،سعی میکنم یادآوری نکنم..لبخند زدن برام سخته ولی بخاطر خدا میخندم...فاطمه و یاد فاطمه،همه ی زندگیمه ولی به خدا گفتم اگه تو بخوای ازدواج میکنم..خداروشکر این یکی رو بهم تخفیف داد..حتی تو این هفت سال، فاطمه رو یک بار تو خواب هم ندیدم که یه کم از دلتنگی هام کم بشه.خدا سخت تر ازم امتحان میگیره...هفت ساااله روزها رو به سختی شب میکنم،شب ها رو به سختی روز میکنم..هفت ساااله یه بغض مداوم،مثل خار،تو گلومه ولی هیچ وقت از توبه کردنم پشیمان نشدم..من تو آغوش خدا هستم و خدا رو شکر میکنم که خیلی فشارم میده. سرشو روی زانو هاش گذاشت. امیررضا تازه راز خیلی بزرگ شدن علی رو فهمید.اون شب علی نخوابید.امیررضا هم نخوابید.زینب هم نخوابید.گرچه به رفتن پدرش راضی بود ولی عاشق پدرش بود.حتی فکر نبودنش هم براش سخت بود. فردای اون شب علی به مزار فاطمه رفت. براش فاتحه خوند.قرآن خوند.درد دل کرد. -فاطمه..دلم خیلی برات تنگ شده...چرا از خدا نمیخوای بیام پیشت؟..مگه نمیگفتی دوستم داری؟..خودت گفتی دوست داری بهشت هم با من باشی..پس چطوری بهشت رو بی من تحمل میکنی؟ اذان ظهر شد. به نزدیک ترین مسجد رفت.بعد از نماز، سمت ماشینش میرفت.چشمش به دو تا پسر شر افتاد که با خنده های شیطانی راه میرفتن. رد نگاهشون رو گرفت. سه تا دختر بدحجاب روی نیمکتی نشسته بودن.یکی از دخترها با لبخند بی حیایی به پسرها نگاه میکرد.اما اون دو تا دختر دیگه با اینکه وضع ظاهری شون خیلی بد بود ولی معلوم بود دنبال این چیزها هم نیستن.میخواستن برن که پسرها مانع شون شدن. یکی ازدخترها داد میزدوکمک میخواست. علی به سرعت به سمت شون رفت.یکی از پسرها رو با مشت نقش زمین کرد.اون یکی تا خواست به خودش بیاد،علی روی سینه ش نشسته بود. پسر اولی از جیبش چاقو درآورد، و تو پهلوی علی فرو کرد.علی سعی کرد چاقو شو بگیره ولی پسره مدام با چاقو به بدن علی ضربه میزد.علی دست پسر رو گرفت ولی پسر چاقو شو تو قلب علی فرو کرد. چند مرد نزدیک میشدن. پسرها فرار کردن.دختری که وضعش بدتر بود هم فرار کرد.ولی اون دو تا دختر مبهوت به علی نگاه میکردن. یکی شون نزدیک رفت و با اضطراب گفت: _آقا...حالتون خوبه؟!! علی با جان کندن گفت: _اشهد ان.. لا اله..الا الله..اشهد ان.. محمدا..رسول الله... اشهد..ان.. علیا..ولی.. الله. دختر داد میزد: _آقا!!...آقا!!... رو به مَردها گفت: _مُرده؟؟؟!!!.... به دوستش نگاه کرد: _مُرده؟؟!!! -سلام علی جانم -سلام..فاطمه ی من "پایان" ✍دومیـن اثــر از؛ ✍بانـــو «مهدی یارمنتظرقائم» ◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱
📚🖇⇦و پایانی که سرانجام تلخ یا شیرینش مهم نیست مهم این است که ما از این پایان ها درس بگیریم و سعی کنیم پایان زندگیمان را انقدر خوب بساریم که حال دلمان خوب شود. آرزو میکنم پایان زندگیتان سرشار از خوبی و خوشی باشد. یک رمان دیگر رو هم در کنار هم به پایان رسوندیم☺️ رمان خوب بود؟ منتظر رمان زیبای بعدی باشید کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند ❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️
🌼ای ساربان غمگین مباش 🕊خوش روزگاری میرسد 🌼یا عمر غم سر میرسد 🕊یا غمگساری میرسد 🌼ای ساربان آهسته ران 🕊قدری تحمل بیشتر 🌼این کشتی طوفان زده 🕊آخر کناری می رسد 🌼روز و روزگارتون خوش 🕊بخت و اقبالتون سپید ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
خوشبختی یعنی خـداوند آنقدر عزیزت کند که وجـودت آرام بـخش دیگران باشـد پس خوشبختی یافتنی نیست ساختنی است از زندگی لذت ببرید حتی اگر چیز با ارزشی را از دسـت داده‌اید... 🌷🌷🌷🌷🌷🌷
حال خوب یعنی کسی جایی آن طرف تر و یاشاید بسیاردورترنشسته باشد و رو به آسمان دعـایت كند وبرایت آرزوی خیروشادی بخواهد وتوناگهان پركشیدن مرغ آمین راحوالی دلت احساس كنی حال دلتان خوب❤️
خوشبختی یعنی خـداوند آنقدر عزیزت کند که وجـودت آرام بـخش دیگران باشـد پس خوشبختی یافتنی نیست ساختنی است از زندگی لذت ببرید حتی اگر چیز با ارزشی را از دسـت داده‌اید... 📝