eitaa logo
کانال زوج خوشبخت و تربیت فرزند❤
3.6هزار دنبال‌کننده
2.2هزار عکس
1.3هزار ویدیو
6 فایل
سلام به کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند خوش آمدید. مطالب کانال صرفا جهت اطلاع واستفاده شما عزیزان می باشد. تبلیغ کسب و کار کانال و گروه ----------------------------------------------------- آیدی مدیر @hosyn405
مشاهده در ایتا
دانلود
کانال زوج خوشبخت و تربیت فرزند❤
رمان امنیتی شاخه زیتون 🌿 قسمت 170 هنوزم خیلی دوستش دارم. اما مامان خودم رو. خوب می‌دونی چی می‌گم!
رمان امنیتی شاخه زیتون 🌿 قسمت 171 منظورش را از جمله آخر نمی‌فهمم اما می‌گویم: -ادامه بده! -با چشم خودم دیدم، بابات تو رو بغل کرده بود و خودش رو انداخت از اتوبوس بیرون که زنده بمونی. فکر کنم خدابیامرز فهمیده بود ممکنه اتوبوس منفجر بشه. به زحمت جلوی گریه‌ام را گرفته‌ام. دوست ندارم جلوی یونس بشکنم. با صدای لرزانم می‌پرسم: -چرا نیروهای امدادی انقدر دیر رسیدن؟ -اون جاده خلوت بود. کسی توی جاده نبود، فقط ما بودیم. حانان گفت صبر کنیم تا هوا یکم روشن‌تر بشه، بعد می‌ریم خبر می‌دیم. می‌خواست مطمئن بشه کسی زنده نمونده. حتی خودش رفت توی اتوبوس و دور و برش رو چک کرد. دندان‌هایم را به هم می‌فشارم و از جا بلند می‌شوم. حالم از بوی تعفن نامردی‌شان به‌هم می‌خورد. قدم تند می‌کنم که از اتاق خارج شوم. یونس پشت سرم می‌آید: -صبر کن دختر! باید یه چیزی بهت بگم! حالا به بیرون اتاق رسیده‌ایم. برمی‌گردم به سمت یونس و منتظر می‌شوم ببینم کدام افتخارش مانده که برایم نگفته؟ یونس عرق کرده و نفس‌نفس می‌زند. ناگاه به کسی که احتمالا پشت سر من ایستاده نگاه می‌کند، نگاه کوتاهی آکنده از ترس و اضطراب. به تندی می‌گویم: -دیگه چی می‌خوای بگی؟ سیبک گلویش تکان می‌خورد و با صدای لرزانی می‌گوید: -هیچی دخترم. فقط سلام به مامان و بابا برسون. و صدایش را پایین‌تر می‌آورد: -بعدا بهت می‌گم. خیلی مواظب باش. بی‌خداحافظی از باشگاهش بیرون می‌زنم. داشتم در آن هوای گرفته و دم کرده خفه می‌شدم. نفس عمیقی می‌کشم و سوار ماشین می‌شوم. سرم را روی فرمان می‌گذارم و بغضم را رها می‌کنم. اجازه می‌دهم هق‌هق گریه‌ام بلند شود. حالا کمی آرام‌تر شده‌ام. یونس چه می‌خواست بگوید که نشد؟ چرا نگفت؟ چشمش به چه کسی افتاد که حرفش را خورد؟ اشک‌هایم را پاک می‌کنم و می‌خواهم راه بیفتم که برگه کاغذی روی برف‌پاک‌کن ماشین می‌بینم. پیاده می‌شوم که کاغذ را بردارم. داخلش، با خط خرچنگ‌قورباغه‌ای نوشته: تا همینجاشم خیلی پاتو از گلیمت درازتر کردی. فکر نکن همه چیز تموم شده. به موقعش حالتو می‌گیریم. برای کسی که تا دم مرگ رفته و سردی لوله اسلحه را روی پیشانی‌اش حس کرده باشد، این تهدید چندان کارگر نمی‌افتد. با این وجود کاغذ را در کیفم می‌گذارم که به لیلا بگویم؛ چون نمی‌خواهم خطری متوجه عزیز و آقاجون شود. به خانه که می‌رسم، دایی یا همان آقای شهریاری سابق را می‌بینم که گویا آمده بوده به من سر بزند. چه فرصت خوبی شد! شاید حرف زدن با او حالم را بهتر کند. دایی محکم در آغوش می‌گیردم، به تلافی تمام وقت‌هایی که نامحرم حسابش می‌کردم. حالا معنای برخورد پدرانه‌اش را می‌فهمم. دونفری در حیاط می‌نشینیم و از او می‌خواهم درباره مادرم حرف بزند. ادامه دارد ...
رمان امنیتی شاخه زیتون 🌿 قسمت 172 -یکی از خصوصیات طیبه این بود که خودشو با شرایط وفق می‌داد. نق نمی‌زد. هیچ چیزی باعث نمی‌شد بی‌خیال هدفش بشه. توی هر شرایطی، مطالعه‌ش سر جاش بود. توی سال‌های جنگ، وقتی یه مدت رفته بودیم روستاهای اطراف اصفهان، نق نمی‌زد که اینجا امکانات نداره و سختمه و این حرفا. یه راهی برای خودش باز می‌کرد. مثلا توی روستا که بودیم، به خانم‌ها قرآن و احکام یاد می‌داد. با وجود سن کمش خیلی خوب کلاس‌داری می‌کرد. خیلی دوست داشت بیاد جبهه، اما نمی‌شد. وقتی من و محمدحسین از جبهه می‌اومدیم، می‌بردمون توی اتاق و می‌گفت همه چیز رو مو به مو براش بگیم. همینطوری که تو الان منو نشوندی اینجا و گفتی از طیبه برات بگم! وقتی ما خاطراتمون رو می‌گفتیم، تندتند می‌نوشت و گاهی گریه می‌کرد. نوشته‌هاش هست. راستی، می‌دونی تو خیلی شبیهشی؟ -چطور؟ -همین که جا نزدی، همین که ناامید نشدی و هدفت رو ول نکردی. این خیلی ارزشمنده. همراهم زنگ می‌خورد. شماره نیفتاده است. با تردید جواب می‌دهم. بلافاصله بعد از این که می‌گویم «الو»، صدایی گرفته از پشت خط می‌گوید: -من یونسم اریحا. خیلی وقت ندارم چیزی بگم. ببین، می‌تونی نیم‌ساعت دیگه بیای پارک محله‌تون؟ یه کاری هست که نمی‌شه پشت تلفن گفت. کمی می‌ترسم اما زیر لب می‌گویم: -باشه! صدای بوق اشغال در گوشم می‌پیچد. اصلا یونس شماره‌ام را از کجا آورده است؟ دایی حال نگرانم را از چهره‌ام می‌خواند که می‌گوید: -کی بود؟ برای گفتن حرفم کمی مکث می‌کنم. چه بگویم؟ دایی ماجرا را کامل نمی‌داند. می‌گویم: -یکی از دوستای ستاره بود. گفت برم پارک محل ببینمش. کارم داشت. دایی لبخند می‌زند: -الان دیگه هوا تاریکه عزیزم. بذار منم همراهت بیام. می‌رسونمت و می‌رم خونه. -بچه که نیستم دایی‌جون. -می‌دونم. ولی دوست ندارم تنهات بذارم. نمی‌دانم اگر یونس را ببیند چه فکری درباره‌ام می‌کند. یونس که پیرمرد است... مربی بچگی‌ام هم بوده. بهتر است سربسته برایش توضیح دهم که داستان نشود. در ماشین می‌نشینیم و می‌گویم: -یه آقایی بود که وقتی بچه بودم به من و ارمیا رزمی یاد می‌داد. اسمش یونسه، از آشناهای قدیمی ستاره. صبح رفته بودم پیشش که ازش یه چیزی درباره ستاره بپرسم. الان نمی‌دونم چرا زنگ زده می‌گه کارم داره؟ دایی لبخند می‌زند و می‌گوید: -پس خوب شد همراهت اومدم. راست می‌گوید. الان که او همراهم است آرامش بیشتری دارم. دایی در ماشین می‌نشیند و من پیاده می‌شوم. یونس را می‌بینم که نگران و مضطرب روی یکی از نیمکت‌ها نشسته. مرا که می‌بیند، نگاهی به اطراف می‌اندازد. می‌رسم به چندقدمی‌اش. نمی‌دانم لرزش بدنش از ترس است یا سرمای پاییزی؟ با صدایی خفه و لرزان می‌گوید: -حانان هنوزم آدم داره توی ایران، یکیشون منم. گفته حتی اگه یه نفرم مونده باشه، اونو می‌فرسته برای کشتن تو. چشمانم سیاهی می‌رود. سعی می‌کنم آرام باشم و کلماتش را یکی‌یکی تحلیل کنم. می‌پرسم: -ببینم، اون‌وقت تو چرا اینا رو به من می‌گی؟ مگه آدمِ حانان نیستی؟ ادامه دارد ... ✍🏻نویسنده خانم فاطمه شکیبا
رمان امنیتی شاخه زیتون 🌿 قسمت 173 -ببین، من اگه اینا رو می‌گم، برای اینه که خسته شدم. یه عمر حانان و ستاره همه گندکاریا و آدم‌کُشی‌هاشونو گذاشتن به عهده من. نمی‌خوام این یکی رو انجام بدم. تهشم یا اطلاعات ایران منو می‌گیره، یا خودشون می‌کشنم. من پام لب گوره. به فکر خودت و خانواده‌ت باش! -از کجا بدونم راست می‌گی؟ -دیگه راست و دروغ گفتن برام فایده نداره... همان لحظه، نگاهش می‌رود به سمت دیگر خیابان. رد نگاهش را دنبال می‌کنم و به دو موتورسوار می‌رسم که نزدیک ماشین دایی پارک کرده‌اند. یونس داد می‌زند: -خودشونن! نگران می‌شوم که نکند بلایی سر دایی بیاورند. تا بخواهم قدمی به سمت دایی بردارم، صدای فریاد ایست می‌شنوم و روشن شدن موتورسیکلت. دستی از پشت سر هلم می‌دهد و تنها کاری که از دستم برمی‌آید، این است که دستانم را ستون کنم تا با صورت زمین نخورم. سرم گیج می‌رود و دنده‌هایم تیر می‌کشند. صدای رگبار گوش‌خراش گلوله در تمام فضای ذهنم می‌پیچد و فریادهای ممتد مردی که از عمق جان داد می‌زند: ایست! صدای جیغ و فریاد مردم در گوشم می‌پیچد و سرم را که بالا می‌آورم، پاهای مردی را می‌بینم که با تمام قدرت دنبال یک موتور می‌دود و همزمان اسلحه‌اش را آماده شلیک می‌کند. به سختی می‌نشینم تا دایی را ببینم. دایی در ماشین نشسته و شوک‌زده و با چشمان گرد به طرف من نگاه می‌کند. مردی مسلح کنار ماشین ایستاده و با دقت اطراف می‌پاید. کف دستانم می‌سوزد. خودم را از روی زمین بلند می‌کنم و با تکیه به درختی می‌ایستم. الان فقط دایی مهم است. با دقت نگاهش می‌کنم، سالم سالم است. می‌خواهد پیاده شود که مرد مسلح اجازه نمی‌دهد. کمی جلوتر از ماشین، دو موتورسوار زمین خورده‌اند. موتورشان واژگون شده و چرخش هنوز می‌چرخد. چند مرد مسلح بالای سرشان می‌رسند و بلندشان می‌کنند، دستبند به دستانشان می‌زنند و آن‌ها را داخل یک سمند می‌نشانند. سمند می‌رود اما یکی از مردهای مسلح می‌ماند و وقتی برمی‌گردد، می‌بینم مرصاد است. از کجا پیدایش شد؟ به طرف من می‌دود اما نگاهش به چیزی پشت سر من است. یاد یونس می‌‌افتم. نکند فرار کرده باشد؟ پشت سرم را نگاه می‌کنم و اول از همه، خون پخش شده روی زمین را می‌بینم و بعد جنازه یونس را. دستانم را روی دهانم می‌گیرم و به درخت تکیه می‌دهم. مرصاد خودش را بالای سر یونس می‌رساند. دست روی گردنش می‌گذارد و گوش بر قلبش؛ اما مطمئنم قلب یونس دیگر نمی‌زند. اگر یونس من را هل نمی‌داد، الان این پنج-شش تیر به من می‌خورد. پیرمرد بیچاره خودش را قربانی من کرد؛ شاید برای این که گناهانش بخشیده شوند. مرصاد دستش را روی گوشش می‌گذارد و می‌گوید: -مرکز یه آمبولانس بفرستید، یه جنازه داریم اینجا. و درحالی که بلند می‌شود مردمی که جمع شده‌اند را متفرق می‌کند. چشمش به من می‌افتد که دستم روی دهانم مانده و به درخت تکیه زده‌ام. -حال شما خوبه خانم منتظری؟ فقط سرم را تکان می‌دهم. مغزم قفل است و هنوز خیره‌ام به جنازه یونس. دوست دارم جیغ بزنم اما صدایم در نمی‌آید. این چندمین بار است که به چشم خودم مردن یک انسان را دیده‌ام؟ یاد یکی از اقوام می‌افتم که پزشک بود. همیشه می‌گفت وقتی ببینی که یک آدم بزرگ، با همه توانایی‌ها و قدرتش می‌تواند در عرض چندثانیه بمیرد و به جسمی بی‌ارزش و ناتوان تبدیل شود، تازه می‌فهمی بشر چقدر خرد و ضعیف است. و اگر بشر به عجز خودش پی‌ببرد، زندگی‌اش تغییر خواهد کرد. شاید انسان بهتری بشود. صدای مردانه‌ای از پشت سر می‌گوید: -ریحانه جان! عزیزم! خوبی؟ برمی‌گردم و دایی را می‌بینم. خودم را در آغوشش می‌اندازم و بغضم شکسته می‌شود. کاش آن وقتی که خودم جنازه ارمیا را در آمبولانس گذاشتم هم کنارم بود. من را در ماشین می‌نشاند و خودش با مرصاد حرف می‌زند. حتما مرصاد همه چیز را سربسته برایش می‌گوید... ادامه دارد ... ✍🏻نویسنده خانم فاطمه شکیبا
رمان امنیتی شاخه زیتون 🌿 قسمت 174 * دوم شخص مفرد اگه خود خانم منتظری ما رو درجریان تهدید نمی‌ذاشت، ممکن بود اتفاق ناگواری بیفته. خیلی حیف شد که یونس کشته شد. اون حکم جعبه سیاه حانان و ستاره رو داشت؛ اینو از حرف‌های خانم منتظری فهمیدم. اما چرا ما به یونس نرسیدیم؟ چون یونس خیلی وقت بود که سفید شده بود و اصلا جزء تیم ستاره نبود؛ بلکه زیر نظر مستقیم حانان کار می‌کرد. خیلی وقت بود که با ستاره ارتباط نداشت و ما روش حساس نشده بودیم. هفته پیش تمام وقت فقط پله‌های دادسرا رو بالا و پایین رفتم تا برای متهم‌هایی که همکاری کردن تخفیف بگیرم؛ اما منتظر صدور حکم هیچکدوم نشدم. دیدنِ جوون‌های منتظر حکم، حالم رو داغون می‌کرد. هرکدوم اینا می‌تونستن یه نیروی کار باشن برای کشور. می‌تونستن برای خودشون یه آدم حسابی بشن... کاش کارشون به اینجا نمی‌کشید. شاید بگی یه آدمی مثل من نباید احساساتی باشه، اما بالاخره منم آدمم، دل دارم. برای همین بود که چندروز مرخصی گرفتم و تنهایی راه افتادم مشهد. یادش بخیر، یادته بابا نذر داشت هرسال تولد امام رضا(علیه‌السلام) ببردمون زیارت؟ هنوزم نذرشو ادا می‌کنه؛ اما چندبار من نتونستم برم. نذر بابا بخاطر تو بود. آخه بابا از همون اول دلش دختر می‌خواست. انقدر نذر و نیاز و دعا کرد تا تو رو دادن بهش. یادم نمی‌ره، صبحی که تو به دنیا اومده بودی بابا روی پاهاش بند نمی‌شد. هیچوقت بابا رو انقدر خوشحال ندیده بودم. برای من و مرتضی شیرینی خرید، ماها رو برد بازار و برای تو کلی لباس و هدیه برات خرید. کاری که برای من و مرتضی نکرد. از اولم حق وِتو داشتی توی خونه! اولاش بهت حسودیم می‌شد، ولی بعد توی دل همه جا باز کردی. انقدر که وقتی تنهایی رفتم مشهدم همه جا تو رو می‌دیدم. توی خیابون امام رضا(علیه‌السلام)، توی صحن انقلاب، توی رواق امام خمینی، حتی نزدیک ضریح. اشتباه گفتم که تنهایی رفته بودم مشهد. همراهم بودی. مثل زیارت‌های قبل، دائم تو حرم بودی! اصلا خوشت نمی‌اومد بریم خرید یا جاهای تفریحی دیگه. می‌گفتی پاساژ و پارک و این چیزا توی اصفهانم هست، مشهد اومدیم که زیارت کنیم. فقط تو بودی که قدر لحظه‌لحظه زیارتت رو می‌دونستی. از همون بچگیت، زیارت‌نامه خوندنت دل سنگ رو آب می‌کرد. اولین چادرت رو هم بابا از مشهد برات خرید، یادته؟ فکر کنم کلاس سوم بودی یا چهارم. بابا برات چادر خرید، بردی توی حرم متبرک کردی. از همون روز بود که دیگه چادر ازت جدا نشد، تا لحظه آخرت. امروز توی اتاقم نشسته بودم که یه لحظه چرتم برد. بیدار که شدم، دیدم بالای سرم ایستادی و می‌خندی. خیلی خوشگل‌تر از قبل شده بودی. یه چادر سبز سرت بود. دستت رو دراز کردی، گفتی بیا! دنبالت اومدم. در اتاق رو باز کردی، اما بجای این که راهروی اداره رو ببینم، وارد یه جایی شبیه امامزاده شدیم. یادم نیست بهم چی گفتی. داشتی باهام حرف می‌زدی، اما الان یادم نیست. یهو صدای در زدن شنیدم و از جام که پریدم دیدم پشت میز نشستم. ای خدا بگم این ابالفضل رو چکار کنه! اون بود داشت در می‌زد. اومد تو و بی‌مقدمه گفت: -ببین، یه ماموریت هست توی سوریه، حاجی گفت یه نیروی خیلی کاربلد می‌خواد. احتمال شهادت هم توش زیاده، ترجیحا نیروی مورد نظر زن و بچه‌دار نباشه! منم دیدم بهترین گزینه تویی. حالا پایه‌ای یا نه؟ از حرفش خنده‌م گرفته بود: -من زن ندارم، خودمم آدم نیستم؟ -تقصیر خودته. می‌خواستی زن بگیری. بعد جدی شد و گفت: -نه حالا اون قسمتشو شوخی کردم. اما هرچی فکر کردم دیدم کاریه که از دست تو برمی‌آد. پایه‌ای؟ یاد خوابم افتادم. شاید این که خواب تو رو دیدم معنیش همین بود. حتما حضرت زینب(علیهاالسلام) منو طلبیدن. در نتیجه، سریع گفتم: -ان‌شاءالله می‌آم! ابالفضل دست گذاشت رو میزم و خیلی جدی گفت: -مطمئنی؟ -آره. -تا یه ربع دیگه دفتر حاجی باش. * ادامه دارد ... ✍🏻نویسنده خانم فاطمه شکیبا
رمان امنیتی شاخه زیتون 🌿 قسمت 175 پاییز 1398، اصفهان آقاجون شمرده‌شمرده و با حوصله برای یوسف شعر می‌خواند و هم‌زمان، برگ‌های خشک را گوشه حیاط جمع می‌کند. یوسف که تازه راه افتاده هم به حال خودش در حیاط می‌چرخد و حرف‌هایی می‌زند که فقط خودش معنی‌شان را می‌فهمد! انگار سعی می‌کند صداها و حروف را مانند آقاجون تقلید کند. از این که در محیط باز قرار گرفته و فضای بیشتری برای راه رفتن دارد کیف کرده؛ چون در آپارتمان هفتادمتری‌مان جای زیادی برای بازی ندارد. برای همین است که چند قدم تلوتلوخوران می‌رود، بعد به طرف من که روی تخت گوشه حیاط نشسته‌ام برمی‌گردد، خودش را در دامنم می‌اندازد و از شادی جیغ می‌زند. شنیده بودم حلال‌زاده شبیه دایی‌اش می‌شود اما حیرتم آنجاست که چطور یوسف انقدر شبیه کودکی ارمیا شده، درحالی که من و ارمیا هیچ نسبت ژنتیکی و خونی‌ای با هم نداریم؟ شاید دلیلش این باشد که قبل از به دنیا آمدن یوسف هم، زمان تنهایی‌ام را با خاطرات ارمیا می‌گذراندم و عطر مزارش. برای بار چندم پیام‌هایم را چک می‌کنم. آخرین پیامش، دوتا پیام آخری بود که دو شب قبل برایم فرستاد؛ اول فرستاد:«613.79» و کمی بعد هم «1341.300». این یعنی حالش خوب است و فقط سرش شلوغ است. دوست دارد با رمز به هم پیام بدهیم؛ یک رمز بین خودمان دوتایی. دلیل خاصی هم ندارد، دوست دارد. تمام پیام‌هایش همین‌طوری ست، یا رمز است، یا شعر! این حالتش را به من هم منتقل کرده است. از دیروز صبح، خانه‌ی بدون او خسته‌ام کرد و آمدم خانه عزیز. همیشه‌ همین‌طور است. خانه بدون او زود خسته‌ام می‌کند. امروز صبح برایش پیام دادم:«با من بگو تا کیستی؟ مهری بگو، ماهی بگو/ خوابی؟ خیالی؟ چیستی؟ اشکی بگو، آهی بگو!». منظورم فقط این بود که از حالش باخبرم کند. عادت کرده‌ام با شعر خبر بگیرم. خیره‌ام به پیام بی‌جواب و انقدر حواسم پرت است که صدای عزیز باعث می‌شود بفهمم یوسف نشسته روی زمین و با دستانش خاک‌ها را شخم می‌زند. عزیز دارد حرص می‌خورد ولی آقاجون با خونسردی تمام می‌گوید: طوری نیست که. بچه باید خاک‌بازی کنه تا بزرگ شه. یوسف را بغل می‌کنم و دستان کوچکش را زیر شیر حوض می‌شویم. جیغ می‌زند و می‌خواهد بازی کند. آقاجون خاک‌های لباسش را می‌تکاند و دستانش را می‌شوید، بعد یوسف را از من می‌گیرد: -این فینگیلی رو بده‌ش به من. بریم بازی کنیم بابا؟ یوسف می‌خندد. آقاجون زیر گلوی یوسف را می‌بوسد و خنده یوسف بیشتر می‌شود. آقاجون خوب بلد است با بچه‌ها ارتباط برقرار کند و یوسف عاشق اوست. هیچ چیز به اندازه دیدن نشاط آقاجون برایم خوشایند نیست. از بعد از به دنیا آمدن یوسف، خنده‌های عزیز و آقاجون عمیق‌تر شده‌اند. یوسف مرهمی بود روی داغ فرزندی که بر دل آقاجون نشسته بود. آقاجون و عزیز با دیدن یوسفِ من، خاطراتشان با کودکی‌های پدرم را زنده می‌کنند. انگار جوان شده‌اند و برگشته‌اند به همان سال‌ها. آقاجون از وقتی فهمید حکم منصور و ستاره اعدام است، تا یکی دو هفته بجز چند کلمه حرف نزد. شاید داشت با خودش فکر می‌کرد کجای کارش خراب بوده که منصور به اینجا رسیده. ادامه دارد ... ✍🏻نویسنده خانم فاطمه شکیبا
رمان امنیتی شاخه زیتون 🌿 قسمت 176 همان یکی دو هفته‌ای که آقاجون داشت از تمام زندگی‌اش حساب می‌کشید تا اشکال کارش را بفهمد، به اندازه ده سال موهایش را سپید کرد. بعد هم قبل از اعدام منصور برایش مراسم ختم گرفت. این مراسم را هم گرفت تا خوب به خودش و عزیز بقبولاند دیگر پسری به نام منصور ندارد؛ به ما هم. اما هیچکدام روز اعدام ستاره و منصور نرفتیم که ببینیمشان. هرچه با خودمان کلنجار رفتیم، دلمان راضی نشد. نسبتی میان ما و آن‌ها نبود و نمی‌خواستیم دلی که تازه آرام شده بود را با دیدن دوباره‌شان آتش بزنیم. حالا دیگر زندگی‌مان کم و بیش آرام شده است. صدای زنگ در می‌آید و کمی بعد، عمو صادق وارد می‌شود. می‌توانم از چهره‌اش بخوانم چندان روبه‌راه نیست. حتی مثل دفعات قبل، سربه‌سر یوسف نمی‌گذارد و با یوسف بازی نمی‌کند. آمده یک سر بزند و برود؛ عجله دارد. می‌کشانمش یک گوشه و می‌پرسم: -چی شده عمو؟ دستی میان موهایش می‌کشد و می‌گوید: -نمی‌دونم. فقط دعا کن. اوضاع یکم درهم ریخته‌ست. مگه اخبار رو ندیدی؟ منظورش آشوب‌هایی‌ست که اخیرا در عراق و لبنان و ایران راه افتاده. می‌گویم: -خب قبلا هم این چیزا بود. درست می‌شه. کلافه می‌گوید: -نه... نه. من نگران چیزِ دیگه‌م. -چی؟ -نمی‌دونم. خودمم نمی‌دونم چمه. نگران سردارم. -کدوم سردار؟ -حاج قاسم. نگران حاج قاسمم. حالا دیگر حاج قاسم برایم غریبه نیست. بیشتر از قبل می‌شناسمش. همین دو سال پیش بود که آمده بود اصفهان و ما هم رفتیم بلکه بشود از دور ببینیمش. مردم برای دیدنش سر و دست می‌شکاندند. این که عمو نگران حاج قاسم باشد اصلا علامت خوبی نیست. به خودم و عمو دلداری می‌دهم و می‌گویم: -نترسین عمو. حاج قاسم چیزیش نمی‌شه. می‌دانم هیچ آدمی عمر جاودان ندارد اما این را گفتم چون تصور شهادت حاج قاسم برایم غیرممکن است. حاج قاسم بارها در جبهه شهید شده است؛ اما نبودنش امکان ندارد. عمو سرش را تکان می‌دهد: -نمی‌دونم. آیت‌الکرسی زیاد بخون. صدقه هم بذار، باشه؟ -چرا انقدر نگرانین؟ -شاید بعدا برات گفتم. راستی از حاج‌آقات چه خبر؟ تعجب می‌کنم. اننتظار داشتم عمو خبر داشته باشد. شانه بالا می‌اندازم و به روی خودم نمی‌آورم نگرانم: -نمی‌دونم، از دو روز پیش ازش خبر ندارم. فکر کنم سرش شلوغه. شما خبری ازش ندارین؟ -نه. این روزا سر همه شلوغه. مخصوصا که بیشتر خیابونا هم بسته‌س. صدای گریه یوسف بلند می‌شود. عزیز صدایم می‌زند که یوسف گرسنه است. تا خودم را به یوسف برسانم و بغلش کنم، عمو رسیده در. برای رفتن عجله دارد، انقدر که نمی‌ایستد ناهار بخورد. ادامه دارد ... ✍🏻نویسنده خانم فاطمه شکیبا
رمان امنیتی شاخه زیتون 🌿 قسمت 177 آقاجون صدایش می‌زند: -وایسا بابا. کجا می‌خوای بری تو این اوضاع؟ عمو کفش‌هایش را می‌پوشد و می‌گوید: -کار دارم. باید برم. با موتور می‌رم. قبل از این که آقاجون حرف دیگری بزند، عمو رفته است. فقط آمد و روی شعله نگرانی‌هایم بنزین ریخت و رفت. راستی گفتم بنزین! همان کلمه‌ای که بهانه شد برای به آتش کشیدن بانک‌ها و خانه‌های مردم. شنیده‌ام در همین اصفهان، یک کارگاه تولیدی را آتش زده‌اند که کارگرانش همه زنان سرپرست خانوار و افراد کم‌توان بوده‌اند. من نمی‌دانم آن‌ها که دارند از این آشوب‌ها دفاع می‌کنند چطور رویشان می‌شود حرف دفاع از مردم ایران بزنند. یاد حرف‌های صراف افتادم، آن شب در موسسه. وقتی داشت می‌گفت باید برای چندسال آینده نیروهایی تربیت کنند که به قول خودش، آن‌ها را بریزند کف خیابان. این کارهایشان تلاش بیهوده است، مانند دست و پا زدن انسانی در حال مرگ. خودشان بهتر از هرکسی می‌دانند تمام شده‌اند. از وقتی عمو رفته است، یک چشمم به اخبار تلوزیون است و چشم دیگرم به پیام‌ها. یوسف هم انقدر دورم چرخید که حوصله‌اش سر رفت و خوابش برد. ساعت حدود چهار است که همراهم زنگ می‌خورد. شماره‌ای که می‌افتد آشناست. امیدوارانه تماس را وصل می‌کنم بلکه خودش باشد، اما صدای ناآشنای مردی امیدم را به دلهره تبدیل می‌کند: -سلام. خانم منتظری؟ -بفرمایید. -ابراهیمی‌ام. دوست حاج‌آقاتون. تازه صدایش را می‌شناسم. اضطرابم بیشتر می‌شود و به سختی می‌گویم: -چیزیش شده؟ -چیز خاصی که نشده... فقط... یکم ناخوشه. از جایم بلند می‌شوم و صدایم را بالاتر می‌برم: -یعنی چی؟ -باور کنین هیچی نیست. خودش بهم گفت بهتون خبر بدم. -مگه خودش نمی‌تونست زنگ بزنه؟ اصلا الان کجاست؟ -خوبه، فقط الان خوابیده. بیمارستان صدوقی‌ایم. چیز خاصی نشده. دیگر حرف‌هایش را نمی‌شنوم که دارد دلداری‌ام می‌دهد. خداحافظی می‌کنم و پریشان در اتاق می‌چرخم. یوسف برعکس من آرام خوابیده است. خوش به حالش. هیچ چیز از اتفاقات اطرافش نمی‌داند. عزیز حالم را می‌بیند و دلیلش را می‌پرسم اما خودم هم نمی‌فهمم چطور جواب می‌دهم. وقتی به خودم می‌آیم که دارم آماده می‌شوم بروم بیمارستان. عزیز اعتراض می‌کند: -نمی‌شه بری که! همه خیابونا بسته‌س. اما الان از آسمان سنگ هم ببارد نمی‌توانم اینجا بمانم. می‌گویم: -تا می‌رم و می‌آم یوسف پیش شما باشه. عزیز می‌فهمد نمی‌تواند منصرفم کند. یک گاز ملایم از لپ‌های نرم و پنبه‌ای یوسف می‌گیرم و از اتاق بیرون می‌روم. تلاش‌های آقاجون و عزیز برای منصرف کردنم بی‌نتیجه می‌ماند و سوار ماشین می‌شوم. ادامه دارد ... ✍🏻نویسنده خانم فاطمه شکیبا
رمان امنیتی شاخه زیتون 🌿 قسمت 178 سعی می‌کنم از کوچه‌های فرعی بروم چون می‌دانم خیابان‌های اصلی بسته‌اند. همین دیروز آقاجون مجبور شده بود از احمدآباد تا اینجا را پیاده بیاید؛ چون نه اتوبوسی در کار است و نه ماشین‌ها می‌توانند راحت تردد کنند. دایی هم می‌گفت چهار، پنج ساعت در ترافیک بزرگمهر مانده است. باید وارد خیابان هشت‌بهشت شوم، اما در ورودی خیابان، چند نفر شاخه‌های خشکیده درختان را آتش زده‌اند و راه را بسته‌اند. مردی از ماشینش پیاده شده و با یکی از مردها بحث می‌کند که بچه‌اش مریض است و اجازه دهند رد شود، اما بی‌فایده است. همان چند جوان که سنی هم ندارند، خیابان را بند آورده‌اند. یک موتور هم وسط خود خیابان هشت‌بهشت پارک کرده‌اند که کسی رد نشود. مردم در ماشین‌هایشان نشسته‌اند و با وحشت به جوان‌ها نگاه می‌کنند. در دست یکی از جوان‌ها یک چماق است و ایستاده وسط خیابان به نظام بد و بیراه می‌گوید. طوری خط و نشان می‌کشد که کسی جرات ندارد جوابش را بدهد. به همین راحتی، پنج، شش جوان کم سن و سال و بدون سلاح، توانسته‌اند یک خیابان را بند بیاورند و جلوی آن‌همه آدم بایستند. دلیلش هم ساده است: ترس. به قول شهید آوینی: قلمرو حاکمیت شیطان، ضعف و ترس انسان‌هاست. و تو نیز اگر می‌خواهی جهان را از کف او خارج کنی، نباید بترسی. جوان‌ها مردی که داشت برای باز شدن راه التماس می‌کرد را دوره می‌کنند و تهدید می‌کنند که اگر خفه نشود خودش را با ماشینش آتش می‌زنند. مرد می‌ترسد و دور می‌زند تا از میان کوچه‌ها، راهی برای خودش باز کند. قبل از رفتن، سرش را از پنجره ماشین بیرون می‌آورد و با صدای بغض‌آلودی به جوان‌ها می‌گوید: -واگذارتون کردم به امام حسین(علیه‌السلام). همان جوان چماق به دست پوزخند می‌زند: -حسین امام ما نیست، امام عرباست! ما ایرانی‌ایم. از حرف جوان خنده‌ام می‌گیرد. راست گفت، کسی که امامش حسین(علیه‌السلام) باشد راه را بر مردم نمی‌بندد. حسین علیه‌السلام امام هر که باشد، امام او نیست. امام عرب‌ها هم نیست. حسین علیه‌السلام امام آدم‌های آزاده است، از هر قوم و نژاد و کشوری که باشند. اما مغز این جوان‌ها را طوری با ارزش‌ها و تفکرات جاهلی خشکانده‌اند که به جای فهمیدن حق و حقیقت، به نژاد فکر می‌کند. ادامه دارد ... ✍🏻نویسنده خانم فاطمه شکیبا
رمان امنیتی شاخه زیتون 🌿 قسمت 179 (قسمت آخر) نگاهی به شعله آتش می‌اندازم که راهم را بسته است. چندان بزرگ نیست. از ماشین پیاده می‌شوم و کپسول آتش‌نشانی را از صندوق عقب درمی‌آورم. زیر لب آیت‌الکرسی می‌خوانم و راه می‌افتم سمت آتش. اخم‌هایم را در هم می‌کشم و حالتی عصبانی به خودم می‌گیرم. چادرم را دور کمرم می‌بندم و با کپسول، آتش را خاموش می‌کنم. حتما مردمی که تا الان داشتند به جوان چماق به دست نگاه می‌کردند، دارند با تعجب به من نگاه می‌کنند. یکی از جوان‌ها به طرفم می‌دود و داد می‌زند: -هوی خانم چکار می‌کنی؟ مردم هرچه نجابت به خرج داده‌اند، این‌ها پرروتر شده‌اند. باید یک نفر بزند توی دهنشان تا دیگر خیال آشوب و آتش‌بازی به سرشان نزند. جوان سنی ندارد، شاید حتی بیست سالش هم نشده باشد. صدایم را تا حد ممکن بالا می‌برم و چشم‌غره می‌روم برایش: -چیه؟ چرا نمی‌ذارین مردم برن؟ دوتا دیگر از جوان‌ها می‌آیند سمتم. خودم را نمی‌بازم. با پا، به چوب‌های خشک سوخته لگد می‌زنم که راه باز شود. جوان چماق به دست داد می‌زند: -خانوم برا خودت دردسر درست نکن! برو تو ماشینت! می‌زنم به پررویی، خیز می‌گیرم و قبل از این که فکر کند، چماقش را از دستش می‌قاپم و فریاد می‌زنم: -غلط کردی! برین پی کارِتون بذارید مردم زندگیشونو بکنن! جوان‌ها با تعجب به من نگاه می‌کنند، مردم هم. یکی‌شان می‌خواهد حمله کند به طرفم اما قبل از این که حمله کند، دوباره داد می‌زنم: -بیای جلو پاهاتو قلم می‌کنم! جوان سر جایش میخکوب می‌شود. چماق را به گوشه‌ای پرت می‌کنم و می‌روم به طرف ماشین. مردمی که تا الان جمع شده بودند و نگاه می‌کردند، جسارت پیدا کرده‌اند و دستشان را روی بوق گذاشته‌اند. آشوبگرها هم کم‌کم خودشان را جمع می‌کنند. ترسوتر از آنند که فکر می‌کردم. وای به وقتی که آدم ترسو احساس قدرت کند... سوار ماشین می‌شوم و پایم را روی گاز می‌فشارم تا به بیمارستان برسم... این ناچیز، تقدیم به تمام بانوان شهید و مادرشان حضرت فاطمه زهرا علیهاالسلام. فاطمه شکیبا، بهار و تابستان 1399 والعاقبه للمتقین. والسلام. "پایان" کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند ❤️
⏰↯ پایان هایی را در زندگی تلخ یا شیرین تجربه خواهیم کرد.اما مهم ان است که ما زندگی را چطور میبینیم،اگر زندگی را محل گذر ببینیم پایان هم برایمان شیرین خواهد شد اما وقتی پایان راه را به بدی تعبیر کنیم زندگیمان هم تلخ می شود. پایان زنگی هاتون شیرین.☺️🌹 رمان دیگر رو هم در کنار هم به پایان رسوندیم☺️ منتظر رمان جدید باشید کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند ❤️ https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae
💞 در آشپزخانه کوچکمان غذا کمی سوخت شیر سر رفت و همسرم مثل مردهای قدیم داد زد: حواست کجاست خانوم؟! و من آرام و با لبخند گفتم به تو آقا ... 😊 کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae
🔰 *رفتارهای عجیب خانواده سر سفره!* 🔻اگر می خواهید بچه‌‌هایتان به جایی برسند، حتماً یک وعده غذایی را کنار هم بخورید. اما الان وضعیت به گونه‌ای شده که همیشه یک نفر سر سفره نیست! می‌شود یک وعده غذا مانند شام، که معمولاً همه اعضای خانواده هستند را دور هم صرف کرد. مامانها مراقبت کنند تا بابا نیامده، سفره پهن نکنند. اگر بچه هم ابراز گرسنگی کرد، کمی ته بندی کند تا بابا بیاید و وقتی بابا آمد به او بگویند ما به حرمت شما منتظر بودیم تا با هم شام بخوریم. اما در بعضی خانه‌ها اگر بچه‌ها هم می‌خواهند منتظر بابا باشند، مامان نمی‌گذارد! مثلا می‌گوید: پدرت اگر آدم بود زودتر می‌آمد!! حتما خانه مادرش غذایش را خورده!!! در بعضی از خانه‌ها هم برعکس است. خانم خانه، سه ساعت صبر کرده تا همسرش بیاد. اما وقتی آقا به خانه می‌رسد، بابا و بچه‌ها می‌نشینند سر سفره و مامان مثل کلفت دارد کار می‌کند و سفره را می‌چیند. سالاد را که می‌آورد، تا بقیه غذا راه ها را بکشد، بابا و بچه‌ها سالاد را خورده‌اند!!! اولا همه باید در انداختن سفره کمک کنند، ثانیا اگر کمک هم نمی‌کنند، حداقل صبر کنند تا مامان هم سر سفره بیاید و همه با هم غذا میل کنند. اینها را باید به بچه ها یاد داد و فرهنگ سفره انداختن را جا انداخت. 👇🏻🦚👇🏻🌴👇🏻🦚👇🏻 کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae
به همون اندازه که شما از تعریف‌های شوهرتون اعم از اینکه "چه دستپخت خوبی داری" یا "تا حالا به خوشگلی تو ندیدم" خوشحال و ذوق زده میشید مطمئن باشید به همون اندازه هم شوهرتون از چنین تعریف‌های خوشحال میشه 👈پس گاهی به او بگید: "چقدر قوی هستی" ، "تو همون مردی هستی که همیشه آرزوش رو داشتم" ، "این هنره توئه که در اوج قدرت این همه مهربونی". اگه درخواستی از همسرت داری به صورت مودبانه باشه، با احترام باشه نه آمرانه و تحکم آمیز پس همیشه همراه خواسته ی خودت الفاظی مثل: "بیزحمت "لطفا" اگه میشه" "ممنون میشم"اگه زحمت نیست"روفراموش نکن مگه امتیاز مثبت نمیخوای؟ پس سعی کن کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند ❤️ ─═इई🍃❤️ ⃟ 🍃ईइ═─ https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae
🧔قدرت مردان: مردها قدرت اینو دارن که به یک زن انگیزه بدن، انگیزه ی اینکه خودش رو زیبا ببینه و به زیبایی هاش بپردازه. قدرت اینو دارن که در عرض چند ساعت حال ِ بد ِ یک زن ناامید و خسته رو تبدیل به حال خوش کنن، سنگینی و رخوت روحی یک زن رو به سبکی و آرامش و خلاقیت برسونن. مردها قدرت اینو دارن که زنی عاشقانه دوستشون داشته باشه. قدرت دارن که یک موجود ظریف با خیال ِ راحت بهشون تکیه کنه و از هیچ چیز آشفته و نگران نشه. مردها قدرت اینو دارن که اونو بخندونن، کاری کنن که روزهای یکنواخت و تکراری زندگیش پر از هیجان شه. مردها قدرتمندن.... لطفاً از قدرت هاتون کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند ❤️ ‌┅┄ ※♥️👫♥️※┄┅ https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae
💞 ﻓﻮﺍﯾﺪ ﺑﻐﻞ کردن ✨ﺑﺮ ﺗﺮﺱ ﻏﻠﺒﻪ میکند ✨ﺍﻋﺘﻤﺎﺩ ﺑﻪ ﻧﻔﺲ ﺭﺍ ﺑﺎﻻ میبرد ✨ﺭﻭﻧﺪ ﭘﯿﺮ ﺷﺪﻥ ﺭﺍ ﮐﻨﺪﺗﺮ میکند ✨ﺍﺷﺘﻬﺎ ﺭﺍ ﻓﺮﻭ مینشاند ✨ﻓﺸﺎﺭﻫﺎﯼ ﻋﺼﺒﯽ ﺭﺍﮐﺎﻫﺶ میدهد کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند ❤️ ‌┅┄ ※♥️👫♥️※┄┅ https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae
از افراد خانواده همسرتون انتقاد نکنید و وقتی همسرتون به پدر و مادرش یا خواهرش ایراد می گیره یا اعتراض و انتقاد می کنه سکوت بهترین کاره👌 فقط گوش بدید و سری تکون بدید. اظهار نظر نکنین. 👈اینجوری میدونه که سوء استفاده نمیکنید درعین حال شخصیتتونم حفظ میشه😌 کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند ❤️ https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae
💑 جملات مخرب در روابط بین زوجین: ✖️چه افکار بچه گانه ای داری! ✖️یکم بزرگ شو. اصلأ عقایدت منطقی نیست! ✖️کمی درست و منطقی فکر کن! 🔸این پیام ها را زمانی برای همسرتان مخابره می کنید که در مورد افکار او قضاوت کرده اید و با این پیام احساس حقارت و بی لیاقتی را در او به وجود خواهید آورد. زمانی که شما افکار و نظرات همسرتان را قضاوت کرده اید باید منتظر دو نوع بازخورد باشید: 🔸شما یا آتش لجاجت را در همسرتان شعله ور کرده اید، که در این صورت باید منتظر واکنش های شدید او باشید و بعید نیست که خیلی غیرمنطقی تر از قبل هم رفتار کند! 🔸یا اینکه او را به سمتی سوق داده اید که دیگر عقایدش را برای شما بازگو نکند (که درنتیجه با سکوت و کم حرفی او و سردی رابطه تون مواجه می شوید!) کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند ❤️ ‌┅┄ ※♥️👫♥️※┄┅ https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae
🌹 🌷آداب جواب رد دادن به خواستگار هر خواستگاری لزوما به ازدواج ختم نمی‌شود. خیلی وقت‌ها به این نتیجه می‌رسید که باید به فلان خواستگار جواب رد داد، اما جواب منفی دادن، خودش اصول و قاعده ای دارد که باید رعایت کنید. در غیر این صورت جواب رد شما ممکن است باعث دلخوری یا حتی کینه‌هایی شود که پاک کردن اثرات آن تا مدت‌ها زمان می‌برد. به خصوص اگر پای خواستگاری‌های فامیلی یا همکاری در میان باشد. 🔹بجای طفره رفتن و آسمان و ریسمان چیدن،راستش را بگویید. 🔸حرفتان را در چت و تلفنی نگویید و ترتیب یک قرار حضوری را بدهید. 🔹مراقب واژه‌ها باشید تا غرورش نشکند 🔸بگذارید از احساسش حرف بزند و بجای متکلم وحده بودن، گفتگو کنید. 🔹با اقتدار و اعتماد بعه نفس صحبت کنید تا تکلیف او مشخص شود و بعد از گفتگو ارتباط تان را کامل قطع کنید. کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند ❤️ ‌┅┄ ※♥️👫♥️※┄┅ https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae
❤🍀 💕رابطه ی زن و شوهر مثل رابطه شما با خانواده تان نیست... یادتان هست چند مرتبه با خواهرتان دعوا کرده اید؟ یادتان هست چند بار با برادرتان بگومگو داشته اید؟! ده بار؟صدبار؟هزاربار؟ هیچکدام را یادتان نیست و به دل ندارید... با همسرتان چندبار ناراحتی داشتید؟ پنج بار؟ ده بار؟ پانزده بار؟ همه را یادتان هست... همه را کنج ذهن دارید... رابطه زن و شوهر حساس است... مواظب رابطه تان باشید... 💕هميشه يادمان باشد که نگفته ها را ميتوان گفت، ولی گفته ها را نميتوان پس گرفت ... چه سنگ را به کوزه بزنی چه کوزه را به سنگ؛ شکست با کوزه است ... دلها خیلی زود از حرفها می شکنند ! مراقب گفتارمان باشیم...... کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند ❤️ ‌┅┄ ※♥️👫♥️※┄┅ https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae
🟣 نشانه‌های یک شریک زندگی آزارگر چیست؟ گرفتار شدن در ازدواج با یک همسر آزارگر میتواند یکی از بدترین تجربه های زندگی باشد، همسر آزارگر ممکن است دست به آزار جسمی ، آزار جنسی یا آزار روحی طرف مقابل بزند و طوری با شما رفتار کند که تصور کنید تمام بلاهایی که به سر شما آمده است حقتان بوده و مقصر خودتان هستید در صورتی که شما کاملا بی تقصیر هستید و فقط قربانی یک فرد آزارگر شده اید. 🔻ویژگی های همسر آزارگر : • کنترل گری • تهدید کردن • عدم کنترل خشم • عدم انعطلاف پذیری • مداخله و ایجاد محدودیت در روابط اجتماعی آیا من همسر آزارگری هستم؟ به سوالات زير پاسخ صادقانه دهيد. در صورتی که پاسخ شما به یک یا چند سوال زیر مثبت باشد نیاز است که برای بهبود کیفیت ارتباط خودتان با همسر و پیشگیری از رفتارهای پرخطر و بهبود شخصیت خودتان به یک روانشناس مراجعه نمایید تا بتوانید خشمتان را کنترل کرده و انعطاف پذیری بیشتری در مقابل مشکلات و شرایط زندگی نشان دهید. آیا حس می کنید همسرتان از شما می ترسد؟ آیا همسرتان به شما گفته است که او را اذیت می کنید؟ آیا به نظرتان جملاتی از قبیل : من همینم که هستم و تغییر نمی کنم " باور دارید؟ آیا هنگام دعوا و بحث ها کنترل خود را از دست می دهید؟ آیا هنگام دعوان رفتارهایی مثل هل دادن همسر، پرت کردن اشیا یا کتک زدن همسر داشته اید؟ آیا برای رسیدن به خواسته خود همسرتان را تهدید کرده اید؟ آیا کسی به شما گفته است که زیادی بدبین هستید؟ کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند ❤️ ‌┅┄ ※♥️👫♥️※┄┅ https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae
!! 💖 نکته های طلایی برای داشتن یک زندگی مشترک موفق 💖 این کاملاً طبیعی است که افرادی غیر از همسرتان به شما علاقه مندی نشان بدهند. اما نباید خودتان را در موقعیتی قرار بدهید که آن افراد را بیشتر ببینید و یا با آنها تنها باشید. کنجکاوی در این زمینه ها دردسرساز است. ممکن است برای خودتان جالب باشد که بفهمید هنوز هم دیگران به شما علاقمند هستند. ممکن است هدف شما ایجاد یک رابطة عاشقانه نباشد و فقط از روی کنجکاوی به فردی نزدیک شوید. دردسرها از همین جا آغاز می شوند. اخلاقیات را جدی بگیرید و پایبند باشید. ‎‌‌‌‌‌‌‌‌ کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند ❤️ ‌┅┄ ※♥️👫♥️※┄┅ https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae
بر اساس پژوهش های انجام شده، شادترین و موفقترین ازدواج ها آنهایی هستند که زن بتواند پس از دعوا و جر و بحث، هرچه سریعتر کنترل و آرامش خود را به دست آورد. ‎‌‌‌‌‌‌‌ کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند ❤️ ‌┅┄ ※♥️👫♥️※┄┅ https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae
❗️ فراموش نکنید ؛ در مواقعی که بشدت تحت فشار روانی هستید بیشتر از هر زمان دیگری به شریک زندگی و همسرتان احتیاج دارید ❌پس از او فاصله نگیرید . ‎‌‌‌‌‌‌‌‌کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند ‌┅┄ ※♥️👫♥️※┄┅ https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae
کانال زوج خوشبخت و تربیت فرزند❤
⏰↯ پایان هایی را در زندگی تلخ یا شیرین تجربه خواهیم کرد.اما مهم ان است که ما زندگی را چطور میبینیم،ا
❤️رمان جدید❤️ 🧡نام رمان :نیمه پنهان ماه🧡 💙تعداد قسمت : 55💙 💜با ما همراه باشید💜 کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند ❤️ https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae